این مقاله را به اشتراک بگذارید
یک روایت عشق
عباس نعلبندیان
مرد برگشت به اتاغ. مه رفته بود و همه چیز به روشنی دیده میشد. زن به چیزی فکر میکرد. چشمانش به آن برقی که ته هر سو پر میکشید، به چیزی در فضا خیره ماند. مرد حس کرد پاهایش دارد داغ میشود. بی اراده به دیوار تکیه داد، گرمایی غریب، بهآنی تمام بدنش را پر کرد و تا سرش رسید. دست هایش گر گرفته بود و گمان میکرد چشمانش مثل دو مشعل میسوزد و دود میکند. بویی خام، او را سراپا در آغوش گرفت و بر جا، ماند.
مرد گفت: پیش از این ما کجا همدیگر را دیده بودیم؟
زن گفت: آن شب….
مرد گفت: ولی شما آن شب آنجا نبودید؟
زن گفت: ندیدی؟
مرد: به نرمی و آرامی از جسم به دیوار تکیه داده بود. جدا شد و به آن دورها، به فضایی که برق نگاه چشمان زن عطرآگینش کرده بود، پرواز کرد. او هم، آن جا بود.
مرد گفت گوش کن؟
و هر دو گوش کردند، رازی را که نسیم به درختان میگفت.
مرد گفت: ببین.
و هر دو نگاه کردند گیاهان از زمین میروییدند و غنچههای گل سرخ، در سبزی سبزی ها، میشکفتند.
زن گفت ما میدانیم.
«اینک نیم نگاهی،
از چشمان یک قربانی که،
در ژرفای تاریکی قیام میکند.
و او خیره
نگرای نیستی.
هبوط کن مسیح،
و سپس عروج،
بار دیگر، پر غرور،
در بارش پیگیر خون.
…
اما چه میتوان کرد
هر گاه مردان در آرند
می بایست فریاد بکشند:
“چاووشان دیار مرگ ترا سلام میکنند.“
آه ! بار دیگر، پر غرور،
در بارش پیگیر خون.
هبوط کن مسیح
تا که بگوئی ما را:
“بگیرید که بخورید که این جسد من است“
“و بگیرید و بنوشید که این خون منست“
تا تو بگوئی ما را بارها و بارها:
وا اسفا! »
مرد گفت: اگر به این گل نگاه کنی؟
زن نگاه. گل آتش گرفت.
مرد گفت اگر به این نسیم گوش کنی؟
زن گوش کرد. نسیم دیوانه شد.
مرد گفت: اگر لبخند بزنی .
زن لبخند زد. جهان محو شد.
چشمانت راز شبند و گیسوانت شرم خورشید. پلک هایت که میخیسند، شب را میگویند: بیا!
و مژهایت که بر میخیزد، طلای لطف و نور صبح پاکند، برف کوهساران، وام سپیدی سینههای تو است و نجابت گیاهان، دست خاهش ایشان از عصمت نا شکنندهای تو، به شوق صدای پرندگان میخانند و به تپش قلب عاشق تو، پرندگان عاشق میشوند. لبخندی بزن که جهان دوباره فدا شود ! کلامی بگو که جهان یک باره شراب شود! دستی برآر که خلقت از تکوین بماند – تا که در آیی و شکفتن آغاز شود! –
مرد گفت: به چیزی نگاه میکنید؟
زن گفت: هیچ.
مرد گفت: گفتم:…
زن گفت: “گفتی شاید مردی به گلی نگاه کند و خود بپژمرد.” گفتی: “شاید مردی به ابری فکر کند و خود ببارد. مگر عشق جز این است؟”
مرد گفت: من گفتم “شاید زنی به غنچهیی نگاه کند و آن غنچه بشکفد. من گفتم شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین را از سبزه برویاند، مگر عشق جز این است؟”
زن گفت: عشق نسیم خنکی است که میوزد. ترا که خسته و دلتنگی، به گذشتن خود غمگین و بیمار میکند. یا تو را که سر مست شرابی، به عمق نا پیدای کهکشانها میبرد. دستی است که بر گلوی تو میآید. خفهات میکند، خون قی میکند، یا به نرمی، لطافت پوست تنت را میبوید، میبوسد. عشق میکشد، اگر بخاهد، یا زنده میکند، اگر بخاهد. مهم این است که بیاید، نه این که با تو چه بکند.
مرد گفت: ولی اگر ارمغانش به جز خوبی نباشد؟
مرد گفت: خوبی من، خوبی تو. خوبی روزانهی آفتاب و خوبی شبانه مهتاب! عشق خود انتخاب میکند. اگر میگوید بمیر!
میگویم: “آری به صلای تسلای آغوش تو میآیم.” اگر میگوید: “پژمرده باش!” میگویم: “آری به صلای کر کسان لاشه خورت میآیم.” تو مرا بچین! تو مرا بخوان! تو مرا بمیر!”
پی نوشت:
«۱» صحنه کار زار گلادیاتورها (در متن داستان این قسمت به زبان انگلیسی آمده که به ناگزیر ترجمه فارسی آن جایگزین شد!)
ترجمه اشعار: پریرخ – هاشمی عراقی – این داستان در شماره ۳۴ مجله آدینه منتشر شده.