این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
کافکا از میان نامههایش به فلیسه
کافکای تنها
راحیل محمدی
فرانتس کافکا (۱۹۲۴-۱۸۸۳) یکی از معدود نویسندههای جهان است که بیش از هزار نامه از او بهجا مانده که در آن نامهها تصویر دیگری از کافکا میدهد. فلیسه باوئر، ملینا یزنسکا بهعنوان دو زنی که کافکا به نوعی عاشقشان بود و هرمان کافکا پدرش که از او فرار میکرد، سه نفری بودند که کافکا به آنها نامههای بسیاری نوشت. نامههای کافکا به فلیسه مربوط به سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷ است، نامه به ملینا مربوط به سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۴، و نامه به پدر مربوط به سال ۱۹۱۹٫ آنچه میخوانید تصویری است از کافکا در نامههایش به فلیسه که با ترجمه مصطفی اسلامیه و مرتضی افتخاری از سوی نشر نیلوفر منتشر شده است.
***
کافکا در آگوست ۱۹۱۳ در خانه ماکس برود با فلیسه باوئر آشنا میشود و همین دیدار مبنای آشنایی آن دو قرار میگیرد. کافکا در همان دیدار، نخست سخت تحتتاثیر فلیسه قرار میگیرد. در بین گفتوگوهایشان که فلیسه اشاره میکند عبری را یاد گرفته و از رونویسی دستنوشتهها لذت میبرد کافکا را دوچندان مجذوب خود میکند. اینکه در حین دستبهدستکردن عکسهایی بین آن دو، ماکس برود آنها را برای خوردن غذا فرامیخواند و فلیسه صراحتا اعلام میدارد که هیچچیز برایش انزجارآورتر از آدمهایی نیست که دائم در حال خوردناند، حسابی به مذاق کافکا خوش میآید؛ چون همیشه در خوردن امساک میورزید. فلیسه که از برلین آمده و قرار است فردا به بوداپست برود شب را به هتل میرود و اولین واکنش کافکا را نسبت به او در نامهای که برای ماکس برود در چهاردهم آگوست نگاشته شده، میتوان مشاهده کرد: «دیروز موقع نظمدادن به قطعهها تحتتاثیر دوشیزهخانم بودم. به آسانی ممکن است که به این خاطر بلاهتی، تسلسل عجیبی چه بسا در نهان به وجود آمده باشد.» اولینبار در تاریخ پانزدهم آگوست در یادداشتهای شخصیاش بهطور مختصر به فلیسه اشاره میکند : «چه دستپاچهام از نوشتن نام ف.ب.»
اما در تاریخ بیستم آگوست شرحی از این دیدار را یادداشت میکند و در پی آن است به توصیف بیطرافانهای از نخستین برداشتش برآید: «وقتی در سیزدهم آگوست به خانه برود رسیدم، ف.ب سر میز نشسته بود و بهنظرم شبیه دخترهای خدمتکار میآمد. اصلا کنجکاو نبودم که چه کسی است، بلکه بیدرنگ حضورش برایم عادی شد. صورت استخوانی و سردی داشت که سردیاش را بیشتر به رخ میکشید. بلوزی روی دوشش انداخته بود. لباسی کاملا شبیه زنان خانهدار به تن داشت، چیزی که بعدها معلوم شد قرابتی با او ندارد. (از نزدیک که براندازش میکنم، با او احساس غریبگی میکنم؛ البته این روزها وضعیتم به گونهای است که در کل میانهای با چیزهای خوب ندارم و حتی هنوز باورش نکردهام…) بینی تقریبا انحنادار، موهای بلوند، تا حدی صاف، خالی از جذابیت و جامهای محکم. در حال نشستن، برای نخستینبار، با دقت براندازش کردم، و همین که نشستم، دربارهاش به یقین رسیدم.»
بالاخره در بیستم سپتامبر برای نخستینبار به فلیسه نامه مینویسد و خود را بهعنوان کسی به یادش میآورد که در خانه برودها از روی میز عکس پشت عکس به دستش میداده و نیز کسی که «سرانجام دست شما را در این دستی گرفت که الان دارد به شستیها میزنی؛ دستی که با آن بر این قول تاکید کردید میخواهید سال دیگر با او به فلسطین سفر کنید.» فلیسه پاسخ کوتاهی میدهد و تا سه هفته بعد به نامههای کافکا جوابی نمیدهد. کافکا در این بین تلاش میکند با واسطه قراردادن برخی دوستانِ فلیسه، او را به جوابدادن ترغیب کند. سرانجام در بیستوسوم اکتبر، کافکا جوابی از فلیسه دریافت میکند و پس از آن نامهنگاری میان آن دو اوج میگیرد. کافکا در روز دو یا سه بار به فلیسه نامه مینویسد. دوره پُرباری در زندگی کافکا به وجود میآید؛ چراکه این نامهنگاری در خدمت نوشتن کافکا است. سه ماهه اول نامهنگاری با فلیسه در حکم وصلشدن با چشمه نیروزایی است که محرک نوشتن اوست. دو شب پس از نخستین نامه به فلیسه «حکم» را به رشته تحریر درمیآورد؛ یک نفس، و در یک شب و در طی ده ساعت. و آن را به فلیسه پیشکش میکند. هفته بعد «آتشانداز» و در طول دو ماه بعد پنج فصل از «آمریکا» به بار مینشیند و در طول چهارده روز وقفه در نوشتن رمان، «مسخ» را مینویسد. یازدهم سپتامبر نخستین کتابش «تأملات» را که چاپ شده برای فلیسه ارسال میکند. به فلیسه مینویسد: «با کتاب بیچارهام مهربان باش. همان چند ورقی است که آن شب مرا در حال مرتبکردنشان دیده بودی (اشاره به نخستین دیدارشان در خانه ماکس برود)… ببینم تشخیص میدهی این قطعههای کوچک از نظر سنی چه تفاوتهایی باهم دارند. برای مثال یکی بینشان هست که بیتردید مال هشت تا ده سال پیش است. تاجاییکه ممکن است به افراد کمتری نشان بده که میلت را به من زایل نکنند.» سیزدهم سپتامبر بار دیگر کافکا در نامهاش به «تأملات» اشاره میکند: «خیلی خوشحالم که میدانم کتابم، هرچند ایرادات زیادی به آن دارم… الان در دستهای مهربان توست.» مضمون نامههای دیگری تا تاریخ بیستوهشتم سپتامبر که کافکا به فلیسه نوشته این موضوع را روشن میسازد که فلیسه بهطور جدی اصلا چیزی در مورد «تأملات» نگفته است و همین موضوع خشم کافکا را برمیانگیزد تا حدی که در نامهای که به فلیسه مینویسد اشاره میکند که به تمام آدمهایی اعم از تاجر و نویسنده و… که فلیسه در نامهیش از آنها نام میبرد حسودی میکند و خطاب به او مینویسد: «آدمهای دیگری هم در نامهات هستند. میخواهم با همهشان بجنگم؛ نه اینکه بلایی سرشان بیاورم، نه، فقط برای اینکه از تو دورشان کنم، برای اینکه تو را از دستشان خلاص کنم، برای اینکه فقط نامههایی را بخوانم که در آن فقط حرف تو، خانوادهات… و صد البته حرف من باشد.» چند بار دیگر در نامهها کافکا به «تأملات» برمیگردد و روشن است که بیتوجهی فلیسه به «تأملات» را هرگز از یاد نمیبرد. هرچند کافکا جدیتر از آن است که اهمیتی بیش از اندازه برای «تأملات» قائل شود، اما این کتاب برای کافکا از این لحاظ اهمیت وافر دارد که وقتی برای نخستینبار فلیسه را دید، دستنوشتهاش را با خود داشت. از پنجمین نامه به بعد لحن نامههای کافکا به فلیسه بیشتر و بیشتر رنگوبوی شِکوه به خود میگیرد. از فلیسه میخواهد مرتب برایش نامه بنویسد و جزئیات کارهایش را شرح دهد. نامههای فلیسه در دست نیست تا بتوان به طور قاطعانه در مورد درک او از کافکا نظر داد، اما از نوشتههای کافکا اینطور برمیآید که در اغلب موارد فلیسه منظور کافکا را درک نمیکرده است. بالاخره بعد از هفت ماه نامهنگاری درتعطیلات عید پاک کافکا تصمیم میگیرد فلیسه را ببیند. اما عدم قاطعیت کافکا در نامههای او به چشم میخورد. شانزدهم، یکشنبه پیش از عید پاک به فلیسه مینویسد: «رُک و پوستکنده بپرسم فلیسه، عید پاک یعنی یکشنبه یا دوشنبه برای من وقت داری؟ هر ساعتی که شدو اگر داشته باشی، به نظرت خوب است که بیایم؟»
دوشنبه مینویسد: «نمیدانم بتوانم بیایم یا نه. امروز که هنوز معلوم نیست. فردا ممکن است معلوم بشود… چهارشنبه ساعت ده حتما خبرش به دستت میرسد.»
سهشنبه مینویسد که سفرش در نفس خودش با مانع روبهرو است. چهارشنبه مینویسد: هدفش از رفتن به برلین این است که خود واقعیاش را به فلیسه نشان دهد. پنجشنبه از تهدیدهای جدیدی مینویسد که به موانع احتمالی سفر کوتاهش اضافه شدهاند. جمعه مینویسد: آمدنم هیچ معلوم نیست. آخرین نامه را صبح زود شنبه بیستودوم پست میکند. صبح یکشنبه از هتل اسکانیشههوف به فلیسه مینویسد که در برلین است و منتظر دیدار فلیسه است. بالاخره برای دومینبار فقط برای چند لحظه همدیگر را میبینند. اما در همان دیدار کوتاه فلیسه اذعان دارد که بدون کافکا نمیتواند زندگی کند و تصمیم به دیدار در عید پنجاهه میگیرند، دیداری که فقط هفت هفته دیگر قرارش گذاشته میشود. کافکا در یازدهم و دوازدهم مه دوباره فلیسه را در برلین میبیند. اینبار زمان بیشتری را با او میگذراند و با خانوادهی فلیسه آشنا میشود. کافکا به فاصله کوتاهی پس از این دیدار مینویسد: «احساس میکردم خیلی کوچکم و همه به چه بزرگی با نشانههایی بس قضاوقدری در چهره دوروبرم ایستادهاند. همه اینها متناسب با این شرایط بود. آنها مالک تو بودند و به همین خاطربزرگ بودند و من مالک تو نبودم و به همین خاطر کوچک بودم…» فلیسه از کافکا میخواهد که به پدرش نامه بنویسد. قرار است کافکا در نامه فلیسه را از پدرش خواستگاری کند اما در این بین، تردیدهای او بیشتر میشود. بالاخره به پدر فلیسه نامه مینویسد و در نامه به اشکالات و معایب خود، خواستهها و زندگیاش میپردازد. خود را به سبب ذات حقیقیاش تودار، کمحرف، غیراجتماعی و ناراضی میخواند و صراحتا اعلام میدارد: «هرچه ادبیات نباشد حوصلهام را سر میبرد و از آن متنفرم، چراکه آزارم میدهد یا بازم میدارد، حتی اگر ذرهای به فکرم خطور کند که چنین میکند. برای زندگی خانوادگی هیچ استعدادی ندارم، جز اینکه در بهترین حالت نظارهگر باشم.»
مضمون نامه به هیچ عنوان خوشایند نیست، نامهای که کافکا در آن اذعان داشته فلیسه را نابود خواهد کرد، ادبیات تنها عشقش است و ازدواج هم تأثیری در این مساله ندارد. کاملا مشهود است که فلیسه نامه را به پدرش نمیدهد و از کافکا میخواهد نامه دیگری بنویسد، کافکا طفره میرود و در این میان فلیسه تنها سلاحش را به کار میبندد: سکوت، و ده روز کافکا را بیخبر میگذارد. بالاخره در شانزدهم ژوئن کافکا نامهای مینویسد که در آن از فلیسه میخواهد همسرش بشود. اما در تمام نامههای بعدی از موانع زندگی مشترکشان مینویسد. اما پاسخ مثبت فلیسه به ازدواج موجب میشود کافکا او را در نامه عروس عزیز خطاب کند اما بلافاصله بنویسد که ترس عجیبی از آیندهشان دارد و میترسد که طبیعت و سرشت او مصیبتی به بار بیاورد. اینجاست که مبارزه خستگیناپذیر کافکا با نامزدی آغاز میشود؛ مبارزهای که در طول دو ماه بعد آن ادامه مییابد و با فرارش به وین و ریوا کمی قبل از نامزدی رسمی به پایان میرسد. و ارتباط کافکا و فلیسه به مدت شش هفته از اواسط سپتامبر تا آخر اکتبر قطع میشود. کافکا دیگر به فلیسه نامه نمینویسد؛ چراکه آن زمان تحمل هر چیزی را داشت مگر اصرار فلیسه به نامزدی. در این میان فلیسه دوستش گرته بلوخ را با تقاضای میانجیگری به پراگ نزد کافکا میفرستد و رابطهشان به مرحله جدیدی وارد میشود. از این به بعد کافکا نامههای بسیاری خطاب به گرته بلوخ مینویسد. در ظاهر موضوع اصلی نامهها فلیسه است. اما بهراحتی میتوان فهمید رابطهای احساسی بین آن دو شکل میگیرد، اما مشخص نیست این رابطه تا کجا پیش میرود. گرته بلوخ در نامهای مربوط به ۱۹۴۰ از پسری سخن به میان میآورد که ظاهرا در سال ۱۹۱۵ از کافکا بادار شده بوده (آن پسر هفت سال بعد، پیش از مرگ کافکا میمیرد.) اما تا به امروز هیچ سندی دال بر پدرشدن کافکا یافت نشده است. درنهایت در یک نامه بلند چهل صفحهای هنگام تحویل سال ۱۹۱۴ به فلیسه برای بار دوم از او خواستگاری میکند. فلیسه دو ماهونیم بیاعتنا ایستادگی میکند و بعد تمام آن چیزهای شرمآوری را که کافکا سال گذشته در مورد خودش گفته بود، تقلیلیافته به جملههای سطحی به او بازمیگرداند. اما کافکا لب فرومیبندد اما از تأثیر این تحقیر به گرته بلوخ مینویسد. بالاخره در عید پاک ۱۹۱۴ در برلین نامزدی غیررسمی برگزار میشود. صمیمیت کافکا با بلوخ بیشتر میشود. عشق برای او با کلام مکتوب به وجود میآمد. آنچه انتظارمیرفت، به وقوع میپیوندد. نامزدی رسمی در برلین برگزار و مایه وحشت کافکا میشود. کافکا حس خود را چنین مکتوب میکند: «دستوپا بسته همچون یک جانی. اگر مرا با زنجیر واقعی میبستند و در یک گوشهای میانداختند و بالای سرم ژاندارم میگذاشتند و با این وضع در معرض دید عموم میگذاشتند، این همه برایم ناراحتکننده نبود. این نامزدی من بود و همه سعی میکردند مرا سرحال بیاورند، آنهم چون نمیتوانستند مرا همانطور که بودم تحمل کنند.»
کافکا خطاب به گرته بلوخ از ترسش از زندگی زناشویی پیشرو با فلیسه مینویسد. گرته بلوخ نامههای کافکا را به فلیسه پیشکش میکند و به فلیسه هشدار میدهد. در هتل اسکانیشههوف در ژوئیه ۱۹۱۴ فلیسه و گرته بلوخ کافکا را به موقعیتی میکشانند که کافکا از آن با عنوان «دادگاه برلین» یاد میکند. موارد اتهام مغرضانه و سخت است اما کافکا هیچ کلامی به زبان نمیآورد و از خود دفاعی نمیکند، وهمانطور که آرزویش بود نامزدی متلاشی میشود، برلین را ترک میکند. اما این شیوه بههمزدن نامزدی تأثیر فوقالعادهای بر کافکا گذاشت و باعث شد تأثیرش به شدت در رمان «محاکمه» گنجانده شود. برای یک سالونیم نیروی زایندگی کافکا رو به افول میرود بعد از مدتها با فلیسه دیدار میکند؛ در شرح این دیدار از فلیسه مینویسد: «هردو دریافتیم که تغییری نکردهایم، هر کداممان با خود میگوید دیگری نرمناشدنی و سنگدل است. من ذرهای از خواستهام برای داشتن زندگی رویایی مساعد برای کارم کوتاه نمیآیم، او سرسختانه و بهرغم تمامی خواهشهای من، طالب زندگی متوسط، خانهای راحت، علاقه به کار خانه، غذای کافی، خوابیدن رأس ساعت یازده و اتاقی گرم و نرم است.»
کافکا که ذوق ادبیاش فروکش کرده اینبار نمیخواهد تن به زندگی پوچی بدهد که فلیسه پیش رویش گذاشته. برای گریز از این وضع کافکا تصمیم میگیرد به خدمت سربازی برود، هرچند درخواست کافکا رد میشود. در ژوئیه ۱۹۱۶، کافکا ده روز را با فلیسه در مارینباد میگذراند و در آن زمان جز تسلیم، همدردی، تردید و خودکمبینی حس دیگری در مورد فلیسه ندارد. اینبار قرار نامزدی مجدد به صورت غیررسمی است. مارس ۱۹۱۷، کافکا خانهای را در شونبورن پالاز اجاره میکند تا فلیسه این امکان را داشته باشد پس از ازدواج چندماهی را در پراگ سر کند. اوایل آگوست ۱۹۱۷، کافکا در دفتر یادداشتهایش از سرفههای خونی مینویسد؛ این شروع سل ریوی کافکا بودکه یک ماه بعد تشخیص داده شد. کافکا پنج سال با شغل کارمندیاش جنگیده بود، گاه علیه و گاه برای ازدواج تقلا کرده بود. در دفتر یادداشتش مینویسد: «اگر قرار است بار دیگر بمیرم یا قابلیت زندگی را از دست بدهم… پس اجازه دارم که بگویم، من به دست خود فروریختهام… جهان-ف. تنها نماینده آن است- و نفس من در نزاعی تمام نشانی پیکرم را از هم دریدهاند.»
بااینهمه نمیتوان این موضوع را نادیده گرفت کافکا از بابت این بیماری راضی است. در نامهای به کورت ولف مینویسد: «این بیماری کارم را راحت کرد.» کافکا آرام و سرحال بهنظر میرسد، برای نخستینبار مرخصی طولانیمدتی بالغ بر هشت ماه از اداره بیمه سوانح کارگری میگیرد و راهی تسوروا؛ دهکدهای در ناحیه شمال شرقی بوداپست میشود. چند روز بعد در نامهای به ماکس برود مینویسد: «رهایی، رهایی، از همهچیز. البته اینجا هم زخم حضور دارد، عفونت ریه فقط نشانهای از آن است… آیا باید سپاسگزارم باشم که ازدواج نمیکنم؟»
بیستم سپتامبر، فلیسه با کافکا در تسوارو دیدار میکند. در دفتر یادداشتهایش مینویسد: «(…) هیچ احساسی ندارم (…) من بد کردهام، و بهخاطرش او شکنجه میشود و تازه به دستگاه شکنجهاش خدمت میکند.» اواخر دسامبر ۱۹۱۷، سرانجام آن دو در پراگ نامزدیشان را بههم میزنند. فلیسه از برلین و کافکا از تسوارو آنجا آمده بودند. بیستوهفتم دسامبر فلیسه بازمیگردد؛ کافکا بیدرنگ به اداره ماکس برود میرود و ماکس برود در این باره مینویسد، اولین و آخرین باری بوده که کافکا را در حال گریستن دیده و این وحشتناکترین صحنهای بوده که در زندگی تجربهاش کرده. البته این درهمشکستگی عمیق کافکا را نباید ناشی از این نگرانی بوده که ازدواجش بههم خورده، بلکه این بیماری دستاویزی برای رهایی او بود چراکه چند روز بعد در نامهای خطاب به خواهر محبوبش اوتلا مینویسد: «روزهایی که با ف. گذراندم افتضاح بودند (به غیر از روز اول، که هنوز حرفی از اصل مطلب به میان نیامده بود)، و این صبح روز آخری آنقدر گریستم که در تمامی سالهای بعد از کودکیام نگریسته بودم. طبیعی است که اگر ذرهای در درستی آنچه باید انجام میدادم تردید داشتم، اوضاع از این هم که هست خیلی بدتر میشد. چنین موضوعی وجود نداشت. تنها درستی این عمل بود که متناقض مینمود و بخصوص بهخاطر آرامش و ملاطفتی که او آن را پذیرفت، ظالمانه بهنظر میرسید. دلیل بههمزدن نامزدی در ظاهر بیماری است، به پدر هم همین را گفتهام.»
و بالاخره پرونده رابطه کافکا و فلیسه برای همیشه بسته میشود. ماحصل پنج سال رابطه آنها ۵۱۱ نامه است که توسط کافکا خطاب به فلیسه نگاشته شده. دو سال بعد قطع رابطه فلیسه ازدواج میکند. سال ۱۹۵۰ فلیسه از روی تنگدستی، ناگریز به فروش نامهها به ناشرآثار کافکا میشود با این شرط که نامهها تا زمانی که در قید حیات است چاپ نشود. پنج سال بعد فلیسه میمیرد و درنهایت چهلوسه سال بعد از مرگ کافکا نامهها انتشار مییابد؛ هرچند آخرین وصیت کافکا این بود که نه نامههای او و نه یادداشتهای روزانهاش پس از مرگ او باقی نماند.
کوتاه شده این مطلب در روزنامه آرمان منتشر شده، نسخه کامل در سایت مد و مه
‘