این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
دو نگاه به رمان «توتال» اثر نسترن مکارمی
۱
احمد عدنانی پور
توتال؛ اثری است که با گذار از مسیر استعمار و توصیف روابط میان سرزمین و سرمایه می پردازد. روایتی با ساختاری تخیلی/ سیاسی که در چنین فرآیندی و با وجود محتوایی سیاسی، همچون استعمار سراغ یک وضعیت و دورانی تاریخی رفته است. دورانی که در سرزمینی بکر با عقاید مردمانش وجود دارد و وضعیتی که شرکتی نا پیدا که بواسطه ی نمایندگانش در جستجوی منبعی برای تولید سرمایه است. نماینده ی اولیه چنین شرکتی، طبیعی است که شخصی همچون یوناس باشد، فردی که علاوه بر نام، منشی اسطوره ای دارد. او در واقع اسطوره ای است که گمارده شده تا در دهان نهنگ یا همان ماهی سیاه بزرگ بیفتد و در چنین مسیری است که وجودش با اعتقادات بومیان آمیخته می شود. آمیزشی در جهت تولد موجوداتی که مقبول طرفین باشد. در جهت چنین آمیزش و کشفی است که استعاره ی زن ریش دار ظاهر می شود. حضور زن ریش دار در قامت استعاره ای مفهومی که از ترکیب نشانگان و نمادها به دست آمده. اینطور که زن نماد سرزمین و مرد نشانه ی قدرت تلقی می شود. مهمترین کارکرد استعاره ها تسهیل فرایند شناخت است که در جهت مفهوم سازی به کار می آیند. اینطور که مفهوم زن ریش دار به یوناس ماهیتی تازه می بخشد تا علاوه بر نمایندگی شرکت، مردمان بومی را نیز رهبری کند. در چنین نگرشی است که متوجه می شویم چرا نمایندگان شرکت یعنی یوناس و سرهرود هر دو از زن هایشان دور هستند و یا اینکه چرا انقدر به همراهی زن ریش دار نیاز دارند. هر چند که از این ترکیب همه کاری بر می آید جز همان کار اصلی، یعنی ایجاد نوعی انسجام مضمونی در داستان. به همین خاطر شخصیت ها یا تیپ های توتال با وجود اینکه در یک مسیر تعریف می شوند ولی تناسبی با یکدیگر ندارند. رابطه ی فصل ها درست مثل ترکیب آب و روغن است. اینطور که در فصل نخست یوناس قصد دارد در همه چیز حل شود ولی در فصل دوم این سرهرود است که فقط موقعیت و قدرت نمایی خودش را می بیند و البته فصل سوم که ظاهرا ظرفی است که در روایتی تحریف شده و آمیخته با تخیل تلاش دارد رابطه ی نامنظم این دو فصل را انسجام بخشد. نویسنده راویی است که با ظهورش در فصل سوم، می خواهد وقایع غریب و سوگناک زندگی اش را به عنوان مبداء یا منشا چنین وقایعی معرفی کند!
مساله ی تاریخ به وضوح در بسیاری از ویژگی های توتال نقش دارد، روایاتی به ظاهر ساده، در واقع اثری مبهم و مسطور است که دال های خیالی از گونه های مختلف ایدئولوژی را در نوعی شکل خیالی سه بعدی ترکیب می کند. از پذیرش مالیخولیایی یوناس گرفته تا سیاست افراطی سرهرود و البته انزوای غریبانه ی راوی. در هر صورت وجود محتوای سیاسی در توتال آشکار است و نسترن مکارمی این موضوع را در سه زمان بیان کرده است. آنچه در این نقاط زمانی وجه مشترک است موردی است که شیوه ی قرائت رمان ایجاب می کند یعنی رسیدن خواننده از موضوعات صوری به مضمونی حقیقی، موضوعی که بر فراز متن شناور است که در هر زمانی می توان آن را در تفسیری اجتماعی و تاریخی پیدا کرد. تفسیری که توتال از آن به اقتضای شرایط از آن پرهیز می کند، فاصله می گیرد تا هر چه بیشتر توسط قرائت خواننده فهمیده شود. فهمی که در چنین خوانشی به دست می آید مانند گذر از دالانی است که همیشه مقابلش نقطه ای وجود دارد. نقطه ای که در هر سه فصل وجود دارد و اجازه می خواهم که به آن نقطه، نقطه ی مقابل بگوییم . نقطه ی مقابل پذیرش نماینده ی شرکت در فصل اول عقاید مردمان بومی است. نقطه ی مقابل در فصل دوم، اقتدار سرهرود؛ ناپدید شدن معترضین و در نتیجه ترس و فلاکت یحیی ست و در فصل سوم، نقطه ی مقابل انزوا و سرخوردگی راوی، عدم دسترسی به منابعی است که همواره سالها در سرزمینشان بوده به این ترتیب؛ ماهیت توتال، نقطه ی مقابلی است که همواره روایت تسخیر، تسلیم و شکست مردمانی را بازگو می کند که در هیچ زمانی نتوانستند از زمین هایشان بهره ببرند. بنابراین توتال علاوه بر عنوان یک شرکت نفتی به معنای کلیتی است که در انواع مختلف همواره ساکنین اصلی زمین های نفتی را از دارایی شان محروم ساخته. به طور مختصر می توان گفت که در بروز نگرشی درون و یا برون متنی، رویکردی در عمق اجتماع و تاریخ جا دارد که صرفا خیال یا استعاره نیست که آن را لذت بخش می کند. بلکه موضوعی است که در گذشته ی هر کس وجود داشته و در عمل آن را تجربه کرده و به همین ارتباط همچون سرنوشتی راز آمیز همچون جهشی تکاملی اطراف خواننده سر در می آورد که خود را در وقایع داستان شریک می بیند. با این حال، باید گفت کخ توتال اثری بی نقص نیست. نخست نوع ارتباط فصول که متعلق به کسی است که ادعا می کند تمام این وقایع در ذهن او ایجاد شده، ایجادی که گفته می شود در حالیکه ساختار چنین فضایی اصلا مشخص نیست. مورد دوم، مبهم بودن ارتباط پدر با فصل اول است یا یحیی در فصل سوم با یحیی در فصل دوم، عملا دو شخص متفاوتند و اینکه معلوم نیست از چه گذرگاه ذهنی عبور داده شده اند که برایشان دو جهان تصور راوی ایجاد شده و یا اینکه چرا راوی تصمیم گرفته اینگونه منزوی زندگی کند و ماجرای مرگ برادر راوی و بی تفاوتی اش و صحت روایت یحیی در جریان تیراندازی و… کلی ابهام دیگر که وجودشان نه تنها به خوانش اثر کمکی نکرده بلکه به خوانش های بعد ضربه می زند. ضرباتی مهلک که عمدتا به عدم پرداخت یا کم حوصلگی نویسنده و یا هر مورد دیگری که مستقیما سراغ نویسنده می رود!
در انتها بایستی به این نکته تاکید کنم، با وجود ابهاماتی که حرفش رفت، ویژگی های تحلیلی و تکنیکی توتال را نمی توان نادیده گرفت که نویسنده (مکارمی) توانسته وقایع را با حذف عناصر خسته کننده رمان های تاریخی، به اثری جذاب و تاویل پذیر تبدیل کند . اثری که با ایده ای نو و تازه، دوره ای از تاریخ را بازگو می کند و اینبار با طلقی متفاوت با بهره گیری نا محسوس از زمان میان وضعیت دیروز و امروز پیوندی هنری بر قرار ساخت تا به واسطه ی مواجهه با این عینیت ها نگاهی تحلیلی و انتقادی به وقایع داشته باشیم.
****
۲
ناهید شمس
توتال در سه فصل روایت میشود. روایت اول حکایت نهنگ و مایع مقدس. در این فصل داستان یونس را داریم و چگونگی تصاحب مایع مقدس توسط او. یونس که مورد خیانت همسر واقع شده، از دیار خودش گریخته و به این بیابان پناه برده. در واقع او مترصد این است که سرخوردگی خود در عشق را با قدرت جبران کند، تا یک روز نهنگ از لای شنزار بیرون بیاید و همراهانش را ببلعد و او شانس این را داشته باشد به عنوان مرد قدسی که از دهن نهنگ گریخته ،امتیاز مایع مقدس را تصاحب کرده، سپس آن را مورثی کرده و به اجدادش منتقل کند تا حتا اگر شده "قدرت بی پایان خود را بر ستونهایی خفته در خون استوار کند."
روایت نویسنده سپس به فصل دوم میرسد. یعنی "جهنم را به دوش می کشم"،که اینبار نه با تکیه بر داستان نهنگ و زن ریش دار، بلکه ماجرای سرهرود و یحیا ست. یحیا، برای کشف اینکه به سر خاندانش چه آمده، به سرهرود و امپراتوری نفتیش پناه میبرد. ولی چرا یحیا جذب این مرد میشود. حرکتی در تکواندو وجود دارد به نام "داچیم سه " طرفی از مبارزه که پیاپی در حال ضربه خوردن است و دیگر نمی تواند کاری کند، خودش را به حریف می چسباند ، اینطور که خودش را در آغوش حریف می اندازد که او طبق قوانین دیگر نمی تواند به او ضربه ای بزند.
یحیا هم گویا در چنین وضعیتی ست. او به قدری از سرهرود و امثالش ضربه خورده که برایش چاره ای جز به آغوش حریف پناه بردن نمانده است.او تمام عزیزانش را از دست داده و مردی مغبون و شکست خورده است. سرهرود هم از بی پناهی و تنهایی یحیا استفاده کرده، اورا بدل به گماشته ای می کند که اجازه تعرض به اورا هم داشته باشد. اما یحیای قربانی به نقطه ای میرسد که از قربانی بودن خود ، حتا لذت میبرد و به این خواری و خفت خو می کند. چون این خلسه و کرختی باعث میشود او از درک اینکه چه بر سر خودش و عزیزانش آمده غافل شود .تااینکه سرهرود به خیال اینکه یحیا دیگر اراده ای ندارد و به رابطه با او اعتیاد پیدا کرده ،از راز آدمکهای داخل قوطیها پرده برمیدارد و تازه آنجاست که یحیا در میابد که سرهرود اینگونه صدای مخالفان را خاموش کرده و امپراطوریش را بسط داده. البته چه بسا زندگی در عیش مدام برای سرهرود به قول کی یرکگور سبب ملال شده و شاید بازگو کردن این راز، ناخوداگاه برای برهم زدن این عیش ملالی بوده است. اینجاست که یحیا بر خلسه ، خواری و لذت مازوخیستی غلبه کرده، برمی آشوبد و سرهرود را مجازات می کند. چون نمی خواهد تبهکار باشد. چراکه به قول برتولت برشت ،آنکه حقیقت را نمی داند نادان است ،اما آنکه حقیقت را می داند ولی انکار می کند، تبهکار است.
در فصل سوم "شهری به نام خنازیر" داستان راعی و افسون را داریم و اینبار یحیا شخصیت فصل دو نیز وارد داستان میشود. در این فصل نویسنده ، ناگهانی و بی هیچ مقدمه و پیش زمینه ای وارد داستان شده و روایت خودش از نفت و شرکتهای نفتی را میگوید. اینکه افسون و رنج و خون و تبعیض ،حتا بعد از ملی شدن نفت توسط مصدق و گذشت سالها، به پایان نرسیده و این تبعیض پایش را تا زندگی نویسنده هم کشیده است. در این فصل ،بازهم فصل اعتراض است و راعی معترض کشته شده است و افسون بخاطر این تبعیض از شهرش گریخته و تن به هر خفتی داده .
البته فصل مشترک این سه فصل نفت است. اما راوی در هرفصل متفاوت است و همین سبب شده که بین فصل اول با دوم و سوم فاصله ایجاد شود. یعنی فصل اول و شخصیتهای آن در فصلهای دوم و سوم دیده نمیشود و همین سبب گسست روایت اول از دوم و سوم شده است .
اگرچه فصل مشترک دوم و سوم یحیاست ولی یحیا در فصل سوم منفعل است .یعنی با توجه به حضور موثر یحیا در فصل دوم این حضور منفعل در فصل سوم ، به رخ کشیده میشود.
توتال از فانتزی شروع میشود و هرچه پیش می رویم ،این فانتزی کمرنگتر شده و به واقعیت نزدیک میشود تا آنجا که در اواخر روایت ، نویسنده زندگی خودش را هم به واقعیت سیاه و تلخ نفت پیوند میدهد.
"خب باید بگویم ،دیگر کم آورده ام و این اعتراف راحتی نیست. شاید هیچ مخاطبی خوشش نیاید از اینکه نویسنده یکهو سرش را از لای در متن تو بیاورد و شروع کند به حرف زدن و توضیح دادن.ولی گاهی واقعا چاره ای جز این نیست…" گویا نویسنده تصمیم داشته روایت نفت را در لفافه ی فانتزی بپوشاند، اما از آنجا که به قول سقراط زندگی بازنگری نشده، هیچ ارزش زیستن ندارد، طاقت نیاورده و از میان این روایت خون و درد و افسون، به بازنگری زندگی خودش میپردازد، زندگی که با نفت سیاه گره خورده است.
اما دو شخصیت سرهرود و یحیا در فصل دوم ،اگرچه شخصیتهای تراژیکی هستند ،اما ذهن مخاطب را با خود درگیر می کنند، چرا که به قول هگل گناهکارند. هگل می گوید گناهکار بودن مایه ی اعتبار شخصیتهای بزرگ تراژیک است.پس اگر قهرمان ،عاری از گناه باشد و از پیش مکاشفه ی نفس داشته باشد، همه چیز روی آب است.از این روست که تاثیرگذارترین فصل رمان به اعتقاد من این فصل است. اگرچه نویسنده در فصل پایانی افسون را که به نوعی در جامعه ی اتمیزه الینه شده و خودش راهم وارد قصه کرده ،اما جا پای عجله در پرداخت این شخصیتها به چشم میآید و افسون چنگی به دل مخاطب نزده و حتا انفعال و کمرنگ بودن اثر یحیا در این فصل ،در مقایسه با فصل دوم خودش را به رخ میکشد.
اما در روایت توتال از رستگاری خبری نیست . چراکه به قول آدرنو رستگاری امری جمعی است.
‘