این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
با سازه های "رآلیسم جادویی" در
"اسفار سرگردانی" جمال غریب و "پِدرو پارامو"ی رولفو
جواد اسحاقیان
در باره ی این رمان، چند مقاله و بررسی گذرا هست اما آنچه نیست، کوشش برای شناخت "نوع ادبی" (Genre) و سازه ها و عناصر تشکیل دهنده ی "رآلیسم جادویی" (Magic Realism) و افزون بر آن، منبعی است که "جبّار جمال غریب" نویسنده ی کُرد زبان "اقلیم خودمختار کردستان عراق" از آن بهره مند شده و الهام گرفته است. دکتر "هاشم احمدزاده" از پژوهندگان شناخته ی کُرد زبان ایرانی در دانشگاههای "سوئد" و "انگلستان" یک مقاله با عنوان "رآلیسم جادویی در آثار رمان نویس کُرد "بختیار علی" ("Magic realism in the works of Kurdish novelist Bakhtyar Ali ")دارد که در سال ۲۰۱۰ انتشار یافته و بیشتر بر این نکته تأکید دارد که در رمانهای این نویسنده، عناصر فراطبیعی [ مانند پرواز شخصیت اصلی به آسمان به یاری باد ] تا چه اندازه با واقعیتهای جامعه ی کُرد ارتباط دارد و به این نتیجه میرسد که آنچه در زمینه های مختلف اجتماعی، سیاسی و تاریخی در رمان مطرح می شود، با واقعیت کُردستان پیوندی تنگاتنگ دارد (احمدزاده، ۲۰۱۰، ۲۸۷).
"احمدزاده" در مقاله ی دیگری با عنوان "تحولات سبکی و مضمونی در رمان کُردی" ("Stylistic and thematic changes in the Kurdish novel") باز به همین ویژگی، یعنی پیوند میان شگردهای روایی در رآلیسم جادویی "بختیار علی" پرداخته میگوید:
" عناصر و سازه های موجود در رمانهای او هرچند دارای هنجارهای فراطبیعی است، خواننده را شگفت زده و متحیّر نمیکند و خواننده اعتماد خود را به سویه های واقعگرایانه ی این آثار از دست نمیدهد. . . و حضور عناصر فراطبیعی، باعث نمی شود اصل واقع نمایی در این رمانها تباه شود " (همان، ۲۰۱۵، صص ۲۳۳-۲۳۲).
با این همه، "جمال غریب" در رمان خود زیر تأثیر رمان "پدرو پارامو" ("Pedro Paramo") نوشته ی "خوان رولفو" ("Juan Rolfo") نویسنده ی مکزیکی است که ناظر به رخدادها و پیامدهای "مدرنیزاسیون" شتاب زده در این کشور در دهه ی دوم قرن بیستم بوده است. این رمان، یکی از شاهکارهای ادبیات آمریکای لاتین و جهان است و اگر کسی دوست میدارد از سویه های ادبی و زیبایی شناسی و تاریخی و اجتماعی آن آگاهی یابد، به سایت ادبی "حضور" و به کتاب من با عنوان "با بوطیقای نو در ادبیات داستانی آمریکای لاتین" مراجعه کند که چهار مقاله از نقد و ترجمه در باره ی این رمان در آن خواهد یافت. این رمان، به شدت دشوارخوان است و "رولفو" به حق در آن سنگ تمام گذاشته است؛ به گونه ای که "بِردسِل" (Beardsell )می نویسد:
" رولفو از خواننده میخواهد در خوانش و درک رمان، فعالانه شرکت کند. به این منظور، نویسنده حفره ها و چاله های اطلاعاتی در متن باقی میگذارد تا خواننده به نیروی تخیل خود، این حفره ها و چاله ها را پُر و قطعات پراکنده و از هم گسسته ی رمان را به هم پیوند دهد. در همان حال، نویسنده یک تجربه ی فرازمانی و اثیری برای خواننده فراهم می آورد تا مدتی با اشباح و ارواح زمان، همنشینی و همزیستی کند " (بردسل، ۱۹۹۰، ۹۵-۷۴).
"جمال غریب" نیز در الهام از این شاهکار ادبی، با وسواس نوشته است و خواننده نیز ناگزیر است آن را با دقتی بیشتر بخواند و در آن تأمل کند.
۱- شخصیت اصلی برای کشف هویت خود، به شهر ارواح سفر میکند:
رمان "اسفار سرگردانی"، سفرهای خیالی، رؤیایی و گنگ و خوابگرد مانندِ شخصیتی به نام "کاکو ژنیار مرادبیگ" به روستایی سرشار از اشباح است. او به روستایی واقع در مرز کُردستان عراق و ترکیه آمده تا هویت خود را بازشناسد. راننده ای او را با ماشین به این روستا رسانده و میخواهد پس از اندک آسایش، دیگر باره او را به مقصد نهایی برساند. با این همه، اقامت "کاکو" در خانه ی میزبانی کُرد زبان به طول می انجامد و از آن پس، کوشش او برای بازشناخت خود و دیگران از همین روستا فراتر نمیرود. درواقع، این روستا و میزبانان خیالی اش، استعاره ای از سرزمین پدری او است و او بخشی از هویت فراموش کرده ی خود را با گردش در این روستا و رفت و آمد و گفت و شنود با اهالی روستا، باز می شناسد. بخشی دیگر از هویت او، بازشناخت خود از رهگذر "دفتر جلد چرمی" زنی ارمنی تبار است که در این دفتر "مادر یعقوب" نام دارد و مادربزرگ راوی است. او از طرف پدر، کُرد زبانی اهل "اقلیم خودمختار کردستان عراق" امروزی به نام "ژنیار مراد بیگ" و از طرف مادر، از مادری ارمنی تبار به نام "آرتوش" به دنیا آمده است. پدر و مادر بعد از سالها و پس از نسل کشیهای قومی ارامنه در "ترکیه" و قوم کشی سیستماتیک موسوم به "اَنفال" و کُردان در "عراق"، به کشور "فنلاند" در اروپا مهاجرت و با هم ازدواج میکنند. "کاکو" به عنوان فرزند این خانواده ی مهاجرت کرده و پناهنده به اروپا، از "غرب" یخزده به "شرق" تابان و گرم آمده تا به هویت از یاد رفته ی خود پی ببرد (۵۷) و جای و جایگاه تاریخی، اجتماعی و به ویژه فرهنگی خود را بازشناسد:
" کاکوی ژنیارِ مراد بیگ به راهی زُل زده بود که نمیدانست به کجا میرود. . . روستای کوچکی با چند خانوار در دامنه ی تپه ای پدیدار شد. کاکوی ژنیار، باریکه ی راهی را که به روستا میرسید، در پیش گرفت. . . درِ اولین خانه ی روستایی را زد. زنی پا به سن گذاشته به او تعارف کرد. . . کاکو میخواست خجالت نکشد و بدون رودربایستی بگوید گرسنه است. همان زن در حالی که سینی سنگینی را در دست داشت، وارد اتاق شد. بخار از روی کاسه های آبگوشت برمیخاست " (جمال غریب، ۱۳۹۹، ۲۱-۲۰).
در "پدرو پارامو" جوانی مانند "کاکو" اما به نام "خوان پرسیا" به روستایی متروک و بی سکنه به نام "کومالا" وارد می شود که سالها است کسی وارد آن نشده است و از آن می توان به "شهر اشباح" تعبیر کرد. گویا مادر پسرش را به این شهر فرستاده تا پدرش "پدرو پارامو" را ببیند و طلبهایش را از شوهر سابق، مطالبه کند و پدرش را هم ببیند. وقتی "خوان" به این روستا میرسد، آن را بی سکنه و سوت و کور می یابد. باری، او در شهر اموات – که شباهتی هم به همان روستای مرزی دارد – بر خانه ی زنی به نام "دونیا دولورِس" وارد می شود که ادعا میکند قبلاً از ورود "خوان" به این شهر اطلاع یافته است:
" به من گفت که دارید می آیید. گفت امروز از راه میرسید. . . این، اتاق شما است. مادرت آن قدر زیبا بود؛ آن قدر زیبا بود! آن قدر ملاحت داشت که آدم بی اختیار دوستش میداشت. . . گفتم: خسته ام. گفت: اول بیا یک چیزی بخور. یک چیزی برای خوردن پیدا می شود " (رولفو، ۱۳۶۳، ۱۶-۱۴).
در رمان "اسفار سرگردانی" هم "آرتوش" به زیبایی و خوش اندامی توصیف شده: " خوش سیما بود و اندام ورزیده ای داشت " (234). جز این مشترکات، آنچه میان دو رمان در همین بخش مشابه به نظر میرسد، مهربانی و همدلی مادران است. هم زنی که در به روی مسافر خسته گشوده، هم زنی که "خوان" را به خانه فراخوانده، در حکم مادران این مسافران از راه رسیده هستند. زن صاحبخانه "ناز جواهر خاتون" نام دارد و بی اندازه مهربان است:
" ناز جواهر خاتون با لطافت و محبت هرچه تمامتر، دستان کاکو را نوازش میکند. چه راز و نیازی، چه سوز و گدازی در میان این دستها رد و بدل می شد که همچون دو توده ی نور به هم آمیخته بودند؟ " (207)
در رمان "پدرو پارامو" نیز، "دونیا" احساس میکند "خوان" را مانند پسر خود دوست میدارد و خود را مادر او میداند:
" از این که بی رودربایستی با تو حرف میزنم، عذر میخواهم. آخر هرچه باشد، تو را پسر خودم میدانم. بارها گفته ام: پسرِ دولورِس، پسر من هم هست. تنها چیزی که الآن باید برایت بگویم، این است که توی یکی از راههایی که به بهشت میرود، به او میرسم " (16-15).
۲-هر دو مسافر، یادگاری از مادر دارند:
"کاکو" در حالی به بر زن میزبان در خانه ی روستایی وارد می شود که در کیف خود، دفترچه ای جلد چرمین از مادر خود "آرتوش" ارمنی دارد که او هم آن را از مادرش معروف به "مادرِ یعقوب" و در واقع از دو نسل پیش از خویش به میراث برده است. این دفترچه – که مانند بازوبند "سهراب" نشانه و یادگاری برای شناخت پدرش "رستم" است – به کار شناخت پدران و هویت قومی و ملّی او می آید:
" تنها راز پنهان زندگی ما همان دفتر جلد چرمی مادرم بود. مادرم سالها این دفتر را در خلوت خودش میخواند و هرگز اجازه نمیداد که من از صفحه های آن، عکس بگیرم یا دستی بر جلد لطیفش بکشم. خود مادرم هم آن را در خلوتی بسیار خاص و با حسی حیرت انگیز میخواند. من احساس کردم که برای زندگی مادرم، زمانِ لایِ این دفتر، بسیار گسترده تر از زمان درون خانه ی ما است. . . او مانند کسی که به عمق تاریخ فرورفته یا از صد سال پیش برگشته است، از آن زمان بیرون نمی آمد؛ بلکه مثل کسی برمیگشت که در زمانی زیسته است. تنها گشودن دفتر جلد چرمی کافی بود تا او قدم در آن زمان بگذارد. او میرفت و دور می شد " (27-26).
مادر برای بازیاد و بازشناختِ گذشته های خود و خانواده، به این دفترچه ی جلد چرمی نیاز دارد تا آنچه را مادرش در سالهای پس از جنگ جهانی اول و تاریخ نسل کشی ارمنیان از ۱۹۱۵ به بعد در ترکیه رخ داده است، به یاد آورد و به هویت قومی خانواده ی خویش پی برد. پس این دفترچه، تنها یادگارِ باقیمانده از چند نسل پیش است و برای "کاکو" ی کُرد تبار از طرف پدر اهمیتی خاص دارد. در رمان "پدرو پارامو" نیز "خوان" عکسی بسیار کهنه و ناسالم از مادر خود "دولوریتاس" دارد که تنها یادگاری او است که پسر جوان همراه خویش اینجا و آنجا می برد:
"عکس مادرم توی جیب پیراهنم بود و احساس میکردم قلبم را گرم میکند؛ انگار او هم به عرق افتاده بود. عکس، کهنه بود و دور تا دورش ساییده بود. توی جعبه ای پُر از برگهای خشک پیدا کردم و از آن وقت تا حالا پیش خود نگه داشته ام. مادرم خوشش نمی آمد عکسش را از او بگیرند، چون عکس سوراخ سوراخ بود. این، همان عکسی است که حالا با خود دارم. امیدوارم به دردم بخورد و پدرو پارامو، او را به جا بیاورد " (12-11).
۳- در هر دو خانه، یادگارهایی از گذشتگان هست:
وقتی "کاکو" وارد خانه می شود و چشمش به تاقچه و دیوار اتاق میزبان می افتد:
" نگاهش را به تاقچه ای دوخت که چند کتاب در نهایت ترتیب بر آن ردیف شده بود. در کنار کتابها، عکس مردی کامل به چشم میخورد که تسبیح بلوری کبود رنگی بر آن، آویزان شده بود. عکس، سنگین و متین تماشا میکرد بی آن که نوشته ای در پای آن دیده شود. به نظر میرسید در پشت عکس، نشانی وجود داشت مبنی بر این که صاحب این عکس، درگذشته است. مرد صاحب خانه در کمال آرامش گفت: این، سیّد حسین جهانگیره، جدّ بزرگمون " (21).
از سوی دیگر، برخی قراین ثابت میکند میان "عکس "سید حسین جهانگیر" به عنوان "جدّ بزرگ" صاحبخانه و جد بزرگ "کاکو" هم قدر مشترکی و شباهت و قرابتی هست. عکاسی آمریکایی به نام "براون" بارها به خانه ی مادر "آرتوش" و نیاکان او آمده و از خودِ "سیّد حسین جهانگیر" عکس گرفته است. حال چرا صاحبخانه ای در روستایی مرزی ادعا میکند که این عکس، عکس جد بزرگ او است؟ زیرا او به یک اعتبار کسی جز "کاکو" نیست:
" کاکو با عکسی روبه رو شده بود که با دوربین جیمز پل براون گرفته شده بود. . . دوربین براون، دوربینی که در مشرق زمین گردش کرده و عکس سید حسین جهانگیر را گرفته و تبدیل به آخرین خانه ی کودکان ارمنی شده بود، روز به روز گرانتر می شد. . . کاکو برای اولین بار احساس کرد از روزی که هوای سفر به سرش زد و سوار هواپیما شد و به مرز کردستان رسید، اندیشه ای با او بوده که اکنون این اندیشه میخواهد از عمق عکس سید حسین جهانگیر برخیزد و بیرون بیاید. اکنون میدانست که او برای دیدن این عکس آمده است. او با این عکس، احساس آشنایی عمیقی میکرد " (35-34).
با این همه، نگاه "کاکو" به این عکس و تسبیح آویزان بر آن، به گونه ای توصیف می شود که خواننده، این عکس را گویی عکسی از نیاکان خودش میداند و در واقع، فاصله ی میان خانه ی خودش در اروپا و عکس اجداد و تسبیح کذایی، با اجزا و یادگارهای خانه ی پدری در "فنلاند" یگانه می شود. صاحبخانه و همسرش، کُرد زبانند و طبعاً زبان و فرهنگ مشترک و واقع شدن خانه ی روستایی در مرز میان کردستان عراق و ترکیه، "کاکو" را بیش از هر چیز دیگر در محیطی شبیه خانه ی نیاکان خود در کشور عراق پیش از مهاجرت به اروپا می اندازد. همه چیز نشان میدهد که "کاکو" در این خانه، احساس راحتی و خودمانی بودن میکند؛ چنان که گویی در خانه ی پدری است. در همین جاها است که فاصله ی میان پدر و مادر و مرد و زن صاحبخانه از یک سو و خانه و متعلقات موجود در آن با خانه ی خودش در آن سرزمین یخزده، از میان میرود و احساسی از همهویتی میان "کاکو" و اهل خانه پدید می شود که از ویژگیهای "رآلیسم جادویی" غالب بر این رمانها و در همان حال، علتی برای دشوارخوانی آنها است:
" زن صاحبخانه دوستانه نگاهش کرد و گفت: بذار هر چه قدر میخواد [برف] بباره. اینجا خونه ی خودته. هر چه قدر دوست داشته باشی، می تونی بمونی. یک آن احساس کرد که این زن، مادر او است و آن چنان که الفت عمیقی با این اتاق داشته باشد؛ آن چنان که از کودکی به همین پشتی تکیه داده باشد و این رنگها [رنگهای قالی] را با همان هارمونی بشناسد و آن چنان که [گویی] در همین اتاق به دنیا آمده باشد، با خیال راحت پاهایش را دراز کرد " (23).
"کاکو" روزگاری به عکاسی، شوقی بسیار داشته و از هر آنچه از آنِ پدرش می بوده، عکس میگرفته است. این وسایل از گونه ای قدمت، خاطره های بسیار قدیمی از چند نسل مختلف از پدر و مادر و تأثیر و اهمیت آنها برای آخرین و جوانترین عضو خاندانهای مهاجر و پناهجو به غرب حکایت میکند:
" بارها عکسِ وسایل پدرش را گرفته بود؛ وسایلی را که با خودش از شرق آورده بود، یا دیگران برایش آورده بودند: چند تسبیح چوبی و شیشه ای در رنگهای مختلف، دو کلاه دستباف، پادگارهای مادرش: چند گردنبند بسیار قدیمی که متعلق به خانواده شان بود و از آنها نگهداری میکرد؛ چند قاب و تابلو منبّت کاری، ابزرهای پزشکی پدربزرگش " (24).
"خوان" نیز وقتی به شهرک "کومالا" وارد می شود، در خانه ی میزبان، انبوهی وسایل انبار شده روی هم می بیند که صاحبانشان آنها را در اینجا به امانت گذاشته اند تا شاید روزی برگشته، بردارند. آنان مُرده اند و اینها، مرده ریگشان است:
" پرسیدم: اینها چیست؟ گفت: آت و آشغال. همه جای خانه پر از آت و آشغال است. همه ی کسانی که رفتند، این خانه را انبار اسباب و اثاث خودشان کردند و دیگر برنمیگردند آنها را ببرند. اما اتاقی برای تو نگه داشته ام. در انتهای خانه است. نگذاشته ام آت و آشغال تویش تلمبار کنند. گفتم یک وقت کسی برمیگردد " (14).
این قراین و اوصاف نشان میدهد روستایی هم که "کاکو" به آن وارد شده، نسخه و نمونه ای از همان جهان خیالی و خانه و روستای سراسر اشباح در گذشته های دور است و او به روستایی انباشته از ارواح سرگردان پا نهاده تا به یاری آنها خود را بشناسد و با گذشته های فراموش شده اش آشنا شود. تنها اشباح و ارواح درگذشتگان می توانند تنها بازمانده ی یکی از اسلاف را با آنچه چند نسل پیش در این سرزمین پرت و دور افتاده گذشته است، آشنا کنند.
۴-هر دو مسافر از شهری آباد به روستایی در حال ویرانی آمده اند:
"کاکو" از کشور "فنلاند" در اروپا به یک روستای کوچک مرزی آمده است. همه چیز، حاکی از این است که "کاکو" در این کشور، زندگی را به فراخی و آسایش می گذرانده و دوست دختری اهل همین کشور به نام "کارولین" داشته که هرگز روا نمیداشته "کاکو" به هر دلیل به "شرق" بازگردد و بر او دل نهاده است (۴۴). با این همه "کاکو" پیوسته از "فنلاند" به عنوان سرزمین "یخزده" و "برفی" و "سرد" یاد میکند و میخواهد به سرزمین گرم و "خورشید" و پدری خود بازگردد. با این همه، "فنلاند" و زندگی در اروپا، جاذبه هایی خاص خود دارد که "کارولین" از آنها دل نمیکَند:
" با هم سفرها کرده بودند. صبحدمی مه آلود به یونان رسیده بودند. در نزدیکترین هتل، به خواب رفته بودند. وقتی کارولین بیدار شده بود، متوجه شده بود که کاکو در بسترش نیست. از پنجره ی اتاق هتل به بیرون نگاه کرده بود. کاکو را دیده بود که در حال عکاسی از یک بنای باستانی است. . . کارولین و کاکو در میان علفها سر به دنبال هم گذاشته بودند. کارولین همواره از این روزها به عنوان "دو روز شیرین" یاد میکرد " (236-235).
در "پدرو پارامو" نیز "خوآن" از شهری بزرگ و آباد و پیشرفته به نام "سیولا" به روستایی در حال ویرانی و متروک شدن و تبدیل آن به "روستای ارواح سرگردان" آمده است. در این رمان هر جا از "سیولا" نام برده می شود، شهری زنده، پُرهیاهو، پر از جمعیت و آباد وصف می شود که اهالی "کومالا" را وسوسه میکند تا از خاک آلودشان به آنجا مهاجرت کنند. در جایی، از "سیولا" به عنوان شهری یاد شده که همه دلشان میخواهد به آنجا بروند، زیرا "پُر از آدم است" (51). "خوان" آن را چنین وصف میکند:
" دست کم، این همان چیزی بود که روز گذشته در همین ساعت توی "سیولا" دیدم. کبوترها را دیدم که در هوای ساکن پرواز میکردند؛ چرخ میزدند و روی بامها ناپدید می شدند و سر و صدای بچه ها مانند پرنده ها اوج میگرفت . . . حالا اینجا توی این روستای خاموش بودم. خیابان اصلی را در پیش گرفتم و قدم زنان از جلو خانه های خالی با درهای شکسته و علفهای هرز میگذشتم. این، آفتی است که منتظر میماند خانه ای خالی شود. آن وقت خودش را میکشد توی خانه. می بینید که [علفهای هرز] چه کار کرده است " (13-12).
۵-در هر دو روستا، ارواح مردگان در حرکتند:
یکی از دو راوی رمان، نویسنده است که گاه بر خواننده پدید می شود و در باره هر چیز و کس، توضیح میدهد. چون "کاکو" دفترچه ی جلد چرمی متعلق به مادربزرگ خود را – که از مادرش "آرتوش" دزدیده است – باز و شروع به خواندن میکند، متوجه می شود کسی دیگر هم از بالای سر، آن را میخواند:
" آن شب در آن اتاق کُردانه ی شرقی، تنها من میدانستم که کاکو در چه خانه ای منزل کرده است. تنها من یودم که وقتی کاکو سرش را روی دفتر میگیرد، سیّد حسین چگونه از عکسش بیرون می آید و همراه او به صفحه ها خیره می شود. من دیدم که سیّد حسین چه اشتیاقی به این دفتر دارد " (101).
وقتی "کاکو" از اتاق بیرون میرود "ابی سُرخه" راننده را می بیند که به دنبال او آمده تا او را به مقصد نهایی برساند اما "کاکو" درمی یابد که اشتباه میکرده و اتفاقاً جایی که او میخواسته برود، همین جا است؛ جایی که به تدریج دارد هویت فراموش شده ی خود را بازمی یابد، زیرا این روستا و صاحبخانه و سکنه اش، همان خویشان گمشده ی او هستند:
" باید تو تنهام میذاشتی و من می اومدم اینجا. معلومه مقصد سفرم همین جا بوده و من خود نمیدونستم " (186).
وقتی "کاکو" از ”شرف الدین" میزبان و شوهر "ناز جواهر خاتون" می پرسد گورستان کجاست، معلوم است که میخواهد نخستین گامها را برای شناخت نیاکان و هویت خود بردارد:
" شرف الدین گفت: گورستان؟ روی همین تپه س. این درخت بَنه رو می بینی؟ پدربزرگم سیّد حسین جهانگیر، زیر این درخته. کاکو یکّه خورد: کی؟ سید حسین؟ همون که عکسش به دیوار آویزونه؟. در بالای گور سید حسین، سنگ مزار پهن و بلندی از نوعی سنگ صاف و صیقل به چشم میخورد که نقش و نگارهایی بر آن حک شده بود، اما تنها واژه ی "جهانگیر" خوانا بود. کاکو که میخواست خود را از وسوسه ی درونش خلاص کند، گفت: زندگی فقط در گورستان، آرومه ". شرف الدین گفت: " البته نه برای سیّد حسین. فکر نمیکنم ایشون شب رو هم حتی تو خونه ی خودش آروم بگیره. ایشون همیشه در سفره ". کاکو از این جمله تعجب نکرد. آری، سید حسین همیشه در سفر است. بیشتر از همه ی مردم این روستا، به کاکو سر زده است. شرف الدین با نوعی بیباکی گفت: " ایشون مثل یه مُرده سفر نمیکنه. پیش هرکسی که بره، میذاردش رو بالهاش؛ می بردش هر جا که خودش میخواد. بی شک آدمهایی که ایشون میره پیششون، خیلی کمن. قبل از آن که کاکو چیز دیگری بپرسد، او دستش را به سمت دیگری دراز کرد و گفت: " این هم قبر برادرم سلطان جهانگیره ". کاکو، قبر را ندید. مردی را دید که در دهانه ی یک قنات روی تخته سنگی نشسته و پاهایش در آب فرورفته و از نقطه ی نامعلومی از بدنش، رشته ی خونی در آب جاری می شود و مانند یک رگه خون در تن خاک و مردم جریان می یابد. کاکو همین طور ناخودآگاه پرسید: " خیلی وقته مُرده؟ " شرف الدین گفت: " اون نمرده ". اکنون کاکو آشکارا میدید که این انسانها، انسانهای معمولی نیستند؛ جسمشان تسلیم زندگی طبیعی روزانه است، اما خودشان و روحشان، زندگی دیگری را تجربه میکنند. کاکو حیرت زده پرسید: " سلطان خان برمیگرده؟ " شرف الدین گفت: " برادرم سلطان هر سال برمیگرده " (189-187).
این بند از فصل موسوم به "انفال" از نظر رویکرد و شیوه ی روایی "رآلیسم جادویی" به شدت دلالتگر است و خواننده با یک هنجار راهنما و اصولی یعنی "عنصر فراطبیعی" (supernatural) در این نوع روایت، آشنا میکند که همانندیهایی هم به زبان جادویی "بوف کور" دارد. اگر بخواهیم به سازه های همین اشارات تلویحی دقت کنیم، درمی یابیم که:
- "شرف الدین" کسی را که در گورستان دفن شده، "سید حسین جهانگیر" پدربزرگ خود معرفی میکند، در حالی که صاحب این نام، پدربزرگ "کاکو" بوده و "آرتوش" یک جا به این نکته آشکارا اشاره میکند که خودش یک شماره از روزنامه ی حاوی دیدار "براون" را با رئیس جمهور آمریکا " به همراه جعبه ی طبابت و عینک و مشتی خرده ریزِ شخصی پدربزرگ ["کاکو"] نگه داشته بود " (79). این اشاره، نشان میدهد که در "رآلیسم جادویی" درک بسیاری از نامها و هویت کسان چندان آسان نیست و "ابهام" (ambiguity) یکی از ویژگیهای ساختاری در این گونه شیوه ی روایی یا "نوع ادبی" است.
- شرف الدین میگوید بر خلاف عقیده ی عموم، ارواح مردگان هیچ گاه آرام نیست و پیوسته در حال "سفر" است و عجیب این که بیشتر از همه به "کاکو" سر میزده است. اگر "سید حسین جهانگیر" پدربزرگ "شرف الدین" است، چرا به "کاکو" سر میزده است و اصولاً میان این دو چه نسبت و خویشاوندی بوده است؟ "شرف الدین" می افزاید اگر روان مرده بر کسی مهر بورزد و با او انسی روحی داشته باشد، او را بر پشت بالهای خود گرفته هر جا دلش بخواهد، می برد. در این حال، روان مُرده، نقشی چون "باد" در اسطوره ی "حضرت سلیمان" ایفا میکند. پس یکی دیگر از سازه های "رآلیسم جادویی" اشارات متعدد به "اسطوره" ((myth است و باز میدانیم که میان "روح" به معنی "روان" و "راح" به معنی "باد" رابطه ای دلالتگر و اشتقاقی وجود دارد. خودِ واژه ی "روان" از یک تکواژ و بُن مضارع "رُو" به اضافه ی تکواژ وابسته ی "ان" تشکیل شده که افاده ی "حالت" میکند؛ یعنی آنچه در حال "حرکت" و "رونده" است. پس ویژگی دیگر در "رآلیسم جادویی" وجود تلمیح" (allusion) های متعدد به اسطوره ها و معانی "فراقاموسی" (connotation )است. این باور، آدمی را وجودی دوگانه میداند که جسمش در گور دفن می شود اما "روح" و روانش پیوسته در سفر است و گاه به سراغ بازماندگانش میرود.
- در حالی که "شرف الدین" به مرگ "سلطان جهانگیر" برادر خود اشاره میکند، "در همان حال "کاکو" این مُرده را می بیند که از جایی در بدنش خونریزی میکند اما پاهای خود را از لبه ی قنات آویزان کرده است. پس نه تنها او نمرده و نیست نشده، بلکه به سرِ همان کاری برگشته که در روزگار حیاتش به آن می پرداخته است. او "مقنّی" و کارش کندن چاه بوده است. پس همزمان، هم مُرده، هم زنده است. این باور که ارواح آدمیان در عالم برزخ همان مشغله هایی را دارند که در زمین به هنگام زنده بودن میداشته اند، یک باور دینی است. جمع این دو امر متناقض و در همان حال ممکن و قابل توجیه را "متناقض نما" (oxymoron) میگویند، نه "متناقض" (paradox )که جمع دو امر متناقض محال است و صدق یکی، مستلزم کذب دیگری است. حضور و وجود آرایه های معنوی دشوار از نوع "متناقض نما" و ضرورت تأمل خواننده، یکی دیگر از سازه های "رآلیسم جادویی" است. این که چگونه می شود کسی هم زنده و در همان حال مُرده باشد، هرچند متناقض می نماید، چون مبتنی بر یک باور دینی و عرفانی است، قابل توجیه می نماید؛ چنان که در "قرآن" هم در مورد "شهدا" تصریح شده که " آنان زنده اند و نزد خدایشان روزی میخورند " (169: 3). پس، یکی دیگر از اجزا و عناصر "رآلیسم جادویی" بهره جویی از "باورهای اسطوره ای و دینی و اعتقادی است که در این نوع ادبی، مصداقهای فراوانی از آن می توان یافت. اکنون به سراغ "خوان" میرویم تا حرکت ارواح درگذشتگان را در "کومالا" ببینیم:
" از سر نبشی که میگذشتم، زنی را دیدم که خودش را توی شالی پیچیده بود اما ناپدید شد؛ گویی اصلاً وجود نداشت. . . به ناگاه آن زن، جلو من از خیابان گذشت. گفت: " عصرتان به خیر! " قدم زنان به جانب صدای رود پیش رفتم و خانه ی کنار پل را پیدا کردم و در زدم؛ یعنی سعی کردم در بزنم اما دستم توی هوا تکان تکان خورد؛ گویی باد، در را باز کرده بود. زنی آنجا ایستاده بود. گفت بیا تو " (13).
چنان که گفته ایم، در "کومالا" کسی زندگی نمیکند و همه ی کسانی که به ظاهر "خوان" انان را در کوچه و خیابان می بیند، جز مشتی اشباح سرگردان، گناهکار، خطاکار و ستم دیده و قربانی نیستند. "خُوان" نیز خود در همان نیمه های رمان در خیابان از وحشت دیدن همین اشباح سرگردان و ترسناک، میمیرد و در گور خود، شاهد حضور ارواح و صداهایی می شود که پیش از او درگذشته اند. ارواح از "خوان" میخواهند دقیقتر گوش بدهد تا صدای ارواح را بشنود و از آنچه بر آنان رفته است، بگوید. کسانی که زودتر مرده اند، بیشتر حافظه ی خود را از دست داده اند و به همین دلیل، افراد را با هم عوضی میگیرند. گفتیم که "خوان" به خانه ی زنی به نام "دونیا" آمده که در زمان حیات خود، با مادرِ "خوان" دوست و خواهر خوانده بوده است. به این گفت و شنود کوتاه دقت کنیم که چگونه "دونیا" دو نفر را با نامهای مختلف "آبوندیو" و "اینوسن سیو" ی نامه رسان با هم اشتباه میگیرد، زیرا مردگان حافظه ای اندک و پریشان دارند:
" باید از او ممنون باشم. آدم خوبی بود آبوندیو. نامه رسان بود، حتی بعد از این که کر شد ".
" این مردی که حرف و نقلش را برایتان گفتم، کر نبود".
" کر نبود؟ پس کس دیگری بوده. از این گذشته، آبوندیو مُرده. چیزی به تو نگفت؟ حتماً کس دیگری بوده " (20).
با آن که "خوان" با یک مشت ارواح و اشباح سرگردان برخورد میکند، در هر گفت و شنود، به بخشی از هویت خود در ارتباط با پدرش "پدرو پارامو"، مادرش "دولورِس" و خواهرخوانده اش "دونیا" و دیگران آشنا می شود. گفت و شنود ارواح با "خوان" حتی در گور و به هنگام مرگش، کوششی برای بازشناخت هویت فراموش شده ی او است. "خوان" یا نویسنده میکوشد از این شگرد روایی برای ترسیم جامعه ی مکزیک در یک مقطع زمانی معین در تاریخ کشورش بهره جویی کند. "آوری گوردون" حق دارد وقتی میگوید:
" آدمی بیش از آنچه از ارواح و اشباح می گریزد، باید بیاموزد که چگونه با آنها حرف بزند و سخنان آنان را بشنود. این گونه تعامل، پیش شرط رسیدن به شناخت علمی و دانش اومانیستی است " (گوردون، ۲۰۰۸، ۲۳).
یکی دیگر از عناصر موجود در "رآلیسم جادویی" این است که ارواح مردگان از آنچه در زندگی واقعی میگذرد، آگاهند و بیدرنگ آن را به اطلاع کسان خود میرسانند؛ گویی از یک نیروی خارق العاده به نام "مغیّبات" اطلاع دارند. مادر "خوان" درگذشته است اما روح او بر پسر پدید آمده، مرگ "پدرو پارامو" یا شوهر سابق و پدر "خوان" را به او خبر میدهد و این، در حالی است که خودِ "خوآن" با آن که در "کومالا" زندگی میکند، از آن بی اطلاع است. روان "دولوریتاس" به صورت صدا به "خوان" از کشته شدن پدرش به دست یکی دیگر از پسران خودش خبر میدهد:
" صدای گریه را شنید. آن صدا، بیدارش کرد. کم کم بیدار شد و چهره ی زنی را دید که به چهارچوب در تکیه داده بود؛ زنی که هنوز توی تاریکی سایه مانند بود و صدای هق هقش شنیده می شد. پایش را – که روی زمین گذاشت – زن را به جا آورد: " مامان! چرا گریه میکنی؟ " . . . گویی زمین زیر پایش از اشک، نقطه چین شده بود: " پدرت را کشته اند " (27).
۶-در رآلیسم جادویی، تلمیحات و اشارات نویسنده، کارکردی دلالتگرانه دارند:
یکی از نمودهای "رآلیسم جادویی" در این رمان، پیشانی نوشت نویسنده پیش از "افتتاحیه"ی داستان است:
" در ششصدمین سال از زندگی نوح نبی، در هفدهمین روز از ماه دوم، در چنین روزی همه ی چشمه های بزرگ به جوشش آمد و دروازه های آسمان گشوده شد. باران نیز چهل شبانه روز بر زمین بارید " ("سِفر اول")
این عبارت، از "سِفر پیدایش" باب هفتم، عبارت ۱۲-۱۰ عیناً نقل شده است. اینک پرسش این است که میان نقل این عبارت و رمان از آغاز تا پایان چه رابطه ای وجود دارد؟ آنچه من از این "تلمیح" درمی یابم، این است که "باران" باعث زنده کردن طبیعت و بیرون آمدن آن از حالت کرختی، انجماد و سترونی می شود. "برف" در جای جای این رمان، چنین نقشی دارد. وقتی "کاکو" به روستا وارد می شود، برف سنگینی آمده است و "شرف الدین" میزبان نیز میگوید: " برف سنگینی با خودت آورده ای " و "کاکو" با همان زبان پدری میگوید: " برف، افتاده دنبال من " (22). وقتی هم که "کاکو" از خانه بیرون میرود تا به گورستان برود و از "شرف الدین" در باره ی مردگان بپرسد، به انبوه برفی اشاره می شود که نزدیک است تا هرّه ی بام خانه برسد (30). من تصور میکنم با توجه به برخی قراین و اشارات دلالتگرانه ای که در "پدرو پارامو" هم هست، "برف" و "باران" از جمله عواملی هستند که ارواح مردگان را احیا و فعال می کند، به حرکت در می آورد؛ هم چنان که بذر و ریشه را در دل خاک و زمین. این که "شرف الدین" میگوید "سلطان خان" برادر مُرده ام هر سال برمیگردد و زنده می شود (۱۸۹) ای بسا به چنین باوری اشاره داشته باشد. اگر فرض پیوند میان "برف" و نزول "باران" در آغاز رمان با "احیای ارواح" درست باشد، اگر نویسنده به جای برف، "باران" را به عنوان عامل احیای ارواح برمیگزید، دلالتگرانه تر می بود و با "نماد" باران در "پدرو پارامو" هم تناسب بیشتری میداشت، هرچند "نم" یا رطوبت برای احیای طبیعت و مردگان، کافی است.
باری، در رمان "رولفو" هر گاه "باران" ببارد، ارواح دیگر بار زنده شده، به صدا و به حرکت درمی آیند و بیتاب می شوند.
در این بند، باران می آید و قطراتش روی تابوت می افتد و باعث به حرکت درآمدن مادرِ مرده ی "خوان" می شود. او از خواب مرگ برمیخیزد تا خبر کشته شدن شوهرش "پدرو پارامو" را به پسرش بدهد:
" قطره ها یکی یکی از روی تابوت میچکید. صدای پچ پچ شنیده می شد و صدای پاهایی که روی زمین کشیده می شدند؛ حرکت میکردند؛ میرفتند و می آمدند: "بیدار شو". صدا آشنا به نظر میرسید. سعی کرد صدا را بشناسد اما تنش بیحال شد . . . قطره های آب از سنگ، توی آبخوری میچکید. صدای پاهایی که روی زمین کشیده می شدند و صدای گریه را شنید. [خوان] کم کم بیدار شد و چهره ی زنی را دید که به چارچوب در تکیه داده بود: "مامان! چرا گریه میکنی؟ " . . . "پدرت مُرده" (27-26).
در شاهد زیر، نقش باران در احیای مردگان، صدا و حرکت پاهای آنان، آشکارتر است:
" اتفاقی که برای این جنازه های پیر می افتد، این است که وقتی رطوبت به آنها میرسد، بنا میکنند به تکان خوردن. سپس بیدار میشوند. گوش کنید. حرف میزند " (74).
۱-در رآلیسم جادویی، اشارات اجتماعی، زبانی استعاری و تصویری دارد:
وقتی از تعبیر"رآلیسم جادویی" یاد میکنیم، آنچه بیدرنگ به ذهنمان خطور میکند، سویه ی "رآلیسم" و اشاره به واقعیات اجتماعی و سیاسی در این گونه روایت و "نوع ادبی" است و تولیدات ادبی در جهان ادبیات آمریکای لاتین، به شدت سیاسی و اجتماعی است. "رآلیسم جادویی" پهنه ای برای تفنن و زیبایی شناسی و "ادبیت" ((literariness محض نیست و آنان که می پندارند گزینش این گونه روایت در ادبیات داستانی، محمِل و توجیهی برای "فورمالیسم" و زبانگرایی است، به راه خطا رفته اند. در هر دو رمان مورد بحث و مقایسه، "ارواح" و "اشباح سرگردان" تنها جنبه ی نمادین و ادبی محض ندارد؛ بلکه استعاره ای از سرکوب شدگان و له شدگان در یک مقطع تاریخی معین است.
" کاکو" در ادامه ی شناخت و کشف هویت قومی و تاریخی خود در روستای مرزی، به غاری میرسد که خود استعاره ای از راهیابی به "ناخودآگاهی جمعی"( collective consciousness) است. راهنمای او در این سیر و سفر انفسی، پدربزرگش "سید حسین جهانگیر" است که عصایی مارپیچ به دست دارد. این عصا، پدربزرگ را به عنوان کهن الگوی "پیر فرزانه" (the wise old man) در مصطلحات "یونگ" (Jung) معرفی و توصیف میکند که جوان و سالک راه معرفت را به دانایی بر می انگیزد. پدربزرگ او را با خود به "غار هزار دریا" می برد و میگوید مقصودش از "هزار" همان "زیاد" و "بی نهایت" است و "دریا" استعاره ای از "معرفت" است. "سیّد حسین جهانگیر" میخواهد رازهایی از گذشته ی تاریخی را بر او فاش کند که تنها او میداند و از نوه ی خود میخواهد در حفظ و نگاهداری و انتقالش به دیگران سخت بکوشد:
" سیّد حسین مانند یک توده ی نور، سرسخت و بیباک در عمق غار پیش میرود. کاکو سید حسین را می بیند که عصای مارپیچی حنایی رنگ و صاف و صیقلی در دست دارد و میگوید: " من میدونستم تو میای. منتظرت بودم. اول میخواستم چیزهای خیلی مهمی رو برایت تعریف کنم. بعد تصمیم گرفتم اون عکسها رو نشونت بدَم. . . توی اون خونه [خانه ی روستایی مرزی] یه بوی – که در رگ و ریشه ی صاحب خونه هات بود – اومدن تو رو بهِم خبر داده بود. . . اینجا کلی اطلاعات در باره ی این غار به دست میاری که می تونی همه شو بنویسی " (110).
"کاکو" با گردش در این غار، به آدم نماها و اشباح و ارواحی برخورد میکند که بیشتر "جادویی" اند و رفتار جادویی "سیّد حسین جهانگیر" با آنان، بس پدرانه و پیامبرانه است. این اشباح بلورین، استعاره از اصناف و مردانی است که هر یک به کاری شایستگی دارند و می توانند اشخاصی نمونه وار و تیپیک شناخته شوند که روزگاری پیش از کشتار جمعی در شمال "عراق" در روزگار حکومت "حزب بعث" و "صدّام حسین" مورد سرکوب جمعی ("اَنفال") قرار گرفته اند. "غار" به این اعتبار، رجوع به مقطعی از تاریخ سرکوب قوم دِلیر و آزادیخواه "اقلیم خود مختار امروز کردستان عراق" تلقی شود که برای خودمختاری امروز خود، تاوانی گزاف داده اند:
" جهانگیر طوری دست بر پاهای برهنه ی آنان می ساید که انگار پاهای ظریف یک کودک و صفحه های یک کتاب مقدس را با لطافتی خدایی نوازش میکند. پاها را گوشتی شفاف و ناخنهایی شیشه ای پوشانده است. در انتهای صف پاها، مردی جوان با چهره ای از جنس آب و گیسهای لَخت و بلندی هست که تا روی پاهایش آویخته شده است؛ روی تخته سنگی صاف نشسته و مشغول کفشدوزی است . . .
کاکو از دریچه ی بلند و باریک یک دیوار، دهها دست را می بیند که زنجیر شده اند. آن سوتر، مرد درشت هیکلی با گونه های گُل انداخته و ریش و پیشانی بلند، پتک آهنگری به دست در حال سرخ کردن آهن در آتش است. او میخواهد زنجیرها را پاره کند. . . آهنگر چیزی میگوید که کاکو از حرفهای او سر در نمی آورد و جهانگیر با جمله ی مبهمتری میگوید: " هنوز هم آمار زنجیر به دستها بیشتره . . . همین که این همه زنجیرِ پاره پاره رو اونجا انداختی، معلومه چه قدر کار کرده ای . . . کاکو یک آن برمیگردد و نگاهی به پشت سرش می اندازد. هزاران ستون نمکی را می بیند که با نگاه او، همچون نگاه زن نوح نبی روی هم می افتد و خُرد و خاک می شوند. . . سید حسین میگوید: تو همون خونی هستی که زندگی رو به درون نمکها و جمجمه های پوسیده ی زیر خاک برمیگردونی " (114-110).
"جهانگیر" در مقام یک "روح" و "پیر فرزانه" می تواند با وجودهایی زنده و سنگ شده سخن بگوید به گونه ای که "کاکو" نتواند آنها را دریابد. پس آنچه در این غار هست، سرگذشت مشتی ارواح بیجان یا جانداری است که سرنوشتی ناگوار می داشته اند. موجوداتی که به زنجیر بسته شده اند، همان توده های زیر ستمی بوده اند که اکنون دارند آزادی خود را باز مییابند. آهنگری که زنجیر آنان را از هم میگسلد، یادآور "کاوه" ای است که سرِ آزاد سازی مردمِ دربند را دارد. "جهانگیر" به هر که دست زند، جانی تازه می یابد. نگاه "کاکو" می تواند مانند خونی تازه و زنده، اجساد نمک شده و جامد را به حیات بازگرداند. پس "پدربزرگ" و "کاکو" به عنوان منجیانی توصیف می شوند که در آزاد سازی و نجات مردگان و بندیان، نقش دارند. "جهانگیر" از نوه ی خود میخواهد به مردمی که مورد ستم و سرکوب قرار گرفته اند، کمک کند تا گذشته ی خود را به یاد آورند و این همه، از تأثیرپذیری نویسنده از رمان "رولفو" حکایت دارد. خواهش پدربزرگ برای حفظ و ثبت و نشر آنچه می بیند، فراخوان نویسندگان برای ترسیم آن بخش از تاریخ و مردم کردستان است که حافظه ی تاریخی خود را به فراموشی نسپارند. "کاکو" چون از غار بیرون می آید، به "شرف الدین" میگوید:
" من سفر کردم. زیباترین و عجیب ترین سفر عمرمو کردم. قبلاً همه ی اروپا رو گشته بودم. رفته بودم آمریکا . . . ولی هیچ کدوم اندازه ی این سفر، رازآمیز و زندگی بخش و پُربار نبوده. سید حسین رو پاهای منتظر دست میکشید؛ پاهایی که از جنس نور بود. ایشون میگفت اینها، پاهای کُردهای اَنفال شده به دست بعثیها است؛ پای کسانی است که دیگه هرگز به آغوش خونواده شون برنگشته ن و نوعروشونو سیر ندیده ن. موهای سر و صورتشون به سرخی خون بود " (193-192).
آنچه را "کاکو" و "سیّد حسین جهانگیر" به زبان رمز و جادویی دیده اند، تاریخ به زبانی آشکار بهتر گزارش میدهد. "انفال" یا نسل کشی نظاموار کُردهای شمال عراق ـ که امروز "اقلیم خودمختار کردستان عراق" نامیده می شود – یکی از اهداف "حزب بعث" برای حذف فیزیکی – سیاسی چند میلیون کُرد زبان از پهنه ی "قدرت" و مشارکت در کنشهای سیاسی – فرهنگی کشور به ویژه در روزگار قدرت یافتن "صدّام حسین" به ویژه در فاصله ی سالهای ۱۹۸۶تا ۱۹۸۸ بود که مطابق نوشته ی "ویکیپدیا" ("Wikipedia") و درمدخل "نسل کشی انفال" ("Anfal genocide") به قولی به قتل عام پنجاه هزار تن و به روایتی دیگر به مرگ صد و هشتاد و دو هزار از ساکنان کُرد در شمال عراق انجامید. "اَنفال" نام یکی از سوره های "قرآن" مجید است که در آن از پیروزی ۳۱۳ تن از مسلمانان بر بیش از ۹۰۰ تن از مشرکان در "غزوه ی بدر" سخن رفته است. با این همه این واژه، نام رمزی یک پروژه ی نظامی و مشتمل بر شماری از عملیات سرکوبگرانه در هشت مرحله بود که هدفش از بین بردن همه ی نیروهای چریکی، روستاهای مقیم هواداران پیشمرگان کردستان بوده است. رهبری این عملیات را "علی حسن عبدالمجید" وزیر دفاع، وزیر کشور، فرمانده سرویس اطلاعات و سپس حاکم "کویتِ" اشغال شده به عهده داشت. او در این عملیات، از نیروهای موسوم به "جاش" یا مزدوران محلّی کُرد زبان نیز استفاده می کرد که وظیفه ی اصلی آنان، از بین بردن احشام، تخریب روستاها به غارت بردن اموال و داشته ها و سلاح و حتی تصاحب قانونی زنان بود ("ویکیپدیا، ۲۰۲۱).
دومین موج نسل کشی قومی در فاصله ی ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۳ (سال سقوط "صدام") نمودی از منش خشونت طلب او بود که اصطلاحاً به "نسل کشی فیلی کُردی" ((Feyli Kurdish Genocide معروف است. به نوشته ی دکتر "صاحب الحکیم" این گونه خشونت هنگامی تشدید شد که کُردهای شمال عراق به افشای تعرض بزرگ و قریب الوقوع رژیم بعثی عراق مبنی بر امحای قومی خود کردند که به "لایحه ی ۶۶۶" معروف بود. تصویب و اجرای این لایحه به وسیله ی دولت، باعث محروم شدن کُردهای شمال عراق از هویت قومی مستقل خود و معرفی آنان به عنوان "قومی ایرانی" می شد. این کشتار سیستماتیک در ۱۹۹۷ از بغداد و خانقین شروع شد و سپس کل عراق را در بر گرفت. برآورد شده که حدود ۲۵ هزار نفر دستگیر و شکنجه شدند تا سرانجام درگذشتند. در این میان بیش از چهار هزار نفر زن بودند که ابتدا مورد تجاوز قرار گرفته سپس به قتل رسیدند " (الحکیم، ۲۰۰۳، ۴۹۲-۴۸۹).
اما بخشی بزرگ از نسل کشی ارمنیان در ترکیه، برای نخستین بار در همین رمان "جمال غریب" آمده و نویسنده به این دلیل "زمینه"ی رمان خود را به روستایی مرزی برده تا به هر دو قتل عام تاریخی در "ترکیه" و "عراق" پرداخته باشد. اشارات مربوط به این نسل کشی در رمان، بسی بیشتر از "انفال" کُردها است.
مطابق آنچه در "Wikipedia" (ششم آوریل ۲۰۲۱) نوشته شده – و من از آن نقل قول میکنم و به منابع آن ارجاع میدهم – هدف امپراتوری بزرگ ترکیه ی عثمانی از آغاز جنگ جهانی اول (۱۹۱۸-۱۹۱۴) تا امروز، پاکسازی کشور خود از اقوام و اقلیتهای قومی و نژادی و زبانی و دینی "ارمنیها"، "کُردها" و "یونانی ها" و دیگر اقلیتها مانند "ترکمنها" است تا کشوری با اکثریت قاطع ترک تبار، مطیع، همگرا و یکدست داشته باشد تا دیگر شاهد ناآرامیهای نژادی، قومی، مذهبی، زبانی، ملّی گرایی و طبقاتی نباشد. امروز حزب حاکم و ملّی گرای افراطی "عدالت و توسعه" هر گونه نسل کشی قومی را در تاریخ کشور خود قویّاً انکار و تکذیب میکند. هدف این حزب و نیاکان حزبی دولتهای حاکم بر ترکیه، تباهی و انکار هر گونه هویت غیر ترکی است. این نسل کشی ارمنی تباران در آن سالها، نود درصد جمعیت ارمنی تبار را در کشور تقلیل داد (سانی، ۲۰۱۵، xxi). به نوشته ی "کایزر" شخصیتی سیاسی و پان ترکیست به نام "طلعت پاشا" در ترکیه ی مدرن و معمار نسل کشی ارامنه است. او در مصاحبه ای با "Berliner Tageblatt" در چهارم ماه مه ۱۹۱۵ فاش کرد که در جریان کوچ اجباری و انبوه ارمنیان، دیگر تشخیص ارامنه ی "گناهکار" از "بیگناه" ممکن نبود، زیرا آن که امروز بیگناه است، چه بسا فردا گناهکار[ خائن به وطن ] شود " (ایهریگ، ۲۰۱۶).
تاریخ نگاران میگویند در طی سالهای این جنگ، حدود یک میلیون نفر ارمنی از میان رفته اند (موریس؛ زئوی، ۲۰۱۹، ۱). برخی دیگر این تعداد را رقمی میان هشتصد هزار تا یک میلیون و دویست هزار نفر ثبت کرده اند (موریس؛ زِئوی، ۴۸۶). طراحان پروژه ی نسل کشی سازمان یافته، پنهان نمیکردند که هدفشان از کوچ اجباری ارمنیان از ترکیه ی عثمانی به طرف بیابانهای سوریه، مرگ تدریجی آنان بوده است (کایزر، ۲۰۱۰، ۳۸۴). از برخی اسناد و عکسها و فیلمهایی که "ویکتور پیتشمان" (Victor Pietschmann) در اختیار داشته، چنین برمی آید که مثلاً از جهل هزار ارمنی که از "اِرزروم" کوچ داده شده اند، تنها دویست نفر جان سالم به در برده اند (اونگور، ۲۰۱۲، ۵۳). در طی این کوچ اجباری و پایان ناپذیر، چه بسا کوچندگان و آوارگان مجبور می شدند در اوج گرمای تابستان هزار کیلومتر راه را طی کنند تا به جایی کم خطر برسند. بسیاری از خانواده ها برای بقای اعضای سالمتر و نیرومندتر و حفظ نسل و تبار ارمنی خود ایثار میکرده اند؛ چنان که زنان کهنسال، غذای خود را به جوانان خانواده می داده اند. از میان اعضای خانواده، پسران شانس بیشتری برای بقا میداشته اند و وقتی دیگر دختری عضو خانواده باقی نمیماند، خوش میداشته اند که دست کم یک پسر جوان از خانواده باقی بماند تا نسلشان منتقرض نشود. در جریان این نسل کشی، هزاران نفر از گرسنگی و بیماری تیفوس در طول و کنار جاده ها میمردند. مقامات عثمانی اصرار زیادی داشتند که این اجساد را از انظار بیگانگان و خبرنگاران و عکاسان و گزارشگران، پنهان و جمع آوری کنند (اکچام، ۲۰۱۸، ۱۵۸).
در رمان "اسفار سرگردانی" کسان داستان یا تبار کُردی دارند یا ارمنی. "کاکو" شخصیت اصلی" حاصل ازدواج مردی کُرد زبان به نام "ژنیار مراد بیگ" با زنی ارمنی تبار به اسم "آرتوش" است که پس از ازدواج با "ژنیار" به "آرتوش کُرده" شناخته می شود. "ژنیار" عضوی از تبار کُردهای باقی مانده از نسل کشی کُرد زبانان در عراق و "آرتوش" عضوی از تبار ارمنیان باقی مانده و مهاجرت کرده به غرب هستند که در کشور "فنلاند" به تصادف با هم آشنا شده، ازدواج میکنند. این دو میکوشند برای حفظ آرامش خانوادگی خود در یک کشور اروپایی، هویت و حافظه ی قومی و ملّی خود و آنچه را بر آنان گذشته است، از "کاکو" پنهان دارند اما پسر سرانجام با برداشتن یا دقیقتر بگوییم، دزدیدن دفترچه ی جلد چرمی مادر از هویت شرقی خود در کشوری غربی آگاه می شود و بی آن که به پدر و مادر و دوست دختر خود "کارولین" چیزی بگوید، به "شرق" برگشته، بر خانواده ای کُرد تبار در مرز ترکیه وارد می شود و پناه میجوید. او قصد دارد به بخش "کردنشین" ترکیه در جنوب این کشور برود و از تاریخ و جغرافیای ملّی و هویت قومی خود، آگاه شود. با این همه، کابوسها، رؤیاها، گفت و شنودها و دیدارها با این و آن، او را با بخشی از گذشت های فراموش شده آشنا میکند. رمان به این ترتیب، روایتی از سرگردانی، کوچ و سفرهای دور و دراز شخصیتها یا ارواح سرگردان آنان به شرق و زاد بوم برای اطلاع از هویت تاریخی، ملّی، قومی، زبانی و دینی و به نوشته ی مترجم، حاوی رخدادهای رمان در فاصله ی زمانی ۱۹۱۵ تا سال ۲۰۰۸ یا سال نگارش رمان است (جمال غریب، ۱۳۹۸، ۱۶). "کاکو" در دومین صفحه ی دفتر جلد چرمی مادر با نخستین تجربه های دردناک مادربزرگ ارمنی خود و آتش زدن آبادیهای ارمنیان به وسیله ی سربازان ترک آشنا می شود:
" خانه ی ما روی یک تپه ی کوچک واقع شده بود. از دامنه ی تپه دیدم که اطراف خانه ی بستگان و آشنایان، محاصره شده است. ناگهان ترس برم داشت. زیر گریه زدم و بنای داد و فریاد گذاشتم. زن پا به سن گذاشته ای دستش را روی دهانم گذاشت و دستم را به سوی خانه ی خودشان کشید. او گفت: به خاطر خودت نه، دست کم به خاطر بچه ت [یعقوب] ساکت شو. . . از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم. آتش سراپای تپه را در بر گرفته است. دود، خفه ام میکند " (104).
در چهارمین صفحه ی دفتر مادربزرگ – که به "آرتوش" به یادگار مانده است – از حمله ی ترکان افسار گسیخته به کلیسا و غارت و کشتار و سوزاندن سخن میرود:
" امروز صبح از صدای جیغ جگرخراشی از خواب پریدیم. تنها راهبه ی نجات یافته ی کلیسای "سان" در آن بامداد، خودسوزی کرده بود. این دوشیزه ی چهل و هفت ساله خود را وقف خدا کرده بود. ترکهای عصبانی عثمانی به کلیسا حمله کرده آن را ویران کرده بودند. کودکان یتیم و طلاب علوم دینی و استادان آنها را همانجا جلو حوض بزرگ حیاط کلیسا، سر بریده بودند. یکی از جلادها گفته بود گردن کودکان، تُرد و لطیف است و بریدن آن لذت بخش است، اما گردن پیر سگهای ارمنی، بسیار سفت است و خونشان هم بوی زهر میدهد.. راهبه خود را در زغالدانی کلیسا پنهان میکند. شب هنگام افراد دیگری برای غارت اشیای باقی مانده به کلیسا می آیند. آنها راهبه را می بینند و به او تجاوز میکنند. از آن پس، راهبه ی بیچاره از بدن خودش عقّش میگرفت. همسر شیخ، او را دلداری داده و غسل تعمید داده بود. از اتاقش دود برمیخاست. وقتی در را شکستند، مانند توده ای آتش در دست باد به پرواز درآمد " (164-163).
و در ابتدای صفحه ی ششم، چند سطر به زبانی متفاوت [ارمنی] نوشته شده بود که کاکو از آن سر در نمی آورد. پایین تر نوشته بود:
" مانوس، یکی از مردان ارمنی بود که به خانقاه شیخ پناه آورده بود. او شبی به سراغ کسی از خانقاه بیرون رفته بود. در بازگشت در درِ خانقاه به دست ژاندارمها افتاده بود. . . پاهایش را با طناب بستند و سرِ طناب را به بدن یک اسب محکم کردند. ژندارمها روی شکم او آتش افروختند و اسب را هِی کردند. اسب به سرعت دور میدان میگشت و مانوس را در پی خودش بر زمین میکشید. . . ژاندارمها – که برای لذت و خنده دست مانوس را با شمشیر قطع میکنند، صلیبی مسی از لای مشتش بیرون می پرد. یکی از ژاندارمها، صلیب را با لگد در زیر برفها مدفون میکند " (167-166).
اما آنچه از اشارات تاریخی – اجتماعی در "پدرو پارامو" آمده است، ناظر به خالی شدن روستاها و شهرهای کوچک "مکزیک" در روند "مدرنیزه کردن" کشور در فاصله ی زمانی ۱۹۱۰ تا ۱۹۲۰ است که به دلیل شتاب زدگی و توسعه ی ناموزون اجتماعی – اقتصادی، بی آنکه ساختار اجتماعی جدید به طور منطقی و سنجیده مستقر شود، ساختارهای اقتصادی – اجتماعی و پیشین بزرگ مالکی از هم میگسلد. به این دلیل است که روستای "کومالا" یکسره از میان میرود و شهر "سیولا" در جایی دیگر، رشدی قارچ مانند می یابد و جمعیت رانده شده و بیکار "کومالا" و دیگر روستاها را به خود جذب میکند بی آن که از پیش، زیرساختهای لازم پدید آمده باشد.
ما پیشتر در باره ی اشباح و ارواح سرگردان در خانه و کوچه و خیابان و حتی در درون گور در "کومالا" نوشته ایم. اما آنچه "رولفو" نیز بر آن تأکید دارد، ضرورت به یاد آوردن قربانیان تاریخ در تاریخ و نوشته های ادبی است. همه ی آنان که به ستم کشته یا مورد تجاوز قرار گرفته اند، پس از مرگ، روانی معذّب دارند و قرار و آرام ندارند. به این دلیل "خوان" پیوسته چنین ارواحی را گاه در خیابان می بیند یا مانند روان مادر خودش در عالم برزخ و پس از مرگ و در حال گریستن. "بنجامین کلاف" (B. Cluff) می نویسد:
" در مورد ضرورت به یاد آوردن اشباح و ارواح درگذشتگان می توان به نمایشنامه ی "هملت" ("Hamlet ") استناد کرد. بازگشت روح پدر "هملت"، دو معنی می تواند داشته باشد: یکی ضرورت انتقام گرفتن از برادرِ قاتل و توطئه گر و دومی – که مهمتر است – فراموش نکردن ارواح درگذشتگان و تاریخ گذشته است. به همین دلیل، روح پدر "هملت" بارها بر او پدید می شود. در این حال "هملت" واسطه ای برای معرفی گذشتگان به مردم زمان حال و آینده است. روح میگوید: " خدا حافظ! خدا حافظ! مرا به یاد بیاور " (کلاف، ۲۰۰۹).
اگر خواننده با این برداشت موافق باشد که ارواح معذّب، ملامتگر و خرده گیر "کومالا" همان زنان و مردانی هستند که تاریخ آنان را فراموش کرده است، پس نیّت "رولفو" از نوشتن این رمان، تأکید براین دقیقه است که برای ساختن آینده ای امیدبخش تر، باید گذشته را شناخت و از آنان که مورد بیداد قرار گرفته اند، یاد و اعاده ی حیثیت کرد. وقتی به مالک این روستا "پارامو" پدر تنها فرزند مشروع "خوان" و شوهر "دولوریتاس" – که همه ی املاک خود را در اختیار شوهر نهاده – میگویند او بی هیچ بضاعتی از شما جدا شده و به خانه ی خواهر بی چیز و دندان گرد خود رفته است، شوهر بی هیچ احساس مسؤولیت و همدردی میگوید: خدا روزی رسان است:
" خواهرش را بیش از من دوست دارد . . . اگر میخواهید بدانید از احوالش جویا می شوم یا نه، باید بگویم چنین خیالی ندارم. خدا روزی رسان است " (23).
این گونه گفت و شنودها باید در رمان ثبت و ضبط شود، زیرا نشان میدهد که اربابانی مانند "پدرو پارامو" حتی با همسر خود چگونه برخورد میکرده اند و غارت داشته های دیگران، تنها به زیردستانشان محدود نمی شده است.
منابع:
جمال غریب، جبّار. اسفار سرگردانی. ترجمه ی رضا کریم مجاور. تهران: انتشارات افراز، چاپ دوم، ۱۳۹۸٫
رولفو، خوان. پدرو پارامو. ترجمه ی احمد گلشیری. تهران: کتاب تهران، ۱۳۶۳٫
Ahmadzadeh, Hashem. Magic Realism in the Novels of Kurdish Writer, Bakhtyar Ali. Version of record first published; 23 Nov. 2011. In: Middle Eastern Literatures, 14: 3, 287-299,
—————. Stylistic and Thematic Changes in the Kurdish Novel. In: Borders and the Changing Boundaries of Knowledge. Edited by Inga Brandell, Marie Carlson and önver A. çetrez. Swedish Research Institute in Istanbol Transactions, Vol. 22, 2015.
Al-Hakeem, Dr. Sahib. Untold stories of more than 4000 women raped killed and tortured in Iraq, the country of mass graves. 2003, pp. 489-492. 2010.
Beardsell, Peter. "Juan Rolfo: Pedro Paramo. Ed. Philp Swanson. Landmarks in Modern Latin American Fiction. New York: Routledge, 1990.
Cluff, Benjamin H. Remembring the Ghost: Pedro Paramo and the Ethics of Haunting. A thesis submitted to the faculty of Brigham Young University in partial fulfillment of the requirements for the degree of Master of Arts. Department of Spanish and Portuguese Brigham Young University, December 2009.
Gordon, Avery F. Ghostly Matters: Haunting and the Sociological Imagination. Minneapolis: U. of Minnesota, 2005.
Wikipedia: the free encyclopedia, Armenian Genocide, 2021.
. Anfal Genocide, 2021
اختصاصی مد و مه
‘