این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به «قرن دیوانه من» اثر ایوان کلیما
قرنی بر مدار جنون
پرتو مهدیفر
گفتگوی رادیو چک با ایوان کلیما درباره همین کتاب (برگردان یلدا حقایق) / اینجا
"در این جهان هرگز کسی به آزادی نمیرسد؛ اگر آزادی را در خود نیابد و هیچکس نمیتواند به کسی عظمت اخلاقی ببخشد، اگر آن عظمت از درون روح او زاده نشود، همانگونه که هیچکس نمیتواند دیگری را از بندهایش برهاند، اگر آن دیگری، غل و زنجیرهای خودساختهاش را دور نریزد. اگر کسی بخواهد بهطریقی در سرنوشت جهان، جامعه و دیگر مردم مشارکت کند باید نخست مسئولیت کامل خود و اعمالش را بر عهده بگیرد."(ایوان کلیما)
زمانی که اندیشههای جزم در پوششی از اصول اخلاقی و انسانی پیچیده میشوند، قادرند حسی از برتری و دیگرگونگی را به دارندگان آن تفکر خاص القا کنند. حسی که بطور اتوماتیک تعیین کننده مرز و جایگاه است و نیز واجد تعریف منحصربهفردی از "خودی" و "غیر خودی" و البته نیازی مبرم به قدرت انحصاری و حقانیتی بلامنازع. چنین رویکردی به تعبیر هانا آرنت، هیچ حوزه خصوصی در حیات و زندگی اجتماعی انسان را برنمیتابد وپیشزمینهای است برای ظهور دیکتاتور و جنببشهای توتالیتر. پرواضح که نگرشی اینگونه در مسیر تبدیلاش به یک پارانویای ایدئولوژیک، نهایتا خود به پاشنه آشیل نظام تمامیتخواه بدل خواهد شد. ایوان کلیما در "قرن دیوانه من" روایتی مستندگونه از چنین روزگاری ارائه میدهد. ادامه همان روندی که در "روح پراگ" آغاز شد و اینجا با جزییات و ابعاد گستردهتری تعمیم پیدا میکند. تصویری از زندگی اجتماعی و سیاسی در چکسلواکی دهه ۴۰ تا ۹۰ میلادی. تصویری مضطرب از کشوری که شاهد تجربیاتی مهلک از جنگ و نسلکشی و اردوگاه و اشغال و تجزیه و انقلاب است تا در جدالی دائم، مرزهای مبهم بودن و نبودناش را ترسیم کند. او پیشگفتار را به شفافسازی هدفی که از نگارش کتاب داشته اختصاص میدهد؛ اینکه چگونه شبح کمونیسم، در قالب آرمانی نوظهور با پشتسرگذاشتن قدرتهای کهن موفق به تسخیر بخش بزرگی از اروپا و اذهان مردم شد:
"چرا بسیاری از همنسلهای من در عقیدهای غوطه خوردند که به اندیشهها، شرایط اجتماعی و فضای گذار از قرن نوزده به بیست تعلق داشت …. این وضعیت قبل از آنکه ریشه در ایدئولوژی داشته باشد از نیاز افراد خصوصا جوانان برای شوریدن علیه نظمی ریشه میگیرد که خود نیافریدهاند و آنرا منسوب به خود نمیدانند. افزون بر این، افراد نیاز به نوعی ایمان یا آرمان دارند …. تا تمامی آنچه را که از سر میگذرانند یا با آن مخالفند را تبیین کند … من در گزارشم عمدتا بر شرایطی تمرکز میکنم که در این قرن دیوانه بشریت را گمراه میکرد و به راههای مرگبار میکشاند."
فصل نخست به مراحل ابتدایی طرح پاکسازی نژادی هیتلر قبل و سپس در زمان جنگ میپردازد. اشغال چک توسط ارتش نازی و تصاویری از گتوها، اردوگاه، اتاقهای گاز و راهپیماییهای مرگ در آستانه شکست متحدین که همگی تصاویر مکرر و آشنایی است. انسانهایی که در یک شماره خلاصه شدهاند و با شان و کرامتی لگدمال منتظر وقوع معجزهاند. انتظاری بیپایان برای بازگشت به شرایط عادی، پایان جنگ و برقراری عدالتی که گویا قرار است هرگز به شکوفایی نرسد. ایوان نوجوان که دراین بخت آزمایی تاریخی بیاخلاق، یک کودکیِ غیرمعمول را در جهانی محصوربا اخلاقیاتی آسیب دیده و دوستیهای تراژیک پشتسر گذاشته، اینک مسحور شعائر آرمانی کشور شوراهاست که نوید تحقق رویای باستانی بشر در برقراری جامعهای بیتبعیض را میدهد:
" کمونیسم نماد آینده بشریت است. جنگ اینرا به اثبات رساند. درنهایت این ارتش سرخ بود که آلمان را شکست داد….ما به جامعهای نیاز داریم که تضمین کند کسی رنج نمیکشد… جامعهای که در آن آزاد، آسوده و امنتر از هر زمان خواهیم زیست….جهان من اینک به خیر و شر تقسیم میشد. ارتش سرخ و متحدانش تجسم خوبی به حساب میآمدند… من چیزی از دیگر اشرار نمیدانستم از دیگر سلاخان. زندگی را تنها از یک جنبه میشناختم و به اشتباه میپنداشتم حق دارم دست به قضاوتهای عام بزنم"
میل به نتیجهگیریهای افراطی و زودهنگام از تجربیات تلخ، راه را برای ارتکاب اشتباهات بعدی باز میکند. بدین ترتیب قربانیان یک تعصب خاص، طعمه تعصبی دیگرند. نباید فراموش کرد که تاریخ قبیله انسان مملو از تبعیضهای خشونتبار است که همواره با پوسته پرزرق و برقی از فرهنگ و قانون پوشیده شدهاست. سال ۱۹۴۸سه سال پس از اتمام جنگ شرایط برای استقرار یک نظام کمونیستی کاملا مهیاست. برخلاف سایر کشورهای اروپای مرکزی و شرقی، این جایگزینی در چکسلواکی بدون تلفات و وقایع خونبار انجام میشود:
"این اتفاق چنان سریع و بدون خونریزی روی داد که سادهلوحانه پنداشتم صرفا خواست اکثریت بود که به اجرا درآمد. از پدر پرسیدم آیا میتوانم نشان کمونیستیاش را قرض بگیرم؟…آن را روی یقه بالا پوشم. در واقع کمی بالاتر از جایی که قبلا وادار با الصاق ستاره داوود میشدم به نمایش گذاشتم… در آنزمان اگر کسی به من میگفت الصاق نشان کمونیست بهاندازه پوشیدن صلیب شکسته در زمان سوختن رایشتاگ نفرتانگیز است حیرت میکردم."
وقتی ذهن هنوز در حصار دیوارهای قلعهایست که کودکی را احاطه کرده، قادر به بازشناختن ابعاد تحمیلی و ناخوشایند جهان جدید نیست. چگونه تمام کسانی که روزی برای انقلاب و کشور جنگیدهاند بتدریج متهم به خیانت میشوند؟ و انگ تعلق به جبهه مخالف اردوگاه صلح (که درانحصار شوروی و متحدان اوست) را دریافت میکنند؟ خط مشی حزب کمونیست تنها عامل تعیینکننده درارزشیابی و تفسیر رویکردهاست و فقط بر امر سیاسی و ایدئولوژیک تمرکز دارد. حتی در حوزه ادبیات و علوم اجتماعی هم سایه جهتگیری سیاسی بر معنا و محتوای اثر سنگینی میکند. حالا حلقه مقدس بیرحم، نویسندگان را بیش از بقیه در چنبره محکومیت خفه میکند. تفتیش، سانسور، شنود، زندان، بازجویی، محاکمه فرمایشی و حذف تدریجی تمام آثار غیرمارکسیستی از کتابخانهها و کتابفروشیها اتفاق بعدی است؛ انگار کامو، همینگوی، مالرو، سارتر، دوبوار، فاکنر و کافکا هرگز وجود نداشتهاند!
" ما نسل جدید هنوز میتوانستیم تولیدات ایدئولوژیک در مورد گذشته، حال و آینده را معتبر بدانیم. از نظر آنان ما نسل مناسبی بهشمار میآمدیم که انتظار میرفت بنای کمونیسم را تکمیل کنیم. " استبداد استالینی در بلوک شرق اگر چه با جانشینی نیکیتا خروشچف کمی تعدیل میشود اما هیچ چیز تغییر اساسی نمیکند و جنایات همچنان پشت کلمات پرطمطراق پنهان میمانند. کیش شخصیت با ماهیتی پیچیدهتر کماکان ادامه دارد خصوصا پس از سرکوب خونین انقلاب در مجارستان که حزب کمونیست دیگر کوچکترین اشارات انتقاد آمیز را هم سرکوب مینماید. احزاب سیاسی، صرفا سازمانهای صوری هستند برای پنهان کردن ویژگیهای تمامیتخواه رژیم. با حذف فضیلتهای راستین، آنچه باقی میماند گسترهای متوسط و مبتذل است. حزب کمونیست مدافع مطلق میانمایگیست و آنرا به خلاقیتهای اصیل و نبوغآمیز رجحان میدهد، این یعنی یک بنبست واقعی و بیهدف تاریخی. سخنان طعنه آمیز میلان کوندرا (سال ۱۹۶۷) در کنگره سالانه مطبوعات خطاب به هیئت متشکل از اعضای کمیته مرکزی حزب شنیدنی است: او با عبارتی منسوب به ولترصحبتهای خود را آغاز میکند: "من با آنچه میگویی موافق نیستم ولی تا پای جان از حق تو برای گفتن آن دفاع میکنم" سپس به سراغ مقوله آزادی اندیشه میرود: " خرابکار کسی است که به میانمایگیاش مباهات میکند. مهیای اصرار بر حقوق دموکراتیکش، امتیاز خود را برای دگرگون کردن جهان بر اساس تصور خاص خود امری غیر قابل سلب میپندارد و از آنجا که مهمترین چیزهای جهان عبارتند ازامور بیشماری که فراسوی چشمانداز او قرار دارند، او به تغییر جهان از طریق تخریب و فروکاستن آن تا اندازه تصورش دست میزند." تعریف او از خرابکار که هنوز هم کاربرد دارد در واقع طعنهای است به دیدگاه حزب نسبت به ادبیات و هنر و اندیشه مستقل. رژیمهای نامردمسالار عقلگریزند و از سطوح متعالی نیازهای اجتماعی مانند آزادی و حس ارزشمندی شهروندان، درکی ندارند. این سیاستهای کور نمیفهمند که جامعه سالم نیاز به اپوزیسیون دارد و اعتبار اخلاقی و آزادی تنها زمانی قابل ادعاست که مورد بحث و ادعا قرار نگیرد. صوری بودن دموکراسی نتیجهای جز سقوط شاءن و ارزش شهروندان ندارند. بعد ازدرخواست تغییرات ریشهای در نظام سیاسی، جمع کثیری از نویسندگان، ممنوعالقلم و از حزب اخراج میشوند. دوره کوتاه "بهار پراگ" و مواضع اصلاح طلبانه "دوبچک" و تز "سوسیالیسم با چهره انسانی" درصورت استمرار شاید میتوانست قدم موثری در راستای تجدید حیات دموکراسی باشد اما او پروتکل مسکو را امضا میکند و با حمله تانکهای "پیمان ورشو" و اشغال چک سرنوشت دیگری رقم میخورد. موج عظیم مهاجرت اندیشمندان به غرب، نشریات زیر زمینی وپخش کتابهای دستنویس و تایپی (سامیزدات) چنان محبوبیت و شهرتی برای نویسندگان ممنوعالقلم فراهم میآورد که باعث میشود آنها بسیار بیشتر از نویسندگان دنیای آزاد، خوانده و خواسته شوند. کلیما در روح پراگ میگوید " سخن نویسنده ممنوعالقلم سخنی است که مردم منتظرش هستند و معنای این سخن و واکنش نسبت به آن بسی فراتر از آنی میرود که خود نویسنده میخواسته منتقل کند." در دهه هفتاد گروهی از روشنفکران و هنرمندان چک تشکیلاتی تاسیس میکنند با هدف جلب توجه مردم به نقض حقوق بشر که اعلامیه تاسیس این گروه به "منشور هفتادوهفت" معروف میشود. این جریان مقدمه اتحاد مردم و روشنفکران علیه استبداد کمونیستی است. همچنین شماری از نویسندگان بینالمللی خصوصا آمریکایی شروع به بازدید از پراگ میکنند. ازجمله آرتور میلر، فلیپ راث، ویلیام استایرن و سارتر. رمان "شبنشینی در پراگ" فلیپ راث به توصیف پراگ در دهه هفتاد و تحت اشغال شوروی میپردازد و سرنوشتی را ترسیم میکند که هنر و ادبیات و روشنفکران در یک جامعه سرکوبگر و بسته میتوانند داشته باشند. از طرف دیگر آرتو میلر در بازدید خود تجربیاتش را از دوران "مککارتیسم" در اختیار نویسندگان ممنوعالقلم چک میگذارد. در این میان اما برخی نویسندگان ازجمله "بهومیل هرابال" که شاید بتوان او را برجستهترین نثر نویس چک بهحساب آورد، برای برخورداری از یک آزادی محدود تن به سانسور میدهند. او به حمایت از سیاستهای کمونیستی پرداخته و خوانندگان خود را با شگفتی مواجه میکند. هرابال دوست ندارد یک فرد سیاسی به حساب بیاید و از نامش استفاده ابزاری شود. "میتوانستم تجسم کنم قضیه چگونه اتفاق افتاد. او از باور اینکه ملت منتظر آثارش بودند احساس خوشایندی داشت.همچنین یک نسل پیرتر از ما به حساب میآمد و قبلا وضعیت طرد را تجربه کرده بود. احتمالا میپنداشت زمان زیادی برایش باقی نماندهاست تا با خوانندگانش سخن بگوید….تاریخ نمونههای بیشماری از این افراد را گزارش میکند که در مقابل دادگاه تفتیش عقاید از باورشان بازگشتند و بعدا در خلوت خود گفتند: با اینهمه زمین حرکت میکند! به جای چنین بعدالتحریری هرابال گاهی نسخههای سانسور نشده آثارش را برای سامیزدات میفرستاد."
رژیم میکوشد هنرمندان و نویسندگان را وادار به مهاجرت اجباری کند. تبعید از کشور اشغالی که هزاران تحصیلکرده در آن ممنوعالکارند و اجازه نشر آثارشان را ندارند. کسانی که حتی از زندگی عادی و هرروزه طرد شدهاند و تمام درها به رویشان بسته است. اواسط دهه هشتاد با رویکارآمدن "میخاییل گورباچف"، بتدریج نشانههایی از تحولات و دگردیسیهای غیر منتظره پدید میآید و موازنه فرهنگ و قدرت به انقلاب مخملی ۱۹۸۹ پراگ و احیای دموکراسی ختم میشود. ( این انقلاب بخشی از مجموعه رخدادهایی بود که درشوروی و طی چند سال برای انتقال قدرت از گورباچف به "یلتسین" بهوقوع پیوست که درنهایت منجر به پایان رسمی اتحاد جماهیرشوروی در سال ۱۹۹۱ شد.) لحظاتی یگانه و آزاد که شاید ارزش آنهمه سال محرومیت را داشت. چیزی که برای سالیان مدید تنها رویایی از آن متصور بود. احساسی شبیه فروریختن دیوارهای اردوگاه زمانی که سربازان پیام پایان جنگ را با خود میآوردند. "کمتر تجربهای به قوت آزادی است، خصوصا زمانی که برای دههها چنان غیر قابل تحقق تصور شده باشد… در طول زندگی، انسان یک یا دوبار، درچند لحظه پایانی از تاریخی مشترک، میتواند این امر متعالی را تجربه کند."
تجربیات نیرومند و افراطی ِ جهان دو قطبی که میدان مبارزه گونههای متفاوتی از نیروهای شر است، دنیای انسانها را نیز به جهانی سیاه و سپید تقسیم میکند که هر قطب درگیر تلاشی متعصبانه برای به کرسی نشاندن نگاهی خاص است و این یعنی سلب آزادی یک عده به قیمت محقق شدن اهداف عدهای دیگر. " به تدریج دارم میفهمم که دونوع آزادی وجود دارد؛ درونی و بیرونی. حتی در شرایط آزادی کسی میتواند غیر آزادانه عمل کند و کسی میتواند دریک وضعیت غیر آزاد، رفتاری آزاد داشته باشد…. در دورانی کوتاه از زندگی میپنداشتم هر کس که نمیخواهد حیاتش به هدر رود باید برای نجات جهان تلاش کند اما جهان نیاز به نجات دادن نداشت، بشریت محتاج پیامآورانی نبود که آن را به قلههای غیر قابل تصور هدایت میکردند. جهان صداقت، کار، شرافت و تواضع میخواست."
اختصاصی مدو مه
‘