این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
از رمانتیسم عشقی تا رمانتیسم انقلابی در رمان «ماه غمگین، ماه سرخ» نوشتهی رضا جولایی (تهران: نشر چشمه، چاپ سوم، ۱۳۹۹)
جواد اسحاقیان
رمان تاریخی، زندگی نامه ای و در همان حال هنری "ماه غمگین، ماه سرخ" وصفی از پنج روز پایانی زندگی "میرزاده ی عشقی" (1303-1272) شاعر و روزنامه نگار شوریده حال، انقلابی، رمانتیک، احساساتی و جوان همدانی است که در اواخر دوره ی پُر تب و تاب انقلاب مشروطیت و آغاز قدرت یابی "سردار سپه" یا "رضاخان پهلوی" میزیست که وزیر جنگ و نخست وزیر بود. کارنامه ی حیات سیاسی – انقلابی، ادبی و انتقادی او هنگامی به اوج خود رسید که با به راه انداختن هفته نامه ی "قرن بیستم" (16 ثور [اردیبهشت] ۱۳۰۰) عملاً پا به پهنه ی سیاست نهاد و به دشمنان بالقوه و بالفعل خود اعلام مبارزه داد. او در دومین شماره ی هفته نامه ی خود (۲۱ ثور ۱۳۰۰) به پیامدهای دولتهای "وثوق الدوله" و برادرش "قوام السلطنه" تاخت و در رد شعار آنان مبنی بر " هر کس پول داد، باید برای او کار کرد " نوشت:
" این است که اینک با تمام قوا حاضر برای نشر این جریده گردیده برای احیای تقوا و ایمان ثابت سیاسی تا قلم در دست هست، جدیّت خواهم ورزید و علیه پول گرفتن و طرفداری کردن، تا نفس دارم، نعره خواهم زد " (صدر هاشمی، ۱۳۶۳، ج ۴، ۱۰۶-۱۰۵).
"قرن بیستم" پس از چهار ماه تعطیل، آغاز سومین دوره ی انتشار خود را در ۱۳۰۳ و به هنگام غوغای "جمهوری خواهی" تنها با انتشار یک شماره اعلام کرد. این شماره در هفتم تیر ماه ۱۳۰۳ با قطع کوچک در هشت صفحه منتشر گردید و مندرجات همین شماره بود که به قتل مظلومانه ی او انجامید؛ مقالاتی که لبه ی تیز خرده گیریها و طنزهای نیشدارش متوجه سردمداران این جریان سیاسی و به ویژه "سردار سپه" و وزیر جنگ و رئیس دولت وقت بود. در این شماره، سه مقاله ی جنجالی، نگران کننده و مرگبار وجود داشت که عبارت بودند از "آرم جمهوری"، "جمهوری سوار" و "نوحه ی جمهوری". نخستین مقاله در صفحه ی هشتم آخرین شماره چاپ شده و به مناسبت همین نوشته، کاریکاتوری نیز چاپ گردیده بود. این کاریکاتور، خرسواری را نشان میداد که خود را به پای خُم رسانده، شیره میخورَد و در کنار کاریکاتور نوشته است:
" جناب جَمبول [انگلستان] بر خر سوار شده؛ شیره ی ملت را مکیده میخواهد به سرِ ما شیره بمالد ".
در صفحه ی چهارم همین شماره "تصنیف مظهر جمهوری" چاپ شده و در صفحه ی پنجم، عکس تابوتی آمده که در زیر آن نوشته شده: " جنازه ی مرحوم جمهوری قلابی " (همان، ۱۰۷). "محمدتقی بهار" از قول یکی از وزرای روزگار بعد می نویسد:
" روز نشر روزنامه ی "قرن بیستم" به هیأت وزرا رفتم. رئیس دولت [سردار سپه] را دیدم از هیأت بیرون می آید و مثل شاه توت سیاه شده بود. . . کفیل یکی از وزارتخانه ها به من گفت: اگر اتفاق سوئی برای مدیر این روزنامه امشب و فردا روی ندهد؛ عجیب خواهد بود، زیرا حضرت اشرف خیلی اوقاتشان تلخ بود " (بهار، ۱۳۶۳، ج ۲، ۱۱۳-۱۱۲).
من این مقدمه را به مناسبت عنوان رمان آوردم تا هم به شخصیتی اشاره کرده باشم که با استعاره ی "ماه غمگین" معرفی شده و شاید همان "شاهزاده خانم" فرهیخته و دوستدار "عشقی" باشد که از او خواهیم گفت، هم از "ماه سرخ و کبود"ی گفته باشم که "عشقی" شبی پیش از ترورش در آسمان می بیند که در حکم "پیش آگهی" است: " نور ماه بر زمین می تابد اما ماه امشب، رنگ غریبی دارد: سرخ و کبود " (149). افزون بر این، هم از خاطرخواهیها و عشقهای رمانتیک او خواهم گفت، هم از "رمانتیسم انقلابی" و بهتر بگویم "آنارشیسم اومانیستی" او در همه ی ابعاد زندگی شخصی، اجتماعی و هنری اش.
***
میخواهم پیش از پرداختن به اصل مطلب، بخشهایی کوتاه از فصل اول رمان تأثیرگذار "ماه غمگین، ماه سرخ" را عیناً نقل کنم تا ذوق و شوق خواننده را برای خواندن این رمان برانگیزم که بسیار هنرمندانه به رشته ی تحریر درآمده و با اِشرافی که نویسنده بر زندگی نامه و "دیوان میرزاده ی عشقی" داشته، آگاهانه، مستند و شاعرانه و خلاقانه نوشته است. من خود در دهه ی ۱۳۶۰ کتابی با عنوان "زبان و ذهن میرزاده ی عشقی" نوشتم که تا کنون مانند بسیاری از دیگر آثار منتشر نشده، مانند جنازه ای روی دستانم مانده است. از این منبع انتشار نیافته بهره می برم و شادم از این که هرچند این پژوهشنامه تا کنون انتشار نیافته، "جولایی" گرامی سبب خیر شد تا در معرفی و تحلیل رمانش مورد استفاده قرار گیرد.
جمعه ۱۳ تیر ۱۳۰۳
ساعت ۸ صبح
اعلامیه ی مدرّس از روز قبل در همه ی شهر به دیوارها چسبانده شده بود:
" هر کس میخواهد جنازه ی سیّد غریب مظلومی را تشییع کند، فردا جمعه ساعت هشت، جلو مسجد سپهسالار تجمع کند . "
از صبح زود، جمعیت از تمام شهر به طرف مسجد سپهسالار به راه می افتند. یک روز گرم تابستانی است، مثل همه ی روزهای تابستان ده سال قبل یا بیست سال بعدِ تهران. کاسبهای خُرده پا، دستفروشها، کارمندان اداره جات، بازاریها و هیئتی ها، حتی زنان بچه بغل و روبنده بر رو، در صف تشییع کنندگان دیده می شوند. مردم از محلات مختلف، از کوچه ها و خیابانها مثل نهرهای کوچک به هم می پیوندند و سیل می شوند. پیام قزّاق را همه گرفته اند: او برای رسیدن به قدرت، با هیچ کس شوخی ندارد و هر کس را که بخواهد راه او را به تخت طاووس سد کند، از میان برمیدارد. عده ای ترسیده و سرِ جایشان نشسته اند؛ عده ای به فکر فرورفته اند و عده ای هم مصمم شده اند کاری بکنند.
جنازه از داخل مسجد سپهسالار روی دوش مردم قرار میگیرد. وقتی جنازه را بیرون می آورند، فریادهای لا اله الا الله به آسمان میرسد. آقا سیّد حسن مدرّس، دولت آبادی، محمدتقی بهار، خلیلی، رحیم زاده ی صفوی و چند تن دیگر از وکلای اقلیّت، جلو جنازه حرکت میکنند. دو طرف خیابان، مملو از جمعیت است. بعضی زنها آهسته گریه میکنند. عده ای مبهوتند و عده ای هم شعار میدهند. جنازه به خیابان شاه آباد میرسد و جلوتر، سرِ چهار راه مخبرالدوله، ستون دیگری به این جمعیت ملحق می شوند. جلوتر، دسته ی دیگری از لاله زار بیرون می آید. در خیابان ناصریه، جمعیت به بیست هزار نفر رسیده است. از ناصریه تا سرِ قبرِ آقا، علَمها و کتلهای زیادی میان جمعیت دیده می شود. . . . سیلی به راه افتاده و مأموران نظمیه – که به دستور درگاهی برای حفظ نظم آمده اند – عقب نشسته، رو پنهان کرده اند. جلو این سیل، نمی شود ایستاد. . . در قبرستان، آقا سیّد حسن مدرّس نماز میّت بر جنازه میخواند. وقتی سخنرانی کوتاهش در رفع ظلم به این آیه میرسد که " سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب یَنقلبون" فریاد جمعیت به آسمان بلند می شود. . .
حوالی ساعت پنج بعد از ظهر، شاهزاده خانم در حوض خانه بر تختی نشسته و شعری را که عشقی به او داده، برای چندمین بار میخواند و آهسته آهسته اشک میریزد. ساعت هفت بعد از ظهر، کوکب بر سرِ گور عشقی – که هنوز تلّ خاکی است – نشسته. نه تریاک خورده، نه توانایی این کار را در خود می بیند اما نگاهش، بر خاک خیره مانده. حالا میداند که به زودی به سرِ کار و زندگی همیشگی خود باز خواهد گشت.
ساعت ده شب، بهار قلمی در دست دارد. ساعتها است نتوانسته چیزی بنویسد. همسرش – که سیاه پوشیده – بالای سرش می آید. دست روی شانه ی او میگذارد و میگوید: " از صبح چیزی نخورده ای. میخواهی برایت غذایی بیاورم؟ " بهار به او نگاه میکند. چند لحظه میگذرد تا بگوید: "نه . . . " و سرش را روی میز میگذارد.
چهار روز بعد ساعت دوازده ظهر، درگاهی [اولین رئیس شهربانی تهران و دومین آمر قتل "عشقی" پس از "سردار سپه"] دستور میدهد مأموران همدانی و ابوالقاسم [عاملان قتل] را از بازداشت بیرون بیاورند. صبح به حضور حضرت اجل رسیده، گزارش شفاهی داده و نگاه تیز و سر تکان دادنهای او را به نشانه ی رضایت دیده. درگاهی، مواجبی را که مقرر کرده به آن دو میدهد و دستور میدهد برای مدتی گم و گور شوند. همدانی – مطابق وعده ی که به خود داده – نشمه ای بلند میکند و به پس قلعه میرود. ابوالقاسم بهمن سه روز بعد به دارالمجانین منتقل می شود " (جولایی، ۱۳۹۹، ۹-۷).
***
نخستین باری که از عواطف عاشقانه ی "عشقی" در این رمان یاد می شود، وقتی است که اولین بار با دختری بسیار جوان و "کوکب" نام در خانه ی عیش "خانم رئیس" ی "به نام "بلقیس" آشنا می شود. "کوکب" از روزگار کودکی تا کنون، زندگی سختی را پسِ پشت نهاده و به اجبار و اکراه ناگزیر بوده با این و آن همکناری کند. با این همه، ستاره ی بخت او زمانی میدرخشد که "مونس" نامی به مراتب هوش و دل انگیزی صدایش پی می برد و به "بلقیس" میگوید: " از صدای کوکب، بیشتر می توانی پول دربیاوری تا از تنش " (جولایی، ۱۳۹۹، ۳۲).
نخستین تجربه ی عاشقانه ی "کوکب" با "عشقی" رابطه ای دوجانبه است و هر یک را نیرویی ناشناخته به دیگری پیوند میدهد.
آنچه "عشقی" را در چشم "کوکب" می آراید، جوانی، متانت، درون نگری و از سوی دیگر هیأت ظاهری او به ویژه موهای بلند او روی پشت گردن و گوش او است که یادگار روزگاری است که به "استانبول" رفته و روشنفکران را چنین یافته است:
" نگاهش متوجه جوان سبزه ی مقبول می شود که رفتار موقری دارد؛ مخصوصاً موی بلند پشت سر و روی و گوش او، توجهش را جلب میکند. ظاهر جوان، آرام است اما کوکب خبر ندارد درون او چه توفانی بر پا است! شازده جلال المُلک ["ایرج میرزا"] به جوان، احترام میگذارد. مجلس را وادار به سکوت میکند و از او میخواهد شعری بخواند. . . معلوم است که اکراه دارد، اما سینه ای صاف میکند و با صدایی رسا – در حالی که دستهایش را در هوا تکان میدهد – شعرش را میخواند:
نگو که غنچه چرا چاک چاک و دلخون است که این، نمایشی از زخم قلب مجنون است
کوکب از رفتار او خوشش می آید؛ آقامنشانه است. به نجوا از ضربگیر می پرسد که او کیست؟ می شنود که روزنامه نگار و شاعر، از اهالی عشق. . . کوکب، دو آهنگ میخواند و ساکت می شود تا حنجره اش کمی آرام شود. متوجه می شود آن شاعر، به او چشم دوخته. کوکب معذّب می شود. یعنی چه؟ نگاهش را میدزدد. نمیداند که شاعر به او نمی نگرد؛ به نقطه ای دورتر چشم دوخته " (35-33).
هنگام برگشتن، "عشقی" در همان کالسکه ای می نشیند که قرار است "کوکب" را به خانه اش برساند. "عشقی" میگوید:
" اگر جسارت نیست، در معیّت شما به شهر برگردم. کوکب در هر موقعیت دیگری جواب رد میداد اما این بار، وقتی به چهره ی شاعر و موی مشکی انبوه او می نگرد، جوابش لحن دیگری دارد. . . شاعر نزدیک دروازه شمیران پیاده می شود. کوکب اصرار دارد او را تا دم درِ خانه اش برساند، اما شاعر میخواهد پیاده در برف راه برود. بارش برف را دوست دارد. نشانی خانه ی کوکب را می پرسد و نشانی خانه ی خانه ی خود را به او میدهد و در تاریکی، ناپدید می شود " (37-35).
با این همه، "حضرت اشرف" دشمنان بالقوه و بالفعل خود را نیک، رصد میکند و "عشقی" غافل از توطئه ی قتل خود چون آن ماهی گول و تن آسان در "حکایت سه ماهی" در "کلیله و دمنه" آن اندازه تلاش مذبوحانه میکند تا سرانجام صید صیاد خود می شود. همه ی آنان که با داشتن ارتباطات نزدیک خود با شخصیتهای تأثیرگذار و مخالف می توانند به شکار "سوژه ها" کمک کنند، ناگزیرند با بخش تأمینات "شهربانی" همکاری کنند. "کوکب" به دلیل ارتباطات وسیعش با چنین کسانی، یکی از این قربانیان است و باید پیوسته "انفاس" نزدیکترین دوستان خود و دشمنان "سردار سپه" را بشمرد و گزارش دهد. سویه ی تراژیک پیوند عاطفی و عاشقانه ی او و "عشقی" از همین نقشی ناشی می شود که ناخواسته باید ایفا کند: آغاز دل نهادگی به "عشقی" و در همان حال، گزارش احوال و خیالات او به "سرهنگ درگاهی" از صاحب منصبان "دیویزیون قزاق" که در تصرف "تهران" در کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ به فرماندهی "رضاخان میرپنج" (سرتیپ) شرکت داشت و مورد اعتماد او بود. "کوکب" – که روزگار نوجوانی اش را با تن فروشی و دست به دست شدگی و سرانجام فروخته شدنش به "بلقیس" گذشته بود – اکنون گذشته از خشنود کردن "خانم رئیس" می بایست مورد اعتماد "تأمینات" هم قرار میگرفت تا از آسیبشان ایمِن مانَد:
" کوکب همه ی آن خاطرات را مرور میکند. امروز دوشنبه است. اما فردا؟ فردا می باید به سراغ مأمور نظمیه برود و راپورت هفتگی اش را بدهد: به خانه ی چه کسانی رفته؛ چه شنیده؛ در سرِ آنها چه میگذرد؛ چه خیالاتی دارند؛ طرفدار جمهوریت هستند یا نه؛ با قجرها دوستی دارند یا دشمنی؛ با رئیس الورزا چه طور؛ به جهنم میروند یا بهشت؟ او حالا، راپورتچی نظمیه است " (37).
یک روز نزدیکیهای ظهر "کوکب" سرزده وارد خانه ی "عشقی" می شود تا دیداری تازه کند اما او را فُکُل (یقه) و کراوات زده در حال بیرون رفتن می بیند. وقتی می بیند "عشقی" استقبالی گرم از او نکرده، زبان به شکایت باز میکند که:
" بی خبر میخوای بری؟ این رسم شما جماعت شاعر و روزنامه چی قانوندانه؟ آدم را پابند خودتون میکنین و بعد انگار ما نیستیم؛ علف هرزیم؛ خاشاکیم؛ آدم نیستیم. . . و سرش را پایین می اندازد و میگرید: حضرت آقای شاعر! کجا تشریف فرما می شین حالا که من از راه رسیده ام؟ " (125-124)
پس از انتشار آخرین شماره ی "قرن بیستم" و آن اندازه خط و نشان کشیدن برای "جمهوری خواهی" سردار سپه و به ویژه کابوسی که شب پیش دیده، دیگر جای ماندن نمی بیند و به قول آن رند شیرازی "بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش":
" در خواب، دیده که تیر خورده و او را به ویرانه ای نیمه تاریک برده اند و نوری از دهانه ی گِردِ سقف به طور مورّب بر زمین میتابد. تصویر ترسناکی است؛ زنده و واقعی. چند لحظه در فکر فرومیرود. به خود میگوید: حواست را جمع کن. نترس. چرا باید شیون کرد برای مرگی که هنوز نیامده؟ تازه، چه حاصل از این شب و روز مکرر؟ اصلاً به امید چه، زنده ای؟ ناله نکن. برو و بمیر قبل از آن که کسی بخواهد تو را سر به نیست کند. جرأتش را داری که رشته ی زندگی را به دست خود قطع کنی؟ "
(۱۲۴-۱۲۳)
اکنون دیگر وقت آن است که با خیالپردازی، آسیب مرگ از دور کند:
" به صدای نعل اسبها بر سنگ فرش گوش میدهد. خود را سوار بر درشکه ای می بیند؛ تذکره در جیب در بیابانهای اطراف تهران. شب را در "کاروانسرای سنگی" خواهد خوابید؛ روز بعد قزوین، انزلی، باکو، و بعد یکسره تا استانبول: ایرانی ترین شهر فرنگ. کنار بسفور آبی، ماهی کباب و کوفته خواهد خورد. پیش بینی کرده با فروش وسایل و کتابها و کمک دوستان، شاید چند ماهی دوام بیاورد. می تواند مطالعه کند؛ پیاده رَوی. . . اگر دلش نگیرد از غربت. به هر حال، جای دیگری ندارد که برود. لااقل زبان آنها را میداند " (126-125).
"عشقی" چند سال پیشتر (۱۲۹۴) به هنگام تشکیل "دولت موقت در مهاجرت" به رهبری "نظام السلطنه مافی" (حکمران پیشین "بروجرد" و "لرستان") از طریق "کرمانشاه" و "بغداد" به "استانبول" رفته و برخی شاهکارهای هنری خود را زیر تأثیر اپراها و نمایشنامه های اجرا شده در "استانبول" آفریده؛ زبان ترکی را آموخته و به زبان فرانسه هم نوشت و خواند میداشته است.
"کوکب" یکی – دو شب پیش از قتل "عشقی" سرزده به خانه ی او می آید و "عشقی" را در حالی می بیند که خود را آراسته تا بیرون رود. "عشقی" از وابستگیهای "کوکب" به "بلقیس" چیزی نمیداند. از اسارت او در چنگ "نظمیه" خبر ندارد و نمیداند که تا چه اندازه زیر نظر جاسوسهای "تأمینات" است و از همه ی ارتباطاتش اطلاع دارند. در معاشرت با زنان، اصلاً تجربه ای عینی ندارد. از عوالم پُر پیچ و خم و ظریف و حساسیتهای زنانه، ناآگاه است. تمامی حرف او به "کوکب" این است:
- " تقصیر خودته. هزار دفعه گفتم برو توبه کن، خرجت با من؛ زندگی ات با من. به خرجت رفت؟ خودت میخوای این زندگی رو. دلت نمیخواد سرت رو از این گنداب دربیاری. "
- شازده پسر! نفست از جای گرم درمیاد. تو لای زرورق بزرگ شده ای. حریف یه مشت جاکش باجگیر و خانم رئیس هستی؟ تیزی کِش و قدّاره بند میفرستن سراغت، همچین که اسم و رسمت یادت بره.
- به شرفم قسم، جلوِ همه می ایستم. هیچ . . . نمی تونن بخورن. تو دست بردار تا نشونت بدم.
- دلم برات می سوزه. . . جرأت نداریم خودمون رو از این گنداب بیرون بکشیم. باید هر چی میگن، بگیم: چشم "
"کوکب" هم امشب خود را برای او آراسته. از "عشقی" میخواهد در شاد نوشی با او انباز شود. "عشقی" میگوید امشب میخواهد با خودش خلوت کند. قلق و اضطرابی در خود می یابد که نشانه ای از قتل مفاجات چند روز بعد است:
" امشب، حال دیگری دارم که تو نمی فهمی. هوای عجیبی است؛ انگار باد و توفان در راه است. این، چه حس غریبی است که دارم؟ گذشته و حال و آینده در هم میروند. دیگر از مُردن، نمی ترسم؛ گویی معنای مرگ و زندگی را فهمیده باشم، هرچند نمی توانم بیان کنم " (147).
"کوکب" میگوید من برایت کشک بادمجان درست کرده ام. "عشقی" میگوید جای دیگری، بارگیری کرده است. وقتی از مجلس میهمانی "شاهزاده خانم" ی میگوید که سی – سی و پنج سال دارد اما " یه چیزی داره، یه جور ملاحت. خیلی هم موقر و بانزاکته و هنرمند " نمیداند که با این تحسین و تمجید از این زن فرهیخته، چه آتشی از حسادت به جان رنجیده ی زنی می اندازد که قابل مقایسه با او نیست و خود اعتراف میکند که: " من تو لجنم؛ بدبختم، بدم. حلالم کن. همه اش از لاعلاجیه به خدا " (149) و "عشقی" آنچه را از این کلمات قصارگونه باید بفهمد، درنمی یابد. جملاتی چون "حلالم کن" و "همه اش از لاعلاجیه" معنادار است و دارد خود را لو و به "عشقی" هشدار میدهد. در همان حال "کوکب" چه از سر حسادت، چه از روی قصد میکوشد از زیر زبانش حرف بکشد. او باید آخرین شنیده ها را به گوش مأموران برساند. پس تیری در تاریکی می اندازد، شاید به هدف اصابت کند:
"فردا چه ساعتی میری؟ " عشقی میگوید: " تو از کجا میدونی که میخوام برم؟ " عشقی فکری میکند اما اصلاً به یاد نمی آورد که چیزی گفته باشد " (148)
وقتی "کوکب" در اوج درماندگی و عذاب وجدان میگوید: " خیلی بدبختم. در حق همه بدی کردم، حتی اونهایی که به من خوبی کردن " (همان) "عشقی به درستی مقصودش را درنمی یابد و جوان سرانه میگوید: " تو از همه بیشتر به خودت بدی کردی ". "عشقی" در عالم دوستی و رفاقت هم نمیکوشد برای دقایقی، به هزارتوی عواطف زنانه ی "کوکب" رسوخ کند؛ به او نزدیک شود؛ او را بنوازد و قفل از زبانش بگشاید تا رازی را بر او کشف کند. رفتار او با زنی خوارمایه و اجیر شده به گونه ای نیست که مهرش را در او بجنباند و به خویش نزدیکش کند. اگر آن شب با او مهربانتر رفتار میکرد، می توانست از خطر بجهد. شیشه ی عمر "عشقی" در دست همین زنان خُرد مایه ای است که هیچ گاه به نظر نمی آیند اما یقین دارم از دست زنان فرهیخته و اصل و نسب داری چون "گوهر شاد خانم" هم کاری ساخته نیست، هر چند با شخصیتهای متنفذی چون "سرپاس مختاری" آشنا است، زیرا وقتی ترور شاعر در دستور کار نظمیه و تأمینات قرار گرفته و سوژه به اشاره ی "حضرت اشرف" باید فردا در خانه ی خودش بیجان شود، "سرتیپ مختاری" کیست و چه محلی از اِعراب دارد؟
" کوکب" در آستانه ی تردید و کشاکش درونی قرار دارد. از یک سو برای "عشقی" آش پشت پا پخته که معنادار و دلالتگر است و آشکارا به "عشقی" میگوید: " آخرین روزیه که تو رو می بینم ". از سوی دیگر "زهرا سلطان" را پی نخود سیاه فرستاده که هنگام ورود مجریان ترور، در خانه مزاحمی نباشد و افزون بر اینها، هر لحظه به در، چشم میدوزد؛ رفتاری ناخودآگاهانه که از چشم "عشقی" پنهان نمیماند: " چرا نگاهت دایم به طرف در میره؟ . . . عشقی سر در نمی آورد. چه قدر رفتار و حرفهای او عجیب است " (153). "کوکب" به عذاب وجدان گرفتار آمده است و در درون، کشاکشی با خود دارد:
" با خود میگوید: حالا وقت مناسبی است، اما تردید دارد. هنوز وقت داری. به او بگو. می توانی بگویی تو را هم با خودش ببرد. بهانه نمی آورد؟ رهایت نمیکند به امان خدا؟ چرا خیال میکنی برایش ارزشی داری؟ تو بدکاره هستی. خودش را پابند تو میکند؟ فکرش را هم نکن. کم نامردی دیده ای؟ کم نارو خورده ای؟ . . . همین آدم کم به تو زخم زبان زده؟ صد رحمت به آن لاتهای چاله میدان که هنوز کمی مرام در وجودشان مانده. بدبخت! فکر عاقبت کارت باش. دُم نجنبانی، سر و کارت با مفتشهای قاطرچی نظمیه است که به مادر و خواهر خود رحم نمیکنند. این آدم هم بهانه می آورد که تذکره نداری و صبر کن تا فکری کنم. خیالاتی نشو. بلند شو و بزن به چاک. . . اما دلم برایش می سوزد؛ برای این آدم لاغر آتشی مزاج عصبی اما نجیب که چیزی به پایان کارش نمانده. خبر ندارد که فقط چند بار دیگر می تواند نفس بکشد. فقط دقایقی مانده تا آخرین نفس را بکشد. بلند شو به این آدم بگو که منتظرش هستند. بگو که به زودی می آیند. می تواند از پشت بام فرار کند " (155-154).
در پیوند با دیدار "عشقی" و "کوکب" نویسنده میکوشد به یادهای گذشته ی شاعر و روزنامه نگار شورشی رسوخ کند و از جمله می نویسد:
" یاد خاطرات گوناگونی می افتد؛ آدمهای رنگارنگی که دیده: به یاد "عاطفه" – دختری که در همسایگی آنها زندگی میکند و برایش نامه های عاشقانه می نویسد، به یاد مادرش " (149).
لازم است یادآوری کنم که چنین اشاره بر پایه ی عاشقانه هایی نوشته شده که مجله ی "فردوسی" (شماره ۶، سال ۹، هفتم آبان ماه ۱۳۳۶) انتشار داده است و به هیچ وجه مستند نیست. در بخشی از عاشقانه نویسی میخوانیم:
" خانه ی عشق در انتهای خیابان هدایت، دریک کوچه ی خراب و دورافتاده بود. اوقات او بیشتر در خانه میگذشت. تنها زندگی میکرد. اغلب توی اتاق می نشست؛ کتاب میخواند؛ شعر میگفت و مقاله می نوشت. شعرهای او گرچه بیشتر عشقی بود، ولی مردم شعرهای انقلابی او را بیشتر می پسندیدند، چون معتقد بودند که او شاعر انقلاب است. اما عشقی مدتی بود که دیگر شعر ملّی و وطنی نمی سرود. بیشتر غزلهای عاشقانه می ساخت. آخرین شعر ملّی – که قبل از دوران خاموشی سوده بود – "پنج تابلو مریم" نام داشت که مردم با شور عجیبی از آن، استقبال کردند، ولی عشقی چند سالی بود که خاموش مانده و فقط برای خاطر دل خودش شعر می سرود، زیرا وجود زنی، دل سرکش او را مهار کرده و زندگی و خیال او را متصرف شده بود. دیگر در سراسر اشعارش، تصویر زنی را که دوست میداشت، میدید:
ایزد اندر عالمت ای عشـــــق، تا بنیــــاد داد عالَمی بر باد شد بنیادت ای بر باد باد
من نه آن بودم که آسان رفتم اندر دام عشـــق آفرین بر فرط استادیّ آن صیـــــاد باد
قراین و شواهدی، نشان میدهد این دل نوشته ی جعلی، از برساخته های نویسنده ی فرصت طلب مجله ی "فردوسی" است که برای جلب مخاطب و مشتری، به هر دروغی متوسل می شود تا خشنودی سردبیر را به خود جلب و اظهار وجود کند. تنها بر همین یک عبارت، چند ایراد وارد است:
- اکثریت آثار عشقی، وطنی و اجتماعی است و بر خلاف ادعای عاشقانه نویس "فردوسی" غزلیات عاشقانه ی شاعر انقلابی به ده قطعه هم نمیرسد که برخی از آنها هم در مقام "نظیره سازی" سروده شده است.
- آخرین سروده ی شاعر "سه تابلو مریم" یا "ایده آل" است، نه "پنج تابلو مریم" که همین خطای غیر قابل بخشودن، نشان میدهد نویسنده ی خیالپرداز مجله، حتی "دیوان عشقی" را هم ندیده است تا چه رسد به این که بخواهد به نهان خانه ی قلب و زبان شاعر و خاطرات شخصی او راه یابد.
- آخرین سروده ی "عشقی" در ۱۳۰۳ به رشته ی تحریر درآمده و سراینده اش چهار ماه بعد از انتشار آن در مجله ی"شفق سرخ" مظلومانه به قتل رسید؛ در حالی که عاشقانه نویس مجله ادعا کرده که شاعر پس از خلق آخرین سروده ی خویش " چند سال بود که خاموش مانده بود و فقط برای خاطر دل خویش می سرود ".
- آخرین شعر عاشقانه ی "عشقی" در سال ۱۳۰۲ "جایزه ی پری" نام دارد که یک سال پیش از آخرین منظومه ی اجتماعی او ("سه تابلو مریم") او است.
- دو بیت اول غزلی که به پندار واهی عاشقانه نویس مجله گویا در باره ی "عاطفه، دختر چشم طلایی" سروده شده، خطاب به "گوهر شاد خانم" است و شاعر آن را در سال ۱۳۳۳ قمری (۱۲۹۳ ش.) در "کرمانشاهان" سروده؛ یعنی درست ده سال پیش از ماجرای عشق واهی بر "عاطفه" نامی. بی گمان عاشقانه نویس دروغزن "فردوسی" بر پایه ی برخی اشعار عاشقانه ی "عشقی" و تنها به خاطر ارضا و برانگیختن عواطف عشقی خوانندگان جوان و به ویژه احساسات رمانتیک دختران و زنان، مرتکب نوشتن این مقاله ی سوزناک و رمانتیک شده است.
اما آنچه از آن به "جایزه ی پری" یاد کردیم، غزل عاشقانه ای است که "عشقی" در مراتب سپاسداری و احترامش در راستای "مهرتاج رخشان" سروده است و کاش نویسنده به جای "عاطفه" ی دروغین، از این شخصیت مؤثر در جامعه ی زنان ایران پیش از "کشف حجاب" در ۱۳۱۴ و یکی از مفاخر زنان ایران در "جنبش فمینیستی" در تاریخ کشورمان تا سال ۱۳۱۱ یاد میکرد! "عشقی" در مقدمه ی غزل احساس برانگیز "جایزه ی پری" توضیح کوتاهی نوشته که من آن را از "کلیات مصوّر میرزاده عشقی" به کوشش "علی اکبر مشیر سلیمی" (تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۷، ص ۳۷۵) عیناً نقل میکنم:
" یکی از خانهای خوش قریحه – که از ذکر نامش در اینجا خودداری می شود – مکتوب مفصلی به من نوشته بود مبنی بر این که منظومه ی "کفن سیاه" را به زحمت به دست آوردم و خواندم و فوق العاده مرید قریحه ی شما شدم. برای این که یقین حاصل کنید احساسات من سطحی نیست، سکه ای را در جوف این ارادت نامه ی خود به عنوان "جایزه ی پری" تقدیم حضور عالی کردم و این سکه، یکی از سکه های تاریخی است. " من در جواب، ابیات زیر را بالبداهه ساختم و برای او ارسال داشتم. باید دانست که فرستنده ی این مکتوب را من هیچ ندیده ام "
گویا این خانم خوش قریحه، "بانو مهرتاج رخشان" نام داشته و عشقی در پاسخِ نامه ی وی در ۱۴ اریبهشت ۱۳۰۲ نوشته است: " مرقومه، رسید. خیلی از احساسات و عواطف خواهرانه ی آن دانشمند، متشکرم. سکه ای را که به نام "پری" مرحمت فرموده اید، به رسم یادگار، برداشتم. "
دلبـــرا! ای که ترا طبع سخن پرور من مهــــربان کرد که دستی بکشی بر ســـر من
سکه ای را که پری لطف نمودی برسید ای پری روی و پری خوی و پری پیکر من
تو خـــــودت نیز پری هستی و بهتر، اما عوض این پری، آن به که خود آیی برِ مــــن
از پری بودنت آن قدر به من معلوم است که مـــــرا بینی و خود، غایبی از منظر من
گرچه من ســــــایه ی تو نیز ندیدم، لیکن باز هم کـــم نشود سایه ی تو، از ســــرِ من
(عشقی، ۱۳۵۷، ۳۷۵)
"مهرتاج رخشان" (1353-1260) اولین فارغ التحصیل مدرسه ی دخترانه ی آمریکایی تهران و مؤسس مدرسه ی دخترانه ی "اُمّ المدارس" و عضو هیأت تحریریه ی مجله ی "عالم نسوان" و نویسنده ی نخستین نظامنامه ی مدارس ایران برای وزارت معارف است. نخستین رفتار روشنفکرانه و فمینیستی او، تغییر نامش از "بدرالدّجی" به "مهرتاج" است و ما خوب میدانیم که در دهه ی آغازین قرن چهاردهم، تغییر نامی که یک پدر و آن هم معروف به "امام الحکما قاضی" طبیب دربار برای دخترش انتخاب کرده، تا چه اندازه جسارتی همراه با آگاهی از هویت جنسی و اجتماعی میخواسته است. او خود در گزینش نام تازه اش میگوید:
" پدرم اسم بدرالدّجی را برایم انتخاب کرد ولی خودم وقتی بزرگ شدم و فهمیدم که این اسم یعنی ماهی در میان تاریکی، از آن خوشم نیامد و نام مهرتاج را برای خودم برگزیدم. من نمیخواستم خودم تنها یک ماه باشم در میان دنیای تاریکی، دلم میخواست همه زنها ماه باشند و دنیا از وجود زن پُر از نور و روشنایی شود " (سرشار، هما، "چه کسی به یاد خانم مدیر است؟" ("زن روز"، شماره ۲۳۵، شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۴۸). دومین اقدام هنجارشکنانه در شانزده سالگی وقتی بود که دریافت پدر حاضر نیست او در یک مدرسه ی آمریکایی، زبان انگلیسی بیاموزد. پس همراه خواهرش به خانه ی "میرزا علی اصغرخان اتابک" – که از دشمنان خانوادگی آنان هم بود – پناه برد تا پدر را به قبول خواست خود وادارد. به این ترتیب، او نخستین زن مسلمان ایرانی است که از مدرسه ی آمریکاییها فارغ التحصیل شده و با زبان و فرهنگ غربی آشنا شده است. او پس از اتمام دوره ی دبیرستان، به تدریس زبان و ادبیات فارسی در چند شهر از جمله مشهد، شاهرود و گلپایگان پرداخت. پیشرو بودن او را در زمینه ی لزوم آموزش به دختران، از درخواستش از وزیر معارف می توان دریافت که در پی آن، نظامنامهای برای مدارس ایران تهیه کرد که در صفحه ی اول نخستین شماره "مجله معارف" به چاپ رسید. از آنجا که دختران اجازه داشتند فقط تا کلاس ششم دبیرستان درس بخوانند، وی در "کنگره ی نسوان شرق" – که به سال ۱۳۱۱ در تهران برگزار شد – پیشنهاد کرد که میان دختران و پسران نباید تبعیض آموزشی وجود داشته باشد. "مهرتاج" در خطابه ی خود در این کنگره تاکید کرده بود: "باید مدارس عالیه برای دخترها تهیه شود و معارف آنها توسعه داده بشود؛ نه اینکه صبر کنند تا دختران خودشان قابلیت پیدا کنند " (نجم آبادی، افسانه؛ سلامی، غلامرضا، "کنگره ی نسوان شرق"، تهران: انتشارات شیرازه، ص ۱۱۶).
"مهرتاج رخشان" به جای "چادر" آن روز – که دست و پاگیر بود – طراح مدل خاصی از چادر بود که شبیه به مدلی از مانتو کلاهدار امروز بود و بدن و موی سر را نیز می پوشاند. وی ایدهی طراحی را این گونه بیان میکند:
"برای رفتن به مدرسه راه درازی را باید طی میکردم و هر روز چندین کتاب قطور مدرسهای و یک ظرف غذا نیز با خود داشتم. حمل کردن اینها و گرفتن چادر به اتفاق، برایم خیلی مشکل بود و همیشه در این فکر بودم که چه کار کنم تا از این عذاب راحت بشوم. خلاصه بعد از مدتی با فکر زیاد به این نتیجه رسیدم که باید لباسی درست کنم که از هر جهت پوشیده باشد و در عوض، دست هایم آزاد باشند " (سرشار، هما، "چه کسی به یاد خانم مدیر است؟ ")
استفاده از این چادر با مخالفت بسیاری همراه بود و "مهرتاج" نتوانست در مقابل مخالفان سنتگرا تاب بیاورد و در نهایت مجبور شد که از همان چادر خود استفاده کند.
حجاب و آزادی حجاب همواره دغدغه ذهنی او بود. از او به عنوان اولین دختر مسلمانی یاد میکنند که در جشن فارغ التحصیلی خود در مدرسه آمریکاییها بی حجاب حاضر شد. او در این جشن، به دو زبان فارسی و انگلیسی سخنرانی کرد و نخستین زنی است که از پروژه ی "کشف حجاب" پیش از طرح ضربتی "کشف حجاب" اجباری و خشونت آمیز "رضا شاه" در ۱۳۱۴ سخن گفت. او که خود چند بار به دلیل نپوشیدن چاقچور از طرف پلیس دستگیر شد، از جمله ی حامیان "میرزاده عشقی" شد که منظومه ی "کفن سیاه" را در انتقاد از حجاب سروده بود. در "ویکیپدیا" ی فارسی، نکته ای هست که باید به آن نیز اشاره کرد. سکه ای را که "مهرتاج" برای "عشقی" در پاکت و لای نامه ای فرستاده بود، سکه ای عتیقه بوده که خود از آن به "پری" (پِری) یاد کرده و این واژه، تلفظ فارسی همان واژه ی "prix" فرانسه و "prize" انگلیسی به معنی "جایزه" است و "عشقی" ساده دل تصور کرده فرستنده ی نامه و سکه، دختر جوانی است و او را هم "پَری" ای تصور کرده و در سروده اش از او خواسته کاش خودش به نزد او می آمد. شگفت است که گاهی هنرمندان جوان ما به تعبیر حوزویها "خروج موضوعی" دارند و با آن که چنین شخصیتی برجسته در جنبش فمینیستی و اجتماعی آن سالها عملاً فعال و شناخته بوده، او را نمی شناسد و از خنده ی می، در طمع خام می افتد.
"مهرتاج رخشان" در سال های پایانی عمرش، منزوی شد. این اتفاق بعد از بازنشستگی اجباری او در سال ۱۳۱۱ و پس از برگزاری "کنگره نسوان شرق" بود. از آن جا که در این سال همه فعالیتهای مستقل زنان تعلیق شد، روزنامه ی "عالم نسوان" هم تعطیل شد. این احتمال وجود دارد که وی جزء منتقدین سیاستهای "رضاشاه" در تاسیس "کانون بانوان" بوده باشد و به همین دلیل از فعالیتهای او نه تنها استقبال نشد بلکه جلوگیری هم به عمل آمد. فکر "خانه ی امید" جنبه ی دیگری از دغدغههای اجتماعی "مهرتاج رخشان" را نشان میدهد. وی ایده ی "خانه ی امید" را برای اولین بار در آبان ۱۳۰۷ در مجله ی "عالم نسوان" مطرح کرد. "مهرتاج" بر این عقیده بود که "خانه ی امید" جایی برای اسکان زنان فاحشه و دختران فراری باشد. او نیز وصیت کرد پس از مرگ، همه ی دارایی اش، مصروف تحقق همین پروژه ی انسانی شود. از نظر وی:
" این بی کسان منزل و ماوای دلگشا و مصفایی لازم دارند. این بلا دیدگان اثاثیه ی ساده و تمیزی لازم دارند. این مظلومان خوراک معین و لباس ساده و تمیزی میخواهند… آنها چرخ خیاطی لازم دارند که روزی چند ساعت مشغول کار باشند، چه، بیکاری منشأ تمام بد اخلاقیها است. از همه واجب تر آنکه، دکتر و دوا لازم دارند که مراقب و مواظب پروگرام یومیه ی آنها باشند و ساعات کار و درس و خورد و خوراک و خواب آنها تحت یک دیسیپلین قرار بگیرد." ("ویکیپدیا" ی فارسی، ۲۰۱۹).
دیگر زنی که برای اندک زمانی ذهن و عاطفه ی "عشقی" را به خود مشغول داشته و غزلی هم به افتخارش سروده، "شاهزاده گوهرشاد خانم" نام دارد که متأسفانه از او هیچ نمیدانیم و آنچه از او میدانیم، همان است که در رمان به مناسبتی از او یاد می شود. در "کلیات مصوّر میرزاده عشقی" غزلی هست که مطابق تاریخی که در پایین آن گذاشته شده، در سال ۱۳۳۳ قمری در "کرمانشاهان" سروده است. سال ۱۳۳۳ قمری (۱۲۹۳ شمسی) سالی است که "عشقی" به دلیل یکه تازیهای سپاهیان روسیه ی تزاری و عثمانی صفحات غربی کشورمان را اشغال و ناآرام ساخته اند. این سال با زمان تشکیل "دولت موقت" در تبعید به فرماندهی "نظام السلطنه مافی" مصادف است و شاعر در آستانه ی عزیمت به "استانبول" در خاک عثمانی است. از چگونگی آشنایی این شاهدخت فرهیخته و فرابین با شاعر شوریده حال، چیزی نمیدانیم اما آنچه در رمان در این زمینه هست، به سال ۱۳۰۳ مربوط می شود که آخرین سال حیات شاعر و ظاهراً ده سال پس از سرودن این غزل عاشقانه است. "عشقی" به اتفاق "محمدتقی بهار" به مجلس شاهزاده خانم رفته است. "بهار" در این حال، چند بار به نمایندگی مجلس رسیده و به خاطر روزنامه ی آزادیخواهانه اش با عنوان "نوبهار" – که نخست در "مشهد" و سپس در "تهران" انتشار یافت – از چهره های دموکرات وجیه و از رهبران "حزب دموکرات" در پهنه ی سیاسی کشور به شمار میرفت. به این دلیل، آمد و شد او به مجالس اعیان و اشراف قاجاری مانند "شاهزاده گوهرشاد خانم" با شخصیتهایی مانند "سرپاس رکن الدین مختاری" و "قمر ملوک وزیری" و "درویش خان" کاملاً طبیعی است.
مهر افکندن "عشقی" بر این شاهدخت تنها در چنین مجالس و محافلی ممکن می بوده است. با این همه میان زمان سرودن این غزل و زمان عرضه ی آن به مخاطب شعر با میانجیگیری "بهار" فاصله ای ده ساله وجود دارد که قابل تأمل است اما تخیل فرهیخته ی "جولایی" کار را بر خواننده ی رمان، آسان ساخته است: "مشکل از تو حل شود بی قیل و قال". ما هم به مجلس بزرگان و اعیان میرویم و خود را به صدای شورانگیز "قمرملوک وزیری" می سپاریم که دارد غزل "گریه کن که گر سیل خون گری، ثمر ندارد" از "عارف قزوینی" را میخواند:
" بهار آهسته میگوید: " حالا وقت خوبی است که شعرت را تقدیم کنی. "
- " جلو این همه آدم؟ نمی توانم. تازه. . . چه فایده ای دارد؟ جوابش را میدانم "
- " میدهی بخوانم؟ "
عشقی کاغذی را با اکراه از جیب درمی آورد. بهار آن را قاپ میزند. شعر را میخواند: "ایزد اندر عالمت ای عشق تا بنیاد داد " . . . از جا بلند می شود. با شتاب و کاغذ در دست، به طرف شازده خانم میرود. عشقی نیم خیز می شود تا مانع او شود، اما دیر شده. بهار جلو شازده خانم می ایستد. تعظیم میکند. بعد کاغذ را به شازده خانم میدهد و اشاره به جایی میکند که عشقی نشسته. شازده خانم کاغذ را میگیرد. نگاهی به آن سو میکند و سری برای عشقی تکان میدهد. بهار بازمیگردد: " دیدی کاری نداشت پسر جان! در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. خیلی هم خوشحال شد. میخواند، نه وسط مجلس ". نوازندگان دوباره شروع به نواختن میکنند. دوباره چهچه جادویی "قمر" و بوی عطر گلها و نسیمی که گاهگاه از جانب کوه میوزد " (140-139).
در همین جا فرصت را مغتنم شمرده، غزل "عشقی" را با عنوان "گوهرشاد" عیناً نقل میکنم. در مقدمه ی غزل میخوانیم: " در حق گوهرشاد خانم یکی از شاهزاده خانمهای بسیار نجیب و ادیب به سائقه ی احساسات قلبی قلمی داشتم "
ایــــزد اندر عـــالَمت ای عشــــق تا بنیـــاد داد عالمی بر باد شــــد، بنیادت ای بر باد باد
من نه آن بـــودم که آسان رفتم اندر دام عشــق آفــــرین بر فرط استادیّ آن صیــــاد باد
سنگــــدل صیّاد آخــــر رحـــم کن، این صید تو تا به کی در بند باشد؟ لحظه ای آزاد باد
ناله ی من چون رسد هر شب به گوش بیستون بانگ برآرد که: فرهاد و فغانش یاد باد
بیستون فــــرهاد را هـــرگز به من نسبت مـــده از زمین تا آسمان فرق من و فرهاد باد
سوختی، بر بـــاد دادی جان و عقل و دین و دل خانه ام کردی خراب ای خانه ات آباد باد
من که میـــدانم ز عشق تو نخـــــواهم بُرد جان پس سخن آزاد گویم، هرچه بادا باد، باد
گوهری در خانه ی شهزاده ی آزاده ای است هر که دست آورد آن یکدانه گوهر، شاد باد
دائماً رسوای عــــام و مبتلای طعن خــــاص همچو عشقی هر که اندر دام عشق افتاد باد
بهره جویی از برخی "تلمیحات" و "مراعات نظیر"هایی مانند "بیستون"، "فرهاد" و "فریاد و فغان" و "جان به در نبردن" ارتباط این غزل را با "کرمانشاهان" و این احتمال که آن را در آستانه ی سفر به "استانبول" سروده باشد، موجه می سازد. بی گمان این غزل ده سال پیش از دادن خیالی آن به مخاطب، سروده شده است. باری این دل بردن شاعری آنارشیست و آشوبگرا به نزد شاهزاده خانمی که به قول نویسنده "صد پارچه آبادی و هزار نفر رعیت دارد " (145) راه به دهی نمی برد. البته شاهزاده خانم قاجاری از این جوانان دلباخته و فرصت طلبانی که به هوای نوشِ لبان و فراخی نعمت او پیوسته اظهار دلدادگی و بندگی میکنند، بیزار است و هنرمندانی دردمند و آرمانخواه را بر این مگسان گرد شیرینی برمیگزیند. با این همه، این گزینش، بدفرجام خواهد بود.
***
"عشقی" در پهنه ی سیاست، به دلیل جوان سری و ناپختگی فکری، به شدت انقلابیگر است و نه حتی انقلابی و به قولی "اولترا چپ" است و به تعبیر مارکسیستها "بیماری کودکانه ی چپ روی" دارد. باور به "ترور" – که خود گرفتار آن شد – به عنوان یک "استراتژی" یا "رهیافت" در جریانی آنارشیستی – تروریستی ریشه داشت که خود زمانی آن را می ستود و "عید خون" او، از آن مایه میگرفت. در جمعبندی نهایی، او طرفدار جریانی تروریستی و خشونت آمیز است که به جای مداوای بیمار و شناخت بیماری، ترجیح میدهد بیمار را تباه کند. او به ریشه های اجتماعی، عقیدتی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و روان شناختی رفتار اجتماعی افراد کاری ندارد. او می پندارد با کشتن مفسدان اقتصادی – سیاسی می توان به جنگ فساد اجتماعی و سیاسی رفت. او در واقع، به همان راهی باور دارد که "حضرت اشرف" و عاملان قتل شخص او به آن باور دارند. "سرپاس مختاری" رئیس نظمیه در همان مجلس ضیافت به گزینه ی "ترور" مخالفان اشاره میکند:
" داشتم به دوستان میگفتم که مملکت عزیز ما به برکت وجود مردان لایق، پا در مسیر ترقی گذاشته اما بیزارم از این جماعت احمق که قدر ناشناسند. آقای عشقی! خیلی طول نمیکشد که معنای حرف مرا میفهمید. حکومتها که عوض می شوند، مردم هم بایدعوض شوند و گرنه نباشند، بهتر است. منظورم آن مردمی است که موافق پیشرفت هستند نه عوام الناس. البته شما اشتراکیون فرنگ رفته، این را نمیفهمید. . . خشونت، لازمه ی برقراری نظم است. هر کس مخالف نظم است، بهتر است نباشد " (142-141).
اگر از "فداییان اسماعیلی" در قرون پنجم و ششم بگذریم که دشمنان خود را به ضرب کارد و به قول خودشان "برهان قاطع" از میان برمیداشتند ـ که "خواجه نظام الملک توسی" وزیر "آلب ارسلان" و "ملک شاه سلجوقی" یکی از بیشمار قربانیان آنان بود ـ نخستین سازمان تروریستی در دوره ی مشروطه خواهی که میکوشید موافقان قرارداد ۱۹۱۹ و به ویژه وزرا و کارگزاران "وثوق الدوله" را ترور کند، "کمیته ی مجازات" بود. یکی از این موافقین ترور شده "میرزا محسن مجتهد" معروف به "صدرالعلما" داماد "آیت الله بهبهانی" بود که به نوشته ی "محمدتقی بهار" از دوستان نزدیک "وثوق الدوله" بوده است (بهار، ۱۳۵۷، ج ۱، ۳۳). یکی از منابع مهم در شناخت این سازمان تروریستی کتاب "اسرار تاریخی کمیته ی مجازات" است. در این منبع مهم میخوانیم:
"کمیته ی مجازات" به ترور "میرزا محسن صدرالعلما" پرداخت که به تشخیص کمیته "دلال بی شرم قرارداد بوده و با قوام السلطنه [برادر "وثوق الدوله"] نیز آمد و شدی داشته است. در پی این تصمیم است که "حسین لَلِه" ((Lale به اتفاق "احسان الله خان" و "حاج علی" به ترور وی می پردازند " (تبریزی، ۱۳۶۲، ۵۳).
"عشقی" – که از این ترور موفق شادمان شده – در غزل "لباس دین" به صدرنشینانی که خود را متولی دیانت میدانند، میگوید اندوه مرگ "صدرالعلما" اندوه علما است و به من ربطی ندارد. سه بیت را از "کلیات مصوّر عشقی" (372) می آورم:
ای صدرنشینان که همــه مصدر دینید صدر ار ز میان رفت، شما صدر نشینید
ای زُمـــره ی انگشت نمـا گشته به تقوا در حلقه ی مردان خدا، همچـــو نگینید
من مَردُمِ عشقم ز چه رو، غمخور دینم این غصه شما راست، شمـــا حافظ دینید
دومین نمود انقلابیگری و باور "عشقی" به "خشونت" فیزیکی و اعدام، مقاله ی سریال و مفصل "پنج روز عید خون" است. او این نوشته را در دو مقاله یکی در تاریخ پنجشنبه چهارم خرداد ماه ۱۳۰۱ و دومی را در روز یکشنبه هشتم خرداد ماه در روزنامه ی "شفق سرخ" منتشر کرد. این مقاله در تاریخ ادبیات ژورنالیستی و سیاسی معاصر ایران اهمیت دارد، زیرا برای نخستین بار، تئوری و پراتیک سیاسی یک شاعر را برای ریشه کنی مفاسد اجتماعی نشان میدهد. در بخشی کوتاه از این نوشته، میخوانیم:
" شما اگر تفنگ شکاری را از بازار آورده همه روزه در شکارگاه به کار اندازید، بالاخره در پایان چهل – پنجاه روز، محتاج یک مرتبه روغنکاری و صیقل کاری خواهد بود و گرنه، از کار وامانده در دست شما جز یک لوله ی آهنین سنگین بیکاره نخواهد بود. چرا تفنگ محتاج به مراجعه و تجدید استحکام می باشد و قوانین نوع بشر . . . محتاج به مراجعه و تجدید استحکام موضوع موجودیت خود نباشد؟ چرا؟ "پنج روز عید خون" برای نوامیس اجتماعی به منزله ی همان روغن مالی و صیقل دادن تفنگ است. در هر سال پنج روز باید به حساب امنای قانون، رسیدگی کرد تا هر یک از ما به امانات خیانت روا داشته، از زحمت زندگی او جامعه را رهانده، سیصد و شصت روز دیگر سال را از سلامتی جریان اصول قوانین عامّه مطمئن باشند. . . به همین دستور، پنج روز عید خون مرتباً عمل نمایند. روز ششم هر که برود سرِ کارش و مطمئن باشد تا عید خون سال دیگر، نوامیس اجتماعی او از هر تعرض و خیانت مصون خواهد بود و مطمئن باشد که تا سال دیگر در مملکت او وثوق الدوله و سردار معظم های نوعی [= "تیمورتاش"] پیدا نخواهد شد " ("کلیات مصور عشقی"، ۱۲۷-۱۲۲).
نخستین نکته در دیدگاه آنارشیستی و ذهنیتگرایی انقلابی و رمانتیک او، اراده گرایی و فردگرایی او است. او حیات اجتماعی را ساخته و پرداخته ی افراد و اشخاص میداند، نه محصول قانونمندیهای حاکم بر دینامیسم جامعه. او به "وثوق الدوله" و "قوام السلطنه" به عنوان "فرد" می نگرد، نه به مثابه پایگاه داخلی استعمار پیر بریتانیا و حافظ اولیگارشی حاکم بر حیات سیاسی – اقتصادی کشور. او سردسته ی یک "مافیا" و اولیگارشی قدرت سیاسی است که در داخل و خارج کشور حامیانی دارد. بد نیست شرکا و همکاران او را هم بشناسیم. "صارم الدوله" پسر "ظل السلطان" و برادرزاده ی "مظفرالدین شاه" بوده است. "فیروز میرزا نصرت الدوله" از طرف پدر، برادرزاده ی "محمدشاه" و از طرف مادر، خواهرزاه ی "مظفرالدین شاه" بود. "وثوق الدوله" خود از خانواده ی اشرافی "قوام الدوله" و برادر "قوام السلطنه" است که چند بار به نخست وزیری رسیده است. "عشقی" که در نسخه پیچیها و مانیفست آنارشیستی خود میخواهد چنین رجال سیاسی نیرومندی را به مرگ محکوم کند، می داند با چه کسانی طرف است و چه کسانی باید حکم به دستگیری آنان دهند؟ و آیا اهرمهای سرکوب دولتی (قوای مقننه، قضایی و مجریه) اجازه میدهند تا مردم معترض "تهران" در حالی که پرچمهای سرخ انتقامجویی در دست دارند، به کاخهای وزرای دولت "وثوق الدوله" نزدیک شده، آنان را به میدانی برای اعدام ببرند؟ "کمونارد"های پاریس" ـ که اشراف زادگان خاندان سلطنتی "بوربون" را با گیوتین اعدام میکردند، پیشتر انقلاب کرده، تمامی قدرت سیاسی را به دست داشتند. "پنج روز عید خون" بازتاب ذهنیتی پوپولیستی، شبه انقلابی، خشونت گرایانه و بیفرجام است؛ یعنی آنچه از آن به "رمانتیسم انقلابی" تعبیر میکنیم.
آخرین پرده در نمایش "رمانتیسم انقلابی" مخالفت با غوغای "جمهوری خواهی" بود که "سردار سپه" آن را به یاری فرماندهان نظامی از یک سو و برخی هنرمندان و روشنفکران به راه انداخته بود. فکر "جمهوریخواهی" هنگامی به ذهن "سردار سپه" راه یافت که از سویی به عنوان وزیر جنگ و نخست وزیر در "مجلس شورای ملی" سوگند خورده بود که باید حافظ "سلطنت" قاجاریه و "احمد شاه قاجار" باشد و از سوی دیگر در شاه جوان، کوچکترین علاقه ای به مردم و کشورداری وجود نداشت و بیشتر عمر خود را در "سویس" به شادخواری و خوشگذرانی میگذراند و همه ی امور را به "مجلس شورای ملی" واگذار کرده بود. چون "سردار سپه" نمی توانست شاه را از سلطنت خلع کند و خود جانشین او شود، تصمیم گرفت با به راه انداختن غوغای جمهوریخواهی وانمود کند دارد به خواست و فشار مردم و افکار عمومی، شاه را از سلطنت برمیدارد. "محمد تقی بهار" در مورد ضرورت تحول و رفورم سیاسی در سال ۱۳۰۳ نوشت:
" در آن روزها، جمهوری، خیلی گل کرده بود و مردم از وضع قدیم خسته شده بودند. رجال سیاست، نمی توانستند شفای عاجلی برای التیام دردهای سی ساله ی مردم پیدا کنند. کمال مطلوب همه، پیدا شدن دولت فعال و بادوامی بود که با صلاحیت و پاکدامنی و جرأت بیاید و شروع به اصلاحات کند و نظم و نسقی به کارها بدهد. . . اینک همان آرزو در لفافه ی "جمهوری خواهی" یکمرتبه بروز کرد " (بهار، ج ۲، ۳۰).
نکته ی دیگر، بی لیاقتی "احمدشاه" و چیرگی انفعال و گریز از برابر دشواریها از یک سو و کارآمدی سردار سپه در زمینه ی برقراری امنیت اجتماعی در کشور بود. "یحیی دولت آبادی" از نمایندگان لیبرال مجلس نوشته است:
" بنده رفتم اروپا و آمدم دیدم شاه بازی غریبی است در تهران. یکی [در] فرح آباد نشسته و دستکش هم دستش کرده. کاغذ به او میدهند، میگوید: بگذار آنجا. بعد هم خودش برنمیداشت که میکروب از لای دستکش مبادا سرایت کند " (باستانی پاریزی، ۱۳۵۶، ۴۸۴-۴۸۳). او بارها گفته بود: " کلم فروشی در سویس را بر سلطنت در ایران ترجیح میدهم " (بهار، ۲۶۲-۲۶۱). باری دیگر فرموده بود: " یک ساعت عیش مونت کارلو را بر سلطنت ایران ترجیح میدهم " (ملک زاده، بی تا.، ج ۷، ۳۰۵). در برابر- اگر از رغبت شدید "سردار سپه" به خودکامگی و بی اعتنایی به افکار عمومی و نهادهای قانونی بگذریم – شخصیتی میهن پرست و آزادیخواه چون دکتر "مصدق" ضمن مخالفت با سلطنت "سردار سپه" در "مجلس شورای ملّی" گفته بود: ایشان از وقت زمامداری خودشان ، یک خدماتی به امنیت این کشور کرده اند که گمان نمیکنم بر کسی پوشیده باشد و به همین ملاحظه، البته بنده متمایل به ایشان هستم. . . چرا؟ برای این که من آسایش میخواهم؛ امنیت میخواهم " (باستانی پاریزی، ۴۷۱-۴۷۰).
اما علی رغم این شایستگیها، "سردار سپه" شایسته ی ریاست جمهوری نبود. جمهوریت، شکلی از حکومت است که مردم نامزدهای انتخاباتی خود را از میان شایستگان سیاسی برمیگزینند؛ شایستگانی که لابد مردم باید از آنان و کارنامه ی سیاسی ایشان، آگاهی کافی داشته باشند، در حالی که "سردار سپه" در "غوغای جمهوریخواهی" خود رقبای انتخاباتی نداشت. طبعاً برخی روشنفکران و زعمای وجیه المله ی ایران (مانند "مصدق"، "مدرس"، "بهار") میان این گونه رئیس جمهور و "ناصرالدین شاه" فرقی قایل نبودند و حتی همان "احمد شاه" بی کفایت و کامخواه را بر "سردار سپه" برمیگزیدند، زیرا دست کم آسیبش به دیگران نمیرسید و تمامی اختیارات را هم به نمایندگان ملت وانهاده بود. اشتباه "عشقی" در برخورد با غوغای هدایت شده از جانب "سردار سپه" و نظامیان، این بود که تصور میکرد فکر جمهوریت، ساخته و پرداخته ی انگلیسیها است و "سردار سپه" را دست نشانده ی آنان می پنداشت و این، سودایی بود که او را رنج میداد. زبان رکیک، طعن آمیز و شوخ و بی پروای "عشقی" در آخرین مقاله ی "قرن بیستم" برخوردی نبود که او به عنوان وزیر جنگ بتواند تحمل کند. آزادی بی بند و باری که در این سالها بر حیات مطبوعاتی ایران چیره بود، دست "عشقی" را در پرده دری باز میگذاشت. او شایستگیهای "سردار سپه" را در امر برقراری امنیت به ویژه در صفحات غرب و جنوب کشور نمیدید. او سختکوشی و اراده ی مصمم و آرمانهای بلند پروازانه ی او را برای ساختن ایرانی نو و نیرومند و آباد، ندیده میگرفت. "سید ضیاء الدین طباطبایی" انگلوفیل و اجیر شده را می ستود و در منظومه ای چنانش بزرگ کرد که گویی فره ی ایزدی دارد. او قصیده ای در مدح "سید ضیاء" سرود و با آن که پس از گذشت دو سال از فرار او به خارج و افشای نیات شومش میگذشت، همچنان شیفته سارانه دل در گرو ارادت او داشت. "رمانتیسم انقلابی" مگر چیست؟ دقت کنیم"
" اینک که سید فرسنگها از تهران به دور است، به نشر آن در جریده ی "قرن بیستم" مبادرت کرده، نهایت علاقه ام را نسبت به ایشان اظهار میدارم و این، یگانه مدیحه ای است که من در عمرم گفته ام " (کلیات مصور عشقی، ۳۳۰).
در برابر، "عشقی" شخصیتی را که با کاردانی تمام از سربازی به سرلشکری رسیده بود، برنمی تافت. از سوی دیگر، طبع خشن و منش نظامی و خودخواهانه ی "سردار سپه" نیز با هیچ گفتمانی سازگاری نداشت. آستانه ی تحملش هیچ و اراده اش برای ابراز خشونت، اندازه نداشت و هرگز نیندیشید که سزای آن کس که با قلم تند و ناپختگی فکری اش احساسات او را جریحه دار کرده، ضرورتاً ترور نیست. متأسفانه در تاریخ مبارزات فکری ما، "ترور" نخستین گزینه ی دولتها در خاموش کردن مخالفان بوده است.
اکنون با این مقدمه چینی دراز دامن، دیگر بار به رمان بازمیگردیم. در مجلس "شاهزاده گوهرشاد خانم" آنان که به "عشقی" ارادتی دارند، او را به خاطر زبان تند و بی احتیاطی اش، می نکوهند:
"قمر [ملوک وزیری] لبخند میزند: شعرهایتان را میخوانم دائماً، "تابلو مریم". باور کنید هر بار مرا به گریه می اندازد اما شما جوانید. حیف است که . . . احتیاط کنید محمدرضا جان ! احتیاط ! " (121).
مکالمه ی کوتاهی که "عشقی" با "رکن الدین خان مختار" معروف به "سرپاس مختاری" فرمانده کل شهربانی کشور دارد و در همان حال چنان موسیقیدان و نوازنده ای بی مانندی است که حتی "روح الله خالقی" از تمجیدش نمی توانست خودداری کند – نشان میدهد که چه اندازه وقت ناشناس، بی پروا، ساده لوح و بی ملاحظه است. کدام منورالفکر فرنگ رفته و روزنامه نگاری چنین بی ملاحظه با قاتل خود سخن میگوید؟
" من یک سؤال دارم از شما. البته اگر جسارت نیست. هنری که شما دارید – اگر تعارف تصور نفرمایید – بی بدیل است، اما عجب دارم که از طبعی چنین لطیف و هنرمند، اعمالی چنان سبعانه سر میزند. میگویند شما خیلی بیرحمید. می بخشید البته. شنیده ام اگر لازم باشد، به برادر و خواهرتان هم رحم نمیکنید. زیرچشمی می بیند که درویش خان، سرِ جایش جا به جا شد و قمر، آهی را که از سینه بیرون آمده بود، با دستی که جلو دهانش گرفت، خاموش کرد. مختاری لبخند میزند:
معلوم است که شما هم شایعات عامیانه را شنیده اید. البته من خودم هیچ گاه کسی را نکشته ام. اگر کسی چنین گفته، شایعه است اما در مورد بیرحمی؛ این یکی شایعه نیست و ماجرا هم بسیار ساده است: فقط انجام وظیفه میکنم؛ وظیفه ای که به آن اعتقاد دارم و بعد آن یکی مطلب. چه بود؟ آها! چه طور یک هنرمند می تواند برود در قالب به فرمایش شما جلاد؟ برایتان شرح میدهم. اتفاقاً اینها دو روی یک سکه اند: هنر و جنون، ساختن و ویران کردن. چند مثال در تاریخ برایتان بیاورم. شاه شجاع با مادر خود چه کرد و چه بلایی سر پدر خود آورد؟ خود او شاعر بود و مشوّق شعرا. از قضا، چه اشعار لطیفی هم سروده! شاه اسماعیل هم شاعر بود و مثل آب خوردن، گردن میزد. شاه تهماسب، نقاش و مذهّب بی نظیری بود اما برادرهای خود را هم یکایک خفه کرد. شاه صاحبقران هم – که شاعر و نویسنده و عکاس بود – میدانید چگونه دستور مجازات عمله و اَکَره ی بدبختی را داد که چند ماه بود مواجب خود را نگرفته و به طرف کالسکه اش کلوخ پرتاب کرده بودند؟ خشونت، لازمه ی برقراری نظم است. هر کس مخالف نظم است، بهتر است نباشد. از قافله عقب نمانید آقا! دوران جدیدی آغاز شده و شما در خواب هستید. ما مجبوریم مواظب همه کس و همه چیز باشیم! . . .
قمر آهسته میگوید: " آقای عشقی! چه میکنید با خودتان؟ چرا با این مرد درافتادید؟ نمی ترسید؟ حیف از جوانی شما نیست؟ " عشقی، احساس خوبی ندارد. حالا می ترسد، اما سعی دارد خونسرد جلوه کند. میگوید: سرکار خانم! قضیه ی سرِ بریده و کوچه ی عاشقان و این جور حرفها است دیگر " (143-141).
منابع:
باستانی پاریزی، ابراهیم. تلاش آزادی. تهران: انتشارات نوین، ۱۳۵۶٫
بهار، محمدتقی. تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران. تهران: امیرکبیر، ۱۳۶۳٫
جولایی، رضا. ماه غمگین، ماه سرخ. تهران: نشر چشمه، چاپ سوم، ۱۳۹۹٫
سرشار، هما. چه کسی به یاد خانم مدیر است؟ مجله ی "زن روز"، شماره ۲۳۵، شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۴۹٫
سلامی، غلامرضا. به اهتمام افسانه نجم آبادی. نهضت نسوان شرق. تهران: شیرازه کتاب، ۱۳۸۹٫
صدر هاشمی، محمد. تاریخ جراید و مجلات ایران. اصفهان: انتشارات کمال، ۱۳۶۳٫
عشقی، محمدرضا. کلیات مصوّر میرزاده عشقی. به کوشش علی اکبر مشیر سلیمی. تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷٫
ملک زاده، مهدی. تاریخ انقلاب مشروطیت ایران. تهران: انتشارات ابن سینا، بی تا.
ویکیپدیا: دانشنامه ی آزاد، ۲۰۱۹٫
اختصاصی مد و مه
‘