این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
درحاشیهی کتاب «نامه به فلیسه» اثر فرانتس کافکا ترجمه: مرتضی افتخاری
ادبیات نفرین شده
پیام رنجبران
«فلیسه» اصلا وجود ندارد! البته زنی به نام «فلیسه باوئر» بوده است که کافکا برای او نامه مینوشته اما فلیسهای در کار نیست. این زن در واقع نیمهی دورماندهای است که کافکا مدام صدایش میزند. «آنیما»یی که برای رسیدن به وحدت شخصیاش او را تمنا میکند، برای پر کردن دوگانگی و شکاف هولناک درونیاش، برای درک و فهمیدن خویش در حالت کلی و تمامیت یافتهاش. فلیسهای که کافکا برایش نامه مینویسد، به باور من در واقع شخصیتی ذهنیست؛ یک کهنالگو. به همین سبب هرگاه کافکا به «فلیسه باوئر» میرسد، یعنی فردی که واقعیت خارجی دارد، دچار اضطرابهای بی حد و حصری میشود که حتی در قیاس با طبیعت مضطرب خودش غیرعادی است. ناگهان خود نیز موضوع را درمییابد، اینکه دوای دردش دست «فلیسه باوئر» نیست، ولی طفره میرود، به همین خاطر جاهایی به چاخانسرایی میافتد، اشارههایی بدان میکند، اما مجدد دوری میگزیند و با شدت بیشتری در خود فرو میرود؛ و احساس مسئولیتاش در قبال عواطف «فلسیه باوئر»، گرچه هیچگاه صادقانه اصل موضوع را با او در میان نمیگذارد خود موجب میشود اضطرابش فزونی یابد.
فلیسه بُت یا تمثیلی است که کافکا او را به نوعی آگاه و ناآگاهانه قطبنما میکند تا به درون خود ره بجوید؛ در پی آنیمایش. محبوبهی اصلیاش آنجاست. مرهمی بر روان تکهتکهاش. نیز حالا باید بیفزایم تنهایی برای بعضیها ژنیست و این را کافکا به درستی درمییابد، از اینرو مینویسد:«آیا من خودم را با سنجیدگی، «مال تو» خطاب کردم؟ نه، هیچ چیز دروغتر از این نبود. نه، من برای همیشه به خودم غل و زنجیر شدهام، این است آنچه من هستم و آنچه باید بکوشم با آن زندگی کنم»(ص ۸۰). گرچه تلاشها و آزمونهایی هم برای گریز از این تنهاییِ فشرده در زندگی واقعیاش دیده میشود، گاه گویی دنبال دریچه و مفری میگردد، مدام حرفهای خود را میچرخاند، آنچه را گفته پس میگیرد ولی در نامهی بعد به شکل دیگر بیانش میکند، انگار میخواهد از آنچه میداند یا هنوز کاملا برایش جا نیفتاده بگریزد؛ اما راهی نیست و چارهای پیدا نخواهد شد. این است واقعیتِ ناگزیر. واقعیتِ تلخِ دشوار. واقعیتی که با آن سینه به سینه میشویم. اینکه بعضی چیزها با بعضیها هست، در خمیرهشان سرشته شده. اینجا به یاد صادق خان هدایت میافتم که نوشته است:«نه، کسی تصمیم به خودکشی نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و سرنوشت آنهاست. نمیتوانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام. حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم. باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است». کلام صادقی است، همیشه دنبال آنهاست و تمام زندگی، در مقاومت مداومی میگذرد مقابل این امر به شدت وسوسهبرانگیز و گاه آرامشبخش؛ «نیچه» برخی شبهای بد با یاد خودکشی آرام میگرفت.
۲
هیچ نویسندهی دیگری جز کافکا تا به حال اینقدر مرا به چالش نکشیده و تکلیفم با او نامشخص نبوده است. سالها از او بدم میآمده اما همان حین رمان «مسخ» و داستان «گروه محکومین»اش را ستایش میکردم، ولی باقی کارهاش به ویژه داستانهای کوتاهش آثاری به دیدهام میآمد ساختگی، تصنعی و در سطح! نویسندهای که خودآگاهانه داستانسازی کرده است. در عین حال فلاسفه و اندیشمندانی را میدیدم که مورد علاقهام بودند از جمله دلوز و بلانشو و همینطور بنیامین که همگی دربارهی کافکا دست به قلم بردهاند و او را به صورت جدی مورد تامل قرار دادهاند! دیگر بگذریم از منتقدان صاحب نامی که حین کاوش در آثارش سرگیجه گرفتهاند و داستاننویسان بزرگ جهان ادبیات که به شدت تحت تاثیرش بودهاند و هستند که تعدادشان نیز کم نیست. این بیعلاقگیام نسبت به او که حالا بیشتر به نفرت میمانست، تا وقت مطالعهی رمان «قصر»ش به طول انجامید؛ آنجا بود که ناگهان پرده برداشته شد و کافکا رخ نمایاند: اینکه او نویسندهای است در عمق- غوطهور در ژرفترین لایههای باطنیِ روان آدمی- آنقدر عمیق که دست یافتن بدو به این سادگیها نیست. حالا این یابش مسالهی دیگری پیش رویم گذاشت چرا که در سوی دیگر، مابین کسانی که به ادبیات علاقه نشان میدادند یا حداقل اینطور به نمایش درمیآوردند، افرادی بودند که آنها نیز به کافکا ابراز علاقه میکردند و برایشان به نوعی حکم پیشوا داشت، لیک آنها از منظر من چیزی نبودند جز موجوداتی مهمل، قشری و علاقهشان هم هیچ ریشهای در واقعیت و بودمانشان نداشت؛ مسالهای جدی با ادبیات نداشتند و این علاقه چیزی نبود جز احساسات سرسری، اختلالهای هورمونی، گونهای ژستهای نیهیلیسموار و افسردگیهای شیکِ نمایشی برای جلب توجه، بهانهای برای ولنگاری در قبال زندگی از نوع واکنشگرانهاش، یعنی نفی زندگی اما به طرز موذیانهی آن: با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن؛ نفی زندگی اما بی درکی از آن و بدون آنکه در آن فرو غلتیده باشند، آزموده باشندش و چیزی از آن دریافته باشند. چیزی نفی میشد که هیچ دربارهاش نمیدانستند: نه دربارهی واقعیتهای درندهاش، نه حقایق کُشندهاش و نه لحظههای شیرینش. اما هیچ یک از اینها، همینطور مطالعهی کامل دیگر آثار کافکا، چرا که او نیز جزو نویسندگانی است که نمنمک به سراغ تمام آثارش میروم، همچنان بر این برداشتم تاثیر نمیگذاشت: کافکا بیشک نویسندهای است در عمق!
۳
اما «نامه به فلیسه» اثری دو جلدیست که من جلد نخستش را با ترجمهی روان و شایستهی آقای «مرتضی افتخاری» خواندم. کتابی ۴۸۷ صفحهای گرچه با فونت چشمدرارِ مورچهای که بیش از پانصد نامه را که کافکا برای فلیسه نوشته در خود گنجانده است. اثری برای من، بسیار نفسگیر و کمرشکن از این منظر که با کمتر کتابی چون این، چه حین مطالعه و چه حین فراغت از آن، آنقدر درگیر شدهام تا جایی که وقتی به خود میآمدم یکباره درمییافتم حاصل این درگیری واقعا به طرز مرموزی وارد زندگی شخصی و روزمرهام نیز شده و رفتارم کمکم در حال تغییر است. اما سطرهای زیر جملاتیست که حین مطالعه به سرعت از ذهنم میگذشت که بعضیشان را نوشتم و البته آنها را از صافی تامل و مداقهی بیشتر عبور ندادهام یا نخواستم، صرفا چیزهاییست که طی مطالعه در لحظه از ذهنم میگذشت و شاید میبایست تنها در این مورد به همین شکل ارائه شود:
– کافکا ادبیات را زندگی میکند و زندگی را به ادبیات مبدل میسازد.
– همین حالاست کتاب را از پنجره پرتش کنم بیرون؛ آقای کافکا چقدر رقتآوری تو، خستهام کردی مرد، چقدر التماسِ فلیسه را میکنی تا برایت نامه بنویسد، بیخیال شو دیگر، کمکم دارد حالم ازت به هم میخورد…گرچه شاید با این نامهها به نوعی توان لازم برای نوشتن داستانهایت فراهم میشود. برای زیستن؛ چرا که نوشتن برای تو عین زیستن بوده است.
– هر چه بیشتر این کتاب را میخوانم، بیشتر از آن منزجر میشوم، همچنین به همان اندازه، بلکه بیشتر، ولعم برای خواندنش و خواندنش و خواندنش بیشتر میشود.
– هان! اینجا بیماری قلبی پدرت را بزرگ میکنی تا از دست فلیسه در بروی چون بحث ازدواج شده و زندگی زیر یک سقف؛ در کتاب «نامه به پدر» هم بهانهای بود علیه پدر و اظهار عجز و لابه و گلایه به درگاهش؛ زیرا توسط آن حرف آخر را میزند و «وسیلهای است برای اجرای شدیدتر حاکمیت»اش. یاد دوران مدرسه میافتم که برای توجیه غیبتهایمان چند بار پدربزرگمان میمرد.
– یک بچهی نازکنارنجی لوس، یک بورژوای واقعی، یک احمق درست و حسابیِ بی درد و دغدغه که از بس مشکلات جدی در زندگیاش ندیده برای خود مشکل درست میکند، باور کن اگر سِل نمیگرفتی و بعد به همین ترتیب از گرسنگی نمیمردی چون دیگر نمیتوانستی غذا بخوری، هیچ احترامی به لحاظ رنج کشیدن برای تو در من برانگیخته نمیشد. اما باید اعتراف کنم یکجورایی تو را میفهمم! راستی بختیار بودی که زود رفتی! چرا که چندی بعد هیتلر در آلمان به قدرت خواهد رسید. به گمانم در برههای از تاریخ مردمان بسیاری به واسطهی او رنج کشیدن به معنای واقعی کلمه را فهمیدند. تو نیز یهودی! احتمالا آبتان با هم در یک جوی نمیرفت.
– کتاب نفرین شدهای است! تمام عناصر لازم برای افسردگی را در خود دارد. باید مانند مرسولات پستی که روی آن هشداری مینویسند یا برخی اقلام که مثلا میگویند دور از دسترس قرار بگیرد، یا جعبههای دارویی که روی آن درج میشود با فلان و بهمان دارو تداخل دارد، روی این کتاب هم هشداری با چنین مضمونی نوشته میشد: خواندن این کتاب برای افسردهها ممنوع است.
– وقتم بابت مطالعهی این کتاب تلف نشد؛ حتی شاید عاملی باشد برای اینکه قدر وقت و زندگی بیشتر دانسته شود، این ظرافت و توجه به چگونگی سپری شدن زمان، جزییات ریز زندگی و پیچ و خمهای باطن آدمی در آن حیرتآور است. وسواسگونه هم هست، دیگر مدام مراقبی چه میگویی و چگونه و میزان تاثیر آن کلمات را بر خود و دیگری میسنجی! آدمی کمکم مبدل به فشارسنج واژگان میشود.
– هیچ راهی وجود ندارد؛ ادبیات کافکا، ادبیات مرگ است و افسردگی. حد میانهای هم ندارد. اصالت عجیبی که واقعی را از فیک و جعلی جدا میکند. غرق شدن در کافکا چنانچه راستین باشد، چنانچه بسترش در خود فرد وجود داشته باشد، به افسردگیهای حادی منجر میشود و غیر از این، چنانچه علاقه به او ادا اطوار باشد، پوچبازی است و افسردهنماییهای دل بهمزن؛ ریخت و رفتار فرد هم داد خواهد زد. اما نوع واقعیاش به راستی خطرناک است. آیا یکی از دلایل خودکشی صادق خان هدایت همین نمیتواند باشد؟ بنیامین هم که با قرصهای مرفین خود را خلاص کرد! دلوز هم که از پنجرهی آپاراتمانش بیرون پرید. وه! انگار هر که با او جدی مواجه شده در نهایت به نحوی خودش را از میان برداشته؛ من به ادبیات این مرد علاقه دارم!…
– این کتاب مرا دچار خرافات و اوهام کرده است. اگر کتابی واقعا عنوان افسون شده، طلسم شده، نفرین شده یا مزخرفاتی از این دست بر خود داشته باشد همین کتاب است. تنها همین کتاب تا به حال مرا با چنین چیزی مواجه کرده است. ادبیات کافکا، گرداب بزرگی است که چنانچه به راستی تجربه شود، همذاتپنداری در آن اتفاق بیفتد، آدمی را در خود فرو میکشد و به ورطهی نیستی میکشاند. بر خلاف میلم و با عرض معذرت از دکتر کافکای عزیز میباید ذکر کنم به باور من ادبیات او، ادبیات ناخوشی است؛ ادبیات تیره و تار و انفعال و شکست! تو گویی زندگی و انرژی لازم برای انجامش در آن به صلابه کشیده میشود. باز هم حواسم پیش صادق خان هدایت است و قضیه خودکشیاش؛ هیچ نویسندهای چون کافکا چنین بلایی به سرم نیاورده است، شاید باید نوشتهام را دربارهی کتاب «گفتگو با کافکا» پس بگیرم. خطاست او را آنجا آموزگارِ انسان خواندم؛ چرا که آموزهاش مرگ است و نیستی! «گوستاو یانوش» هم گول ظاهر این مرد واقعا نجیب، موقر و آرام را خورده است. اما همچنان هیچکدامِ اینها دخلی به صورت ماجرا برای من ندارد: کافکا نویسندهی ویران کنندهای است که در ژرفترین لایههای روان آدمی پرسه میزند، یکی از خبرهترین نویسندگانی که تاریخِ کتابت به چشم دیده است، او قدرت قلم و اندیشیدن در عمق را به اکران میگذارد؛ و عمیق همیشه برایم مسحور کننده و جذابیت ناگزیری دارد. هیچ مقاومتی در کار نخواهد بود، جلد دوم این کتاب کجاست؟
اختصاصی مدو مه
‘