این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
فرشته ها در جنگ جایی ندارند
نگاهی به فیلم « ۱۹۱۷» ساخته سم مندنس
ناهید شمس
"از پایین تا قعر جهنم یا بالا تا تخت پادشاهی ،او به سریع ترین شکل سفر می کند ،همان که تنها سفر می کند ."کپلینگ نویسنده ی بریتانیایی
بلک همچون فرشته ای در بهشت خواب است . .دستور صادر میشود . به ماموریتی فراخوانده شده ، باید همراهی انتخاب کند . اسکوفیلد را برمی گزیند . نزدیکترین فرد به او از نظر بعد مکانی و شاید روحی .
فرمانده ماموریت را تعیین می کند . نجات جان هزار و ششصد تن از جمله برادر بلک . او اصرار دارد که آنها تنها به این ماموریت بروند .یعنی به نوعی این دو را یک نفر به حساب می آورد .چرا ؟
فرشته ها هرگز در جنگ نبوده اند و حالا باید به سمت زمینی مالامال از پلشتی ومرگ بروند .
گیج و مبهوت در خندقها به سمت مقصد راهی می شوند و هر لحظه منتظر تله ها و هجوم دشمن. گویا آنها مامورند که چهره ی کریه و پلشت جنگ را با این سفر سیاه به مخاطب نشان دهند . میزانسنها اغلب عریانند ،عریانی چندش آوری که مو برتن مخاطب راست می کند . نمای جسدها ی متعفن و موش و کلاغ هایی در حال پرسه زنی بر این اجساد . به یاد بیاوریم گریز اسکو ، وقتی که دستش توی امعا و احشا ی سرباز مرده که موشها در حال تغذیه از آن هستند فرو می رود و خونی می شود .به نوعی بلک و اسکو شاهد گردش جهان از آن نوعند که شوپنهاور می گوید : "جهان در وضع بسیاربدی ست .آدمهای وحشی یکدیگر را می خورند و آدمهای متمدن یکدیگر را فریب می دهند و این همان است که نامش را گردش جهان گذارده اند ."
ناگهان گیر تله ی انفجاری دشمن می افتند .دلیل انفجار ،هدف قرار ندادن موشها توسط بلک .در اینجا اسکوفیلد به بلک معترض میشود که چرا او را برای این ماموریت انتخاب کرده . اولین شکاف بر پوسته ی فرشتگی . بلک با معصومیت از اسکو می خواهد به عقب برگردد ،اما او نمی پذیرد .پوسته ش شکاف برداشته و تمایل به پرش و تجربه کردن دارد . باز دومین ضربه از جانب بلک زده میشود .او به اسکوفیلد اجازه نمی دهد که به خلبان دشمن شلیک کند و همین ،مرگ اورا رقم می زند .او توسط همان خلبان کشته میشود . فرشته ها در جنگ جایی ندارند و او باید در بهشت بماند .(بیاد بیاوریم محلی که بلک کشته میشود از نظر سرسبزی شباهتی عجیب به نمای دشت ابتدای فیلم دارد .) از این رو ماموریت ناتمامش را به اسکو می سپارد که حالا با شلیک به خلبان دشمن و از پا درآوردنش کاملا پوسته ش را شکافته و به کسوت انسان درآمده است .
اسکو، با نامه ی ماموریت و توشه ا ی از شیر برای کامل کردن ماموریت راهی میشود . وقتی به کامیون سربازها می رسد از هیچکدام نمی خواهد که با او همراه شوند .چون شناختی از آنها ندارد و می ترسد آنها هم فرشتگانی باشند بی میلی به سیر و سلوک .به همین دلیل به تنهایی راهی میشود .در طی مسیر او بازهم ناچارمیشود به روی دشمن شلیک کرده یا خفه اش کند .اما اگرچه یک دستش به خون آغشته است با دست دیگرش به کودک در بیغوله شیر می دهد و برای او داستان سرزمین مردانی را با کله ی سبز و دستان آبی تعریف می کند و اگرچه میل دارد نزد زن زیبا وکودک بماند ،اما امانتی که بلک به او سپرده بود را باید به مقصد برساند .به همین دلیل در برابر اصرار زن مقاومت کرده و مسیرش را ادامه می دهد .او به قدری در این مسیر سخت دچار پوست اندازی میشود که خودش به معجزه ای تبدیل شده و سرانجام به مقصد میرسد و امانت را زمین می گذارد .حالاست که می تواند دوباره به بهشت برگردد اما نه برای خواب ، بلکه برای آنکه فرشته ای دیگر اورا انتخاب کند برای ماموریتی دیگر .
البته گاهی میزانسنهای چیده شده در فیلم تصنعی به نظر می رسند ،تونل زیر زمینی ،خندق ،مزرعه ،گاو ،ظرف شیر ،درختان پراز شکوفه و … بیان کننده ی اینند که هدف فیلمساز ارائه یک فیلم جنگی نبوده و بیشترساخت فیلمی با رویکردی فلسفی ست .البته علاوه بر میزانسن ، خرده روایتهایی که در فیلم تعریف می شود این بار را به دوش می کشد . به یاد بیاوریم داستان ویلکو که روغن مو ی رسیده از نامزدش را روی سرش خالی می کند و مورد هجوم موشها قرارگرفته و گوشش را می کنند . بلک تصمیم دارد با این قصه ها، فضای سرد و پلشت را بشکند تا طنز و زندگی جاری در این قصه آنها را به ادامه راه ترغیب کند . قصه بعدی بلک ،روایت درختان پر شکوفه ی خانه است که هرساله در ماه می، با جو برادرش گیلاسهاش را می چینند .بازهم روایتگری بلک معبری است برای حرکت .
اما بعد از مرگ بلک ،روایتگری طنازانه ی سربازان کامیون در مورد همرزمشان بازهم میل به زندگی و حرکت را در اسکو ایجاد می کند .گویا در فیلم هربار قصه و روایت در برابر مرگ وپلشتی می ایستد و او را مقهور کرده و جا می گذارد . اما بعد از رسیدن به نزدیکی هدف ،اسکو خودش روایتگر می شود و به کودک شیر و قصه (بینش و امید ) می دهد .
"اونا سوار به یه آبکش رفتن به دریا ،در صبحگاهی زمستانی و روزی طوفانی …سرزمینی هست که جامبلی ها در اون زندگی می کنند که کله هاشون سبز و دستاشون آبیه …"
بازهم وجود غیر منتظره و عجیب زن وکودک در آن شرایط ، فرض ما در مورد چیدمان کارگردان برای رسیدن به یک فیلم فلسفی را پررنگ می کند .
بازهم زمانی که اسکو در چند قدمی هدف است روایت از زبان سربازی که در جنگل برای سربازان آواز می خواند شنیده می شود .گویا این آواز جز نوید پیروزی و رستگاری به او خبر می دهد که اگرچه این ماموریت تمام شده ولی مسیر و راه هرگز بسته نمی شود و باید ادامه دهد .
"من غریبه رهرویی بینوایم
درون این دنیای اندوه بار رهسپارم
ولی بیماری و محنت و مخاطره ای
در اون سرزمین تابناک که رهسپارش هستم وجود ندارد…"
****
نگاهی دیگر به فیلم « ۱۹۱۷» ساخته سم مندنس
در مسیر زمان
احمد عدنانی پور
برگسون اعتقاد داشت: " …تنها زمانی میتوان حرکت زمان را از نو ساخت که به آن موقعیت ها، یا لحظات ایده ی انتزاعی، توالی را افزود…" به نظر میرسد سم مندس هم برا تداعی خاطرات سرگرم کننده ی دوران سرجوخه آلفرد مندس پیر با استفاده از شات های طولانی قصد دارد به محقق کردن ایده ی توالی زمانِ برگسون دست پیدا کند و در نتیجه تا حدی بتواند حوادث ۶ آپریل ۱۹۱۷ را از نو بسازد!
فیلم با نمایش دشتی سرسبز و در میان بوته ها و درختانی که از دور پیداست آغاز میشود و به دو سرباز که در جهت عکس هم دراز کشیده اند میرسد. نمایی از رخوت و سکون که قرار است با تلنگر دیگری چشم باز کنند و فراخوانده شوند. فراخوانی به حرکت؛ حرکتی که جزء اصلی اش را عمل (act) تشکیل می دهد، عملی که قرار است نسبتی نزدیک با صحنه، تصویر، شخصیت و اشیاء موجود بر قرار کند تا در سیکلی مشخص خود را به آشفتگی برساند و در نهایت و در اوج اشباع شدگی دوباره به همان خلوتی ختم شود. در این مسیر اما انتخاب حرف اول را می زند، زمانی که از بلیک خواسته می شود تا برای ماموریت یک همراه انتخاب کند، انتخابی که ظاهرا با بلیک آغاز می شود ولی توسط اسکوفیلد ادامه پیدا میکند، گویی که از همان اول قرار بود بلیک بعنوان نقشه خوان تنها تا نقطه ای خاص اسکوفیلد را همراهی کند تا او را از چاله های عمیق آب و انفجار خوابگاه زیر زمینی آلمانی ها نجات دهد.
مسیری که در ابتدا خوانشی مهیج و عاطفی به تماشاگر ارائه می دهد ولی در عین حال شباهتی عجیب با الگوی جنینی دارد. اینطور که بلیک همچون جفت، نوزاد را همراهی میکند و زمانی که قرار است به جاده ی اصلی یا همان مسیر زندگی یا همان تجربه زیسته برسند، مسئولیت او هم به پایان میرسد و در اتفاق یا حادثه ای نادیده در نهایت اوست (بلیک) که از بین میرود. به قول برگسون: "…هنگامی که قسمتی از بدن بخش اعظم تحرکش را فدا میکند تا تکیه گاهی شود برای اندام های دریافت، آنگاه مشخصه اصلی این اندام چیزی نخواهد بود جزء گرایش هایی به حرکت.." و در نهایت این اسکوفیلد است که برغم عدم تمایل برای ادامه مسیر با دستور مافوق و در حیطه ی نوعی جبر بالاخره پا به مسیر زندگی یا تجربه زیسته میگذارد.
در مسیر منتهی به شهر کورسک، داخل کامیون و در میان دیگر افراد این اسکوفیلد است که خود را از محیط اطرافش جدا میکند، برجسته میشود تا به تماشاگر این پیام را برساند که باید او را از نو و در کلیتی که فی نفسه واضح و روشن است بشناسند. تماشای این چهره ی مستقل؛ درکی متفاوت از فضا ارائه میدهد، احساسات قبل تغییر میکند و بُعدی متعلق به نظمی دیگر به روی تماشاگر گشوده میشود اینطور که تصاویر در حالت غنایی خودنمایی میکنند. تصاویر غنایی اغلب در رابطه نور و تاریکی به چشم می آیند. در این مسیر اسکوفیلد رشد میکند، به بلوغ میرسد و پی میبرد آدمهای چنین محیطی حکم دشمن را دارند و غیر از فرار و کشتار راهی دیگر برایش باقی نمانده. در چنین مسیری، در اوج ترس و امید؛ زمانی که اسکوفیلد در جستجوی پناهگاهی با دختر فرانسوی و بچه ای که در آغوش دارد آشنا میشود. به این ترتیب انتخابی دیگر پیش روی اسکوفیلد ظاهر میشود. دلبستگی اش به کودک و اصرار دختر به ماندن تا حد زیادی قهرمان ماجرا را به مرز تردید میرساند، تردیدی که قرار است به عنوان وقفه در نقش تاثر وجود داشته باشد. تاثر همان چیزی ست که در چنین موقعیتی اسکوفیلد را اشغال میکند بی آنکه بخواهد او را تکمیل یا سرشار کرده باشد و در نتیجه؛ کنش مردد شکل میگیرد. البته که چنین کنشی کافی نیست و در نهایت این اسکوفیلد است که در ضعفی که بخش اعظم آن مربوط به فیلمنامه است، دل میکند و تا جایی که جان دارد در میان تهدیدها میدود بلکه در امتداد رود و در میان درخت ها بالاخره بتواند خود را به گروهان دوم برساند هرچند که مجبور باشد ادامه ی چنین راهی را با افتادن درون رودخانه ادامه دهد.
اختصاصی مدو مه
‘