این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«ساندویچدزد» یک جستوجوی اگزیستانسیالیستی واقعی است که میلان کوندرا آن را «مدرنیتهی رمان» مینامد
بهای زندگی
سمیرا سهرابی
سفر آغاز تجربههای تازه است؛ قدمگذاشتن در مسیر بلوغ برای دختربچهای نُهساله که سوار بر مینیبوس، یکهوتنها، به دل ناشناختهها میزند. این مجازات کودکی است که بارها از فروشگاه ساندویچ دزدیده. والدین کودک به امید اصلاح و تربیت او را به مزرعهای در حومه شهر تبعید میکنند تا دوران مجازاتش را با کار در آنجا بگذراند؛ در کنار خانوادهای که هیچ آنها را نمیشناسند، ولی چنان به تزکیه نفس فرزندشان در این جامعهی روستایی یقین دارند که دعای خیر خود را بدرقهی راهش میکنند.
«ساندویچدزد» (نام اصلی رمان «قو» است) رمانی از گودبرگر برگسون نویسندهی ایسلندی است که در سال ۱۹۹۱ در ایسلند منتشر شد و همان سال هم جایزهی ادبی ایسلند را برای نویسندهاش به ارمغان آورد، در سال ۱۹۹۳ برندهی جایزهی ادبی انجمن ادبی شمال اروپا شد و در سال ۲۰۰۴ هم جایزهی ادبی آکادمی سوئد را که به نوبل کوچک معروف است به دست آورد. این رمان با ترجمه انیسا دهقانی از سوی نشر نقش جهان منتشر شده است.
داستان با شروع سفر دختربچه آغاز میشود درحالیکه به سمت سرزمینی ناشناخته برای گذران دورهی مجازاتش حرکت میکند؛ جامعهای روستایی و بیتکلف که ساکنان آن با هر حرف و عمل خود عاملی برای تحریک ذهنیات دختربچهی خیالپرداز، میشوند. دختربچهی نُهسالهی «ساندویچدزد» (که همانند دیگر شخصیتهای داستان اسم مشخصی ندارد) مخاطب را از یک فضای شهری و خانوادهای که درگیر جهلی سادهانگارانه است با خود به فضای روستایی خشنی میبرد که با طبیعتی چشمنواز تلطیف شده است. سفری که قرار است در آن نگرش بکر دختربچهای در مرز بین کودکی و بزرگسالی به پدیدههای زندگی بازسازی میشود و شاهد چگونگی تطبیقپذیری او با تجربههای جدید هستیم.
در مقدمه میلان کوندرا با عنوان «ساندویچدزد؛ رمزوراز سنین عمر»، او به تجربه احساساتی در «ساندویچدزد» اشاره میکند که «فقط احساس این رماننویس شاعر میتواند به آن نزدیکمان کند» درواقع تجربهای که فقط یک رمان قادر به بیان آن است و از این هم بیشتر رمانی که توسط گودبرگر برگسون نوشته شده، رمانی که مخاطب را وامیدارد با داستانی همراه شود که به گفته کوندرا این کتاب چیزهایی بس دور را نشان میدهد و بررسی میکند که نه میتوانیم دوباره تجربهاش کنیم، نه میتوانیم دوباره زندهاش کنیم. کوندرا با پرداخت به لایههای عمیق داستان در طی روایت به این نکته اشاره دارد که: «ساندویچدزد رمانی دلانگیز درباره دوره کودکی است و چشمانداز ایسلند در تک تک سطرهایش پراکنده است. اما خواهش میکنم، این رمان را به عنوان یک رمان ایسلندی عجیبوغریب شگفتانگیز نخوانید. گودبرگر برگسون یکی از رماننویسهای بزرگ اروپا است، هنر او عمدتاً ملهم از شوق جستوجویی جامعهشناختی یا تاریخی یا از آن کمتر جغرافیایی نیست، بلکه جستوجویی اگزیستانسیالیستی واقعی است که کتاب او را درست در مرکز آن چیزی قرار میدهد که به نظر من مدرنیتهی رمان نامیده میشود.»
آغاز سفر دریچهای به درون روح کودک باز میکند؛ دریچهای که همچون یک صافی باید او را از درون خود بگذراند تا شرایط ادراک او از جهان پیرامونش مهیا گردد. در این روند اتفاقات گوناگون و غریب باید شکل بگیرد تا دنیای خیالیاش ساخته شود، چنان که از همان ابتدای سفر دختربچهای که بار اول است از خانه و خانواده دور میشود با پیشرفتن مینیبوس احساس میکند راهی برای بازگشت به خانه نیست و دست به دامن خیالپردازی میشود تا توان ارتباط با دنیای جدید و شکل تازهای از زندگی پا بگیرد: «دخترکوچولو جانور سبز-آبییی را در تصورات خود میدید، اما نمیدانست این جانور به چه گونهیی تعلق دارد. پیوند بین یک هیولا و جانوری اهلی و وفادار که با آب درهم آمیخته و از خیال زاده شده بود. جانوری از این دست را راحتتر میشد حس کرد تا این که دید.»
و خودش را برای روبهرو شدن با آدمها و مکانهای جدید آماده میکند: «دختر کوچولو توی سینهاش یکدفعه سفتی بیسروتهی را حس کرد که مدام میخواست به شکل اشک خودش را بیرون بیاندازد. از آن دست حسهایی که تا وقتی بقیه نزدیکت هستند و تو را میبینند، آن را کنترل میکنی. انقلاب درونیات را پنهان میکنی. تا وقتی که تنها شوی و کسی نتواند ببیند چهطور در ژرفای وجودت فرومیروی و از خود و دیگران جدا میشوی. تو گوشهایت را تیز میکنی و زیرچشمی بقیه را میپایی. دخترکوچولو هم به همین خاطر همهی راه را ساکت نشسته بود و داشت چیزهایی را به یاد میآورد که قصد داشت کمی بعد، هضمشان کند و با بغض و هقهق بیرون بریزد…»
با چنین روح دستنخورده و لطیفی «ساندویچدزد» تبدیل به شعری در وصف طبیعت بیمانند ایسلند میشود. او در جزئیات تامل برانگیز غور میکند و با پدیدههای نو یکی میشود و بیگانگی با خود از روز اول ورود به مزرعه شروع میشود. در همنشینی با زیباییهای طبیعی رفتهرفته حس حیرت و ترس، تهدیدها، خشونتهای انسانی، افسانهها و جادوها از پس طبیعت بیرون میزنند تا دختربچه هر روز سر از ماجراهای تازهای دربیاورد، شبها خودش را موجودی پوچ ببیند و روزها را برای تابآوردن زیر فشار کارهای روزمره دست به دامن خیالاتش بشود و به ادراکی متفاوت از جهان پیرامونش برسد. این بخش غیرقابل انکار طبیعت است؛ بخشی که روح و روان او را به سمت کشف واقعیتها میکشاند.
عامل محرک داستان برگسون دوگانگی منظر طبیعت است که زیر نقاب آرامش یک جامعهی ساکن در دل طبیعت به جنبههای نگرانکنندهی زندگی روستایی و اقدامات عجیبوغریب اهالی آن میپردازد. دختربچهی «ساندویچدزد» در آستانه بلوغ، ناتوان از درک در برابر اعمال آدمهاست. او در این هنگام که در محاصره ناشناختههاست، تدریجاً به خودش مراجعه میکند تا ذهنیاتش را به کار گیرد. دختربچه میخواهد دریابد که چگونه میتوان آن دنیای غریب را در ذهن کوچک خود غربال کند و (خود) پنهانش را در معرض چنین دیدگاهی قرار دهد. اما با تمام این کوششها درمییابد که از هر نقطهای آغاز کند باز هم رودررو با طبیعت قرار میگیرد. در این مسیر ناهنجاریها، خشونتها و سوءاستفادههای ناگزیر، دختربچه را وامیدارد تا سویهای دیگر را تجربه کند؛ سویهای که او را به درون باورهای عامه و جاذبههای جادویی پرتاب میکند تا به سیروسلوکی وجودی برسد و جهان پیرامون حول محور شخصیت او شکلی آشکار و محسوس به خود بگیرند و درنهایت در دل همان طبیعت، جادوی اساطیری که پیشتر از زبان مردم روستا شنیده بود، خودش را به او نشان میدهد تا در رویارویی با جادو راه را پیدا کند.
شاید در شروع داستان برگسون، «ساندویچدزد» داستانی ساده و آرام بهنظر برسد، اما رفتهرفته ذهنیات عمیق و پیچیده و سوالاتی درباره کودکی شکل میگیرد و در ادامه با حضور بزرگسالان در داستان و برخوردها و ذهنیات در تقابل با کودک به بررسی دقیقتر همان عالم کودکی میپردازد. چنین رویکردی ناشی از انتخاب کودک بهعنوان راوی سرچشمه میگیرد تا هرچند ساده اما مخاطب به مرور وارد فضای ذهنی او و بعد همراهی با او شود. این فضای عالم ذهنیات کودکانهی «ساندویچدزد» در تقابل با بزرگسالان شکل میگیرد؛ آدمهای بالغی که هر کدام به نحوی سایهشان را بر سر خیال دختربچه انداختهاند تا خواسته یا ناخواسته بلوغ او را رقم بزنند؛ مزرعهدار و همسرش، دختر مزرعهدار، کارگر مزرعه، همسایهها و… همین تقابل تبدیل به دستآویزی برای نویسنده میشود تا به وجوه پیدا و پنهان کودکی و بزرگسالی بپردازد.
برگسون به گذشته و آینده نقب میزند؛ گذشتهی بزرگسالانی که با گذر از تجربیات تحت تاثیر جامعه و محیطشان حالا ساکنین این مزرعهی روستایی هستند و آیندهی کودکی که در تعامل با این افراد ناگزیر از پیشامدهایی است که بر او تحمیل میشود، درست همچون چرخهای طبیعی. آیندهی این دختربچه ریشه در همین روزهای تبعید خواهد داشت که او را در مرز میان کودکی و بزرگسالی به بلوغ میرساند. این شکل از مجازات برای دختربچهی «ساندویچدزد» سرزمینی مرزی است، که پدر و مادر با خیال بریشدن فرزندشان از اعمال شیطانی و دستکشیدن از دزدی برای او تدارک دیدهاند و خوشبینانه چنان که از نامههای هفتگیشان برمیآید سعی دارند او را به آیندهای که در انتظارش است امیدوار کنند، مادر در یکی از نامههایش مینویسد: «تو باید یاد بگیری که با طبیعت روستا در هماهنگی زندگی کنی- این تقاضایی است که این روزها از هر کسی میشود- باید به یاری خدا هر گونه نشانی از شرارت را در وجودت از ته ریشهکن کنی. ازت میخواهم و امیدوارم که اینطور باشی…» و پدر توقع دارد زمانی که به خانه برمیگردد برای خودش خانمی شده باشد، غافل از اعمال شیطانی دیگری که کودک با آنها مواجه خواهد شد و بلوغ در غریبانهترین حال ممکن رخ میدهد، درحالیکه کودکیاش را میان آدم بزرگهای غریبه جا میگذارد، چنانکه خودش با آگاهی و حسی مبهم از این اتفاق در لحظهی وداع و حرکت به سمت مزرعه میگوید: «اگر هم یک روز، وقتی بزرگ شدم، دوباره از این راه برگردم، این پرنده دیگر اینجا نیست تا به من خوشآمد بگوید، مدتها قبلتر مُرده، بدون اینکه حتی بداند یک روز من توی یک مینیبوس نشسته بودم و او را دیده بودم. آن موقع من احتمالا این صخره، این کوه، حتی دریا را فراموش کردهام. توی راه برگشت به خانه دقیقا همان چیزهایی را که توی راه آمدن دیدم، نمیبینم…»
تضاد مورد نظر برگسون در جایجای رمان تبدیل به ریشهی کنشها و واکنشهاست، چراکه چنین ناسازگاری ریشه در سرزمین ایسلند دارد؛ ایسلند سرزمینی است که به سرعت (حتی بیش از همتایان خودش) سیر مدرنیزاسیون را گذراند، شهرنشینی در طول جنگ جهانی دوم و پس از آن شتاب گرفت و جوامع روستایی با سرعت هرچه تمامتر رو به شهرنشینی آوردند، این شهرنشینی و تغییراتی که بهوجود آمد ساختار اجتماعی و زندگی فرهنگی را دگرگون کرد، طبقات جدید اجتماعی بهوجود آمد و سبک زندگی و فرهنگ شکل تازهای به خود گرفت. از این جهت «ساندویچدزد» بر پایهی ایسلند مدرن شکل گرفته، تضاد فضاهای سنتی مثل روستا و فضای مدرن شهری؛ از بازنمایی طبیعت گرفته تا شکل تعامل افراد حتی یک خانواده مثل خانوادهی مزرعهدار. چنین جامعهای با تهدیداتی روبهرو است که با وجود تلاش برای پیشرفت و بهروزشدن خواهناخواه مردمانش را در سردرگمی و بحران غوطهور میسازد. دختر کشاورز نمونهی بارز فردی برآمده از همین جامعه است که از روستا به شهر رفته و در دوگانگی میان سنت و مدرنیته دچار بحرانهایی مشهود میشود، و از او شخصیتی میسازد که برگسون با خلق یک صحنه چرخش زندگی را به خوبی نشان میدهد، وقتی دخترکوچولو شبها کشیک دختر کشاورز را میکشد، از حضور یکدیگر باخبرند اما حرفی نمیزنند، یک شب دختر کشاورز دستش را به نشانه تسلیم بلند میکند و دختربچه به خانه کشاورز برمیگردد. دخترهایی که سنوسال میان آنها فاصله انداخته، باهم حرف نمیزنند، هر کدام به حضور دیگری آگاه است اما کاری نمیتوانند برای هم بکنند و به عقیدهی میلان کوندرا این همان حرف و حرکت کتاب است.
«ساندویچدزد» (با ترجمه خوب انیسا دهقانی، نشر نقش جهان)، گاهی شاعرانه است و گاهی هم ساده و سرراست به بیان موقعیتها و احساسات شخصیتها میپردازد، زبانی که ریشه در افکار و ادراک دختر نُهسالهی راوی داستان دارد، از این جهت ترجمه نقشی اساسی در اداکردن حق مطلب و انتقال تجربیات و نگاه راوی دارد، زبانی که بتواند فضای ایسلندی داستان را حفظ کند و درعینحال قریحهی کافی برای توصیفات شاعرانه از مناظر، رعبووحشت خشونت، جادوی اساطیر و ابهام و سردرگمی نگاه دختربچه به ناشناختهها را بازگو کند و آنچه را که در پس واژگان و تصاویر ایسلندی برگسون قرار گرفته برای پدیدآمدن مفاهیمی ملموس و قابل درک منتقل کند.
تجربه
ساندویچ دزد/ گودبرگر برگسون/ ترجمه انیسا دهقانی/ نشر نقش جهان
‘