این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به «روزنامه خاطرات یک آدم ناقابل»اثرجورج و ویدون گروسمیت
خاطرات آدمی معمولی
«روزنامه خاطرات یک آدم ناقابل» روایتی است از اتفاقات زندگی روزمره خانواده پوتر که در لندن زندگی میکنند. راوی داستان و پدر خانواده، آقای چارلز پوتر است که کارمند یک شرکت تجاری در لندن است. آقای پوتر همان آدم «ناقابل» حساسی است که میترسد اصالتش از مراودههای روزمره با کسانی مثل نقاشهای ساختمان و شاگرد مغازهها و مستخدمها خدشهدار شود. دغدغه اصلی پوتر این است که جوکهای خوب تعریف کند و دلش میخواهد همیشه دیده شود و همه تحویلش بگیرند و به این خاطر است که کمکم این ایده به فکرش میرسد که نوشتن یادداشتهای روزانه یا همان روزنامه خاطرات میتواند مرد را بسازد و او را به کسی بدل کند که دلش میخواهد.
برادران گروسمیت به نامهای جورج و ویدون نویسنده و تصویرگر «روزنامه خاطرات یک آدم ناقابل» هستند. این کتاب چند سال پیش با ترجمه شهلا طهماسبی در نشر نو منتشر شده بود و به تازگی چاپ دوم آن در همین نشر منتشر شده است. آنطور که در پیشگفتار کتاب هم اشاره شده، شخصیت آقای پوتر در عهدی شکل میگیرد که کارمندها با قلم پر مینوشتند و روی چهارپایه بلند مینشستند و سلسلهمراتب اجتماعی به شدت رعایت میشد. اما تغییرات اجتماعی در حال رخدادن است و کارمندهای پایینرتبه شرکت نه برای کارمندهای قدیم مثل پوتر احترام قائل میشوند و نه مثل گذشتهها آقای رئیس را به رسمیت میشناسند.
جورج و ویدون گروسمیت در لندن متولد شدند. پدر آنها بازیگر و مدرس دانشگاه بود و به عنوان گزارشگر محاکمات با نشریه تایمز همکاری میکرد. برادران گروسمیت به خانوادهای تئاتری تعلق داشتند و هر دو خیلی زود به عرصه بازیگری وارد شدند. آنها داستانها و نمایشنامههایی هم نوشتهاند که مورد توجه قرار گرفتهاند. «روزنامه خاطرات یک آدم ناقابل» پس از انتشار با اقبال خوبی روبهرو شد و بارها تجدید چاپ شد. بر اساس این داستان نمایشهای متعددی هم در سالها مختلف به روی صحنه رفته است. در سال ۱۹۶۴، بیبیسی از این داستان یک فیلم کوتاه چهل دقیقهای به سبک فیلمهای صامت باستر میتون و چارلی چاپلین با صدای یک روایتگر تهیه کرد و در سالهای ۱۹۷۹ و ۲۰۰۷ از آن سریال تلویزیونی ساخت. سه نمایش رادیویی نیز از این داستان اجرا شده است.
در ابتدای کتاب و پیش از شروع خاطرات، یادداشتی کوتاه از چارلز پوتر میبینیم که در آن میپرسد چرا نباید روزنامه خاطراتم را منتشر کنم؟ و بعد نوشته که «بسیاری از اوقات خاطرات کسانی را دیدهام که اسمشان را نشنیدهام و ازشان سر درنمیآورم. چرا یادداشتهای روزانه من نباید جالب باشد –چون از قضای روزگار قابل نیستم؟ تنها مایه تأسفم این است که نوشتن آن را در جوانی شروع نکردم».
نوشتن خاطرات آقای پوتر از جایی شروع میشود که آنها در خانه جدیدشان مستقر شدهاند و از این نقطه است که او تصمیم گرفته خاطراتش و اتفاقات روزمره خانوادهاش را بنویسد: «یک هفته است که من و همسر عزیزم کری به خانه جدیدمان لورلز در هالووی، بریکفیلدتراس، آمدهایم. منزلی قشنگ و ششاتاقه، به اضافه یک زیرزمین و سالنی مخصوص صرف صبحانه رو به حیاط؛ جلویش باغچه کوچکی دارد و از خیابان تا در ورودی که معمولا از تو زنجیرش میکنیم، ده پله میخورد. کامینگز و گوینگ و بقیه دوستان صمیمیمان همیشه از ورودی کوچک فرعی وارد میشوند تا خدمتکار مجبور نشود هی کارش را بگذارد برود در را باز کند. پشت خانه هم باغچه قشنگ کوچکی هست که تا ریل راهآهن گسترده است. اولش ترسیده بودیم سروصدای قطار اذیتمان کند، اما صاحبخانه گفت یک کم که بگذرد بهش عادت میکنیم، و بعد دو پوند به خاطرش از اجاره کم کرد. درست میگفت؛ جز تَرَک پایین دیوار باغ که هی زیاد میشود، دردسر دیگری نداشتهایم».
خانواده پوتر، خانواده کوچک سه نفری است و آقای پوتر و خانم کری، پسری به نام لوپین دارند که بیبندوبار است و یکی از دغدغههای آقای پوتر به شمار میرود. در بخشی از خاطرات آقای پوتر آمده: «امروز خاطرهنویسی را تمام میکنم چون یکی از خوشترین روزهای زندگیام است و بزرگترین آرزویی که این چند هفته اخیر، در واقع سالهای سال در سر میپروراندم، محقق شده است. صبح نامهای از آقای پرکاپ به دستم رسید که خواسته بود لوپین را با خودم به شرکت ببرم. به اتاق لوپین رفتم، بینوا، رنگش مثل گچ سفید بود. گفت سرش به شدت درد میکند. دیروز در گریوزاند قایقسواری کرده بود و آنقدر فکرش پریشان بود که فراموش کرده بود اورکت با خودش ببرد. نامه آقای پرکاپ را نشانش دادم و او مثل برق از جایش بلند شد. ازش خواهش کردم به جای آن پیراهنها و کراواتهای گلمنگلی یک چیزی تنش کند که تیره یا متین باشد».
شرق