این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان جاسوسی، واقعیت جاسوسی
مرضیه عسگری
بهنظر لرد بیدن پاول، بنیانگذار جنبش پیشاهنگی پسران، «زندگی هیجانانگیز یک جاسوس بهترین راه چاره برای کسانی است که از زندگی خسته شدهاند.» بعید بهنظر میرسد استخدام واقعی کسی برای جاسوسی بهراحتی حرفزدن درباره آن باشد، اما مطمئنا بیشتر جاسوسان خیالی روی نسخهای که پاول برایشان پیچیده، مهر تأیید میزنند. برای مثال، جیمز باند با مجوزی که برای کشتن دیگران به خود میدهد، به موفقیت میرسد و جان باکن نیز مانند لن دیتون فرد بیزار و خسته از دنیایی است که برای اینکه بتواند اعصاب خود را کنترل کند نیازمند این است که همیشه در خطر و به فکر توطئه باشد. تااینکه جان لوکاره، استاد دانشکده ایتون و کارمند وزارت خارجی بریتانیا اقدام به اصلاح این تصور کرد. قهرمانان افسرده و فریبخورده داستانهای او از زندگی خسته نیستند، بلکه از جاسوسیکردن خسته شدهاند. آنها در دنیای بیحادثه و بیروحی زندانی بودهاند که در آن بیرحمی را آموختهاند و حالا درحال اجرای نمایشی هستند که قدرت ترک آن را ندارند.
کتابهای لوکاره بسیار هیجانانگیزند. نهمین رمان جان لوکاره بهنام «دارودسته اسمایلی»، یکی از آثار اوست که تمام مهارتهای شایان توجه او در آن مشهود است. این رمان از پاریس آغاز میشود و یک مأمور لاغر و رنجور اهل شوروی به یک زن روسی چاق و خپل نزدیک شده و باب گفتوگو را باز میکند. آن زن قبلا بنا به دلایلی دخترش را رها و جلای وطن کرده، اما حالا دخترش میتواند در آن غربت به او بپیوندد. وقتی عکسهای دخترش را که از مسکو برایش فرستاده بودند میبیند، از دیدن چهره بیروح دخترش بدنش به لرزه میافتد؛ فکر میکند، «حتی اگر آنها از یک جسد عکس گرفته و برایم فرستاده باشند، تعجب نمیکنم.» شاید آنها همین کار را کردهاند. بالاخره مشخص میشود که آن دختری که آنها قصد داشتند بهجای دختر آن زن به فرانسه بفرستند، دختر واقعیاش نیست. بعد از مدتی در لندن جسد پیرمردی در همپستید هیث پیدا میشود که صورتش بادکرده و از بین رفته است. جرج اسمایلی بالای سر جسد میرود تا آن را ببیند و با گذاشتن تکههای حقیقت کنار هم معما را حل کند.
اسمایلی افسر چاقوچله، نزدیکبین، نگران و تنهای اطلاعات انگلیس پاسخی حسابشده و مدبرانه به جیمز باند است. او خوب رانندگی نمیکند، اهل مبارزه نیست، ابزار و وسایل چندانی ندارد و از جمعکردن زنان زیبا به دور خود پرهیز میکند و همسرش نسبت به او بیوفا و بیاعتناست. او نوعی شخصیت استادمنشانه دارد و برای انجام مأموریتهای سریاش از دانشگاه آکسفورد انصراف داده است. لوکاره او را با یک باستانشناس مقایسه میکند و بهنحوی از جانب اسمایلی میگوید: «آن پرونده که در داستان مطرح میشود واقعا وجود داشت و بقیه موضوعات مواردی بودند که فقط برای پُرکردن فضاهای خالی به ماجرا اضافه شده بودند تا اینکه بالاخره جایی با موضوع اصلی ربط پیدا کردند و به بخشی از داستان تبدیل شدند.» بهگفته لوکاره هیچ مأمور دیگری در هیچ داستانی حتی یکدهم اسمایلی وقت خود را پشت میز کارش جایی که پروندهها و گزارشات ردوبدل میشوند، «غرقخواندن» و در پی یافتن خبرهای ضدونقیض نمیگذراند. اسمایلی جاسوسی است که نقش یک کارآگاه و دانشمند را ایفا میکند. اولین حضور اسمایلی در دو رمان اول لوکاره بود که هردو رمان معمایی جنایی بودند: او در حواشی داستانهای «جاسوسی که از سردسیر آمد» و «جستوجوی جنگ سرد» حضور کمرنگی داشت، دوران بازنشستگی را در «بندزن، جامهدوز، سرباز، جاسوس» گذراند، سرپرست افلیج خدمات سری بریتانیا در «پسر خوشنام مدرسه» بود و حالا در «دارودسته اسمایلی» دوباره در نقش دیگری ظاهر میشود.
لوکاره رمانهای اخیر خود را با جزییات بیشتر و ایجاد فضای مهیج در دو دنیای متفاوت جاسوسی به تصویر کشیده: دنیای اسمایلی در لندن، قلمروی میزها و پروندهها و توطئهها و تحقیقات، حاشیهای مملو از مشکلات در راهروهای قدرت انگلیس و آمریکا و دنیای مأمور فعال و عرصه و موقعیتی آشکار و شبحزده است که ممکن است گستره آن هرجایی از پنوم پن تا پراگ یا مخفیگاهی در یکی از روستاهای انگلستان را دربرگیرد. لوکاره میگوید: «یک میز کار مکانی خطرناک است که از آنجا میتوان دنیا را تماشا کرد.» اما منظور او این است که آنجا مکانی است که میتوان از اشتباهات خطرناک آگاه شد؛ معمولا خطرات جسمانی جای دیگری رخ میدهد. بااینحال اسمایلی همیشه کارش را از پشت میز دنبال نمیکند و به عرصه کارش هم اشراف دارد. او روزهای تحقیق و تفحصش را در قلمروی دشمن زندگی کرده و میداند که ممکن است پروندهها و گزارشات اطلاعات نادرستی در اختیارش قرار دهند و حقایق ناقص و ناکافی که حاوی اطلاعات بسیار مهماند، اغلب در دنیایی به دور از وایتهال به دست میآیند.
در «دارودسته اسمایلی»، اسمایلی در هردو دنیا کار میکند، هم کارآگاه است و هم مأموری در معرض خطر. قصد ندارم درباره کُندی روند موضوع داستان و ابهام آن صحبت کنم فقط میخواهم به این نکته اشاره کنم که ادامه روند کشتار و پنهانسازی، اسمایلی را بهسوی هامبورگ و پاریس و بن میکشاند و بهنظر میرسد با خطای نامعلومی که از دشمن قدیمی او، مغز متفکر رییس سیزدهمین اداره اطلاعات روسیه، سرمیزند خطرات بسیاری برای او به وجود میآید. رییس اسمایلی به شوخی در لندن به هولمز و موریارتی در ریچنباخ فالز مراجعه میکند، اما حتی اسمایلی هم با گوش خود میشنود که: «طنین صدای زندگی گذشتهاش، او را فرامیخواند تا برای برونافکنی و حل مشکلاتی که در زندگی داشته آخرین تلاش خود را بکند.» این حس بیش از حد ادبی است و بیشتر به مشکلات لوکاره شبیه است تا اسمایلی. تصویرهای بعدی اسمایلی قدری بیشتر بیانگر این موقعیت است، «برخلاف تصورات، ممکن بود که در سالهای آخر عمرش به او فرصتی دوباره دست دهد تا به میدان رقابتهای پربار زندگیاش بازگردد و با آنها دستوپنجه نرم کند.» بدون شک این تصویر از جاسوسی بهاندازه نظر بیدن پاول غیرواقعی بهنظر میرسد، اما مشکلی که به آن اشاره میشود بهاندازه کافی واقعی است. وقتی پای یک رماننویس مشهور بهخوبی لوکاره در میان باشد شاید نباید این سوال را بپرسیم که او چه میداند، بلکه باید بدانیم چهچیزی سبب میشود که داستان او را دنبال کنیم. مطمئنا جاسوسان لوکاره نقش خود را بهطور باورپذیری ایفا میکنند و هیچکس تابهحال اینقدر قانعکننده نگفته است که چطور میشود جاسوسی را بهعنوان شعل درنظر گرفت.
آرمان