این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زیرِ سایهی درختانِ کابوس
نگاهی به فیلم « ۱۹۱۷» ساخته سم مندنس
شیرین ورچه
بهار سال ۱۹۱۷، حدود یک سال قبل از پایان جنگ جهانی اول. منطقهای در شمال فرانسه. دو جوان انگلیسی، نقطهی آغازین روایت فیلم را رقم میزنند. نمای بسته از صورت مرد جوانی با چشمهای بسته، تکیه داده به درخت و دیگری خفته روی چمنها و صورت پوشیده با کلاهخود. آسایش و آرامش این صحنه و نسیم ملایمی که علفزار آراسته به گلهای وحشی را میجنباند، بیش از آنکه برای ما جنگ را تداعی کند، رویایی شیرین را در ذهن مینشاند.
ورود دو ستون پا به صحنه بلافاصله این خیال خوش کوتاه را بر هم میزند. لگدی به پهلوی بلیک، تلنگری به مخاطب است. «بلند شو!». باید از این خواب و خیال خوش بیدار شویم. بلند میشوند. ستونِ پاها میگوید بلیک یک نفر را انتخاب کند و از فرمانده دستور بگیرد. بدون هیچ تأملی دست اسکافیلد را میگیرد و با هم راه میافتند.
تصویربردای یک تیک و بیانتقطاع این دو را از خوابوخیال رانده و با هر قدمی که پیش میروند، گویی از دالانی باریک، رفتهرفته به قعر زمین فرو میروند. دخمهی تنگ و تاریک و خاک آلود فرمانده، بیشتر به تلهی مرگ میماند. همانجاست که فرمانده ماموریتِ دو جوان را شرح میدهد. برادر بزرگتر بلیک در گُردانیست که قرار است روز بعد به دشمن حمله کند. حدود ۱۶۰۰ نفر قرار است در دام آلمانیها بیفتند و قتلوعام شوند. دشمن، خطوط ارتباطی را قطع کرده و هیچ راهی جز رفتن به خط مقدم نیست.
دو جوان هیچ شباهتی به قهرمانان فیلمهای جنگی ندارند. در اصل قهرمان نیستند و هیچ نشانهای از این دست در هیبتشان مشاهده نمیشود. حتی انتخاب تضاد کوتاهی و بلندی این دو سرباز، حالتی مضحک به خود میگیرد. لولک و بولکی به نظر میرسند که ناخواسته وارد میدان جنگ شدهاند. شاید در این لحظات فکر کنیم چرا سم مندس این دو را انتخاب کرده؟
بلیک با شنیدن نام برادر و در خطر بودن جانش، منقلب است. آثار ترس بر چهره اسکافیلد ظاهر میشود. غافلگیری و نگرانی در حرکاتش نمایان است. بلیک از پیش، دلهرهی زمان دارد. لحظهها دشمن جانِ برادرند. لحظه، دشمنِ جانِ اسکافیلد. هینجاست که ضرباهنگ قدمهای بلند بلیک و سنگینیِ پیش رفتنِ پاهای کشیدهی همرزمش، چارهای جز هماهنگی ناخواسته نمیگذارد.
تصویربردای یک سره، ما را همراهِ دو جوان در دالانهای تنگِ خاکریز و سنگر میکشاند. هر چه پیش میروند، سنگر و خاکریزها رفته رفته هیبتی گور دالان به خود میگیرند. بعد از پشت سر گذاشتن همرزمان و زندهها و عبور از سیم خاردارها در مسیری تو در تو، واردِ جهانِ زیرین، دنیای مردگان میشوند. گودالهای گِل آلود، لایه لایه اجساد پوسیدهی خودی و دشمن؛ و موشهای پروار که تنها ساکنین زندهی آن هستند.
بعد از تصویر خیالگونه و بسیار کوتاه اول، عنصر خاک بیش از هر چیزی به چشم میآید. ابن سینا در کتاب قانون، مدعی است که دو عنصر سنگین، یعنی آب و خاک، سازندهی اعضای بدن هستند و دو عنصر سبک، یعنی آتش و هوا سازندهی روح. خاکی که این دو بر آن گام بر میدارند، آغشته به مرگ و لاشه است. روحی در کار نیست. سنگر آلمانیها خالی ست. تختها خالی، دالانها خالی و سکوت محض. بیشتر به نمایشگاه آثارِ جنگ میماند تا خودِ جنگ.
تلهای انفجاریست که بیشتر از مکان، زمانِ فیلم را سرعت میبخشد. جنگ تماشاخانه نیست. ترکشهای جنگ، بعد از خودش هم خرابی به بار میآورد. به نظر میرسد سم مندس بیش از آنکه فیلمی دربارهی جنگ بسازد، متمایل به نمایش نمادینی از انسان به معنای عام، با پس زمینهی جنگ است. انسانهای معمولی. حتی با انتخاب چهرههایی کمتر شناخته شده در نقش اول و چهرههای شناخته شدهی سینمایی در موقعیتهایی گذرا، کمرنگ و کوتاه در پی بیمعنا کردن شخصیتهاست.
بعد از خروج از سنگر متروک آلمانیها، از میان لاشههای گاوهای کشتهشده به دست آلمانیها و تمامی وسایل منهدمشده میگذرند. آنچه در نگاه اسکافیلد و بلیک مشاهده میکنیم، بیش از ترس، حیرت و سرگشتگیست. این دو، رد پای جنگ را دنبال میکنند. همیشه یک پله از زمان عقبند و در خط اولهای متعدد و متروکهی جنگ گام بر میدارند.
درست در جایی که کنار قابِ خالی درگاهی به تماشا میایستند، نشانههایی از حیات و زندگی در افق دید چشم را مینوازد. خانهای که به نظر متروک اما هنوز پا برجاست، شکوفههای گیلاس و… این نگاه شاعرانه و دراماتیک، شاید از زیستِ مندس نشئت میگیرد. برچسبِ اکشن که در برخی مطالب، کنار تعریفِ ژانر جنگی، برای این فیلم به کار بردهشده، به نظر کارامد نیست. با وجود صحنههایی از آتش و رگبار و شلیک در مسیر حرکتِ زمانیِ این فیلم، نشانگر میدان جنگ نیست. بیشتر به تصویرسازیِ سهگانهی دانته شبیه است.
بعد از عبور از بُعدِ نمادینِ در. این حس به بیننده دست میدهد که آنجا امن است. دوباره سبزهها و خانهای روستایی که یاداور خانواده است. گاوی زنده در مرتع میچرد. هیچ اثری اما از آدمی نیست. حتی تن بی جانی هم نیست که به ما ثابت کند کسی بوده و حالا نیست. پیدا کردن ظرف شیری تازه دوشیده شده، انتظار ما را به دیدنِ مرد یا زنی روستایی بیشتر میکند اما خبری نیست. بیشتر به سرابی از آرامش میماند تا خودِ آرامش. وجودِ این نشانههای معناییِ بیپاسخ، بدون شک نمیتواند بیدلیل باشد. اینجاست که به نظر میرسد اشتباه نکردهایم و سم مندس، در پیِ چیزی در پسِ پُشتِ جنگ است. شیردوشی در کار نیست و آنجاست که طیارهها در آسمان ظاهر میشوند. خودی و دشمن و سقوط دشمن و ویرانیِ بازماندهی خانهی روستایی. آتش. یک از نمادهای حلول روح در انسان. نجاتِ خلبان دشمن و بلیک که به اسکافیلد میگوید آب بیاورد. اینجاست که واقعیت، زخمِ کاری ست. مرد، ناجی خود را زخم میزند. انسان ناقص است. همیشه چیزی کم دارد. کمالی در کار نیست. ناجی و منجی هر دو میمیرند. اسکافید کیست؟ به بلیک گفته بود بعد از جنگ جایی برای برگشتن ندارد، اما این نکته از او قهرمان نمیسازد. یک بار مدال افتخار را با چیزی تاخت زده. خودش میداند قهرمان نیست و هرگز هم نخواد بود. او در یک وضعیت هذیانی ست. کاری را باید به انجام برساند. همین.
بعد از مرگ بلیک، سر و کلهی همرزمان دیگری پیدا میشود. دوباره کوتاه و بلند. اینجاست که یقین میکنیم سم مندس عمدی در این نوع انتخاب داشته. البته صرفنظر از اینکه این ایدهی کنایی تا چه حد در بیانِ مفهومِ پشت آن کارامد و معنا بخش بوده باشد، حداقل این پرسش را در ذهن بوجود میآورد که آیا قصد داشته، اشخاص یا در واقع شخصیتهای فیلم را با نمودی از طنز تلخ، پوچ کند؟
این بار هم ورود فرمانده با چکمهها آغاز میشود. نه صورت و چهرهاش. انگار توی این فیلم قدمها و حرکتها و طی طریق اهمیت دارند نه آدمها.
پس از آن، حرکت اسکافیلد به تنهایی شروع میشود. جنگجو نیست. بیشتر شانس میآورد. همه چیز مهیا میشود برای فرستادنش به مقصد. بیشتر، حرکات او غریزیست تا حساب شده و تاکتیکی. اینکه او در این مسیر به چه دلیل دو بار تیر میخورد اما نمیمیرد، یکی از نقاط ضعف روایت است. اگر قصد و هدفش، بیمعنا کردن مرگ و زندگی باشد هم، با فضا سازی و ساختار فیلم، باور ناپذیر است. با وجودیکه سم مندس قصد استعارهای بودن فیلم را ترجیح داده و اینطور به نظر میرسد که با شیفتگی به روایت نمادین فیلم مادرِ دارن آرونوفسکی، یا شاعرانگیِ فیلمهای برتولوچی، دست به ساختن این فیلم زده، متأسفانه فقدان شخصیت در آن، بزرگترین لطمه را به این فیلم خوش ساخت زده است.
در جایی که با اصابت گلولهی یک آلمانی به زمین میافتد، با حضورِ غیر ممکنِ مادر و فرزندی به هوش میآید. لطافت و مهر زن و شیرینیِ حضورِ طفل، بیشتر به رویای کوتاه و شیرین میماند. زن میگوید بماند. اما اسکافیلد باید برود. چون اینها تصاویری خواب و خیال گونهاند تا واقعیت. گرچه تصور میکنم سم مندس، در دو ازدواجش، فرزندانِ دیگری را به فرزندخواندگی قبول کرده و با توجه به اینکه هیچکاک گونه، بخشی کوچک از خود را در فیلمهایش میبینیم اما در نهایت، رویای بسیار کوتاهی را در بین کابوسِ جنگ، به تصویر میکشد.
در لحظات پایانی فیلم، رسیدنِ باور ناپذیرِ اسکافیلد به خطِ مقدمِ نهایی و رویارویی با فرمانده و رساندنِ پیام و پیدا کردنِ برادرِ بزرگترِ بلیک، کارِ اسکافیلد تمام میشود. او تکهای پازل بیش نیست. مثل هزاران تکه ی دیگرِ انسانی. و امید چیزِ خطرناکی ست!
اما فیلم ۱۹۱۷ هم مثل داستانهایی که در برزخ بین روایت شخصیت محورو ماجرا محور دستوپا میزنند، سرگشته میماند و مفاهیمی سنگینتر از توانِ فیلم، به آن تحمیل میکند. استفادهی نمادین از عناصرِ آب، باد، خاک و آتش. ضرب قلمهای شکوفههای گیلاس، معنا زدایی قهرمان، استفادهی نمادین از گاوها و اسبهای مرده، حضورِ تنها گاوِ زنده و شیر، مادر و فرزند؛ و… شاید به همین دلیل، با وجود ایده و کیفیتِ قابل تأمل ساخت، جوایز بیشتری دریافت نمیکند.
گرچه نمیتوان انکار کرد که تصاویر بدیع این فیلم، تا پایان، مخاطب را همراه خود میکشد و میرساند به تک درختی در آغاز فیلم. گویی مخاطب را از خوابی عمیق، بیدار میکند و دوباره به خوابی عمیق فرو میبرد. بعد از پایان، شاید به فکر فرو رویم و از خود بپرسیم، ۱۹۱۷ فیلمی سینمایی و جنگی بود یا جستاری تصویری و معنادار از مفهوم جنگ؟
***
نگاهی به فیلم « ۱۹۱۷» ساخته سم مندنس
تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود.
آرزو اسلامی
فیلم ۱۹۱۷ را فیلمی اکشن و جنگی می نامند. اما در حقیقت ۱۹۱۷ می خواهد از درون جنگ عبور کند تا حرف دیگری بزند. نگاه دوربین بدون مکث، از ورای سنگرهای تنگ و تار، سربازهایی که در خلا فرو رفته اند و یا اجساد ِ انسانها و حیوانات و درخت ِ خشک و خاکستری بالای تپه ای دور ، با سرعت و بی توجه به داستان هایی که درون آن سنگرها و گلوله ها و سربازان وجود دارد، عبور می کند.می گذرد تا از یک اتفاق ِدراماتیک که بسترش جنگ جهانی اول است داستانی را روایت کند. داستان ِ کم رنگ شده ای از پدربزرگ ِ "سام مندس" کارگردان فیلم ِ ۱۹۱۷. انگار که پدربزرگ بگوید بله جنگ جهانی اول بود اما آن مهم نبود ، مهم این بود که….
.
داستان ِفیلم این طور شروع می شود که سرباز وظیفه ای به نام بلیک احضار می شود که با ژنرال که با او کار واجب ای دارد دیدار کند. آن هم به این صورت که کنار خود سرباز دیگری را هم انتخاب کرده و با خود ببرد. همین می شود که اسکافیلد که به درختی تکیه داده چرت می زند انتخاب می شود. به این دو سرباز انگلیسی ماموریت ای قهرمانانه سپرده می شود. به این صورت که نامه ی مهم ای را باید به دست ژنرال دیگری برسانند که از حمله به آلمان دست نگهدارد. و یک عقب نشینی استراتژیک انجام دهد تا جان ۱۶۰۰ نفر سرباز انگلیسی از تله ای که آلمانی ها تدارک دیده اند نجات یابد.
آن دو گویی که سفر تقدیرشان را شروع کنند به راه می افتند. اما اینجا دیگر خبری از قهرمان یا پیر دانا نیست.دغدغه ی فیلم ساختن قهرمان نیست. دوربین بی مکث در حال عبور است.از روی خرابه های هر دو خط مقدم خودی و دشمن. اجساد و خرابه ها ، بلیک یک بار اسکافیلد را نجات می دهد که چشم هایش پر از خس و خاشاک شده بود. انگار که اسکافیلد بعد آن توانست مسیر را بهتر ببیند. و حتی بگوید : اصلا برنگشتن راحتره ! …
اسکافیلدی که قبل ترها مدال اش را ، مدالی که _بیلیک معتقد بود خیلی ارزشمند بوده است _ با یک بطری نوشیدنی عوض کرده بود.
یکی از قسمت هایی که مکث دوربین ، زوم می کند شکوفه های گیلاس ِ مسیر راه ، در یک کلبه ی خالی و ویران شده است. شکوفه هایی که با وجود ِ شکستن ِدرخت ها همچنان رنگین و معطرند. مانند ِ مهره ی شطرنجی که عمدی چیده شده و خیلی هم خلاقانه نیست ، بلیک کشته می شود. و آخرین سخن اش این است به مادرم نامه ای بنویس. اسکافیلد ابتدا با گروهی از سربازان خودی و سپس باز به تنهایی عازم می شود. گروهبانی که داستان او را می شنود می گوید: برو ، اما حتی اگر به مقصد هم برسی و ژنرال را هم ببینی ، ممکنه کسانی آنجا باشند که بخواهند جنگ کنند. بله ، عده ای به دنیا آمده اند که هدفی جز ویران کردن نداشته باشند.
اسکافیلد انگار که دیگر هیچ چیز نمی شنود. می خواهد از زمان جلو بزند، از آلمانی ها، از اجساد باد کرده ، خرابه های شهر ، زن و نوزادی بی پناه ، می خواهد بگذرد ، می دود ، حتی اسلحه اش را از دست می دهد اما مابین غرق شدن و رها شدن در رودخانه و آبشاری که از دست آلمانی ها به آن پناه برده به شکوفه های گیلاسی پَرپَر در رودخانه می رسد. دوباره دوربین بدون مکث به عبور به دویدن ادامه می دهد. از بین سربازهای خودی که با سرود غمگینی آغاز به رفتن کرده اند. قرار نیست اسکافیلد قهرمان باشد. قرار نیست با قهرمانی او تمام جنگ نماد صلح و بخشش پیدا کند. اما دقیقا آنجایی که همه سربازان بسمت ِ گلوله و نارنج و آتش می دوند او از مسیر متفاوتی در حال دویدن بسمت ژنرال است که اعلام جنگ را شروع کرده است.
تنها کسی که از او تشکر می کند برادر بلیک هست که دست او را می فشارد که موقع مرگِ برادرش کنار او بوده است. و سعی می کند لبخند بزند. اسکافیلد می رود بسمت ِ تک درخت سبزی که روی تپه ای جاخوش کرده است ، با ریشه ای که در تمامزمین جا خوش کرده بود. اسکافیلد از کنار همان جهان ای عبور می کند که داستایفسکی معتقد است در آن خون به سرخوشانه ترین راه، روی زمین ریخته می شود انگار که شرابی ست. اسکافیلد به عکس مادرش که همچون درختی سبز در جان یک انسان ، با مهرِ جاودان ریشه دوانده است ، خیره می شود.
****
نگاهی دیگر به فیلم «1917» اثر سم مندس
درختان بریده و شکوفه های پرپر
فروزان مقصودی
دو سرباز، کاملا آرام کنار تنه درختی لم داده اند. صحنه ای که بی خیال بودن آن دو نفر را القا می کند تا جایی که حس کردم قرار است شاهد کمدی جنگ باشم، اما با عوض شدن صحنه و احضار فرمانده گروهان و کشیده شدن به سنگر، نظر اولیه هم دچار تغییر شد. سنگرهای عمیق و پر از آدمای متفاوت، که تفاوت آنها خیلی خوب با ادبیاتشان در دیالوگ ها قابل تشخیص بود. واضح بود که این فیلم قصد قهرمان پروری ندارد و یا اصراری برای نشان دادن سرباز قهرمان. بلکه سربازها یعنی همان آدم های معمولی که به جنگ خوانده شده بودند، همان هایی که در انتظار غذا به هم تنه می زدند و بد و بیراه می گفتند، زخمی می شدند و… می مردند، آدم هایی معمولی از قشرهای مختلف.
بلیک و اسکافیلد ماموریت را پذیرفتند چون در درجه اول دستور مافوق بود و امکان سرپیچی وجود نداشت ولی در هر اجباری انگیزه و سرعت انجام حرف اول را میزند. وجود برادر بلیک در گروهانی که قرار بود صبح زود عملیات داشته باشد بهترین انگیزه و عامل انتخاب او بود تا بلیک لااقل بخاطر نجات برادرش اینکار را هر چه زودتر و به بهترین شکل انجام دهد.
"مراقب چاله ها باشید."
باید اعتراف کنم با توجه به حرفی که مافوقشان موقع خروج از سنگر گفت، منتظر بودم از کنار این چاله ها، سربازهای آلمانی سر در بیاورند یا هر اتفاق دیگری، که بنظر حرکت دوربین و نوع موسیقی در القای چنین حسی بی تاثیر نبود. هر چند جای آن تصور اولیه، چاله ها در قامت استعاره بیانگر پستی و بلندی های مفهوم زندگی شدند. اسپنسر جانسون در کتابی به نام "قله ها و دره ها" اعتقاد دارد "قله ها موفقیت و دره ها شکست های ماست" در ۱۹۱۷ هم چاله ها، دره و نوعی شکست به حساب می آمدند. آن هم برای دو سربازی که نه قوی بودند و نه حتی نشانی از قهرمانان جنگی هالیوود داشتند. حتا بنظر میرسید این دو نفر تعلیمات اولیه جنگ را هم ندیده اند که با دیدن سنگر و استراحتگاه دشمن متعجب و با دیدن موش ها یا جسد ها می ترسند و کمک به خلبان زخمی و چاقو خوردن بلیک توسط همان خلبان و کشته شدنش به همین سادگی، یعنی می شود بجای این دو هر دو نفر عادی دیگری از جامعه که مجبور به جنگیدن باشند، انتخاب شوند. هر آدم معمولی دیگر که نمی داند با دشمن باید چطور رفتار کرد. جنگ احساسات نمی شناسد.
جنگ چه آثاری از خودش بجا می گذارد بجز برادرها و پسرهای مرده، زن های بی سرپرست شده و بچه های بی مادر. بخش های جالب فیلم از اینجا شروع میشود؛ پیدا کردن زن جوان فرانسوی و آن بچه ی آواره. اسکافیلد با دیدن این دو نفر آنقدر احساسی و پر هیجان شده بود که همه آذوقه اش را به آنها بسپارد ولی همین فرشته ی بخشنده چند دقیقه بعد سرباز دشمن را با دست های خالی خفه می کند. شبیه فیلم های حیات وحش که برای تنازع بقا دست به هر کاری میزنند. این چیزی است که جنگ از آدمها میسازد.
افتادن اسکافیلد در رودخانه و دست و پا زدن بی وقفه، نشان دهنده تلاشی سخت و نفس گیر است هر چند در نهایت، اسکافیلد خودش را به جریان رودخانه سپرد. رودخانه در این روند نمادی از جریان زندگی ست و جملات روانشناسانه دیگری از این دست که وقتی برای رسیدن به چیزی اصرار می کنیم، مشکلات مثل تکه سنگ های توی رودخانه سد راهمان می شوند و زخمی مان می کنند اما وقتی خودمان را به دست جریان زندگی می سپاریم… تا سپیده بزند و اسکافیلد، ناامید از اینکه برسد و پیام فرمانده را بدهد و اینجاست که دیدن شکوفه های گیلاس نوید رسیدن به نیروهای خودی را میدهند. از روی شکوفه ها رد شد اما مجبور بود برای رسیدن از جنازه نیروهای خودی، باد کرده توی آب، مثل شکوفه های پرپر بگذرد.
یکی دیگر از صحنه های تاثیرگذار، التماس اسکافیلد برای دادن دستور مافوق بود. جمله ای از فیلم دزیره یادم آمد؛ یکی باید جلوی ناپلئون را بگیرد؛ و اینجا اسکافیلد بود که باید مانع عملیاتی می شد که تقریبا شروع شده بود. جنگ را کسانی برپا میکنند که هدف سیاسی و نظامی دارند اما افرادی که قربانی می شوند آدمهای معمولی هستند. آدم هایی با کلی آرزو. مثل اسکافیلد که به درخت تکیه می کند و به عکسی که توی جیبش گذاشته نگاه می کند و معلوم نیست کی و کجا می تواند دوباره آنها را ببیند.
اختصاصی مدو مه
‘