این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
کافکا از میان نامههایش به ملینا
مادرانگی
نیلوفر رحمانیان
«میلنا، چطور است که تو هنوز از من نترسیدهای یا از من نرمیدهای و یا احساسی از این قبیل پیدا نکردهای؟ ژرفای جدیت و توان تو تا کجاها میرسد؟ من برای تو یا هر کس دیگر نمیتوانم توضیح دهم که در درونم چه میگذرد. چطور میتوانم آن را برای دیگری روشن سازم درحالیکه نمیتوانم آن را برای خودم روشن کنم. اما مطلب اصلی این نیست. اصل مطلب واضح است: امکان یک زندگی انسانی در پیرامون من وجود ندارد. تو این را میبینی اما نمیخواهی باور کنی. اگر به طرف من بیایی یکسره در مُغاک فرومیلغزی. آیا از این آگاهی داری؟ عشق در نظر من آن است که تو خنجری هستی که من در درون خویش میچرخانم!»
سال ۱۹۲۰ کافکا به مرانِ اتریش سفر میکند تا دوران نقاهتش را بگذراند، و در همین مران است که داستان عشق او به میلنا یزنسکا، نویسنده و مترجم اهل چک که آن زمان ساکن وین بود آغاز میشود. کافکا از طریق نامهنگاری بر سر ترجمه چند داستان کوتاهش به زبان چک با میلنا آشنا شده بود. بیشتر نامههای کافکا به میلنا در طول تابستان سال ۱۹۲۰ نوشته شدهاند. چند نامه در ۱۹۲۲ و واپسین نامهها در سال ۱۹۲۳، یعنی چند ماه پیش از مرگ کافکا بر اثر بیماری سل در سال ۱۹۲۴٫
نامهها اولبار به سال ۱۹۵۲ و به زبان آلمانی منتشر شد. نامههای کافکا به میلنا باقی ماندند؛ چراکه میلنا پیش از دستگیریاش به دست آلمانیها به جرم معاشرت با یهودیان، نامهها را به دست ویلی هاس رسانده بود. از آنسو و بهخاطر دستگیری میلنا، نامههای او به کافکا از دست رفت، و خود میلنا هم سال ۱۹۴۴ در یکی از اردوگاههای کار اجباری نازیها جان سپرد. بیشتر نامهها به میلنا بیامضایند. و البته به نسبت داستانها و رمانهای کافکا کمتر مورد توجه قرار گرفتهاند. در تمام این مدت کافکا و میلنا تنها دوبار دیدار تازه کردند. اولینبار، اینطور که از نامهها برمیآید، در وین و به مدت چهار روز در ماه ژوئن و بار بعدی در آگوست. اینطور که از نوشتههای کافکا برمیآید او این دیدارها را شکافی در رابطه مکاتبهایشان میدیده است. روی هم رفته کافکا از دیدار با میلنا اجتناب میکرده است. برخورد دوگانه کافکا با هویت زنانه، او را نسبت به چنین دیدارهایی دلسرد و نامطمئن میکرد. بنابراین بیراه نیست که ما در طول این نامهها میلنا را با نقشهای متفاوتی میبینیم؛ نقشهایی که کافکا به او بخشیده. و این نقشها برای میلنا از شمایل یک مادر تا شمایل مدوسا (از اساطیر یونان که موهایی به شکل از مار داشت) در رفتوآمد است؛ دشواری کافکا در فهم میلنا و هویت زنانه، یادآور دوگانۀ زن اثیری/لکاته متون مردانه پیش از خود است.
پیوند پرشور مکاتبهای کافکا و میلنا لاجرم از مرزهای فیزیکی و مادی عبور میکند. هریک از این دو در آن دیگری شق دیگری از خود را مییابد؛ چیزی شبیه به یک همتای فکری. مظاهر وابستگی و خویشاوندی رابطه کافکا و میلنا را میتوان در شدت این ارتباط یافت. کافکا بعضا حتی میلنا را به مثابه جانشینی برای مادر میدیده است. از همین رو عجیب نیست که کافکا در یکی از نامههایش او را «میلنای معلم» و در دیگری «میلنای مادر» مینامد و «نیروی حیاتبخش» او را میستاید. جالب اینکه بعدتر میبینیم که در نامههایی دیگر کافکا ناتوانی باروری میلنا را نیز اینگونه ستایش میکند: «ناتوانی از تحمیل رنج بر دیگری.» گویی کافکا در ذهن، خود را «کودک» و میلنا را «مادری پذیرنده» میبیند. این نزدیکی روحی بازنمایی جسمانیای نیز در پی داشت؛ چراکه میلنا هم شبیه به کافکا از بیماری ریوی رنج میبرد. صمیمیتی از آن رو که خود میلنا تصور میکرده این بیماری ریوی کافکا است که ریههای او را هم بیمار کرده است.
در این عشق لابهلای نامهها، کافکا و میلنا آهستهآهسته روند فروپاشیِ نفس و انحلالش در نوشتن را میآغازند؛ و پیوند زیباییشناسی و امر اروتیک را هم، و پیروزی نوشتار بر امر جنسی، و وحدت ازلی جسم و ذهن. از طریق نامهنگاری این دو عاشق میتوانند مرزهای بین دو تن را، چنان چه در عشقی تنانه، از میان بردارند. از این روست که نوشتن، به جایگزینی برای میل مبدل میشود. با خواندن نامههای کافکا به میلنا درمییابیم که نوشتن، زیرشاخهای یا حتی جایگزینی برای تن در جهان نامه است تا به خواست لیبیدو جامه عمل بپوشاند. این بههمپیوستگی مردانگی و زنانگی، این آندروژنی ایدهآل، ما را به پرسش در عمق مرزهای تن وامیدارد. کافکا از آن رو میلنا، و میلنا از آن رو کافکا است که این هردو خود را در دیگری مییابند. و از این رو این مکاتبات گریزی از دوقطبی رابطه، و محبس تن است. مادامی که نیمه گمشده هریک از این دو موجودیت داشته باشد، و این جدایی برقرار باشد، عشاق چیزی نیستند مگر «ارواح».
این بههمآمیختنِ عشاق، به بهای از دسترفتن هویت فردیشان محقق میشود. «من» نامههای نویسنده چندان قابل تمییز از «تو» نیست. از این رو «من» میشود «تو» و «تو» به «من» مبدل میشود و مرزهای هویت فردی را به چالش میکشد. این بههمآمیختگیِ نشانگانی کریستوایی جایی است که کافکا به صورت نارسیستیک با میلنای مادر یکی میشود. هویت عشاق در پس تمایزات «دگردیسانه» تنها محو میشود. کافکا جایی درباره یکی از خوابهایش برای میلنا مینویسد: «جزئیات خواب را سخت به خاطر میآورم، اما یادم هست که من تو بودم و تو من بودی. آخرالامر تو ناگهان آتش گرفتی؛ بعد یادم آمد که میشود با تکه لباسی آتش را خاموش کرد، بنابراین کت کهنهای برداشتم و با آن تو را زدم. ولی دگردیسی از نو آغازیدن گرفت و تا به آنجا پیش رفت که تو دیگر آنجا نبودی؛ و درعوض اینبار این خود من بودم که آتش گرفته بودم و همزمان این خود من بودم که با کت آتش را خاموش میکرد.»
از نظرگاه فرویدی، از دسترفتن هویت عشاق، نوعی آرمانانگاری نفسِ نارسیستیک از عشق است. ژولیا کریستوا میگوید: «از همین رو ضروری مینماید که عاشق، موجودیتِ دیگریِ ایدهآال را حفظ نماید بلکه بتواند خود را با او برابر ببیند، و بعد چنان با او درآمیزد که از او قابل تمییز نباشد.» میلنا هم به مثابه «دیگریِ ایدهآال» کافکا میبایست تمایز جنسیتیاش را از دست بدهد و به همزادی روانی برای کافکا تبدیل شود. در ناخودآگاه نویسنده، تنِ مادرانه میلنا به قرارگاهی کهن برای این آمیختگی و برای از میانرفتن مرز بین سوژه و ابژه مبدل میشود. هرچند در سطح خودآگاهی، کافکا فاصلهاش را با میلنا حفظ میکند و مهر تاییدی بر نظر کریستوا میزند که «تن مادرانه، محل شکاف است.»
کوتاه شده این نوشته در روزنامه آرمان منتشر شده، نسخه کامل در سایت مد و مه
‘