این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
انسان در جستجوی معنا
چند نگاه به مجموعه داستان «بی مقصد» اثر آرزو اسلامی
۱
شراره یقینی
بر اساس اصل عدم قطعیت، در جهانی که در آن زندگی می کنیم، شاید بهتر باشد تا کتاب حاضر را فقط در یک چهار چوب از نقدهای «نویسنده محور»، «متن محور» و یا «خواننده محور» بررسی نکنیم؛ در واقع این کتاب، قابلیت بررسی از هر محوری را دارد چرا که می شود رنگ مایه هایی از نوشتار مدرن، کلاسیک و حتی میانۀ این دو را در آن دید؛ لذا ابتدا می رویم سراغ عروسک ها، شخصیت ها و نویسندۀ کتاب، آرزو اسلامی. . . ایشان صرفا یک نویسنده نیست ؛ بلکه عروسک ساز هم هست؛ عروسک های خاص، زیبا و بی تکرار می سازد که هرکدام صاحب شخصیت هایی هستند که انگار، دستمایه ای شده اند، برای شخصیت های داستانی اش؛ شخصیت هایی که به رغم ساختارِ خاصِ داستانِ کوتاه، عمیقاً در ذهن خواننده نفوذ می کنند و ماندگار می شوند و عناصری اِتری نیستند که با رفتن و رسیدن به داستان بعدی، از ذهن خواننده تصعید شده و بیرون بروند؛ در واقع نمی شود از نقش مؤلف در اینجا صرف نظرکرد و او را پیش از نقد، کُشت. . . ! او همچون مادری است که اگر کشته شود، بازهم تاثیر شخصیت سازی اش بر فرزندانش مشهود است؛ همچون تاثیر هنر عروسک سازیِ نویسندۀ کتاب که در ساختِ شخصیت های بی تکرار داستانی اش پیداست و به نظرم این شخصیت پردازی قوی، ناشی از نگاه عمیق و دقیق نویسنده به دنیای پیرامونش و مطالعۀ هدفمند و بسیارش است. . .
با این حال همه می دانیم که اثر، از روزی که از زیر قلم نویسنده خارج شد، دیگر متعلق به ما خوانندگان است و هر کدام بر اساس افق دیدمان قادر به ارزیابی آن خواهیم بود –همان نظریۀ مرگ مؤلف رولان بارت- مهم این است که ما در خوانشِ یک متن، این بار با نگاهی «خواننده محور»، قواعد آن را مراعات کنیم؛ چرا که هدفِ اصلی، «تولید معناست» نه «کشف معنا». یعنی خوانندۀ متن، یک رویکرد انفعالی ندارد و برعکس در اثر برخوردِ فعالانه و مشارکت در امر معناسازی به تعابیر تازه ای می رسد که چه بسا مؤلف خود از آن بی خبر بوده است.
کتاب ساختاری ابسوردیستی دارد و 'ابسوردیسم' یا 'پوچ انگاری' به تعارض، بین تمایلِ نوع بشر برای جستجوی ارزشِ درونی و معنا در زندگی و ناتوانی انسان در یافتن آن اطلاق میشود. در اینجا «پوچ» به معنای «ناممکن از لحاظ منطقی» نیست، بلکه بیشتر به معنای «ناممکن از لحاظ انسانی» است؛ بنیادِ کتاب، با شالوده ای اقلیمی و پیروی از فضاسازی های سنتی ایرانی، به دلیل اینکه موضوعات عام انسانی را مطرح می کند، لذا تعدادی از داستانهای کتاب، می توانند به دلیلِ انسان شمولی شان، در ردۀ داستانهای جهانی قرار بگیرند؛ به عنوان مثال، داستان های بی مقصد، نان سنگی، روبان، عصر جمعه و از فیروز تا فیروزه از این دسته اند؛ با درون مایه هایی که بیشترین وجوهِ اشتراکِ خصلت های انسانی را در چهار گوشۀ دنیا به نمایش می گذارند؛ به عنوان مثال، در اولین داستانِ کتاب، یعنی «بی مقصد»، سرگشتگی انسان برای یافتن مفرّ و نجات از آنچه زندگی مدرن بر او تحمیل کرده است، می تواند شاه کلیدی بر آغاز کتاب باشد تا خواننده را در دنیای هزار توی سرگشتگی، مشتاق به خوانش داستان های بعدی کتاب کند و یا در داستان «نان سنگی» و از «فیروزه تا فیروز»، جنگ به عنوان دالی جهانی، مدلول هایی پی در پی و یکی در دل دیگری و گاه متضاد را ایجاد می کند و تا آنجا پیش می رود که جنگ در لایۀ نخست، ابتداء تقدّس می یابد و در لایۀ بعدی، چیزی جز نحوست و حسرت و درد نیست. . . و یا در داستان «روبان»، نکته های ارزنده ای، خودنمایی می کند، از جمله، روایت داستان با زاویۀ دید اول شخص، آن هم در موردِ دختری معلول که همۀ خواست های انسانیِ یک فرد سالم را در او می بینیم، مانند امید، مهربانی، ناامیدی، عشق و حسرت. . . و سپس با درون مایه ای کمرنگ تر می شود، انسان را به رغم تمام تفاوت های درونی و بیرونی تعریف کرد و از او تصویری ساخت که خوانندۀ داستان، دخترکِ معلول را نخواهد و یا نتواند معلول ببیند. . .
نویسنده از موضوع زن و زنانگی، فراتر رفته، او به انسان می نگرد، با محوریت عشق، آنهم از افلاطونی ترین نوعِ آن و البته با نگاهی کمی تیره که شاید این نگاه، در اثرِ تاثیر و تأثر از اقلیم، فرهنگ، حافظۀ تاریخی و جمعی مردم مان نشأت گرفته باشد.
باری، «بی مقصد» کتابی است که سه اِلمان مهم و بنیادی، یعنی «صداقت»، «معنا» و «قصه گویی» را در خود گنجانده است؛ با استعاره هایی بدیع که هر چند اثر انگشت منحصر به فرد و خلاقِ نویسنده را در خود دارد اما می تواند امیدوارمان سازد که داستان هایی پر استعاره و تشبیهات زیبا و گاهاً شعرگونۀ نویسندگان درگذشته ای، همچون «بیژن نجدی» را در آینده نیز، در ادبیاتمان داشته باشیم. . .
با چند جملۀ منتخب از کتاب، این گپ کوتاه بر کتاب بی مقصد را به انتها می رسانم.
-می بینی آدمها چقدر بلند بلند حرف می زنند؟ اما فکر های شان را برای خلوت خودشان نگه می دارند. . . (ص ۱۲۹ از داستان "خطِ مبهمِ درختان تبریزی")
-می خواهم خیره شوم به درخت زردآلویی که به برگ های ریختۀ پایش دلخوش است. (ص ۷۳ از داستان "روبان")
-گاهی وقت ها آدم از بس توی کله اش حرف پر می کنند که برای فکر کردن خودش جا نمی ماند و لال می شود. (ص۳۳ از داستان "نان سنگی")
-درد یا در جان آدم ریشه می دواند، یا می شود بته های هرز توی قبرستان که معلوم نیست، درد کدام آدم نگون بختی است که مرده و حالا خار شده و جا مانده در زمین. (ص ۴۳ از داستان "من یکبار چیده شده ام")
و یا جملاتی استعاره ای و شعرگونه؛ همچون:
-زن کنار دستم آه می کشد و سرش را به صندلی تکیه می دهد، کمی نزدیکتر می شوم، کمی هم. نمی دانم، سر من است و شانۀ او، یا شانۀ من است، سر او. . . (ص ۴۹ از داستان "من یکبار چیده شده ام")
-من مردۀ سالهای پیش بودم، با گُل گُل های ریز، با آن دو ابروی پر شده از مو و شلواری زیر دامن و دامنی روی شلوارو پیراهنی روی دامن و شلوار و. . . (ص ۵۵ از داستان "من یکبار چیده شدهام")
****
۲
ناهید شمس
نویسنده در مجموعه بی مقصد داستانهایی متفاوتی را بازگو می کند. داستانهای در مورد تنهایی،عشق، سرخوردگی، سنت و. . .
در داستان" بی مقصد "که اتفاقا نام مجموعه از آن گرفته شده، راوی که زنی ست درمانده در داخل قطاری که مسافر آن است به دنبال یک دکتر مشاور می گردد که شنیده حلال مشکلات است. این جستجوی او سبب می شود که بقیه ی مسافرهای قطار هم در جهت حل مشکلاتشان دکتر مشاور را جستجو کنند. در این داستان اگرچه تم داستان جذاب و گیراست اما نویسنده در پرداخت چندان موفق و زیر پوستی عمل نکرده.
یکی از زیباترین داستانهای مجموعه "عصر جمعه "است. مردی که در حیاط مجتمعی روی حصیری دراز کشیده و به ماهی سرخی در تنگی خیره شده و به هیچ اعتراضی هم پاسخ نمی دهد. همسایه ها از بالکن او را نگاه کرده و هرکس از ظن خود او را قضاوت می کند. راوی هم که از بالکن شاهد این مرد است خوابش می برد و وقتی از خواب بیدار می شود و در مورد مرد می پرسد،می شنود که مرد ماهی را قورت داده و توی گلویش گیر کرده و او را به بیمارستان برده اند. مردی که گویا تنهایی خودش یعنی همان ماهی گرفتار در تنگ را می بلعد و بیش از پیش گرفتار می شود.
نویسنده از ترفند زیبایی برای تنهایی عمیق مرد زل زده به تنگ استفاده کرده. زندگی در اطراف مرد جریان دارد. پدری که نان سنگک خریده، نگهبان مجتمع که در حال بحث با بقیه در مورد مرداست. راوی که در حال پهن کردن رخت روی بند توی بالکن است و. . . تضاد حرکت و روزمره گی که در اطراف مرد زل زده به تنگ در جریان است، تنهایی عمیق اورا بیشتر به رخ می کشد. تنهایی که ناچار می شود آن را ببلعد و چه بسا باعث خفه شدنش می شود.
"صدای پدر از اتاق کناری می آید: "می خواستن بذارنش تو ماشین، دست و پا هم نمی زد !"آسمان می غرد. اما بیشتر داستانهای مجموعه درمورد زنان است. در این میان داستان" روبان " موضوع جذابتری دارد و نویسنده در پرداخت هم بهتر عمل کرده.
داستان از زبان دختری بیان می شود که معلول جسمی و حرکتی است. او که روحیه ای بسیار حساس و شاعرانه دارد،شیفته ی پسری می شود که همکارپدرش است و قرار می شود توی منزل به او حسابداری اموزش بدهد و. . .
اما جذابیت این اثر این است که نویسنده با استفاده از روبانهای رنگی و رفتارهایی که دخترک با روبانهای رنگی دارد حس و حال درونی وعاطفی اورا نشان می دهد. "با دست راست دست چپم را می گرفتم که نرود روی سینه م، زیر روبانهای رنگی جمع شود و بلرزد. "یا "گاهی دست چپم را تکان می دادم و روبانها را لمس می کردم. حسی گرم توی تنم می پیچید. نمی دانستم وقتی به حسابدار پدر نگاه می کنم این حس گرم توی سینه م جریان پیدا می کند یا. . . "
و "با همان دست راستم روبانها را سپرده بودم به زیر چرخ ماشین هایی که از کنارمان می گذشتند. باد روبانها را درهم پیچیده بود. " پل ریکور معتقد بود یکی از مهمترین رنجهای روزانه، از دست دادن میل زندگی ست. نویسنده در بیشتر داستانهای این مجموعه سعی دارد با این از دست دادن میل به زندگی بجنگد،با عشق.
به قول جان استوارت میل، در این زمانه فقط همرنگ نشدن با مردم و سرخم نکردن در برابر سنتها،خود خدمتی ست به جامعه. در داستان "یکبار من چیده شده ام" این سنتهای دست و پاگیر و انسان کش، به رخ کشیده می شود. زنی که شوهرش مرده،گویا حق زندگی ندارد و درحد یک میوه تنزل میابد. میوه ای که قبلا چیده شده است.
"دیگه یه بار چیده شده و تمومه. انتظار داری پسر هفت هشت ساله و دختر پنج ساله ش رو ورداره بره خونه ی شوهر؟. . . "
سنتهایی که به مثل مارهایی به جان راوی افتاده و اورا از چپ و راست نیش می زند.
"و من که زیر اینهمه درد داخل پوستم جوانه نمی دهم، بیایم بیرون. منی که چیده شده، تمام شده ام. مادرشوهرم می گفت: "اونایی که سرخک نگرفتن حتا تو قبر می گیرن. استخوانهاشون دونه دونه قرمز و قهوه ای میشه و. . . "
سنتها و تفکرات پوسیده ای که حتا دامن معشوق را هم گرفته: "موتور سوار با آن کلاغهای چشمهایش که در برف بیشتر بال بال می زنند،می گوید:"بچه ها بزرگ شدن. بسپارش دست خدا و بیا زن من شو. خودت تنها باشی با خونواده آسونتر کنار میام. "
و در نهایت همه در برابر این زن قد علم می کنند که او به کام دل نرسد. حتا خود معشوق.
در کل در اکثر داستانهای مجموعه، پرداخت زیبایی از یک حس و حال درونی و انسانی شده که به مجموعه رنگ و رویی نوستالژیک بخشیده. اگرچه پرداخت بعضی داستانها بهتر صورت گرفته و در بعضی این پرداخت ضعیفتر است. اما در کل مجموعه ای قابل قبول است و نشان از توانمندی نویسنده اش دارد.
***
۲
ملاحت نیکی
داستان در زاویه دید دوم شخص نوشته شده. زیبایی این زاویه دید در این است که خواننده خود را در جایگاه راوی تصور می کند. به این ترتیب فاصله بین خواننده و داستان به کمترین میزان می رسد. استفاده از این زاویه دید مثل راه رفتن بر لبه تیغ سخت است. اگر خواننده نتواند با شخصیتی که راوی ارائه می کند خود را وفق دهد، اگر نتواند وارد محیط داستان شود و در فضای آن سیر کند، نویسنده شکست خورده است.
داستان «دیگر نمی ترسم» نمونه موفق و زیبایی از انتخاب این زاویه دید ارائه داده است. نویسنده با تسلط و جزئی نگری که به فضا و محیط داشته، من خواننده را در فضای داستان هدایت کرد تا همزمان ببینم و روایت کنم. داستان از جایگاه (جای+گاه) درستی برخوردار است. شهری دور از خط مقدم و نزدیک به مرز. زمان بحبوحه جنگ. جنگ طولانی شده، بمباران شهرها، فقر اقتصادی، جوان ها و جوانی های پرپر شده. . . .
در داستان دوگانه سازی های زیبایی ارائه می شود، جوانی کنار پژمردگی می نشیند، عشق و مهر کنار خشونت. رفاقت کنار ناکامی و مرگ. نویسنده از کارکرد این پارادوکس ها تنها در مفاهیم بهره نمی برد، بلکه آن را در اشیا و طبیعت هم وارد می کند. چغندر شیرین کنار سرگین است، پولک های لباس مادر کنار صورت پر چین و چروکش است. پول کنار نزول است. . .
داستان مثل یک حماسه روایت می شود پرقدرت و پرضربه. عزت قوالچی بر تارک داستان ایستاده و بر طبل می کوبد و به قول ننه «. . . به طبل که می زنه رگ و ریشه درخت ها می لرزن و جسد رو پس میده آب. کار به زنده مرده بودنش ندارم. . . »
و جان مایه داستان همین جاست. جایی که کار به مرده و زنده بودن آدم ها ندارد. امیرعلی مرده جاندار ترین شخصیت داستان و پدر زنده، بی جان ترین است.
قوالچی به طبل می کوبد تا نجات مان دهد، مرده یا زنده فرقی ندارد.
‘