این مقاله را به اشتراک بگذارید
قتل پروفسور شلیک
فلسفه زیر سایۀ نازیسم؛ ظهور و سقوط حلقۀ وین
آدام کیرش
ترجمۀ: مهدی صادقی
کانت روزگاری متافیزیک را «ملکۀ علوم» خوانده بود، اما از نظر اعضای پرشور حلقۀ وین، متافیزیک ملکهای بود شبیه به ماری آنتوانت. تاریخ مصرفگذشته، متکبر و آمادۀ جان دادن زیر گیوتین. اعضای این حلقه که به اندیشههای ویتگنشتاین علاقهمند بودند، میخواستند زبان را از هر چیز بیمعنا و مبهم پاک کنند و از این طریق منطق را نجات دهند. اگرچه دربارۀ این گروه زیاد نوشتهاند، اما کتابی جدید، قتلِ رهبر آنها، موریتس شلیک را بهانه کرده است تا سرگذشت این گروه را از منظری تازه بازگوید.
شکوفایی فلسفه اغلب پس از جنگها اتفاق میافتد، بهخصوص جنگهایی که منجر به شکست میشوند. سقراط زمانی سخن میگفت که ارتش آتن در جنگ پلونزی داشت شکست میخورد، توماس هابز لویاتان را وقتی مینوشت که در پاریس تبعید بود، یعنی پس از شکست سلطنتطلبان در انگلستان. در لحظات تحقیر و سردرگمی، وقتی نیاز است مردم فهم خود از جهان را بازسازی کنند، فیلسوفان به میدان میآیند و پیشفرضهایی را مورد بازاندیشی قرار میدهند که در زمان عادی کسی در آنها مناقشه نمیکرده است.
شکست قدرتهای مرکز۱ در جنگ جهانی اول باعث شد یکی از موجهای تاریخیِ اندیشۀ خلاقانه رشد کند. لودویگ ویتگنشتاین، که شاید بتوان او را تأثیرگذارترین فیلسوف قرن بیستم به حساب آورد، در ارتش اتریش-مجارستان به عنوان افسر توپخانه خدمت میکرد. در نوامبر ۱۹۱۸، تنها چند روز پیش از آتشبس، دستگیر شد و قبل از اینکه به خانهاش در وین برگردد، نُه ماه را بهعنوان اسیر جنگی در ایتالیا سپری کرد. وین که تا پیش از این پایتخت امپراتوری به حساب میآمد، ناگهان به پایتخت کشوری کوچک و بسته تبدیل شده بود.
در تعطیلات تابستان ۱۹۱۸ بود که ویتگنشتاین رسالۀ منطقی-فلسفی تراکتاتوس را کامل کرد، رسالهای که در سال ۱۹۲۱ منتشر شد. البته امروزه، اثر بعدی ویتگنشتاین است که بیشترین توجهات را به خود جلب کرده است. تراکتاتوس، کتاب کوتاه و فشردهای است که مانند رسالۀ اقلیدس در هندسه، در قالب مجموعۀ بیشماری از گزارهها بیان میشود و از همان ابتدا با بلندپروازی رادیکال خود، خواننده را جذب میکند. این رساله قصد داشت فلسفۀ غرب را از بن و ریشه نابود کند، درست همانطور که چپها و راستها این کار را با جوامع پس از جنگ در سراسر اروپا انجام دادند.
برای ویتگنشتاین، نوسازی فلسفه از زبان شروع میشود. از یونان باستان تاکنون، متفکرین غربی تلاش میکردند جهان را از خلال اصطلاحاتی مثل «وجود»، «صیرورت»، «جوهر»، «ذات» و «مُثُل» بررسی کنند. این انتزاعات استدلالهایی را به بار میآورد که همینطور دور خود میچرخیدند و نتیجۀ واضح و مشخصی در پی نداشتند. اما حالا اوایل قرن بیستم بود و نظریههای نسبیت و کوانتوم داشت واقعیت را به گونهای بازآرایی میکرد که بتوان آن را از طریق آزمایش و معادلات دقیق ریاضی اثبات کرد. در عصری که فیزیک پیروز آن بود، آیا فلسفه هنوز هم نیاز داشت تا خودش را با متافیزیک آزار دهد؟
با یک جواب نه، ویتگنشتاین اندیشۀ مدرن را به سمتی جدید برد. در فلسفۀ تحلیلی، که او در پدید آوردنش دست داشت، بسیاری از مشکلات سنتی فلسفه صرفاً کژفهمیهایی قلمداد میشد که ناشی از استفادۀ نادرست از زبان بود. حالا دیگر چیزی که فیلسوفان به آن نیاز داشتند عمق و ژرفا نبود، بلکه وضوح و شفافیت بود: چنانچه ویتگنشتاین در تراکتاتوس مینویسد، «هر چه اندیشیدنی باشد را میتوان واضح به آن اندیشید و هر چه گفتنی باشد را میتوان واضح گفت».
این شیوۀ اندیشیدن به زبان -اینکه زبان واجد چه معنایی است، قادر به درک چه چیزهایی است و چگونه باید آن را به کار گرفت- به مشغولیت فکری مشخصِ حلقۀ وین تبدیل شد. حلقۀ وین به گروهی از دانشمندان، ریاضیدانان و فیلسوفانی گفته میشود که به طور منظم از نیمۀ دهۀ ۱۹۲۰ تا نیمۀ دهۀ ۱۹۳۰ گرد هم جمع میشدند و پاتوقشان بیشتر مؤسسۀ ریاضی دانشگاه وین بود.
شناختهشدهترین اعضا یا هستۀ اصلی این حلقه متشکل بود از: رودلف کارنپِ منطقدان، اتو نویراتِ جامعهشناس و کورت گودل و موریتس شلیکِ ریاضیدان. آنها پس از دریافت دکترای فیزیک زیر نظر ماکس پلانک، پیشگام نظریۀ کوانتوم، به فلسفه روی آوردند. این اندیشمندان و دانشجویانشان در برنامهای که برای فلسفۀ آکادمیک پس از جنگ در بریتانیا و آمریکا پیاده شد، نقش داشتند؛ بریتانیا و آمریکا کشورهایی بودند که بیشتر اعضای حلقه، پس از فرار از قارۀ اروپا در دهۀ ۳۰، در آنجا مشغول تدریس شدند.
با الهام از تراکتاتوس، حلقۀ وین سعی میکرد زبان را هم به اندازۀ قضایای ریاضی دقیق و منسجم سازد. فیلسوف انگلیسی ای. جی آیر، که در وین تحصیل کرد و نقش شایانی در رواج ایدههای حلقه داشت، تعریفش از مقصود فلسفه را اینطور خلاصه میکند: «فلسفه میخواهد آشفتگیای را بزداید که برآمده از فهم ناکاملی است که ما از انواع خاصی از جمله در زبانمان داریم». اگر این «چرخش زبانی»، که به این نام معروف شده، کسالتبار و حتی خشک به نظر میرسد، چه بهتر؛ زیرا مدتی طولانی است که توهمات پرشکوه و وسوسهانگیز فلسفه را به سوی گمراهی کشاندهاند.
کتاب جدید دیوید ادموندز در انتشارات پرینستون، قتل پرفسور شلیک، از گروه وین، که بسیار دربارۀ آن نوشتهاند، شرحی زنده و آسانفهم ارائه میدهد. ادموندز کاری به ژرفا و عمق کار حلقه ندارد، که البته مسئلهای به شدت تخصصی است، بلکه میکوشد بفهمد چگونه ایدههای حلقهْ بازتابی از زمان و مکانِ بهمریختۀ آن است. بهعلاوه، پژوهش او اطلاعات جدید و مهمی دربارۀ زندگینامه افراد حلقه بهدست میدهد، که شامل اعضای زنِ کمترشناختهشده هم میشود.
ویتگنشتاین در هیچ یک از جلسات حلقه شرکت نمیکرد، اما شخصیتهای کلیدی آن را میشناخت و افکارش بر صورتجلسههای حلقه سایه میانداخت. در کتاب ادموندز نیز این ویتگنشتاین است که سرانجام توجهات را به خود جلب میکند، تنها به این دلیل که میتواند به شکلی فوقالعاده نقش یک فرشتۀ نجات را بازی کند؛ او جدی، کاریزماتیک، ساده و پیشبینیناپذیر است و اگرچه بسیار مغرور مینماید اما پذیرای بزرگترین فداکاریهاست. البته جدای از اینها او جذاب و ثروتمند هم هست و در خاندانی اتریشی-مجاری به دنیا آمده که پیشگام صنعت بودهاند.
باوجوداین، در سال ۱۹۱۹، ویتگنشتاین از سهم الارث خانوادگی خود چشمپوشی کرد. او هفت سال بعد را به تدریس در مدارس ابتداییای گذراند که در روستاهای دورافتادۀ اتریش بودند، اما در آنجا به شخصیتی منفور تبدیل شد، زیرا مرتباً شاگردانش را تنبیه میکرد و موهایشان را میکشید. در سال ۱۹۲۶، پس از اینکه به پایتخت برگشت، با حلقۀ وین ارتباط گرفت. در آن زمان اعضای حلقه مدتی بود که تراکتاتوس میخواندند. همسر شلیک، رهبر گروه، به یاد میآورد اولینباری که شوهرش با ویتگنشتاین شام خورده بود، «در حالت خلسه» به خانه برگشت. یا فردریک وایزمنِ فیلسوف، پس از دیدار با ویتگنشتاین، «بهنحوی ناخودآگاه شیوۀ صحبتکردن او را تقلید میکرد».
زیرعنوان کتاب ادموندز، ظهور و سقوط حلقۀ وین، رابطۀ بین فعالیتهای گروه و قتلِ مشهور شلیک را بهتر از توضیح خود کتاب نشان میدهد. قتل شلیک هیچ ربطی به افکار او نداشت؛ او به دست دانشجوی روانی سابقش، یوهان نلبوک، کشته شد. نلبوک برای سالها او را تعقیب و تهدید میکرد و سرانجام در ژوئن ۱۹۳۶روی پلههای ساختمان دانشگاه به او شلیک کرد. اما ادموندز نشان میدهد ایدههایی که حلقۀ وین در هرجومرج ایدئولوژیکیِ جنگ داخلی اتریش عرضه کرد، آن چیزی بود که اتفاقات بعدی را شکل داد.
به محض اینکه خبر قتل بیرون آمد، رسانههای ناسیونالیست و یهودیستیز سعی کردند آن را کماهمیت جلوه دهند و حتی در پارهای جاها این کار را بهعنوان دشنهای بر پهلوی اندیشۀ فاسد یهودی ستایش کردند. شلیک متهم بود که «نهال رنجور شخصیت ملی» را لگدمال کرده و بر آن است که «منطق، ریاضی و فرمالیسم» یهودی را رواج دهد، چیزهایی که مغایر با «یک دولت مسیحی در آلمان» بود. نویسندهای هشدار داده بود که این قتل باید «تلاشها را تسریع کند، تا هر چه سریعتر به راهحلی کاملاً رضایتبخش دربارۀ معضل یهودیها برسیم». نلبوک، در دادگاه خود، بر این احساس ملیگرایانه سوار شد و ادعا کرد که او شلیک را بهخاطر دلایل ایدئولوژیک کشته است. البته این دفاع او را از زندان نجات نداد، اما وقتی آلمان نازی، در سال ۱۹۳۸، اتریش را ضمیمۀ خود کرد، نلبوک آزاد شد؛ آن هم بر این مبنا که جنایت او از انگیزههای قوی میهنپرستانه و یهودیستیزی آشکار نشأت گرفته است.
در این فضای مخوف، کسی به این اهمیت نداد که شلیک اصلاً یهودی نبود، بلکه یک آلمانی پروتستان بود. احتمالاً بعضی بدگویانش از این امر خبر نداشتند، اما بقیه به آن وقعی ننهادند؛ زیرا در چشم آنها یهودیت فقط با مذهب و قومیت تعریف نمیشد. بلکه ذهنیتی بود که مدرنیسم و لیبرالیسم آن را تشکیل میداد، این چیزها در چشم آنها سرچشمۀ فساد روحی تلقی میشد.
با این اوصاف، نازیها و فاشیستهای مسیحیِ اتریشی حق داشتند حلقۀ وین را دشمن تصور کنند. اگر بخواهیم از واژگان ادموندز استفاده کنیم، حلقۀ وین از افکار خرافاتی «متنفر» بود، بهخصوص موهوماتی که دربارۀ نژاد و مذهب وجود داشت. در بین اعضای حلقه هم مسیحی وجود داشت هم یهودی، اما دین واقعی اعضا چیزی بود که به آن «فهم علمی از جهان» میگفتند.
«فهم علمی از جهان» عنوان بیانیهای بود که سال ۱۹۲۹ منتشر شد و حلقه برنامۀ فکریاش را در آن اعلام کرد. این مانیفست برای تکریم شلیک نوشته شده بود، در آن موقع شلیک پس از گذراندن یک دورۀ کاری در دانشگاه استنفورد به وین بازگشته بود. در مانیفست آمده بود هرچند اعضای حلقه روی همه چیز باهم توافق ندارند، اما روی دو اصل اساسی با هم متعهد هستند. اصل اول، «معرفت فقط از تجربه بهدست میآید، یعنی چیزی که بلافاصله دریافت میکنیم و همین است که محدودیتهای دانش مشروع را تعیین میکند». اصل دوم، «مفهوم جهان علمی با استفاده از روشی خاص به نام تحلیل منطقی۲ مشخص میشود».
این ایدهها درکنار هم به مکتب فکری جدید اسمی بخشیدند: تجربهگرایی منطقی. برای تجربهگرایان منطقی، فلسفه سروکاری با ایدهها و چیزها ندارد، بلکه با عبارات، جملات و گزارهها سروکار دارد. با کنارهم قراردادن مجموعهای از عبارات صحیح امکان خلق چیزی را داریم که ویتگنشتاین در تراکتاتوس اسمش را «مدلی از واقعیت» میگذارد، یعنی بازنمودی از جهان در ساحت زبان. محتوای این عبارات، که دربارۀ جهاناند، را تجربه تعیین میکند. این محتویات شامل انواع کنترلشده و پالایششدهای از تجربه هستند که از آزمایش علمی استخراج میشوند.
در مسیر جستوجوی حقیقت، رسالت فلسفه این است که عبارات ما را به بوتۀ آزمایش بگذارد، تا مطمئن شود آنها به لحاظ نحوی و منطقی صحیح هستند. بر این مبنا، حلقۀ وین از منطق نمادینی۳بهره میگیرد که توسط برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی، پرورش داده شده است. این منطق روشی را پیشنهاد میدهد که با آن میتوان هر جملهای را به مجموعهای از نمادها و دستورات تقلیل داد. مثلاً بسیاری از صفحات کتاب کارنپ، نحو منطقی زبان۴(۱۹۳۴)، طوری به نظر میرسند که گویی از کتاب درسی ریاضی نقل شدهاند.
از آنجا که عبارتها میتوانند به خطا بروند و استعمال روزمره زبان کار کشفِ آنها را سخت میکند، منطق تحلیلی بسیار کارآمد است. در بیشتر موارد، تعیین اینکه عبارتی به لحاظ تجربی درست یا غلط است نسبتاً آسان است. مثلاً اگر کسی بگوید ماه از پنیر سبز درست شده، راههای زیادی برای راستیآزمایی آن وجود دارد: میتوان با تلسکوپ سطح ماه را رصد کرد، میتوان سنگهایش را آزمایش کرد، یا حتی محاسبه کرد توپی که جنسش از پنیر سبز باشد و اندازهاش شبیه ماه، خارج از جو زمین چگونه رفتار میکند. حتی اگر این عبارت به لحاظ تجربی غلط باشد، باز هم گزارهای معنادار است؛ زیرا دارد ادعایی دربارۀ جهان مطرح میکند که قابل آزمایش است.
بااینحال، نمیتوان درستی یا غلطی بعضی عبارات را مشخص کرد، زیرا بهگونهای ساخته شدهاند که قوانین زبان را نقض میکنند. کارنپ آنها را «شبهگزاره»۵ نام میدهد، توالیای از کلمات که در نگاه اول شبیه یک گزاره به نظر میرسند، اما واژگان و نحوشان بیمعنایی آنها را آشکار میکند. مثلاً جمله، «سزار هست و»۶: اگر کسی این را به شما بگوید، شما نخواهید گفت که او راست گفته یا دروغ، تنها میگویید او قواعد نحو انگلیسی را نمیداند.
برای حلقۀ وین، بهترین مکان برای شکار «شبه گزارهها» حوزۀ متافیزیک بود، شعبهای از فلسفه که با مفاهیم بنیادین سروکار دارد، مفاهیمی مثل وجود، ذات، زمان و مکان. از زمان ارسطو، که آن را فلسفۀ اولی نام نهاد، به نظر میرسد که متافیزیک صورتی از اندیشیدن است که کمترین علاقه را برانگیخته است. کانت آن را «ملکۀ همۀ علوم» میدانست. اما برای حلقۀ وین، متافیزیک ملکهای شبیه ماری آنتوانت بود، متکبر، غیرقابل دسترس و آمادۀ اهدای سرش به گیوتین.
مشکلی که گزارههای متافیزیکی دارند این است که عموماً اثباتپذیر نیستند، و این برای تجربهگرایان منطقی یعنی بیمعنایی. کارنپ در مقالۀ خود، پاکسازی متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان۷(۱۹۳۲)، از ما میخواهد مردی را تصور کنیم که صفت جدیدی، مثلاً «تیوی»، خلق میکند. در ادامه کارنپ میگوید، «اما وقتی از این مرد پرسیده میشود چگونه چیزی میتواند تیوی باشد، او جواب میدهد هیچ نشانۀ تجربیای برای تیویبودن وجود ندارد». اینجاست که کارنپ میگوید، «ما مشروعیت استفاده از چنین کلمهای را انکار میکنیم».
او قائل است باید چنین اصلی را بر اصطلاحات متافیزیکی هم اِعمال کنیم، از «مُثُل» افلاطونی گرفته تا «شیء فینفسه» کانتی. کارنپ مینویسد، این کلماتِ پرطمطراق ممکن است تأثراتی بر «تصورات و احساسات مشترک» بگذارند، اما معنایی واقعی ندارند، پس هر توضیحی که بر آنها تکیه کند عملاً چیزی نمیگوید.
متافیزیک روحی متعلق به گذشته نیست که اکنون بخواهیم از شر آن خلاص شویم، بلکه هنوز هم تاختوتاز میکند و پیامدهای مهمی در حوزۀ فلسفه و سیاست از خود بر جای میگذارد. مقالۀ کارنپ حملهای بود به مارتین هایدگر، یکی دیگر از فیلسوفان بزرگ آلمانیزبان که پس از جنگ جهانی اول ظهور کرد. اگر تراکتاتوس ویتگنشتاین اثری بنیادین در فلسفۀ تحلیلی بود، کتاب هایدگر، وجود و زمان (۱۹۲۷)، به همان اندازه برای فلسفۀ «قارهای» اهمیت داشت. «فلسفۀ قارهای» عبارت کلیای بود که مکتب تحلیلیِ انگلیسی-آمریکایی برای ظلمتزدگانِ اروپایی به کار میبرد، کسانی که هنوز متافیزیک را جدی میگرفتند.
هایدگر و ویتگنشتاین هر دو قادر بودند در بین دیگران احترام و دلبستگی بیافرینند، اما در بیشتر جنبهها نقطۀ مقابل هم بودند. ویتگنشتاین در رفاه و آسایشِ وین بزرگ شد، درحالی که هایدگر در تنگدستیِ مسکیرش۸، شهری محقر در قسمت روستانشین آلمان، و پدرش متولی کلیسای کاتولیک آنجا بود. ویتگنشتاین سیاحی بود که میان اتریش و انگستان رفتوآمد میکرد، همچنین بین آکادمی و دیگر فضاهای زندگی. اما هایدگر همۀ زندگی حرفهای خود را در دانشگاههای آلمان گذراند، جایی که دانشجوییاش را آنجا گذرانده بود. برای افکارش هم کلبهای دوره افتاده در جنگل سیاه ساخته بود. (دربارۀ آن کلبه، که مشهوترین آلونکِ فلسفۀ قرن بیستم بود، اَدَم شار کتابی نوشته است با عنوان کلبۀ هایدگر۹).
این دو فیلسوف، بیش از هر چیز، دربارۀ ارزش متافیزیک اختلاف نظر داشتند. در ۱۹۲۹، سالی که حلقۀ وین مانیفست خود را منتشر کرد، هایدگر درسگفتاری ایراد کرد که عنوانش، «متافیزیک چیست؟»، خون اهالی تجربهگرایی منطقی را به جوش آورد. او اینگونه شروع کرد که علم مدرن هیچ کاربردی برای متافیزیک ندارد. طبق فهم علمی از جهان، تنها چیزهایی واقعی هستند که بهطور مستقیم تجربهشان میکنیم. اما آنچه بر معرفت سیطره دارد، «خودِ هستندهها هستند و در کنارش عدم».
او استدلال میکرد که بخش دوم گزاره، تنها عبارتی از سر تفنن نیست، بلکه حقیقتی بنیادین را برملا میکند: علاوه بر هستندهها، عدم نیز هست. ما بر آن نیستیم که عدم را با عقل دریبابیم، بلکه تجربۀ تشویش و اضطراب است که عدم را درکپذیر میکند. «در لحظات تشویش وجودی، زمانی که هستندهها بهمنزله یک کل از میدان به در میشوند، تنها عدم است که همه جا را فرا میگیرد». صرفاً به خاطر این شیوۀ بنیادینِ مواجهه با عدم است که قادریم مفاهیم منطقیای مثل نفی و ناموجود را درک کنیم. طبقِ چینش هایدگر: داس نیهتس زبتس نیهتِت۱۰، عبارت قدرتمندی که مترجمان چنین ترجمههایی برایش آوردهاند «عدم میعدمد»۱۱، یا حتی، «هیچ میهیچد»۱۲.
برای خیل مریدان هایدگر، از جا کندنِ زبان به دستِ او تاج و تختی را به مفاهیم متافیزیکی برگرداند که هزارسال بود از دستش داده بودند. او به جای اینکه فلسفه را به سمت تعقل ببرد، به سمت احوالات سوق داد. این روش کار هایدگر را چنان جذاب و خلاقانه کرد که تجربهگرایی منطقی نتوانست هماوردش شود. گفته میشود که هایدگر میخواست به فلسفه حالتی شاعرانه ببخشد، درصورتی که حلقه وین میخواست آن را شبیه ریاضی کند. کارنپ بُعد شاعرانۀ اندیشۀ هایدگر را دقیقاً محل نزاع میدانست، زیرا بر استفاده ناصحیح از زبان تکیه میکرد تا توهم حکمتی ژرف را خلق کند. او در کتابش، پاکسازی متافیزیک، مشکل فلسفۀ هایدگر را مربوط به گرامر میداند: زیرا آلمانها (مانند انگلیسیها) کلمۀ «عدم» را به عنوان اسم به کار میبرند، به همین خاطر است که میتوانند آن را فاعل جمله قرار دهند. برای مثال، اگر کسی بپرسد، «چه چیز آن بیرون است؟» ممکن است بگویید «هیچ»، این جمله از نظر نحوی شبیه آن است که بگویید، «باران». چنین ساختاری این توهم را ایجاد میکند که «عدم» هم چیزی کاملاً شبیه باران است و میتوان ویژگیها و حرکاتش را توصیف کرد. به لحاظ نحوی، اینکه بگوییم «عدم خودش را آشکار میکند» شبیه این عبارت است که «باران میبارد».
این دقیقاً از همان قِسم خطاهایی است که باید بهواسطۀ منطق از آن نجات یافت. کارنپ معتقد است، وقتی میگوییم «هیچ»، داریم از نوعی خلاصهنویسی زبانی استفاده میکنیم؛ اما آنچه به واقع مراد داریم این است که «چیزی که آن بیرون باشد وجود ندارد». وقتی مقصودمان را به این شیوه عبارتبندی میکنیم، معلوم میشود که کلمۀ «هیچ» تنها به این درد میخورد که گزارهای را منفی کند. استفاده از آن به عنوان فاعل یک گزاره، چنانچه هایدگر انجام میدهد، در بهترین حالت نشانۀ پریشانی ذهنی است و در بدترین حالت تلاشی است عامدانه برای رازآلودگی و گمراهکردن.
البته هایدگر در متافیزیک چیست؟ به روشنی میگوید که قصد دارد از شر تفکر منطقی خلاص شود، به این ترتیب «خود ایدۀ ’منطق‘ در تسلسلی از پرسشهای اساسیتر از موضوعیت خواهد افتاد». این اختلاف بنیادینی است که هایدگر را از حلقۀ وین جدا میکند: هایدگر معتقد است زبان میتواند حقایق را در سطحی عمیقتر از منطق کشف کند؛ در مقابل حلقۀ وین بر این باور است که زبان بدون منطق تنها به مُهملات راه میبرد. چنانچه ویتگنشتاین در جملۀ آخر تراکتاتوس هشدار میدهد، «آنچه نمیتوان دربارهاش سخن گفت، میباید دربارهاش خاموش ماند».
بااینحال، دربارۀ آنچه حلقۀ وین میتواند بگوید داستان مفصلی وجود دارد. مانیفست حلقه در سال ۱۹۲۹ به دو اتفاق منجر شد، اولی ژورنالی جدید، که طی آن پیشگامان حوزههای علمی مختلف در قالب مجموعهای از کنفرانسها گردهم جمع میشدند، و دیگری دانشنامۀ بینالمللیای از علوم یکپارچه، این دانشنامه میخواست همۀ معرفتهای علمی را در قالب ۲۰۰ مقاله خلاصه کند. در سطحی گستردهتر، مانیفست حلقه خبر از آن میداد که تجربهگرایی منطقی رویکردِ بهخصوصی در قبالِ «پرسشهای زندگی» دارد: تلاشهایی که برای سازمانیافتگی روابط اقتصادی و اجتماعی صورت گرفت، تلاشهایی که قصد اتحاد بشریت را داشت و نیز تلاشهایی که برای اصلاح مدرسه و آموزش انجام شد؛ همه و همه گواه از پیوندی درونی با فهم علمی جهان داشت. به نظر میرسد اعضای حلقه از این تلاشها با همدلی استقبال میکردند، بهعلاوه بعضی از اعضا نقش فعالی در پیشبرد این تلاشها داشتند.
به طور قطع، اتو نویرات از کسانی است که سهمی در این تلاشها داشت. او یکی از نویسندگان اصلی مانیفست بود و از درخشانترین شخصیتهای حلقه به حساب میآمد. نویرات، چپگرایی متعهد بود که در انقلاب ناکام مونیخ در سال ۱۹۱۹ شرکت کرد، مهارت مثالزدنیای در تعمیم دادن ایدهها داشت. او نام گروه را برگزید، و با واژگان فلیپ فرانک که یکی از اعضای حلقه بود میتوان گفت، امید داشت سویههای مطبوع زندگی را احضار کند، مثل والسهای وینی۱۳. نویرات وقتی به فلسفهورزی مشغول نبود، روی برنامههای مسکنسازی عمومی و سوادآموزی بزرگسالان کار میکرد، بهعلاوه، در حوزۀ ارائه مطالب، روی شیوهای کار میکرد که با نمودارهای تصویری انتقال مطالب را آسان میکرد، این روش ایزوتایپ۱۴نام داشت و بعدتر به واژهنامۀ تصویریای تکامل یافت که امروزه در اینفوگرافیکهای سرتاسر جهان از آن استفاده میشود.
البته همۀ افراد حلقه مشتاق نبودند پایشان به جاروجنجالهای سیاسی کشیده شود، از جمله آنها شلیک بود که مانیفست حلقه به افتخار او نوشته شد. ادموندز در کتابش وضعیت بیثبات فرهنگی-سیاسی اتریشِ قرن ۱۹ و ۲۰ را زنده میکند. اتریش کشور کوچکی بود که پس از جنگ جهانی اول از سرزمینهای آلمانیزبانِ امپراتوری منحلشدۀ هابسبورگ پدید آمد. وین، شهری دو میلیون نفری، به قدری وسعت داشت که میتوانست پایتخت دولتی پهناور و چندملیتی شود، ولی حالا خود را پایتخت کشوری میدید که جمعیتش تنها ۶.۵ میلیون بود.
چنانکه از لقبِ «وین سرخ» پیدا بود، این شهر حکومتی سوسیالیست و فرهنگی جهانوطن داشت، همچنین جمعیت کثیری از یهودیان را درون خود جای میداد. این ویژگیها باعث میشد بقیۀ کشور که روستایی، محافظهکار و کاتولیک بود، از آن متنفر باشند. در دهۀ ۱۹۲۰، اتریش میرفت تا در آستانۀ جنگی داخلی قرار بگیرد، و در سال ۱۹۳۳، تحت رهبری حزب فادرلند فرانت، به دیکتاتوریای فاشیستی تبدیل شد. در این شرایط، شهرت حلقۀ وین به چپگرایی آنها را بسیار آسیبپذیر میکرد.
در سال ۱۹۳۴، گروه تحت بازرسی پلیس قرار گرفت و شلیک مجبور شد نامههایی به ادارات دولتی بنویسد و اصرار کند که حلقهشان «کاملاً غیرسیاسی» است. البته این نامهها جواب نداد و سازمان رسمیای که از حلقه حمایت میکرد، ملغی شد. بهعلاوه، بعضی از اعضای حلقه دستگیر و بعضی از کارشان برکنار شدند. هرچند چهارسال دیگر مانده بود تا آلمان نازی اتریش را ضمیمۀ خود کند، اعضای حلقه به تقلا افتادند تا فرصتی برای مهاجرت پیدا کنند.
بسیاری از اعضا سر از آمریکا درآوردند و کمک کردند نسل بعدی فیلسوفان آکادمیک در آنجا پدید آید. در سال ۱۹۳۱، هربرت فیگل به دانشگاه آیووا رفت، کارنپ، در سال ۱۹۳۶، به استخدام دانشگاه شیکاگو درآمد. کورت گودل، که به «قضیه ناتمامیت»۱۵و شخصیت کاملاً بیخیالش معروف است، تا زمانی که جنگ جهانی دوم شروع شد ملتفت خطر نگردید. در ژانویۀ ۱۹۴۰، پس از اینکه پیشنهادی کاریای از موسسه مطالعات پیشرفته در پرینستون دریافت کرد، مجبور شد برای اینکه به نیوجرسی برسد، کل اتحاد جماهیر شوروی، اقیانوس آرام و ایالات متحده را دور بزند.
آن دسته از اعضای حلقه که کمتر شناخته شده بودند، کار سختتری پیشرو داشتند. ادموندز دستوپا زدنهای رُز رَند را ثبت کرده است، زنی یهودی که دکترایش را در سال ۱۹۳۸ از دانشگاه وین گرفت، اما موفق نشد شغل آکادمیکِ امنی در انگلستان پیدا کند و دست آخر هم مجبور شد روی صدقۀ از روی منتِ سازمانهای پناهندگی حساب کند. ویتگنشتاین وساطت او را کرد، اما حتی خواستۀ رُز برای ویتگنشتاین هم دشوار به نظر میرسید و سخت میشد آن را برآورده کرد. بااینحال، او نجات پیدا کرد و تا سال ۱۹۸۰ زنده ماند و تدریس کرد. به طرز شگفتی، هیچ یک از اعضای حلقه به دستِ نازیها کشته نشد.
در این مدت که تجربهگرایان منطقی داشتند از ترس جانشان فرار میکردند، هایدگر در مدار صعود بود. پس از اینکه در سال ۱۹۳۳، هیتلر در آلمان به قدرت رسید، فیلسوفِ وجود و زمان به ریاست دانشگاه فرایبورگ برگزیده شد و مسئولیت یافت تا دانشگاه را با نازیسم همسو کند. هایدگر، که شیفتۀ نازیسم بود، وظیفۀ خود را با مفاهیمی متافیزیکی تصویر میکرد. او در مراسم معارفۀ خود گفت: ذات دانش «جایگاهی است که در میان تمامیتی دائماً خود-پنهانگر از وجود پرسش میکند». احتمالاً کارنپ زبان او را به سخره میگرفت، اما همانطور که حلقۀ وین میدانست، و آلمان و کل جهان داشت دستشان میآمد، «شبه گزارهها» میتوانست پیامدهایی کاملاً واقعی به همراه داشته باشد.
اطلاعات کتابشناختی:
Edmonds, David.The Murder of Professor Schlick: The Rise and Fall of the Vienna Circle. Princeton University Press,2020
پینوشتها:
• این مطلب را آدام کیرش نوشته و در تاریخ ۱۲ اکتبر ۲۰۲۰ با عنوان « Philosophy in the Shadow of Nazism» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۹ آبان ۱۳۹۹با عنوان «فلسفه زیر سایۀ نازیسم؛ ظهور و سقوط حلقۀ وین» و ترجمۀ مهدی صادقی منتشر کرده است.
•• آدام کیرش (Adam Kirsch) نویسنده، منتقد و استاد دانشگاه کلمبیا است. نوشتههای او در تبلت، نیویورکریویو آو بوکس، نیویورکر و دیگر مطبوعات به انتشار رسیده است. آدمها و کتابها، ۱۸ اثر کلاسیک ادبیات یهودی (The People and the Books, ۱۸ Classics of Jewish Literature) از کتابهای اوست.
[۱] قدرتهای مرکز یکی از دو طرف درگیر در جنگ جهانی اول بودند. شامل امپراتوری آلمان، امپراتوری اتریش-مجارستان، امپراتوری عثمانی و پادشاهی بلغارستان [ویکیپدیا].
[۲] logical analysis
[۳] Symbolic logic
[۴] The Logical Syntax of Language
[۵] pseudo-statements
[۶] Caesar is and
[۷] The Elimination of Metaphysics Through Logical Analysis of Language
[۸] Messkirch
[۹] Heidegger’s Hut
[۱۰]das Nichts selbst nichtet
[۱۱] the nothing itself nihilates
[۱۲] the nothing itself noths
[۱۳] Viennese waltzes: یک نوع رقص محلی و سالنی است که رقصندهها یکدیگر را هنگام رقص نگه میدارند [مترجم].
[۱۴] Isotype
[۱۵] incompleteness theorem