این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
ناداستان (۱)
چگونه با پروست آشنا شدم و یا وقتی از نیچه درباره دربی پایتخت می پرسیدند!
به همراه یادی از یک مترجم و شاعر عاشق در روز جهانی مترجم: فرامرز ویسی
حمیدرضا امیدیسرور
چه خوانده باشیم و چه نخوانده باشیم، برای بسیاری از ما مارسل پروست و شاهکار جاویدانش، آنقدر شهرت و محبوبیت دارند که جایی در خور از کتابخانهی خود را به «در جستجوی زمان از دست رفته»اختصاص دهیم. جایی جلوی دید، که هم دیگران ببینند و پُزش را بدهیم و هم خودمان ببینیم شاید هیبش و افسوس نخوانده ماندنش وسوسه مان کند که سراغی از آن بگیریم و لااقل گرد و غبارش را بروبیم!
به هر حال چه همت خواندنش را داشته باشیم و چه به یکی دو جلد نخست بسنده کرده باشیم و بقیه را درهمین غبار روبیها تورقی کرده و بخشهایی از آن را هر چند کوتاه خوانده و از زیبایی و نبوغ نویسندهاش لذت برده باشیم، پروست برای ما یکی از آن نویسندگان تاثیر گذاری است که دربارهاش زیاد می خوانیم و با زندگی میکنیم.
پروست برای هرکس از جایی آغاز میشود. جایی که معمولا در ذهن بسیاری از ما باقی می ماند؟ چرا که در هیچ کتابفروشی کسی به آدم پروست را معرفی نمی کند، لااقل تازمانی که پائلو کوئلیو یا جوجومویز و از این عتیقه ها هستند!
شاید این آشنایی اتفاقی پیش بیاید، شاید نامش را در لابلای کتابهایی که به ادبیات و یا شاهکارهای ادبی می پردازند ببینید، در مقالات، ریویوها یا گفتگوهایی که به کتاب و کتابخوانی اختصاص دارند. آنطور که واقعا به این نتیجه رسیده اید که «حالا وقت آن رسیده و چاره ای ندارید جز اینکه شاهکار پروست را بخرید»
در زمستانی هنگام برگزاری جشنواره فیلم فجر (سال ۱۳۷۶) این اتفاق افتاد. ما به عنوان اهالی مطبوعات سینمایی میهمان سینما فلسطین بودیم که هنوز مثل امروز به چند سالن نمایش تقسیم نشده بود. سالن انتظار بزرگی داشت و لابیهایی در تراس طبقه بالا که فضای مناسبی بود برای دورهمی های حاضران که بسیار هم داغ بود با چای که مدام سرو می شد و البته آزاد بودن سیگار که کسی را به زحمت نمی انداخت تا از سالن خارج شود و همانجا در گرماگرم بحث مدام آتش به آتش دود می کردند، جوری که دود سقف سالن را مه آلود می کرد. و با اینکه زمستان بود هوا گرفته و گرم میشد.
اولین بار که او را دیدم، اتفاقی هردو سر یک میز نشسته بودیم، بی آنکه با یکدیگر آشنایی داشته باشیم، هیبتش درست به نیچه می مانست و خودش نیز انگار متوجه این شباهت باشد، سیبیلی بسیار پرپشت و بلند مثل او گذاشته بود (بعدها موها و سیبیلش را کوتاه کرد). یک روزنامه را چند تا زده بود و با آن خودش را باد می زد. عجیب اینکه هر کسی از کنار میز رد می شد از او سوالی درباره دربی پایتخت می کرد و جناب نیچه با لهجه کردی با تحکم و نارضایتی می گفت که نمی دانم، یا آقا من از کجا باید بدانم؟ چند بار دیگر که این ماجرا تکرار شد، چنان کلافه بود که بعید نبود یقه طرف را بگیرد. فکر کنید کسی از نیچه نتیجه دربی پایتخت ایران را بپرسد. به من که با لبخند به او نگاه می کردم گفت: دیوانه! این انگار دیوانه شده اند…
اشاره ای به روزنامهای که دستش بود کردم وقتی به آن نگاه کرد «خبر ورزشی» نا خود آگاه آن را پرت کرد روی میز مقابل. انگار بخواهد خودش را از جرمی مبرا کند. این که برای من نیست! من از ورزش بدم میاد! از روی میز برداشتم خودم را باد بزنم!
در آن ایام خبری از فضای مجازی نبود و همه اطلاعات را باید از همین روزنامه ها می گرفتی… همین اتفاق ساده باعث دوستی من و فرامرز ویسی شد. اهل کرمانشاه بود، مثل من سینما را دوست داشت، اما ادبیات را بیشتر. زبان فرانسه می دانست و من عاشق زبان و ادبیات فرانسه بودم و همین باعث شد، روزهای باقی مانده از جشنواره را حسابی باهم از ادبیات حرف بزنیم. من از ادبیات فرانسه نویسندگانی مثل کامو، سارتر، دوبوار، اگزوپری و اینهایی را می شناختم که خیلی معروف بودند، جوری که معروفیتشان رنگ و بوی ابتذال هم گرفته بود. اما او از نویسندگان دیگری صحبت می کرد که من اصلا نمی شناختم.
مدام از ژیل دلوز صحبت میکرد، عاشق دیدگاههای فلسفی و حرفها او و نظریاتش در مورد سینما و ادبیات بود و متاسفانه در آن زمان هیچ چیزی از او به فارسی ترجمه نشده بود که من با آن آشنایی داشته باشم. از میان داستان نویسان مدام از پروست صحبت می کرد. آنقدر از شاهکارش صحبت کرد که آن روز عصر میدانستم پیش از رفتن به خانه باید کتاب پروست را در کیف داشته باشم. در فاصله اکران دو فیلم از سینما فلسطین یکسره رفتم کتابفروشی هاشمی در میدان ولی عصر و جلد اول و دوم «در جستجوی زمان ازدست رفته را خریدم» وقتی شب صفحات آغازین کتاب را خواندم دانستم که دیگر جلدها را هم خواهم خرید. آن زمان تا جلد پنجم رمان بیشتر منتشر نشده بود و من جزو کسانی بودم که با علاقه بسیار در انتظار انتشار آنها بودم که تا اواخر دهه هفتاد به طول انجامید.
آخرین روزهای جشنواره به فرامرز گفتم به پاس آشنا کردنم با پروست می خواهم کتابی به او یادگار دهم. با همان روراستی و صداقت شهرستانیاش، تعارف را گذاشت کنار و به من گفت برایم کتاب «سفر خوش آقای رئیس جمهور» داستانهای کوتاه مارکز با ترجمه احمد گلشیری بخر که در کتابخانه ندارم!
روز بعد کتاب را برایش هدیه بردم. یادم هست آن روزها از رمان دلتنگی آلبرتو موراویا هم زیاد حرف می زد، بعدها که شروع کرد به انتشار ترجمههایش آن را هم به چاپ رساند. مدتی از او خبر نداشتم، یکبار او را اتفاقی در شهر دیدم به گمانم با برادرش بود، گفت که برای همیشه به تهران آمدهاند…
متاسفانه تهران برایش خوش یمن نبود، مدتی بعد خبر درگذشت او را شنیدم، ناگهانی و پر از افسوس. آن هم درست زمانی که اندوخته های سالهای قبل او شروع کرده بودند به بار دادن…فرامر ویسی برای همیشه در ذهن من ماند نه خاطر هیبت نیچهای اش، بلکه به دلیل واسطه شدن برای آشنایی من با پروست.
اختصاصی مد و مه
‘