این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
صدای فراموش شدگان می ماند
نگاهی به مجموعه داستان «مِه و اشباح نسیان گرفته»/اثر تازه ابوالقاسم مبرهن
نورالله نصرتی
«مِه و اشباح نسیان گرفته»تازه ترین مجموعه داستان منتشر شده ابوالقاسم مبرهن، نویسنده اهل گیلان است؛ «مِه» به عنوان پدیده ای طبیعی و اقلیمی متعلق به زادبوم نویسنده، فضای چهار داستان از هشت داستان این مجموعه را در سیطره خود گرفته، بی آنکه دیگر پدیده ای صرفا طبیعی باشد، بلکه کارکردی آشنایی زدایانه دارد تا فضای داستان را غریب و راز آلود نماید. این مه، راوی یا شخصیت ها را از زمان و مکان مالوف شان جدا و آنها را وارد فضای سیال و وهم آلود خود می کند، وارد جهانی دیگر، جهانی که داستان در آن بنا شده و دیگر قواعد جهان عینی و طبیعی بر رویدادها و گذر زمان و مختصات مکان در آن جهان جاری نیست. کار یک نویسنده آشنا با فرآیند و جوهره حقیقی داستان نویسی برای ساختن یک«جهان داستانی» جز این نیست.
در داستان«در آینه»که زمان و مکان داستانی اش جاده ای«تا دوردست لبالب از شب و مه» است، اشباح و ارواح- از جمله روح یک زن سنگسار شده در یک قصه قدیمی افغانی- به سراغ یک فروشنده کتاب های قدیمی تاریخی می آیند که مجبور است در طول شب ها تنها سفر کند. کتابفروش دوره گرد گاهی خود را در بین سنگسارکنندگان می بیند… راوی داستان«کافه بن بست» زنی است که مورد تعرض قرار گرفته و در کافه ای به همین نام رو به دامنه های مه گرفته یک کوه نشسته؛ او این کافه را جایی می داند«برای گذران زمان، نه زمانی در ساعت. زمان در درون. در ذهن. در جان. جانی به نیمه رسیده…» نویسنده در فضاهای مه گرفته دو داستان«باد و خاکستر» و «مه و اشباح نسیان گرفته» نیز می کوشد از همین«زمانی در ساعت» و مکانی در جغرافیای خاص و عینی و واقعی، فراتر برود و جهان و زمان و زبان و جغرافیای داستانی ای بسازد تا عذاب های روح و جان و سرگشتگی ها و غریب افتادگی ها و در نهایت، ماجراهای درونی راویان یا شخصیت های این داستان ها را بازآفرینی و پرسشهای خود را طرح کند. همان طور که راوی داستان کافه بن بست طرح می کند:.«من که هستم؟!کجا هستم؟! من چه شده ام؟!…»
در داستان«باد و خاکستر» نیز مِه زمین و زمان و آبادی«سوته ای»ها(سوخته ها) را در گستره وهم آلود و گاه هراس آور خود گم و گور کرده و حسی از گمشدگی یا گم کردگی به آدمهای محصور در قلمرو خود داده است؛ «دایی» گمشده خاندان راوی -که نام بی تناسب اش به معنی نسبت او با راوی یا دیگر اشخاص داستان نیست- چهره ای از خود آنان و به طریق اولی خود راوی است؛ چهره ای که در واقعیت امر بی چهره است و از او بسیار کم می دانیم؛ انگار زمان بودن اش نیز نبوده، چرا که هیچگاه خوب دیده و شناخته و درک و دوست داشته نشده؛ حتی وقتی گم می شود، خانواده نشانه ای از او- حتی یک عکس- ندارند تا به رییس پاسگاه بدهند. باد و خاکستر، داستان گمشدگان/گم کردگان و فراموش شدگان/فراموش کنندگان است در مسیر طولانی زمان/تاریخ و داستان بازگشت یا احضار ارواح فراموش شده نیاکان راوی توسط او از طریق همین روایتی که به دست می دهد و سازی که در پایان داستان چون دایی گمشده و به جانشینی از او می نوازد. در جستجوی خانواده به دنبال دایی، آنان سر از راسته کفن فروش ها در می آورند که زندگی شان با مردن دیگران می گذرد… در ادامه، راوی از دیدن ماجرای «رودخانه نسیان» و صف سوته ای های کفن پوشیده و غرق شده در یک جنگ دریایی، در می یابد چه بلایی سر قبیله او آمده است. باد و خاکستر داستانی است که توامان ازدانش تاریخی و دردمندی ها و حساسیت های اجتماعی و پرسشهای فلسفی و دغدغه های بنیادی نویسنده سر برکشیده تا بهتر و دقیق تر از داستانهای دیگر این مجموعه، شاید پاسخ سوال های زن داستان کافه بن بست را بیابد: «من که هستم؟»- موجود معصوم و بی آزار و خلاقی چون«دایی»که بود و نبودش برای اهالی فرقی ندارد و همزمان «مرتضی» هستم که راوی گم شدن اوست در باد و خاکستر، و روی دیگر او هستم و روح همو در من حلول کرده؛ و بعد «کجا هستم؟»- آبادی مه گرفته ای چون سوته سر، سرزمینی فاقد حافظه تاریخی یا روایت های تاریخی پنهان یا ناگفته. و«من چه شده ام؟» – قتل عام شده ام، و فراموش شده ام. یا از از آب رودخانه نسیان به من خورانده شده تا قتل عام قبیله ام را در انواع ایلغارها در طول تاریخ فراموش کنم…
اگر در این یادداشت قدری بیشتردر جهان این داستان درنگ می کنم، برای این است که بلندترین و مهم ترین و رازآلودترین و در واقع تنها داستان رمزی این مجموعه است. هر نویسنده جا افتاده و برگذشته از قواعد و چهارچوب های معمول داستان نویسی، در چنین داستان هایی چه بسا آگاهانه یا ناخوادآگاه کل متن را دچار«ابهام معنایی»نماید تا بر رمزوارگی و تاویل پذیری داستان بیافزاید و آفاق دلالت معنایی آن را گسترده تر کند. این ابهام معنایی همان ویژگی یا مشخصه ای است که گوهر هنر/ادبیات مدرن و اساسا ویژگی هر متن و اثری محسوب می شود که سطح عناصر ساختاری خود را از مرحله نماد و تمثیل فراتر می برد تا آنها را به حد رمز و رازوارگی بکشاند و مخاطب را برای کشف دقایق و ظرایف مضمونی و موضوعی خود مشارکت دهد. بنا بر این، مثلا اگر انتخاب عناوین یا نام هایی چون«سوته(سوخته سر»ی ها و«سیاه سر»ی ها و… نمادین اند، رودخانه ای که مردمان با خوردن از آب آن فراموشی می گیرند(رودخانه نسیان) نمونه ای از عناصر یا نشانه های رمزی است و گشودن آنها برای فهم لایه های معنایی متن برعهده مخاطب است و در مسیر خوانش داستان حاصل می شود. کار نقد اما عجالتا این است که فارغ از ارزشگذاری و قضاوت در خصوص درجات راستی و ناراستی نگرش و بینش تاریخی یا اجتماعی و فلسفی نویسنده، توانایی یا ناتوانی او در خلق جهان داستانی خود را بسنجد.
در کلیت داستان از نظر ساخت یا رویکرد سبکی، نوعی دوگانگی یا دوپارگی احساس می شود، از جایی که راوی و همراهانش از آن برهوت غریب فراواقعگرایانه(سوررئالیستی) سردرمی آورند. به عبارت دیگر، ناگهان نمادهای رمزی و تمثیلی ای از جهان داستان سر بر می آورند که در طول داستان ساخت و پرورانده نشده اند و به فضای آن نمی خورند، چرا که ارجاعات برون متنی دارند. اگر در نیمه یا دو سوم ابتدایی داستان با حضور عناصر طبیعی و متعلق به جهان داستانی/ فضای آبادی مه گرفته سوته سر، هم غرابت حضور و هم رازوارگی غیبت دایی، منطبق با منطق داستان و بنا براین پذیرفتنی است، خواننده وقتی با ساختمان ها و خانه های غریب نیمه ویران و کلاغ ها و سگ ها و کفن فروشان و«ساختمان اجساد ملی»در فضای ناگهان غیرواقعگرایانه داستان مواجه می شود، با نمادهایی الصاق شده یا چسبانده شده از بیرون از جهان متن داستان رو به رو می شود، ممکن است یاد کابوس های راوی بوف کور بیافتد. هدایت اما از همان آغاز، قول و قرار خود با خواننده و جنس و منطق فراواقعگریانه و غریب و تمثیلی و رمزی جهان داستانی خود را معین می کند. گرچه بر بوف کور هم به لحاظ غیر اصیل(اریژینال)و کولاژ بودن جهان نمادین و رمزی برساخته شده اش-متاثر از نشانه های جهان اکسپرسیونیستی سینمای آوانگارد آلمان و آثار سوررئالیستی ادبیات فرانسه و روانشناسی فروید و اساطیر و افسانه های هندی و بودیسم شرق دور- نقد وارد است، اما هر چه هست، اجزای آن مجموعه ی در هم تنیده، در بوف کور ترکیب و تاثیر یکپارچه ای دارد. اینکه نمادگرایی در ساخت و پرداخت بوف کور هم مشکل ارجاعات برون متنی دارد و ساخته شده در جهان خود داستان نیست، بحث مفصل و البته مناقشه برانگیز دیگری است و جای آن اینجا نیست.
در داستان «مه و اشباح نسیان گرفته» البته «گمشده» هویت و نشانه ای دارد؛ او ذاتا یک هنرمند است که موجودیت اش پیش از گم شدن یا رفتن(هجرت)خودخواسته و پوشاندن خود در شولای همان مه رازآلود، نادیده گرفته و حتی تحقیر شده است. از بدو تولد نام درست و مناسبی روی او ننهاده اند، حتی همسرش با نام او کنار نمی آید. «مدتها بود که شده بود یک ضمیر اشاره، یک ضمیر اشاره ی دور، یک ضمیر اشاره ی غایب. هوی…اوهو…ی. قوزی…وفا!» حالا اما انگار او خود را گم کرده است، اما به عنوان یک نوازنده ویلون و هنرمند نغمه سرا، اثرش و نغمه هایش مگر گم شدنی و یادش فراموش شدنی است؟ نشانه اش- قطعه موسیقی ای که آفریده- مانده است؛ صدایی که حتی مه گسترده بر دریا و کرانه های آن نیز توان پوشاندن و گم کردن آن را ندارد. این داستان، داستان پیروزی نهایی شور آفرینشگری انسان بر نادیده گرفته شدن ها و فراموش کردن ها و توهین ها و غفلت ها و حسادت ها و رذالت جاری در جامعه ای هویت باخته و نسیان گرفته یا نسیان زده است.
چهار داستان دیگرکتاب- هیچکس تنها نیست،تا سی و دو، نمای خاموش و یکی مثل دیگری- ضمن برخورداری از همان مضامین و دغدغه های همیشگی نویسنده که در چهار داستان مذکور برشمردیم و شاید بتوان ذیل مضمون کلی«هویت»- مخدوش شده، سلب شده، دزدیده شده، انکار شده، گم شده و…- جمع شان کرد، در نشانه گرفتن برخی مسائل و گرفت و گیرهای اجتماعی و فرهنگی زمانه خود سرراست تر و کم تر پیچیده در هاله راز و مه گرفتگی جغرافیایی و معناشناختی اند. به عبارت ساده تر، این چهار داستان با عناصر و منطق داستانهای واقعگرایانه تر، نقد اجتماعی اند، نوعی«نقد حال»هستند. نقد جامعه کنونی و فرهنگ اجتماعی و سیاسی مذهبی و… حاکم بر آن یا جاری در آن. البته از این میان، در«هیچکس تنها نیست» همچنان ردپایی از دغدغه های درونی و مکرر نویسنده و نشانه شناسی داستانهای دیگرش دیده می شود: غریبه ای گریخته از میدان مبارزه ای که فردی نیست، وارد زندگی کوچک و دنج یک زوج جوان می شود و حضورش چونان تهدیدی برای آرامش گلخانه ای آنان است و پس زده می شود. در این برخورد دو شیوه زندگی(زیستن)- زندگی تهدید شده غریبه و زندگی بی دردسر زوج جوان- او دوباره می رود اما به نظر می رسد جای پای حضورش تا همیشه بر زندگی زوج جوان مانده است.
داستان«یکی مثل دیگری» هم به نوعی داستان از خود بیگانگی و بازیابی هویت- در عرصه فردی و جنسیتی و حتی جنسی- است. طنز پنهان اما درخشانی در لایه های داستان تنیده شده تا تناقض ها و خود درگیرهای درونی«حوری افلاکیان» مربی پرورشی یک دبیرستان دخترانه با نامی نمادین چون خود او را بخوبی بازآفرینی کند. خانم افلاکیان پشت نقاب اجتماعی و مسئولیت های شغلی و باورهای مذهبی رادیکال و شخصی اش که مدام از او انتظار کنترل و ریاضت نفس و زیست عاطفی و معنوی و بی شائبه و پاک و پاکیزه ای چون حوریان معصوم بهشتی را دارند، در خلوت خویش با گرایش ها و تمناها و علایق درونی و طبیعی زنانه خود دست و پنجه نرم می کند و گویا سرانجام هویت واقعی خود را می پذیرد، و می پذیرد که در خواسته ها و نیازهای طبیعی و بشری خود یکی مثل دیگران است.
در پردازش داستان«تا سی و دو» نیز طنز و لحن کنایی آشکارتری به کار رفته تا خیال خام راوی داستان مبنی بر توانایی زهر چشم گرفتن او و دوست پایین دستی اش از مشتی بچه پولدار یا نوکیسه عیاش و لابد ترسو بیشتر جلوه کند. نهایتا اما او هنگام آزار و اذیت انتقام جویانه از سوی آنان و زیر شلاق دردناک تحقیر و تمسخرآنها و نشمه هایشان در می یابد که فرادستان و نوکیسه گان- یا کهنه کیسه گان!- و «ژن برتر!»های جامعه در عرصه ثروت- و قدرت- بیش از آنکه او و دوست بخت برگشته اش تصور می کنند، با هم اند و پشت هم را دارند و قدرتی همبسته و زنجیره ای چنان به هم زده اند که به آسانی از هم نگسلند و شکست نخورند. در این داستان- همچون داستان «یکی مثل دیگری»- مبرهن شناخت دقیق خود از احوالات درونی و بیرونی طبقات مختلف نسل جوان و امروزی جامعه و ترسیم موفق و اقناع کننده اش ازحال و هوا و منش و رفتار و گفتار آنان را به رخ خواننده می کشد.
داستان«نمای خاموش» هم- البته از جهتی متفاوت با «کافه بن بست»- همسنگ شش داستان دیگر نیست؛ اگر بپذیریم بدیع بودن ایده و نیز طرح یک داستان و شباهت نداشتن آن به داستان شناخته شده دیگری که قبلا نوشته شده، شاخصه ای مهم برای یک داستان محسوب می شود، فارغ از تصادفی بودن یا آگاهانه بودن این شباهت، این داستان آقای مبرهن شباهت زیادی به داستان «دزدان در کلیسا»اثر آلبرتو موراویا دارد. «قدیر»در این داستان، خسته از کار کم بازده چشم طمع به نذورات صندوق یک امامزاده می دوزد و متولی آن را مفت خور می داند و کار راحت او را با کار سخت خود مقایسه می کند و سر انجام به زعم خویش حق خود را از آن صندوق بر می دارد(می دزدد)، اما راوی داستان موراویا که از بیکاری و گرسنگی به تنگ آمده وقتی با زنش به قصد سرقت صندوق اموال کلیسا می روند، پشیمان می شود و در محرابی که برای نوعی استغفار به آن پناه برده، از زور خستگی خوابش می برد. وقتی همسرش را به جرم سرقت هنگام خواب او دستگیر می کنند، زن چنان با سوز دل مدعی است خود مریم مقدس- یا هر شخصیت مقدس دینی که اکنون خاطرم نیست- متعلقات مادی کلیسا را به او هدیه داده که خوانندگان مختلف در پذیرفتن یا نپذیرفتن روح و مضمون معنوی تنیده شده در آن آزاد هستند و انتخاب این زاویه دید(روایت) آمیخته با نوعی نگرش مذهبی به آن داستان عمق و راز و رمز و چندلایگی بخشیده است. البته در پایان داستان نِمای خاموش نیز قدیر دست به سینه کنار بقعه امامزاده به عقب می رود و به نظر می رسد بقعه نیز«آرام در سکوت شبانه درختان جنگلی خوابیده»…
مجموعه داستان«مه و اشباح نسیان گرفته» تنها اثری است که من از آقای مبرهن خوانده ام و آثار پیشین او را- چون خود نویسنده- ندیده ام. مواجهه ام با این کتاب نیز به لطف معرفی و ارسال آن از طریق یک دوست گیلانی علاقمند به ادبیات داستانی صورت گرفته است؛ گویا پیش از این کتاب دو مجموعه داستان از او به همت ناشر همین کتاب- فرهنگ ایلیا- در رشت منتشر شده است. اما مجموعه این هشت داستان نشان دهنده آن است که ابوالقاسم مبرهن فرسنگ ها راه سنگلاخ و نکوبیده را که از ذوق و استعداد اولیه نویسندگی آغاز می شود، با ممارست در نوشتن و آگاهی از قواعد بنیادی داستان نویسی و به کار بستن آنها ادامه می یابد و به پختگی ای در آفرینش زبان و لحن و انتخاب درست زاویه دید و تعلیق و نثر و ضرباهنگ روایی ویژه هر داستان می انجامد، طی کرده است. پیداست او کارآزموده و بلد این راه است تا حدی که دیگر مساله اش رعایت اصول اولیه و گریز ناپذیرداستان نویسی نباشد. از همه مهم تر، برای نوشتن، حرف و حدیث و درد و دغدغه ای در خود و لاجرم«مضمون»های در خور و قابل تامل دارد؛ در زمانه خود می زید و داستان نویس امروز- نمی گویم مدرن- است و راویان داستان هایش در عرصه های ذهنی و عینی، با تردیدها و سرگشتگی ها و بن بست های روحی و فروبستگی های عاطفی انسان و عصر زمانه امروز درگیرند و در همه حال، دغدغه شان شناخت یا کسب یا حفظ هویت خویش است؛ البته روایتگری راهی است برای گرد آوردن پاره های ذهن پرسشگر و روح سرگشته و هویت گمشده آنان در سیطره گستردگی انواعی از مه در سپهر هستی و زیست آنان همپای همه آدمیان بر کره خاکی- مه جهل، مه تحریف، مه قدرناشناسی یا غفلت یا فراموشکاری- وقتی خود را بر آبادی های تفکر و تاریخ می گستراند. همیشه راویانی هستند صدای فراموش شدگان را به یاد آورند یا حلول جان رنجدیده آنها را در جان خود ببیند..
امیدوارم که در سپهر ادبیات داستانی و نقد ادبی امروز ایران، مه یا غبار غفلت از نویسندگانی شایسته دیده و خوانده شدن چون ابوالقاسم مبرهن کنار زده شود، نویسندگانی که با مناعت طبع، بی ادعا و به دور از سر و صداهای مالوف و محفلی- خصوصا در پایتخت- که همیشه هم سر و صداهای بدی نیستند و گاه مبارک اند، به دور از مرکز نشینان و تمرکز گرایی حاکم بر نقدها و نظرهای آنان، در گوشه های گاه نادیده باغ ادبیات داستانی ایران چون نهال های تازه و با طراوت بالیده و در حال تبدیل شدن به درختانی پر برگ و بارند.
‘