این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
جیمز بالدوین نویسندهی پرشور آفریقاییتبار آمریکایی، جنبهی حیاتی زندگی در آمریکا را تصرف کرده است
«با کوه در میان بگذار»؛ رمان بزرگ آمریکایی
آذر نفیسی*
ترجمهی سارا اقبالی
اولینبار سال دوم دانشکده بودم که رمان «با کوه در میان بگذار» [این رمان با ترجمهی محمدصادق رئیسی، از سوی نشر نقش جهان منتشر شده است] شاهکار جیمز بالدوین را خواندم؛ هنگامیکه رمان «اتاق جیووانی» مرا کُشتهمردهی جیمز بالدوین کرد. قلبم شکست و کاری کرد بالاوپایین بپرم، بدون اینکه قادر باشم کاملا واکنش خودم را نسبت به آن روشن بیان کنم. کتاب یک رمان نیمهسرگذشتوار است که ماجرای یک روز (روز تولد) از زندگی جان گریمز چهاردهسالهی فقرزده را بیان میکند که عمدتا سرگردان در خیابانهای نیویورک پرسه میزند و به شیاطین مختلفی فکر میکند که بر زندگی او سیطره دارند: ناپدری مبلّغ بداخلاقش، کلیسایش، و جامعهی نژادپرستی که از بدِ حادثه درون آن بهدنیا آمده است. رمان جنبهی حیاتی زندگی در آمریکا، تناقضاتش و فریبندگیاش را مورد توجه قرار میدهد، آمیزهای تلخ و شیرین از عشق و نفرت است که افراد بسیاری به میهن از خود نشان میدهند.
من بر این باورم که این رمان باید، مثل رمان «ناتوردشتِ» سلینجر، در زمرهی رمان بزرگ آمریکایی قرار گیرد، این رمان بالدوین را به عنوان یک نویسندهی سیاهپوست برجسته مطرح کرده است، هنگامیکه در پاریس تصمیم گرفت رمان بعدی خود را دربارهی پسری سفیدپوست به نگارش درآورد، یک موقعیت امنی برای او فراهم میکرد، مگر آنکه آنها و ناشرِ خود را مایوس کند. سرویراستار پیشنهاد کرد کتاب را بسوزاند. بالدوین پاسخ داد: «لعنت به تو!» و رفت تا رمان را نخست در انگلستان منتشر کند.
بالدوین، هم به عنوان یک فعال حقوق مدنی و هم به عنوان نویسندهی پرشور، از مقولهبندی نژادی، ژانر، مذهب یا ایدئولوژی سیاسی امتناع میورزید. تأکید میکنم، درحالیکه خودِ من عکسالعمل مشابه در یک مقیاس بسیار کوچک را از سر گذراندهام، وقتی از این انتظارات دلسرد شدم که یک زن از کشوری با اکثریت مسلمان باید دربارهی چه چیزی بنویسد. من نه سیاهپوست بودم، نه فقرزده بودم، نه دگرباش، آمریکایی هم نبودم، اما بالدوین مثل یک خویشاوند نزدیک، دست مرا گرفت و شما هرگز پیش از این او را نمیشناختید. و آیا این تمام آن نکتهی آثار بزرگ هنری نیست، نهتنها برای ایجاد تفاوت، بلکه برای کشف سهم بشریت شما؟
درحقیقت این تصور مطرحشدهی بشری بالدوین را نابود کرد، و هر کاری که میکرد و هر چیزی که مینوشت، به دیگران القا میکرد. او با این ادعاکه یک «حرامزادهی غرب» بوده، در طول تمام دورهی زندگی خود بچهی نامشروع باقی ماند: درحالیکه علیهی پدر جفاکار خود، علیهی پدر روحانی دروغین و پدر سفیدپوست دروغین خود سر به شورش برمیدارد، درحالیکه از درآمیختن با آنها امتناع میورزید. او محروم از میراث و تاریخ، آزادانه از زبان وام میگیرد و زبان منحصربهفرد خود را با ضربآهنگهای انجیلی و جَز و سیاهان، و آهنگ کلام هنری جیمز، دیکنز و شکسپیر خلق میکند.
*نویسنده رمان «لولیتاخوانی در تهران»
اختصاصی مدو مه
‘