این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
دو یادداشت درباره «اشراق درخت گوجه سبز» اثر شکوفه آذر
فکرهای مدرن، انتخابهای سنتی
۱
فریبا چلبی یانی
فصل اول رمان شروع درخشانی دارد و خواننده فکر میکند که داستانِ سهراب خواهد بود و براین محوریت ادامه خواهد یافت، ولی فصل به فصل، محوریت شخصیتها بیشتر شده و داستان به خانوادهی سهراب از جمله بیتا، پدر و (راوی مرده)، مادر رزا و اهالی ده از جمله عیسی و … میپردازد که از رئالیسم به ناتورالیسم و رئالیسمجادویی سوق داده میشود. بعضی از فصول طولانی و بود و نبودش در داستان چندان تاثیری ندارد. بیشتر حوادث اصلی داستان به صورت گزارشی و دادن اطلاعات پشت سرهم است.
آنچه در این رمان قابل بحث است اینکه، گویا نویسنده حوادث را مینویسد تا از خاطرهی ذهنش محو نشوند و تاکیدی بر این ندارد که خواننده قبولشان کند و حتی برای مخاطب باورپذیر باشد یا نه. خط فکری که خود به آن بسیار معتقد است و پایدار.
رمان درست بر خلاف تصور خواننده پیش میرود. خوانندهای که به خواندن آثار تک قهرمانی و تک شخصیتهای ماجرا در حین روایت عادت دارد، با انبوه کارکترهایی مواجه میشود که گویی هر یک میتوانند نمود و نمایندهای از قشر جامعه باشند اما بسیار ناقص و گاه با تناقض. خسرو که در طول زندگی به دنبال عرفان است، بیتا قشری که آزادی را مثل ماهی سیاه کوچولو در رسیدن به دریا میداند که بهطرز وحشتناکی بهدست مرغان ماهیخوار به ظاهر انسان بهقتل میرسد و در جایی نامعلوم خاک میشود. رزا مادری که با همهی عصیانگری جاهایی کم میآورد و پدری که سالها پس از خاموشی و غفلت، میخواهد با بازگشتش به تهران سالهای برباد رفتهاش را تلافی کند.
رمان که به دههی شصت و اعدامهای دسته جمعی میپردازد پر از فضاهای سرد و مسمومی است که توسط راوی مردهای که همه چیز را میبیند و نادیدهها را روایت میکند، بازگو میشود و گاهی فیلم روح و دیگران را برای خواننده تداعی میکند.
اما نویسنده میتوانست موفقتر عمل کند اگر قضاوت و کشف را به عهدهی مخاطب میگذاشت. در رمان با دو دنیای (آدمهای خوب خوب و آدمهای بد بد) رو بهرو میشویم. قضاوتی که نگرش نویسنده باعث تیپیکال کردن آنها میشود و اما معمولا نویسنده وقتی به نماد و سمبل روی میآورد که بنا به دلایلی با سانسور مواجه است. نویسندهای که میتواند بدون سانسور بنویسد چرا به رئالیسمجادویی پناه میبرد، یا قصههای جن و پری و …
و نکته آخر اینکه به نظر من شخصیت سهراب در لابهلای رمان گمشده، پرداخت نشده و در محاق میماند و خواننده را قانع نمیکند.
****
۲
ناهید شمس
از دیدگاه ژیل دلوز ریزوم نمایانگر وضعیت پسامدرنیسم است و تفکر ریزومی فضاها، ارتباطات افقی ،چندگانه و همه جانبه را تداعی میکند. تفکر ریزومی پویا و متکثر است و در آن از مرزبندیهای تفکر خطی خبری نیست. نگاه ریزومی ضد تمرکز و نظم معمول است و زندگی کولیوار را تداعی میکند. در یک مجموعه ریزومی اموری که با هم همگون نیستند کنارهم قرار میگیرند و بهزایش دست میزنند. درواقع تئوری ریزوم مابین تفکرات خطی قرار گرفته و آنها را به هم مرتبط میکند. یعنی هر تفکر ریزومی پایانش میتواند آغاز تفکر دیگری باشد و آیا در رمان اشراق درخت گوجه سبز این تفکر ریزومی تا چه حد در داستان جاریست؟
از دل بیتا عیسا و از دل عیسا عفت و از دل عفت چوپان، از دل رزا مرد جهانگرد و ماجراهای عجیب این دو. از دل هوشنگ عمو خسرو و عمه و …زایش پیدا میکند. زندگی و تفکراتی که اگرچه ممکن است حتا ضد و نقیض بهنظر برسند ولی آیا پایان هرکدام نمیتواند شروع یک تفکر جدید باشد؟ مثلا آیا پایان تفکر عیسا شروع تفکر عفتیست؟ یا پایان تفکر بیتا شروع تفکر عیساییست ؟یا این تفکرات گاها آنچنان بههم پیچیدهاند که نمیشود آنها را از هم تفکیک کرد. زندگیهایی اغلب رها و کولیوار و آیا نوع زندگیکردن، خود گویای تفکر زیست نیست؟ اما دلیل این زیست کولی وار در اغلب کاراکترها گویا خودخواسته نیست و فقدان است که این زیست کولیوار را رقم میزند.
زندگی رزا، راوی، عموخسرو، هوشنگ و بیتا. رزا که به کوه و جنگل میزند و با یک جهانگرد همراه میشود. بیتا که پری دریایی میشود و به دریا میزند و هوشنگ که گاهی در رازان و گاهی در تهران گم است و …
پایان هر قصه و ماجرا آغاز ماجرای دیگریست و از همه سو داستان خودش را گسترده و پهن کرده و یک روایت اصلی و کلان نمیتوان یافت. خصوصیاتی که در نوشتار زنانه نیز تا حدودی مشهود است و در این اثر هم تبلور یافته. عدم قطعیت ، دایرهای بودن اتفاقات، گریز از کلان روایت، تمرکز بر تنانگی و جنسیت زنانه. اما گاهی خردهروایتها آنچنان رگباری بیان میشوند که مخاطب توان پردازش آنها را ندارد.
و اما یک سوال، چرا کارکترهای قصه بر خلاف اینکه اهل مطالعه و خوره ی کتابند تا این حد منفعلند و در برابر اتفاقات راه حل انتخابیشان گریز است. بیتا به دریا و اوهام پریهای دریایی میپیوندد. مادر به جنگل پناه میبرد و پدر به عزلتش میگریزد. روح عاصی سهراب که شاید بتواند روح عصیان را در خانواده زنده کند غایب است و روح راوی هم شاهد این گریزهاست بیآنکه بتواند اقدام عملی و قاطعی را انجام دهد. چرا کاراکترها برخلاف کتابخوان بودنشان دست به انتخابهای دگم و سنتی میزنند. چرا بیتای خورهی کتاب و رمان در عشق، به کاهدان عیسا می زند، مردی بدوی که هیچ درکی از شناخت و تفاهم ندارد و حداکثر نمایش عشقش در پیچیدن به تن بیتاست. چرا مادر به جنگل میگریزد وجنبش مادران یتیم در نطفه خفه میشود. آیا اینها همان کتابخوانهای دهه پنجاه نیستند؟ همان خورهی کتاب و ایسمها که در عمل دست به انتخابی سنتی میزنند؟
اختصاصی مد و مه
‘