این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«شناسنامه»
ویکتوریا توکاروا
ترجمه از روسی: مرضیه لطفی
ویکتوریا توکاروا (Viktoriya Tokareva) متولد ۱۹۳۷ در لنینگراد (اتحاد جماهیر شوروی) است. عشق او به ادبیات از دوازدهسالگی شروع شد، وقتی مادرش داستان «ویولن روتشیلد» از چخوف را برایش میخواند. این عشق به ادبیات خیلی زود جایش را به داستاننویسی و فیلمنامهنویسی داد. از دهه شصت تا امروز آثار زیادی در حوزه ادبیات داستانی و نمایشی خلق کرده که بیشتر آنها با محوریت زنان است، از این رو او را به عنوان یک نویسنده زن فمینیست میشناسند.
***
آرزو دارم با چتر نجات بپرم و بین آسمان و زمین پرواز کنم. خیلی جالب است بدانم انسان در آن حالت به چه چیزی فکر میکند؟ شاید هم به چیزی فکر نمیکند و فقط احساس شادی و شعف دارد.
میدانم حتی فکرش را هم نمیتوانم بکنم که روزی بین آسمان و زمین پرواز کنم. چون برای این کار باید در باشگاه ورزشی ثبت نام کنم و من هیچ وقت این کار را نخواهم کرد. در زندگی یک دنیا وظیفه به عهدهی من است: همین الان باید در جلسهی توجیهی باشم و به صحبتهای گالچنکا، مدیر بخش گوش کنم.
_ گالچنکا میگوید «دوستان! بنابر آخرین برآوردها بیشترین درصد بیماران در تیمارستانها و درمانگاههای اعصاب و روان را کارکنان تلویزیون تشکیل میدهند. میتوان گفت: بیماری شغلی …»
به نظر من کسانی که جزء این درصد هستند، تفاوتهای اصلی بین تیمارستان و اینجا را نمیبینند. اینجا و آنجا افراد بسیار زیادی وجود دارند و هیچیک نمیدانند، واقعا چه کسی هستند. هر دیوانهای درباره خودش تصوری دارد در حالیکه پزشک معالجش او را طور دیگری میبیند. مشابه همین وضع در تلویزیون هم هست. تصور هر ویراستاری از خودش، با نظر مدیرش متفاوت است. من به نظر خودم باهوش و جذاب هستم، مثل ناتالیا گونچارووا[۱]، فقط بدون پول و بدون پوشکین. اما به نظر رئیسم، احمق و نفرت انگیزم. میتوانستم نظر گالچنکا را دربارهی خودم عوض کنم، اما او هیچوقت به حرفم گوش نمیکند. او هم وظایف بسیار زیادی دارد. حتی دربارهی کارش در تلویزیون خواب میبیند.
_ گالچنکا ادامه میدهد «دوستان! بیایید اعصاب یکدیگر را خرد نکنیم. بیایید در حرفهایمان از کلمات "ممنون" و "لطفا" استفاده کنیم.»
والودیا پارخانف، فیلمنامهنویس تلویزیون کنارم نشسته، صورت و دستهایش طوری رنگپریده و چروک به نظر میرسد که انگار مدت زیادی آنها را با صابون میشسته. والودیا میز جلویش را با دقت نگاه کرد و به زحمت جلوی خودش را برای نوشیدن گرفت.
ویراستار، گالیا روشینا در سمت دیگرم نشسته. از نظر او همه یا نویسندهاند یا نه و نویسندهها یا کلاهبردارند یا نه. او همیشه به دلایلی به پست کلاهبردارها میخورد. اما سر من کمتر کلاه میگذراند شاید چون برای من فرقی نمیکند، من مردم را طور دیگری تقسیمبندی میکنم.
همهی ما یعنی من، گالیا و والودیا در موسسهی هنر سینما درس خواندهایم، برای فیلمهای صامت و ناطق اتود زدهایم، در بالشوی کینو[۲] آماده شدهایم و میخواستیم اجرایمان را روی صحنه ببریم. اما به دلایل مختلفی هیچکدام از کارهای ما در صحنه اجرا نشد. حالا ما فیلمنامهنویسهای رسمی تلویزیون هستیم و همگی احساس میکنیم انگار از مقام ژنرالی به گروهبان یکمی خلع درجه شدهایم.
پشت سرم، ویتیا لاپین نشسته و به گالچنکا خیره شده است. گالچنکا در اورکت و چکمههای جیرش مانند ویتوس مقدس[۳] به نظر میرسد. ویتیا فارغالتحصیل انستیتو ایالتی تربیت معلم است. او باید معلم جغرافیا در مسکو میشد، اما از تلویزیون مرکزی سر در آورد و برخلاف ما خودش را ژنرالی حس میکند که مستقیما از گروهبان یکمی ارتقا یافته است.
_ گالچنکا سخنرانیاش را به پایان رساند «ما نباید این کار را بکنیم!»
نشنیدم او دربارهی چه صحبت میکرد و برای همین نفهمیدم چه کاری را نباید بکنیم.
_ ویتیا از من پرسید «پس باید چه کار کنیم؟» او هم با دقت گوش نکرده بود.
_ پیشنهاد کردم «از گالچنکا بپرس.»
_ ویتیا سعی کرد محتاط باشد «خب تو نمیتوانی بپرسی؟»
_ «من سوالی ندارم که بپرسم. خودم میدانم باید چه کاری بکنم و چه کاری نکنم.»
آرزو دارم با پوشکین زندگی کنم، صبحها برایش قهوه آماده کنم و کاری با جرج دانتس[۴] نداشته باشم.
بعد از جلسهی کوتاه توجیهی، من و گالیا به راه پله رفتیم تا سیگار بکشیم. خانمهای جوان و زیبایی با چکمههایی براق و درخشان، همراه با مردانی با سن و سال و ملیتهای مختلف عبور میکردند.
_ گالیا گفت «همه چیز را دربارهی او فهمیدم. حالا همه چیز را دربارهاش میدانم!»
صحبت دربارهی والودیا پارخانف بود.
گالیا سکوت کرد و منتظر بود تا بپرسم او چه فهمیده و حالا چه میداند. اما من هیچی نپرسیدم.
_ گالیا منتظر نماند «میدانی او کیست؟»
_ «نه»
_ گالیا که از تیزبینی و مهارت خودش در شناخت شخصیت دیگران خوشحال شده بود، گفت «سربار است! او در تمام زندگیاش وابسته به زن است. برنامههایی دربارهی هنر مینویسد گرچه خودش به هنر نمیپردازد. وابسته به هنر است. آدم سرباری است. مفتخور است! الان هم زندگیاش وابسته به عشق من است. از او متنفرم!»
چشمان گالیا با اشکهایی از سر غرور و خودخواهی برق میزد و صورتش سرشار از نفرت بود.
_ «او شوم بود و هر جا میرفت نحسیاش دیگران را میگرفت. یک بار که با زینکا آفانوسوا به نمایشگاه رفتند، پای زینکا در راه شکست. اگر کسی را تا هواپیما بدرقه میکرد، حتما آن هواپیما سقوط میکرد.»
_ «تو از او چه میخواهی؟»
_ «میخواهم او بمیرد.»
_ «چرا؟»
_ «برای اینکه نباشد. هیچوقت و برای هیچکس.»
گالیا سکوت کرد و در حس انتقام جویی شدیدی فرو رفت. قبلا با این حس بیگانه بود اما الان آزارش میدهد.
_ با بیتفاوتی پرسیدم «عاشقشی؟»
_ گالیا از ته دل قسم خورد و هیجانزده گفت «متنفرم!»
عشق و نفرت در روح گالیا با هم آمیخته شده است. گویی گریپفروت، لیمو و پرتقال را با هم پیوند زده باشی. گالیا دیوانهی عشق بود و آرزو داشت زود بمیرد تا روح خود را از این دیوانگی نجات دهد، اما با این حال، دلش به حال عشقش میسوخت.
ویتیا لاپین به سمت ما آمد.
_ از ویتیا خواستم «کارت ترددت را به من بده.»
_ ویتیا خودش را به آن راه زد. او خوب میداند چرا کارت تردد میخواهم، اما با این وجود پرسید «چرا؟»
_ توضیح دادم «باید به ساختمان اصلی بروم، کارپوخین احضارم کرده.»
_ ویتیا دوباره خودش را به آن راه زد «پس کارت تردد خودت کجاست؟» او خوب میداند من کارت تردد ندارم و با کارت تردد دیگران یا دفتر یادداشتم به ساختمان اصلی میروم، بستگی دارد چه زمانی از روز باشد یا نگهبانها چقدر حواسشان باشد.
_ ویتیا برآشفته شد «شش ماه است که کار میکنی!.. مگر اینقدر سخته؟ دو تا عکس پرسنلی و همین…»
قطعا کار سختی نیست، اما اینقدرها هم که ویتیا فکر میکند ساده نیست. برای گرفتن کارت تردد علاوه بر دو عکس پرسنلی باید دفترچهی سابقهی کار هم تحویل داد.
قبل از سازمان، سه سال به عنوان مربی مهدکودک در حوالی مسکو کار کردم. از آن موقع سالهای زیادی گذشته، مهدکودک را خراب کردند، خانههای جدیدی در آن حوالی ساختند، و مدیرش هم ارتقا گرفت. برای آنکه سابقهی کارم را از سر بگیرم، نمیدانم باید کجا بروم و با چه کسی صحبت کنم. انگار نباید هیچوقت اتفاقهای خوبی برایم رخ دهد.
_ گالیا یکدفعهای گفت «من از اینجا میروم. این نمایشنامه را مینویسم و میروم.»
از وقتی گالیا را میشناسم، مشغول نوشتن نمایشنامهای با عنوان "شمشیر روی دیوار" است.
_ گالیا قسم خورد «من میروم. حالا ببین…»
ما دیگر نمیخواهیم گروهبان باشیم، به ستوانی هم راضی هستیم. اما کجا؟ مگر اینکه در باشگاه ورزشی ثبت نام کنیم…
پالتویم را پوشیدم و از کلبهی چوبی خارج شدم. ساختمان اصلی هنوز کامل ساخته نشده و برنامهی ما موقتا در کلبهی چوبی که قبلا کارگران ساختمانی در آن زندگی میکردند، اجرا میشود. اطراف کلبه در هر زمانی از سال، پر ازگل و لای است و با آجرها و تختهها مسیری برای رفتوآمد درست کردهاند. من میدانم مهم نیست جایی که کار میکنی تکمیل شده باشد یا نه، کلبهی چوبی یا ساختمان اصلی که از شیشه و فولاد است. مهم نیست کجا کار کنی، مهم این است که چه کاری میکنی. این را میدانم، اما معلوم نیست چرا هر وقت روی این آجرها و تختهها راه میروم، دلم به حال زندگی از دست رفتهام میسوزد.
ماه مارس است و بهار شروع شده است. هنوز برف هست، اما نه به سردی و سفیدی برف فوریه. مردم از وسط برکهی یخزده عبور میکنند و سایههای سیاهشان روی سفیدی برف روی هم افتاده است. پشت برکه ایستگاه تراموا و پشت آن کاخ صورتی شرمتف[۵] است که خیلی وقت پیش در آن زندگی میکرد. در آن زمان هنوز نه تراموا بود و نه تلویزیون.
در ورودی ساختمان اصلی، مأمور پلیس جوانی با چهرهای دهاتی و چشمهای آبی نگهبانی میداد.
من با خونسردی و لبخندزنان در حالیکه کارت تردد ویتیا را تکان میدادم، جستوخیزکنان از کنار نگهبان گذشتم. همیشه اینطوری با کارت تردد دیگران عبور میکنم و معمولا جلویم را نمیگیرند. مأمور پلیس چشم آبی هم جلوی من را نگرفت، او لبخند زد و به دقت نگاه کرد. همانطور که افراد جوان و سگهای جوان در بهار نگاه میکنند.
نمیدانم چرا وقتی چند قدمی از مأمور پلیس دور شدم، او مشکوک شد و من را صدا زد. شاید حوصلهاش سر رفته و میخواهد با کسی صحبت کند. ما به جز کارت تردد صحبتی با هم نداشتیم. برای همین مأمور پلیس گفت:
_ «خب، نشانش بده…»
کارت تردد را نشان دادم. ویتیا لاپین با عکس پرسنلی کوچکش، صاف و مستقیم داشت نگاه میکرد. من و ویتیا کمی به هم شباهت داریم، فقط با این تفاوت که ویتیا مرد است و من زن و این تفاوت در عکس پرسنلی خیلی به چشم میخورد.
مأمور پلیس، اول به کارت تردد و بعد هم با دقت به من نگاه کرد. با صداقتی کودکانه و شرارتی زنانه لبخند زدم، مثل مارینا ولادی[۶]، اما هیچیک از اینها در مأمور پلیس اثر نکرد. ناگهان خشکش زد و خیره به نقطه ای، از تلفن داخلی تماس گرفت. گوشی تلفن را گذاشت و کوتاه گفت:
_ «بیا بریم…»
فکر کردم "چه احمق" اما چیزی نگفتم و بدون اعتراضی دنبالش راه افتادم و فکر کردم هیچ اتفاق بدی نمیافتد.
من را به اتاق کوچکی بردند. سروان چهل و پنج، پنجاه سالهای پشت میز نشسته بود. با این سن میتوانست درجهی بالاتری داشته باشد.
_ سروان با سر اشاره کرد و کارت تردد ویتین را از مأمور پلیس گرفت و به من گفت «بفرمایید»
نشستم و در حالیکه پا روی پا انداخته بودم، منتظر ماندم. سروان نگاهی سرسری به زانوهایم انداخت. انتظار داشت دامن پوشیده باشم، اما شلوار پوشیده بودم.
_ سروان یکدفعهای پرسید «پدر داری؟»
_ «نه»
_ «و مادر؟»
_ «دارم. در شهر دیگری است.»
_ «خب اینجا کسی را داری؟»
_ «شوهر»
_ «و او به تو اجازه میدهد اینطوری بیرون بروی؟»
_ تعجب کردم «البته. چطور مگر؟»
سروان با اوقات تلخی دستی تکان داد و کارت عبور ویتین را از هر طرف بررسی کرد.
_ پرسید «این کارت تردد کیه؟»
_ من توضیح دادم «مال لاپین است. ما با هم کار می کنیم.»
_ «فامیلی تو چیه؟» معلوم نیست چرا سروان ضمیر تو را به کار گرفت، احتمالا چون شوهرم به من اجازه می دهد با شلوار بیرون بروم.
_ «ماناخوا»
سروان گوشی تلفن را برداشت و برای تشخیص هویتم به جایی زنگ زد و خیلی زود هویتم را تشخیص داد. تعجب کردم این کار چطور آنقدر سریع انجام شد.
_ سروان پرسید «چرا با کارت عبور دیگران تردد میکنی؟ مال خودت کجاست؟»
_ «من ندارم.»
_ «احتمالا فراموش کردی…»
_ «نه»
_ «گم کردی؟»
_ «من دفترچهی سابقهی کارم را ثبت نکردم و بدون آن کارت تردد نمیدهند.»
_ «چرا هنوز ثبت نکردی؟»
_ «دفترچه به چه دردم میخورد؟» نمیخواستم دربارهی مهدکودکی که خرابش کردند و مدیری که ارتقا گرفته چیزی بگویم.
_ «منظورت چیه که چرا؟ برای حقوق بازنشستگی…»
_ «خب دربارهی مستمری یک فکری میکنم.»
_ «تو چند سالته؟»
_ «بیست و نه»
_ سروان خوشحال شد «میبینی، سی سال! اصلا متوجه شدی چطور گذشت؟»
_ «چی؟»
_ «سی سال.»
_ «سوال عجیبیه. البته که توجه کردم. شاید نه همهی سی سال را، اما پانزده سال اخیر را حتما توجه کردم.»
سکوت کردم و سروان معنای سکوتم را فهمید.
_ «میبینی، توجه نکردی. بیست و پنج سال دیگر هم میگذرد و همچنان توجه نمیکنی. این مستمری مال توست. الان به نظر میرسد که دوران جوانی تمام نمیشود. اما خیلی زود تمام میشود!»
دوباره سکوت کردم. برایم جالب نبود دربارهی ضعف درونیام صحبت کنم. عجله داشتم پیش کارپوخین بروم.
_ سروان گفت «بسیار خوب، توضیحاتتان را بنویسید.»
_ «چه توضیحاتی؟»
_ «اینکه چرا با کارت عبور دیگری تردد میکنی.»
_ «من که گفتم…»
_ «گفتی، حالا بنویس.»
به سمت میز رفتم، خودکار را برداشتم و توضیحاتم را نوشتم. سعی کردم در توضیحاتم خودم را مقصر و ویتین را بیگناه جلوه بدهم.
سروان توضیحات را خواند و گفت:
_ «بسیار خوب، برو…»
_ «و کارت تردد؟»
_ «خود لاپین باید بیاید کارت ترددش را بگیرد. او برای واگذاری کارت توبیخ خواهد شد.»
_ من درخواست کردم «بهتر است من را توبیخ کنید.»
_ «معلوم است که تو را توبیخ میکنیم.»
دستپاچه شدم و ساکت نشستم. توبیخ، من را ناراحت نمیکرد اما میدانستم میتواند برای ویتی چه معنایی داشته باشد. او حتما دیوانه میشود و از تیمارستانی که گالچنکا امروز صبح دربارهاش صحبت میکرد، سر در میآورد.
_ «ولی من قصد خاصی نداشتم. من اینجا کار میکنم.»
_ «اگر قصدی داشتی، اینجا با تو صحبت نمیکردیم…»
_ من قول دادم «دیگه این کار را نخواهم کرد.»
_ «خیلی خوبه» سروان تحسین کرد و کارت تردد ویتین را در کشوی میز گذاشت.
_ خیلی ناراحت شدم «خدایا… خب، واقعا شما نمیتوانید باور کنید؟»
_ «تو چرا فکر میکنی آدم خاصی هستی و همه باید به تو اعتماد کنند اما به دیگران نه. شاید هم میخواهی به همه اعتماد کنیم و پستهای نگهبانی را برداریم تا همه راحت عبور کنند.»
من سکوت کردم.
_ «میدانی این تأسیسات چقدر می ارزد؟»
من از کجا بدانم…
_ سروان که قانع شده بود با اخم گفت «نمیدانی… آجرها که برداشته شود آنوقت میفهمی…»
از پیش سروان رفتم. همه چیز روشن بود و دیگر نمیشد چیزی را تغییر داد.
مأمور چشم آبی که در کیوسک نگهبانی ایستاده بود، لبخند پیروزمندانهای به من زد. حالا که در ساختمان اصلی بودم، خواستم به سمت سالن دایره ای شکل بپیچم تا پیش کارپوخین بروم، اما مأمور پلیس درب خروج را نشان داد. در ساختمان اصلی حتی با تشخیص هویت هم به هیچکس اجازهی حضور داده نمیشود، حتما باید کارت تردد داشته باشی.
کارپوخین، کارگردان برنامه را در خیابان دیدم.
با او خیلی رسمی رفتار می کنم. دو ماه قبل، وقتی تازه استخدام شده بودم، کارپوخین از من خواست پیش نویسندهای بروم که یک سریال پلیسی شش قسمتی به او سفارش داده شده بود. اما نویسنده سر کار نیامده بود و در خانهاش هم تلفن نداشت.
او بیرون شهر زندگی میکرد و با قطار یک ساعت و چهل دقیقه تا آنجا راه بود. به نظرم آنجا دیگر مسکو نبود، بلکه منطقهی کالینینسکی یا ولیکالوکسکی بود.
هوا خنک و بهاری بود. من در امتداد دره و تپه راه میرفتم، در حالیکه زمین پر از گل و لای بود. به هر خانهای که میرسیدم، در میزدم.
بالاخره خانهی مورد نظرم را پیدا کردم اما من را به داخل راه ندادند.
_ زن پس از اینکه در را باز کرد، گفت «او سر کار است.» و با اندوه ادامه داد «خیلی حالش بد است…»
پسربچهی پانزده سالهای از خانه خارج شد، پوستش گندمگون بود و لپهای سرخی داشت، مثل زردآلو.
من آنها را، هم باور کردم و هم نکردم. به ذات خوبشان ایمان داشتم، اما از طرفی اعتقاد داشتم نویسنده در خانه پنهان شده است. با خودم فکر کردم باید این مانع را از میان برداشت، نویسنده را از خانه بیرون کشید و مأموریت جنگی کارپوخین را انجام داد. تصمیم گرفتم به جای فکر کردن عمل کنم و بعد از آنکه زن را به عقب هل دادم، به سمت حیاط هجوم بردم. در همان لحظه از پشت انبار هیزم سگی به بزرگی یک گوساله بیرون پرید، پنجههایش را روی شانههای من انداخت و با چشمهای قهوهای غمگینش به صورت من خیره شد. من که از ترس فلج شده بودم یک لحظه ساکت ماندم، سپس با صدای لرزان جیغ بلندی زدم، مثل یک ارکستر کامل فولکلور با تمام سازهای موسیقیاش. اما نویسنده از خانه بیرون نیامد و به من کمک نکرد.
پسربچهی زیبا سگ را از من دور کرد، ولی به خاطر این حمله، سگ را دعوا نکرد. سگ اصلا کاری با من نداشت و فقط میخواست به وظیفهاش عمل کند تا افراد غریبه را به خانه راه ندهد.
به مسکو برگشتم و در ایستگاه با سکهی دو کوپکی که در جیبم پیدا کردم، به کارپوخین زنگ زدم تا گزارش کارم را به او بدهم و بگویم که در خانهی نویسنده چه اتفاقی افتاد.
_ کارپوخین با شنیدن صدای من گفت «همه چیز رو به راه است. نویسنده سر کار آمده، اما من نمیدانستم.»
من سکوت کردم.
کارپوخین کمی صبر کرد، سپس پرسید:
_ «همین؟» همراه با صدای او صداهای دیگری هم میآمد، احتمالا در خانهاش مهمان داشت یا تلویزیون روشن بود.
_ گفتم «همین.»
و دیگه چی؟ من بیخود رفته بودم. اما معمولا در هنر هم کارهای بیهودهای انجام میشود. سگی من را ترساند و … اما کارپوخین نگفته بود بیاجازه وارد حیاط دیگران بشوم.
جالب است که چرا او امروز مرا احضار کرده؟ شاید از آنجاییکه راه را بلدم، میخواهد من را بفرستد سراغ همان نویسنده، یا شاید میخواهد به من بگوید: «من بیجهت شما را فرستادم و حتی عذرخواهی هم نکردم. ببخشید لینا، من یک خوک پیر و ناشایست هستم!»
و من او را حتی برای ده سال آینده هم میبخشم. نیرو و نور بخشش، تمام درونم را روشن میکند، مثل گلدان کریستالی در مغازهی کریستالفروشی.
کارپوخین نزدیک ماشین ایستاده بود و با مجری صحبت میکرد. کارپوخین و مجری، پالتو پوست مشابهی پوشیده بودند و تقریبا همقد بودند، صد و هشتاد سانتیمتر.
اگر من بیست دقیقه دیرتر از کلبه خارج میشدم، کارپوخین را اینجا میدیدم و مجبور نمیشدم دنبال او بگردم و هیچ اتفاقی هم نمیافتاد.
_ سلام کردم « سلام، شما صدایم کردید؟»
کارپوخین حواسش از مجری پرت شد و یک نگاه از بالا به پایینی به من کرد و منم مثل زیردستی که به رئیسش نگاه میکند به او نگاه کردم. او عصبی بود و بسیار باهوش، اما نه مثل پوشکین.
_ «شما را؟» کارپوخین سعی کرد تمرکز کند و از چهرهی من بفهمد که چرا من را صدا کرده «بله! میخواستم از شما بخواهم دربارهی جلسهی گفتگو پیش پروفسور سمنووا بروید.»
_ حق داشتم که سوال کنم «او خودش نمیتواند بیاید؟»
_ «نمیتواند. پایش شکسته… یا دستش.» کارپوخین یادش نبود سمنووا کجایش شکسته «من باید خودم پیش او میرفتم، اما نشد. با او تماس گرفتم و او منتظر شماست.»
_ «خب، من میروم.» مجری گفت و بعد هم رفت.
_ «من شما را میرسانم!» کارپوخین به دنبال او رفت و من همان جا ماندم. به نظرم که بسیار هم زیبا هستم اما شاید به چشم کسی نیاید.
سمنووا در مرکز شهر زندگی میکرد. خانهی او قبلا پنج طبقه بود، بعدها دو طبقه به آن اضافه کرد. سمنووا در طبقهی ششم زندگی میکند.
پیرزن مغروری در را برایم باز کرد، اما او سمنووا نبود، به نظر میرسید خدمتکار باشد. سمنووا در راهروی ورودی خانه ایستاده بود و با صدایی مردانه به کسی پای تلفن ناسزا میگفت. دست راستش را گچ گرفته بود. سمنووا با دیدن من گوشی تلفن را گذاشت و پرسید:
_ «شما از درمانگاه هستید؟»
_ «نه»
_ «پس… با فلیکس کار دارید. فلیکس در آن اتاق است.»
به حرفش توجهی نکردم و همان جا ایستادم.
_ سمنووا داد زد «فلیکس! با تو کار دارند. چه گستاخیای! از کجا یاد گرفتی؟ کسی که با تو کار دارد را روی پلهها منتظر بگذاری!»
ته راهرو، در باز شد و فلیکس جلوی ورودی آمد. او قد بلندی داشت، دو یا سه متر. کاپشن و شلوار ورزشی پوشیده بود. شاید ورزشکار، مثلا بسکتبالیست باشد. او پسری نجیب و ساده بود و در عین حال تنومند و باهوش.
_ فلیکس احوالپرسی کرد «سلام. لطفا بفرمایید.»
_ «من با شما کار ندارم.»
_ «هرطور مایلید.» فلیکس سری به نشانهی موافقت تکان داد و مستقیم از همان دری که وارد شده بود، خارج شد.
_ به سمنووا گفتم «من با شما کار دارم.»
_ ناگهان پیرزن با صدایی آهنگین گفت «خورشید من…» من مات و مبهوت از طیف صدای او ماندم که مثل صدای ایما سوناک خواننده اهل پرو بود. «ببین کی پیش من آمده…»
فکر کردم سمنووا از آمدن من خوشحال شد، اما بعد از اینکه نگاهی به اطرافم انداختم، دختربچهی سه سالهای را دیدم، با موهای دماسبی و شلوار جین.
_ سمنووا با آواز گفت «خرگوشکم، چه میخواهی عزیزم؟»
دختربچه به من نگاه کرد و آهسته به مادربزرگش چیزی گفت.
_ سمنووا طوری فریاد زد که همهی بدنم لرزید «کسی در خانه نیست؟» و دختربچه یکباره زد زیر گریه. پرسیدم: «دخترک مادر دارد؟»
زن جوان قد بلندی وارد راهرو شد، او هم با موهای دماسبی و شلوار جین.
_ زن به آرامی پرسید «چرا فریاد میزنید؟»
_ «یعنی چی که چرا فریاد میزنم! بچه دارد میمیرد و هیچکس توجهی نمیکند.»
زن دختربچه را بغل گرفت و به راهرو برد. سمنووا به دنبال او حرکت کرد و گفت:
_ «تو مادر نداری، یتیم بدبخت من! آنطوری که تو بچه را بغل کردی، دستش را میشکنی…»
_ زن جوان به آرامی گفت «غر نزن مامان.»
آنها جایی در تاریکی راهرو گم شدند.
فلیکس با قدمهای سریع وارد ورودی شد.
_ فلیکس پرسید «آنها برای چه داد میزدند؟»
من شانه بالا انداختم.
_ «با این وضع کار کردن محال است.» فلیکس غر زد و برگشت.
سمنووا پیدایش شد.
_ «من با شما کار دارم.» یک بار دیگر یادآوری کردم چون میترسیدم که او دوباره من را پیش فلیکس بفرستد.
_ «بفرمایید» سمنووا با اشاره سر به من سلام داد، توجهش به من جلب شد و لبخند زد مانند ملکهی انگلستان.
او من را به اتاقش برد. روی در، کلکسیونی از چاقوها و شمشیرها بود و در اتاق نشانههایی از بینظمی، بیمبالاتی و هوشی سرشار دیده میشد. در کنار دیوارها قفسههایی وجود داشت که از بالا تا پایین با کتاب پر شده بود، کنار قفسهها، چند صندوق، یک بقچه و یک تخت تاشو بود و روی صندوقها با فرشهایی پر از گرد و خاک پوشانده شده بود. به نظر میرسید سمنووا میخواست به ییلاق برود و منتظر بود تا کامیون برسد. اما وسط زمستان که هیچ کس به ییلاق نمیرود. در واقع سمنووا به این سبک زندگی عادت کرده بود و تصور هم نمیکرد که میتوان جور دیگری زندگی کرد.
من زندگی در این شلوغی خرت و پرتها را به مراتب بیشتر از آن آپارتمان مبلهی تر و تمیز و منظم دوست دارم. آپارتمانهای امروزی تقریبا همه یک شکل هستند و حضور گرم انسانها را نشان نمیدهند و بیشتر، اتاقهای لوکس هتلها را به یاد میآورند.
_ سمنووا پرسید «چای میخواهید؟» و بیآنکه منتظر جواب بماند، داد زد «ماشنکا، می توانی برای ما چای بیاوری؟»
_ ماشنکا کوتاه پاسخ داد «نه»
_ من تعارفش را رد کردم «چای نمیخواهم.»
_ سمنووا شکایت کرد «چه دیوانهخانهای، مثل خر کار میکنم و هیچکس از من تشکر نمیکند و فقط وقتی میفهمند که من بمیرم…»
ماشا همان کسی که در را به رویم باز کرد، از آشپزخانه ظاهر شد. سینی بیسکوییتهای خوشمزه را محکم روی میز زد، بعد هم در فنجانهای قدیمی زیبا برایمان قهوه آورد.
_ سمنووا با چربزبانی تشکر کرد «ممنون عزیزم»
_ «از صبح تا شب میخورند.» ماشا غرغر کرد و رفت.
سمنووا فنجان را به طرف من کشید.
_ با کنجکاوی پرسید «شما با چه کسی زندگی میکنید؟»
_ «من؟ با شوهرم.»
_ «چند سالتان است؟»
_ «بیست و نه سال.»
_ «اصلا فکر نمیکردم… بچه هم دارید؟»
_ «نه»
_ «چرا؟»
_ «حالا وقت دارم…»
_ «میدانید مادر تاتیانا لارنیا[۷] چند سال داشت؟»
_ لبخند زدم «نه. چند سال؟»
_ «سی و پنج. او دو دختر دمبخت داشت. و در سی و پنج سالگیاش، دخترهایش عروس شدند.» من سکوت کردم. ناگهان سکوت عمیقی حاکم شد.
_ «من در سن شما چهار بچه داشتم، سه تا مال خودم و یک پسرخوانده. من در کمیتهی حمایت از نوجوانان کار میکردم. آن موقع ویرانی بود، خیلی از بچهها بی سرپرست بودند. من هم یک پسربچه به سرپرستی گرفتم.»
_ «الان سخت است که چند تا بچه داشته باشی.»
_ «الان ثابت شده که نسبت به صد سال قبل اندازهی لگن و ران زنها ده سانتیمتر باریکتر و برای مردان ده سانتیمتر پهنتر شده است. مردها مثل زنها شدهاند و زنها مثل مردها. اسم شما چیه؟»
_ «لینا»
_ «و نام پدرتان؟»
_ «یلنا ولادیمیرونا» به سختی به خاطر میآورم. هیچکس من را به نام پدرم صدا نزده.
_ «شما بازاریاب هستید؟»
او با من حرف میزد، در حالیکه هنوز نمیدانست با چه کسی صحبت میکند. اگر کسی آپارتمان او را اشتباه میگرفت و وارد میشد، سمنووا او را مینشاند و به او قهوه تعارف میکرد. سمنووا بیشتر به این توجه میکرد که چه کسی به ملاقات او آمده، نه اینکه چرا آمده.
_ توضیح دادم «من از تلویزیون آمدم، از طرف کارپوخین…»
_ سمنووا پرسید «شما فارغالتحصیل شدهاید؟» معلوم نیست چرا او نمیخواهد بداند که من برای چه کاری اینجا هستم.
_ «دانشگاه دولتی صنعت سینمای روسیه، دانشکدهی فیلمنامهنویسی»
_ «شما خودتان فیلمنامه مینویسید؟»
_ «نه»
_ «چرا؟»
_ با تردید گفتم «حالا وقت دارم.»
_ «دیگر وقتی ندارید! شما تقریبا سی سالتان است، در حالیکه لرمانتف[۸] در بیست و هفت سالگی به قتل رسیده بود.»
در اصول عقلانیت ملل مشرق زمین، گفته شده انسان در طی زندگیاش باید سه کار را انجام دهد، کتابی دربارهی زمانی که در آن زندگی میکند بنویسد، بچهای به دنیا آورد و درختی بکارد. من هنوز هیچکدام را انجام ندادم. زیرا مفهوم زندگی برایم روشن و مشخص نبود.
_ سمنووا صدا کرد «فلیکس! بیا اینجا!»
_ فلیکس با نارضایتی گفت «چه میخواهی؟»
_ «بیا، بهت میگویند!»
فلیکس وارد اتاق شد.
_ سمنووا در حالیکه با انگشت به من اشاره میکرد، به فلیکس گفت «به خودت نگاه کن. این تویی.»
_ فلیکس شکایتکنان گفت «مادربزرگ، من دارم کار میکنم و تو مزاحم فکر کردن من میشوی.»
_ «او فقط فکر میکند! می بینید، همه فکر میکنند، اما وقتی قرار است کاری را انجام دهند، نمیتوانند! تو دیگر چهل سالت است!»
_ «چهل سال؟ بر اساس یک حساب سرانگشتی من در سال ۱۹۸۰ چهل سالم میشود.»
_ سمنووا گفت «مهم نیست! تو چه در چهل سالگی، چه پنجاه سالگی همینطور مثل الان باقی خواهی ماند. زینکا، ویتکا و لنکا هم مثل تو.»
_ من گفتم «من،»
سمنووا را پای تلفن خواستند. من و فلیکس در اتاق ماندیم.
_ من پرسیدم «شما نوهاش هستید؟»
_ «نوهی ناتنی، از پسرخواندهاش.»
حدس زدم «از کودکی بیسرپرست»
_ «تا حالا با چتر نجات پریدهاید؟» همینطوری پرسیدم.
_ فلیکس تعجب کرد «با چتر نجات؟ نه، هیچوقت…»
سکوت کردیم.
_ فلیکس به یاد آورد « یکبار در شمال با هلیکوپتر پرواز کردم، در ارتفاع خیلی کم. توله خرسهای سفید ترسیدند و شروع به دویدن کردند و خرس ماده هم به دنبال آنها. از صدای هلیکوپتر توله خرسها میدویدند، خرس ماده که دیگر رمقی در بدن نداشت، خودش را به یکیشان رساند و او را زد.»
_ «چطور زد؟»
_ «با پنجه… بعد روی برف نشست و پوزهاش را به سمت ما بالا آورد، پنجههایش را بیرون کشید و مثل یک انسان فریاد زد.»
_ «و شما چه کردید؟»
_ «هیچ کار. در ارتفاع بالاتری پرواز کردیم.»
_ ناگهان غبطه خوردم «چه خوش شانس!»
_ «چرا؟»
_ «پرواز کردید…»
شمال را تصور کردم، کلبهی قدیمی، سکوت سفید آن سوی پنجره. فلیکس من را به والس بوستون[۹] دعوت میکند و ما به آرامی در کلبهی خالی میرقصیدیم.
موشکی که از موشکانداز رها میشود، به شکل یک منحنی ابتدا بالا میرود، بین آسمان و زمین معلق میماند و پایین میآید و قبل از نابود شدن شعلهور میشود.
من بین آسمان و زمین، دور از مسکو پرواز خواهم کرد. نه به این زودیها اما پیش از بازنشستگی و فلیکس دست من را در دستان بزرگش خواهد گرفت و با قد بلندش از بالا به من نگاه خواهد کرد.
_ «شما شمال را دوست دارید؟»
_ «آنها به خاطر خودشان به شمال میروند. فقط شمال رفتن برایشان مهم است»
_ «و از نظر شما چه چیزی مهم است؟»
_ «سلامتی، عشق و کار.»
من هنوز سلامتی دارم. عشق هنوز نه. کار هم نه.
هر کدام مسئولیتهای خاص خودش را دارد.
مأمور پلیس از بخش ما حفاظت میکند.
سمنووا جلسهی گفتگو را برگزار میکند تا همه در آن بحث و تبادل نظر کنند. برعکس، کارپوخین اثر پلیسی شش قسمتی را آماده میکند تا مردم بعد از روزهای کاری با تماشای آن استراحت کنند.
والودیا انسانی سربار و وابسته است.
و من انسان بیهدفی هستم . همان «بیهدفی» که مرا بین تصمیم گرفتن و به نتیجه رسیدن قرار میدهد. یعنی، من هم در زنجیرهی مشترک لازم هستم.
در نیمهی دوم روز به کلبه برگشتم وهمین که به سمت میز کارم رفتم، بلافاصله من را صدا زدند تا پیش گالچنکا بروم.
وارد اتاق شدم و ایستادم.
گالچنکا مؤدبانه دعوت کرد «بفرمایید بنشینید. چرا ایستادهاید؟»
روی لبهی صندلی نشستم.
گالچنکا برگهها را نگاه میکرد و مدت طولانی ساکت بود، به طوریکه حتی فکر کردم من را فراموش کرده. اما او فراموش نکرده بود.
_ «چرا شما تا الان دفترچهی سابقهی کار نداشتید؟»
گالچنکا برگههای منگنه شده را از روی میز برداشت و من توضیحی را که صبح برای سروان نوشته بودم، دیدم.
_ «به هر حال شما هفتاد سالتان نیست…»
گالچنکا مثل مأمور پلیس به اینکه من دیگر سی سالم است و به زودی پنجاه ساله خواهم شد، کنایه زد.
_ «و چه فرقی دارد، هفتاد، سی یا پنجاه؟ چه چیزی تغییر میکند؟»
_ «آدم تغییر میکند.»
_ «آدم که عوض نمیشود. نظر دیگران نسبت به او عوض میشود، اما خود او همانطور میماند.»
_ « هر کسی یک طوری است… شما دفترچهی سابقهی کار ندارید چون فقط امروز خود را میبینید و به آنچه که فردا اتفاق خواهد افتاد، فکر نمیکنید.»
همه نگران حقوق بازنشستگی هستند، چون با آن میتوانند در دوران پیری زندگی کنند. سابقهی کار ممکن است دوباره برقرار شود، اینکه کجا کار کردم، کی و چه مدت. اما زندگی هرگز نمیتواند دوباره از سر گرفته شود.
_ گالچنکا گفت «من به حقوق بازنشستگی فکر نمیکنم. چون میدانم که میمیرم. اما احتیاطا به زندگی کردن هم فکر میکنم.»
ما ساکت شدیم و هر کس دربارهی خودش به فکر فرو رفت.
_ گالچنکا متعجب شد و دوستانه گفت «عجیبه… شما که جوان هستید چرا اینطور زندگی میکنید؟»
_ «نا امیدم.»
_ «چه چیزی سرحالتان میآورد؟»
گالچنکا با تعجب به من نگاه کرد.
چطور ممکن است کسی که هنوز سی سالش نشده این همه ناامید باشد؟..
ویتیا لاپین با نگرانی به داخل اتاق سرک کشید.
_ «میتوانم داخل شوم؟» او پرسید و بلافاصله داخل شد.
_ گالچنکا ویته گفت «میتوانم دو کار به شما پیشنهاد کنم. اولی، به میل خودتان فرم استعفانامه را پر کنید. دومی، میتوانید هیچ چیزی ننویسید، اما من علیه شما اقدام میکنم و به هر حال شما را برکنار میکنم. به قدر کافی علیه شما دلیل دارم.
_ ویتیا که ناراحت شده بود پرسید «و کی فرم استعفا را پر کنم؟»
_ «امروز. الان…» گالچنکا ترسید که ویتیا منصرف شود.
_ من با ترس از قاطعیت گالچنکا گفتم «اجازه دهید من استعفا دهم. من بدون اجازه کارت تردد او را برداشتم… او مقصر نبود…»
_ گالچنکا در حالیکه به من نگاه نمیکرد پاسخ داد «کارت تردد بهانه است. موضوع کارت تردد نیست… شما برنامههای ما را دوست ندارید، بقیه هم دوست ندارند. اما باید انجام شوند. شما همگی اینجا نابغه و بیکاره هستید. همه فکر میکنند و هیچکس هم کاری انجام نمیدهد. مانند توریستها… نگاه میکنید و میگذرید در حالیکه خانهی شما جای دیگری است.» گالچنکا مستقیم به چشمهایم نگاه کرد و گفت «دیگر میتوانید آزاد باشید.»
من از اتاق خارج شدم.
در راهرو کنار دیوار، نویسندهای که با او کار میکردم ایستاده بود. او قول داده بود بیاید و بدقولی هم نکرد. پالتوی بلندی پوشیده بود و در دستش یک کلاه خرگوشی بود.
_ گفتم «من دیگر اینجا کار نمیکنم.»
_ او گیج شده بود «و من چی؟»
_ «شما ویراستار دیگری خواهید داشت.»
ویتی ده پانزده دقیقهی بعد، از اتاق بیرون آمد و در حالیکه به کسی نگاه نمیکرد، به سرعت طول راهرو را طی کرد. من دنبالش دویدم.
ویتیا از قسمت نیمهساز کلبهی چوبی بیرون دوید. همه چیز پر از گچ و آهک بود و برگهای زرد روی زمین ریخته بود. ویتیا که روی برگها راه میرفت، چنان سر و صدایی بلند میشد که انگار تانک عبور میکند. او کنار پنجرهای که لکههای گچ به آن پاشیده شده بود، ایستاد. من ساکت و بی حرکت پشت او ایستادم و ناگهان دیدم که او گریه میکند.
_ با ترس پرسیدم «گریه میکنی؟»
ویتیا رو برنگرداند، انگار کرخ شده بود.
ارتباط او با زندگی به مراتب پیچیدهتر از رتبهبندی گروهبانی و ژنرالی بود، اما ما آشنایی کمی با هم داشتیم و تقریبا هیچ چیزی دربارهی او نمیدانستم. من در جستجوی پوشکین خودم از کنار ویتیا گذشتم و به او تنه زدم.
از پشت شیشه زمین خالی پیداست، جرثقیل با گردن بلند و سر کوچکش، شبیه یک پرندهی کارتونی شده است. پرنده گردن بیحرکتش را تکان داد، به چیزی روی زمین نوک زد و شروع به ساختن کرد.
_ به ویتیا گفتم «من را ببخش.»
ویتیا دست تکان داد تا بروم. میخواست تنها باشد.
به راهرو رفتم و گالیا را آنجا دیدم. او با ترحم به من نگاه کرد و با چشمانی مشتاق سعی می کرد سرنوشت ویتین را از چهرهی من بخواند.
از گالیا خواستم تا پالتویم را بیاورد. نمیخواستم نه من کسی را ببینم و نه کسی من را ببیند.
از پلهها پایین آمدم و به خیابان رفتم.
سمت راستم برج تلویزیون بود. نوک برج بالاتر از همه جا بود، درست در وسط آسمان و زمین.
گالیا در خیابان خود را به من رساند و پالتو را به من داد. حال خوبی نداشت.
دستهایم را در آستینم کردم، همهی دکمههایم را بستم و کیفم را روی شانه انداختم.
گالیا که دستانش را دور بازوهایش حلقه کرده بود ایستاد.
_ گفتم «برو، سرما میخوری…»
او دستی تکان داد، برایش فرقی نمیکرد سرما بخورد یا نه.
_ در حالیکه روی آجرها و تختهها پا میگذاشتم، از کلبه بیرون رفتم و گفتم «برو!»
ساختمان اصلی که با نرده محصور شده بود، روبرویم بود. زمانی نردهها را بر میدارند، گل و لای را تمیز میکنند و همهی کارکنان را از کلبه به ساختمان اصلی منتقل میکنند. اما من دیگر آن موقع نخواهم بود.
مردم از وسط برکهی یخ زده در حرکت بودند. همه چیز مثل صبح بود، فقط با این تفاوت که صبح فلیکس، جلسهی توجیهی و مسئولیتهای کاریم بود. اما الان هیچیک از این سه نیستند. ولی هرقدر که بخواهم وقت آزاد دارم. میتوانم در باشگاه ورزشی ثبت نام کنم و با چتر نجات بپرم.
[۱] همسر شاعر روسی الکساندر پوشکین است که از نظر زیبایی شهرت داشت.
[۲] نام یک سینما در آستاراخان روسیه.
[۳] یکی از قدیسان مسیحی که او را پشتیبان هنرپیشگان، کمدینها و … میدانند.
[۴] افسر فرانسوی که با پوشکین دوئل کرد.
[5] نام یکی از شاهزادگان روس.
[۶] بازیگر، خواننده و نویسنده فرانسوی.
[۷] شخصیت اصلی زن در رمان یوگنی آنگین نوشتهی الکساندر پوشکین.
[۸] نویسنده، شاعر و نقاش روسی (۱۸۱۴-۱۸۴۱).
[۹] نوعی رقص.
این داستان ابتدا در مجله تجربه منتشر شده
‘