این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
با بوطیقای نو در «تهران مخوف» مشفق کاظمی (نخستین رمان در ادبیات داستانی معاصر) و کتاب « جنایات بشر» ربیع انصاری اصفهانی
بخش نخست
ساختار "پلات" در رمان تهران مخوف
جواد اسحاقیان
هر "رمان" عناصری دارد که "پلات" آن را تشکیل می دهد و رمان جز به یاری آن ها شناخته نمی شود. "پیرنگ" ("پلات") Plot در یک داستان، ناظر به نقشه، طرح و الگوی رخدادها و افزون بر آن، سازماندهی حادثه و شخصیت به گونه ای است که حس کنجکاوی و انتظار ("تعلیق") Suspense را در خواننده برانگیزد و با توجه به سه زمان گذشته، حال و آینده و نیز "زمینه" Space/ time پیوسته از خود بپرسد: " چه حادثه ای و چرا رخ داد؟ "، " در حال حاضر چه و چرا چنین اتفاقی دارد می افتد؟ " و " در آینده چه حادثه ای و چرا قرار است رخ دهد؟ " و می شود بر آن افزود: " اصلاً قرار است چیزی اتفاق بیفتد؟ " (کادن، ۱۹۹۹، ۶۷۶). "ای. ام. فورستر" . E. M. Forster در جنبه های رمان Aspects of the Novel (1927) این تعریف را به گونه ای ساده تر و دقیق تر توضیح می دهد: " پیرنگ، همان ترتیب و توالی زمانی Time – sequence رخدادها با تأکید بر علیت Causality است. " شاه مُرد و ملکه درگذشت " داستان است اما " شاه درگذشت و ملکه از غصه دق کرد " پلات است. در این حال، ترتیب و توالی رخدادها به قوت خود باقی است، اما مفهوم علیّت و موجبیّت نیز بر آن افزوده شده است " (همان، ۶۷۷) .
اکنون که تا اندازه ای با تعریف "پیرنگ" در داستان آشنا شدیم، می افزاییم که نخستین عنصر در ساختار این اصطلاح و در نوع ادبی رمان، "شروع" است.
۱-شروع : می گویند "شروع" داستان باید همچون یک قلاب، توجه خواننده را به خود جلب کند. من برای این که خواننده خود لذت متن را حس و دریافت کند، نخستین صفحه از فصل اول رمان دو جلدی تهران مخوف (چاپ اول، ۱۳۰۱) را ـ که "شب هولناک" نام دارد ـ عیناً نقل می کنم تا سپس در باره ی آن، بیش تر بنویسم :
" ساعت شمس العماره، زنگ پنج بعد از ظهر را زد. باد سردی می وزید. در کف خیابان های تهران، اثر کمی از گل و لای دیده می شد. بیشتر مغازه های خیابان لاله زار، بسته بود . دیوارهای خیابان را اعلان های نمایش های گوناگون، پوشیده بود . . . اما آن که تازگی داشت " انکشاف جدید یا عمو رجب بچه شده " بود که نظر مردِم سَرخورده ی تهران را بیشتر به خود مشغول داشته و در باره ی این جمله ی عجیب، می اندیشیدند . با وجود سردی هوا، جمع نسبتاً زیادی از مردم به گردش روزانه می پرداختند و در دو طرف خیابان، پایین و بالا می رفتند. در این میان، یکی ازآنان از رفیق خود پرسید :
ـ فردا شب به نمایش خواهی آمد و به یتیمان اداره ی تحدید تریاک، کمک خواهی کرد؟
ـ معلوم می شود عقل تو هم کم شده. آقا جان ! شب و روز زندگی من و تو، تئاتر است. دیگر نمایش را می خواهیم چه کنیم؟ وانگهی، پول گزاف هم دادی و بلیط خریدی. از کجا معلوم است به مصرف خودش برسد؟ به علاوه، تا کی باید رقص مردی را در لباس زنانه دید؟ "
در جلو درِ گراند هتل، تنها مهمانخانه ی معروف تهران، نزدیک غروب آن روز، دوم ماه حوت ۱۲۹۹ چند نفری گرد هم ایستاده و سرگرم گفت و گو با هم بودند. یکی از آنان ـ که اندام بلندی داشت و ته ریشی برای عوام فریبی گذارده بود ـ به دیگری . . . می گفت :
ـ خوب، نفرمودید. امشب پول ها را چه خواهید کرد؟.
ـ چه خواهم کرد؟ همان کاری که اعیان و اشراف و شاهزاده ها و دوله ها و سلطنه ها خواهند کرد. به علاوه، من چه دارم که از آمدن قزاق ها بترسم ؟ اگر بلشویکی هم می شود، بشود و این چند قاز را هم که به زحمت زیاد با کرایه دادن اسباب جمع آوری کرده ام، بردارند و ببرند " ( مشفق کاظمی ، ۱۳۴۸ ، ۴-۳ ) .
- شروع با فضا سازی : "فضا سازی" To make space یا "آتمسفر" Atmosphere به حال و هوای چیره بر داستان و به ویژه در شروع آن می گویند. یکی از مشابه ترین نمونه های "فضا سازی" در ادبیات داستانی انگلستان به مورد مشخص ما هملت ۳ است. همان گونه که عنوان نخستین فصل رمان مورد بررسی ما "شب هولناک" نام دارد، این نمایشنامه نیز از شبی هولناک خبر می دهد. ساعت، دوازده ضربه نواخته و نگهبان شب هراسان از آنچه قرار است یک ساعت بعد اتفاق بیفتد، منتظر است تا نگهبانی را به "برناردو" 4 واگذار کند. "برناردو" بیش از نگهبان قبلی نگران است، زیرا شبح یا روح پدر "هملت" هر شب ساعت یک بعد از نیمه شب و هنگام نگهبانی او در آسمان ظاهر می شود. او چنان نگران است که به جای این که "اسم شب" (" زنده باد شاه! ") را بگوید، به نگهبان قبلی می گوید "کیستی؟" و نگهبان قبلی "فرانسیسکو" 5 او را متوجه اشتباهش می کند :
" اِهه ! تو باید جواب بدهی. بِایست تا ببینمت " (شکسپیر، ۱۳۷۰، ۱۵) .
با توجه به این نمونه می شود گفت که "فضا" در داستان به احساس، حالت و حال یا هوایی گفته می شود که مبیّن ادراکی حسّی و فراـ حسّی است که نویسنده می کوشد به خواننده ی داستان خود سرایت داده، او را تحت تأٍیر قرار دهد و حالت انتظار و تشویش خاطر برایش ایجاد کند. اما آنچه در "شب هولناک" دوم حوت (اسفند) سال ۱۲۹۹ قرار است اتفاق بیفتد و همگان را نگران کرده، کودتای سوم اسنفند ماه به رهبری "رضا خان میرپنج" فرمانده دیویزیون (هَنگ) قزّاق است که می خواهد با پانصد نفر از سربازان قزاق خود از "قزوین" به "تهران" امده، پایتخت را اشغال کند. انتشار خبر آمدن قزاق ها ـ که نامشان پیوسته رعب و هراس برای مردم به وجود می آورد ـ مردم تهران را دلواپس کرده است. این که مغازه داران " با سرعت درها را پایین می کشیدند و به اصطلاح، دکان را تخته می کردند " (6) نشان می دهد که از آنچه قرار است رخ دهد، بیمناکند. مردم ناآگاه، آمدن قزاق ها را به "تهران" همان هجوم "بلشویک ها" ( انقلابیون طرفدار شوروی، کمونیست ها ) و استقرار نظام اشتراکی و ضد سرمایه داری می دانند و به خاطر داشته هایشان، نگرانند. حرفی را هم که کرایه چی توانگر به رفیق خود می گوید، البته متناقض است و مانند "فرانسیسکو" حال و حرف خود را نمی فهمد: از یک سو می گوید من با پول و نقدینگی خود همان می کنم که اعیان و اشراف توانگر می کنند، هم وانمود می کند چیزی ندارد که در صورت بلشویکی شدن کشور از دست بدهد. آنچه به ویژه از حساسیت زمان حکایت می کند، این است که حتی قزاقان، هفت ماه است حقوق و مرسوم خود را دریافت نداشته اند و هرج و مرج سیاسی چنان گریبانگیر دولت و دربار شده که قزاقان برای دریافت مطالبات به تعویق افتاده ی خود، ناگز از از آمدن و اشغال پایتخت در زمان "احمد شاه قاجار" شده اند. به تعویق افتادن حقوق معوقه ی معلمان کشور نیز، از نابسامانی وضعیت اقتصادی ـ اجتماعی جامعه حکایت می کند و چنان عرصه بر آنان تنگ شده که قرار است چند ماه بعد به مساجد پناه برده متحصّن شوند (۴). نگرانی بر فضای شهر سنگینی می کند :
" تعداد گردش کنندگان، هر لحظه کمتر می شد و هرکس به نحوی در باره ی وضع نامعلومی که در پیش بود، می اندیشید و با ناراحتی به جانب خانه ی خود می رفت : یکی از بابت جواهراتش نگران بود که چگونه آن ها را از دستبرد شورشیان در امان نگاه دارد و دیگری، در فکر بود که چگونه خود را از چنگ رفتار قزاق ها محفوظ بدارد " (5) .
- شروع با زمینه : به نظر "هاوثورن" "زمینه" Setting آیا چیزی بیش از پیوند خیلی ساده میان "شخصیت" ها و کنش از یک سو و همبافت Context ی است که این کنش ها از سوی دیگر در آن، اتفاق می افتد؟ . . . گاه گزینش یک زمینه ی مناسب، به نویسنده کمک می کند تا از پرداختن به امور و موارد ناخوشایند و اضافی خودداری کند " (هاوثورن، ۱۹۸۹، ۶۰-۵۹). اینک بیاییم پیوند میان "زمینه" و "شخصیت" با "همبافت" و "کنش" 5 و "گفت و شنود" 6 را در همین نخستین فصل، دیگر بار مورد تأمل قرار دهیم .
"باد سرد" ی که می وزد و "گل و لای" ی که کف خیابان های تهران را پوشانده است و نیز سرمای زمستان در "شب هولناک" دوم اسفند ماه ۱۲۹۹، از وقوع رخدادی شوم خبر می دهد :
" در آن شب زمستانی، تاریکی سختی در شهر حکمفرما شده بود. تنها قرص ماه بود که گاهگاه از زیر لکه های ابر در صحنه ی آسمان خودنمایی می کرد اما چون محبوبه ی جفا کاری که بخواهد دل دلداده اش را بیشتر بیازارد، لحظه ی بعد زیر لکه ی دیگری از ابر پنهان می شد " ( 6) .
در این توصیف کوتاه از "شب هولناک" حتی قرص ماه به "محبوبه ی جفا کار" ی مانند شده که با پنهان شدن خود می خواهد عمداً دل محبوبه ی خویش را بیازارد. وصف آسمان، به خواننده کمک می کند تا آنچه را می خواهد در "تهران" رخ بدهد، بهتر و محسوس تر معرفی کند. شخصیت اصلی رمان ـ که هنوز ناشناس است و چشمانی میشی و گود رفته ای دارد و بسیار خسته و گرفته می نماید ـ چنان توصیف می شود که گویی " مشقات و صدمات " زیادی در دوران عمر خود کشیده است:
" او هر بار چشمانش را به آسمان می دوخت و با اندوه زیاد و در همان حال، خشم فروانی می گفت: " فردا ، فردا " (6 ) .
خواننده می داند که این شخصیت، صاحب منصب و افسر قزاق است و همه ی امیدش این است که صبح روز بعد، سوم اسفند ماه ، به اتفاق یک "گُردان" از نیروهای قزاق خشمگین و ناراضی، از کرج به تهران حمله کند. در "تهران" و در قلب پرآشوب این افسر قزاق چه می گذرد که قرار است حمله ی فردا صبح او، به این وضعیت هولناک اجتماعی پایان دهد؟ وصف، کاملاً گویا و پویا است و از آرامش قبل از طوفان کودتا خبر می دهد. خواننده با نگرانی تمام اولین فصل رمان را می خواند و منتظر است ببیند "فردا" چه خبر خواهد شد؟ چرا شخصیت اصلی به نشانه ی خشم هرچه فریاد دارد، می خواهد بر سر آسمان بکشد؟ بر او چه ستمی رفته است که فردا روز انتقامجویی او خواهد بود؟ همکلام و دوست قزاق شخصیت اصلی ـ که درجه اش از او بالاتر است ـ می پرسد :
" راستی که تو مرا کُشتی . چرا نمی خواهی بگویی فردا چه خواهی کرد؟ مگر فردا با امروز چه فرقی دارد؟ " (7)
با این همه، شخصیت اصلی به پرسش دوست خود پاسخ نمی دهد اما قول می دهد چون به تهران رسیدند، همه چیز را به او خواهد گفت. در "شروع" همه چیز مبهم، دلهره آمیز و پرسش برانگیز است. خواننده باید لذت مطالعه ی هشت صد صفحه ی رمان را تجربه کند تا بتواند از آنچه بر این افسر جوان قزاق رفته است، آگاه شود.
- شروع رمان با افتتاحیه ی فراخ : به نظر "لئونارد بیشاپ" Leonard Bishop یکی از گونه های شروع رمان "افتتاحیه ی فراخ" Wide Openingاست :
" اتفاق مهمی رخ داده است که تأثیری اساسی بر زندگی تعدادی از شخصیت ها می گذارد اما این اتفاق، بیرون از زندگی آن ها روی داده است و آن ها مسؤول رخ دادن آن نیستند . . . اگر نویسنده رمانش را با حادثه ای شروع کند که در بیرون از زندگی شخصیت ها رخ داده و سپس شخصیت ها در رمان ظاهر شوند، کانون توجه "فراخ" است، چون اجزای حادثه ( مکان رمان در زمان تاریخی رویداد ) ابتدا رخ داده است؛ به بیان دیگر، ابتدا جهان داستان به وجود آمده است و سپس اشخاص ظاهر شده اند و بعد که شخصیت های مهم در رمان ظاهر می شوند و نقششان را در زندگی خودشان ایفا می کنند، نما کم کم محدود می شود " (بیشاپ، ۱۳۷۸، ۳۰۰) .
چنان که اشاره کردیم، چند تن از رهگذران در "خیابان لاله زار" به عنوان مرکز و مجلل ترین خیابان "تهران" در باره ی حوادثی حرف می زنند که تصور دقیقی از آن ندارند. گاه می گویند قرار است قزاقان به این شهر بیایند و زمانی از خطر "بلشویسم" یاد می کنند. هراسی که این خبر در دل مردم ایجاد کرده است، باعث می شود نگران جان و مال خود باشند و بکوشند قبل از تاریکی کامل هوا، به خانه های خود بروند زیرا با وقوع کودتا، در عبور و مرور شبانه موانعی به وجود می آید. پس آنچه سرنوشت پایتخت را رقم می زند، در "قزوین" رخ داده است. این شهر، محل استقرار "هنگ قزاقان" به فرماندهی سرلشکر "رضا خان" معروف به "میرپنج" است؛ فرماندهی ناشناخته و گمنام اما خود ساخته و کاردان به اعتبار نظامی که نتوانسته در برابر نیروهای توانمند "کوچک خان" و "نهضت جنگل" پایداری کند و به طرف "منجیل" عقب نشینی کرده است. با این همه، دولت قادر به پرداخت مواجب سربازان قزاق نیست و آنان هفت ماه است حقوق نگرفته اند و زندگی بر آنان، دشوار شده است. اما حرکت این نیروها به طرف پایتخت، تنها به این دلیل نیست؛ بلکه از تغییر سیاست بریتانیا در ایران حکایت می کند. سیاستمداران این کشور، روزنامه نگاری ناشناس اما از خانواده های پایین جامعه به نام "سیّد ضیاء الدین طباطبائی" را به عنوان رئیس دولت نامزد کرده اند تا به یاری "رضاخان میر پنج" ـ که او هم در اثر لیاقت نظامی از سربازی به سرداری رسیده است ـ توازن قدرت سیاسی را با انقلاب بلشویکی در روسیه و خیال دست اندازی آنان را به مناطق شمالی و شمال غربی "ایران" خنثی سازند. پس سناریوی سیاسی و امپریالیستی در "لندن" تهیه شده و قرار است این سناریو به دست کسانی در کشور ما به مرحله ی اجرا درآید که گویا از جمله مخالفان واقعی نجبا ، اعیان و اشراف قاجاری اند و باید به نفع اکثریت جامعه ، تحولاتی سیاسی ـ اجتماعی انجام گیرد و خطر بلشویک ها در شمال کشور نیز از میان برود. پس شخصیت هایی که در افتتاحیه ی رمان از آنان یاد می شود، نقشی منفعل دارند و مطیع دستورهای یک مرکز قدرت دیگر هستند که فعلاً در "قزوین" به چاره گری نظامی ـ سیاسی مشغولند. شخصیت اصلی رمان ـ که سپس درمی یابیم "فرّخ" نام دارد و مورد ستم "ف. السلطنه" از اعیان پایتخت قرار گرفته و چهار سال تبعید و مهاجرت را بر خود هموار کرده است ـ منتظر رسیدن "فردا" است تا با نیروهای زیر فرماندهی خود، پایتخت را اشغال و اعیان و اشراف ستمکار و فاسد قاجاری را یک یک و دسته جمعی توقیف کرده به سزای اعمالشان برسانند. پس شخصیت ها، معروض حادثه ای هستند که خود نقش تعیین کننده ای در آن ندارند؛ بلکه این رخداد از خارج بر آنان تحمیل می شود :
" دیگر صاحب منصب سیه چَرده اصراری نکرد و سر به سر همکارش نگذارد؛ به خصوص که او را در حالی نزدیک به جنون می دید. رفیق جوانش هم اینک سر را به زیر انداخته در دریای همّ و غم فرورفته بود و فقط گاهگاه لبانش به هم نزدیک می شد و کلمه ای از آن بیرون می آمد که به زحمت شنیده می شد و در پی آن ، تبسم کوتاهی در گوشه ی لب هایش پدیدار می گردید ولی هماندم کلمه ی دیگری که آن هم نامفهوم بود، روی زبانش می آمد و این بار مشت را گره کرده با خشم فراوان به جانب آسمان حواله می نمود. او ربع ساعتی را بدین منوال گذراند. آن گاه یک مرتبه آستین تنگ و بسته ی خود را عقب برد و به ساعتی که روی مچ داشت، نگریست و با خود گفت: " شش ! به زودی از این جا خواهیم رفت . پس بایستی هرچه زودتر بروم . " سپس از جای برخاست و با سر از رفیقش خدا حافظی کرد و پشت به جهت تهران، به جانب قزوین به راه افتاد " (7) .
- شروع رمان با ساختار تکّه تکّه : افتتاحیه ی رمان با "ساختار تکه تکه" Episodic structure در مقیاس "فصل" نخستین داستانممکن می شود :
" فصل اول نه تنها آغازگر رمان است، بلکه خواننده را برای درک بسیاری از شیوه های فنی [ تکنیک ] ـ که نویسنده در طول رمان به کار می گیرد ـ آماده می کند. اگر رمان به لحاظ ساختار تکه تکه است، نویسنده باید فصل اول را با چند حادثه ی مجزا از هم، بسط دهد و در آن حد اقل سه وقفه [ گسست ] باشد: وقفه ی زمانی، وقفه ی مکانی و وقفه در زاویه ی دید. مثال: داستان با یک بحران آغاز می شود: دیپلماتی با مأمور دشمن مذاکره می کند تا به گروهی که سفیر را دزدیده اند، پولی بپردازد ( وقفه ). داستان با یک چرخش، به سراغ رئیس تروریست ها می رود که دارد به افرادش یاد می دهد که چگونه پول ها را بگیرند ( وقفه ). داستان با چرخشی دیگر، به شرح وضعیت زن سفیر می پردازد که مشغول تهیه ی مقدمات مراسم با شکوه تشییع جنازه ی شوهرش است. در این جا سه داستان [ اپیزود ]، سه شخصیت و سه موقعیت داریم " (بیشاپ، ۵۸-۵۷) .
در تهران مخوف، صحنه ی افتتاحیه با توصیفی از زمان و مکان "خیابان لاله زار" و گفت و شنود دو تن آغاز می شود که دارند راجع به امنیت مالی خود از بیم حمله ی "بلشویک ها" و "قزاقان" سخن می گویند و فضایی دلهره آور برای خواننده ترسیم می کنند ( وقفه ). در دومین چرخش ـ که نویسنده خود آن را با نشانه ی سه ستاره مشخص کرده است ـ دو افسر و صاحب منصب قزاق را در "کرج" و در کنار رودخانه ای می بینیم که پیش تر با آن دو اندک آشنایی یافته ایم :
" هوا تاریک می شد. جریان آب رودخانه، صدای یکنواختی داشت. ابرها در آسمان پراکنده شده و هر تکه به جانبی رفته بود. طبیعت چون پدری که بر دلداده ی دختر زیبای خود ترحم می کند، حجاب از رخ ماه برگرفته بود. صداهای گوناگون جمعی به گوش می رسید: یکی رفیق خود را می خواند و دیگری به پدر اسب خود لعنت می فرستاد و سومی رجال تهران را به باد ناسزا گرفته بود. در این میان، دو نفر روی تپه ی بلندی در مغرب پل رودخانه ی عریضی نشسته بودند. در آن نیمه تاریکی، به خوبی تشخیص داده می شد که آن هر دو، جوانند و لباس رنگ و رو رفته ی صاحب منصبان قزاق را بر تن دارند. چنان برمی آمد که یکی از آنان مشقات و صدماتی در دوران عمر خود کشیده است و هر بار چشمانش را به آسمان می دوخت و با اندوه زیاد و در همان حال خشم فراوانی، می گفت: " فردا ، فردا " (6) ( وقفه ) .
اکنون قزاق جوان ـ که دل پرخونی از اعیان و اشراف و شاهزادگانی دارد که آسیب های جانی، مالی و عشقی فراوانی به او و دیگران زده اند ـ می کوشد به ستاد موقت فرماندهی "رضا خان میرپنج" راه یابد و " در باره ی امر مهمی " با او سخن بگوید :
" صاحب منصب همچنان از میان افراد قزاق . . . می گذشت و به سلام های نظامی آنان جواب می داد. عاقبت به کاروانسراییی در طرف چپ جاده رسید. در کنار درِ ورودی، قزاق محافظی به حال آماده باش ایستاده بود. صاحب منصب جوان نزدیک او شد و پیش از آن که قزاق محافظ به او سلام داده بگوید فرمانده قوا کسی را نمی پذیرد، آمرانه گفت : " بایستی برای کار مهمی با میر پنج ملاقات کنم . "
در این هنگام . . . در اتاق کوچکی باز شد و هیکل بلند افسر عالی رتبه . . . در آستانه ی در پدیدار شد و آن گاه با صدای ملایمی از چگونگی گفت و گو پرسید :
ـ حضرت اجل ! خبری نیست. بنده می خواستم اگر اجازه بفرمایید، در باره ی امر مهمی چند دقیقه عرایضی بکنم " (9-8) .
در شواهدی که نقل شد، صحنه های داستان از "تهران" به "کرج" منتقل می شود. فاصله ای زمانی میان حرکت از "تهران" به طرف "کرج" هست تا شخصیت اصلی بتواند با شخص "سرلشکر رضا خان" ملاقات کند. "زاویه ی دید" Point of View از "سوم شخص و راوی دانای کل محدود" Unlimited Omniscient به "زاویه ی دید اول شخص" First-Person Narrative تغییر یافته است و خواننده با اشخاص و شخصیت ها، زمان و مکان های گوناگون مواجه می شود و پیوسته برایش پرسش هایی مطرح می شود که برای هیچ یک، پاسخی ندارد .
- شروع با شک و انتظار : " حالت شک و انتظار ـ که به آن "تعلیق" هم می گویند ـ به کیفیتی در داستان گفته می شود که خواننده پیوسته از خود می پرسد: " بعد چه اتفاقی می خواهد بیفتد؟ " یا " این اتفاق قرار است چگونه رخ بدهد؟ " و همین خصوصیت باعث می شود که در خواندن داستان جلوتر برود تا بتواند برای انبوه پرسش های خود، پاسخ هایی بیابد. حالت "تعلیق" هنگامی ارزش بیش تری میابد که کنجکاوی خواننده برای آگاهی از رخدادهای بعدی، با هیجان ناشی از فرجام برخی شخصیت های مورد علاقه ی خواننده همراه شود " ( پرین، ۱۹۷۴، ۴۵ ) .
من می کوشم به هفت پرسش محتمَل و مقدّر ـ که به ذهن خواننده خطور خواهد کرد و دوست دارد برای آن ها پاسخ هایی بیابد ـ اشاره کنم اما ترجیح می دهم به آن ها پاسخ ندهم تا لذت خواندن داستان را از خواننده نگیرم :
- نام یکی از نمایش های تئاتر خیابان لاله تهران " انکشاف جدید یا عمو رجب بچه شده " است (۳) . نام نمایش چه پیوندی با بافت کلی و فضای چیره بر داستان دارد؟
- شنونده، با گفتن این که " از کجا معلوم است که پول بلیت نمایش به نفع یتیمان اداره ی تحدید تریاک به مصرف خودش برسد " یا " تا کی باید رقص مردی را در لباس زنانه دید؟ " (4-3) تلویحاً به چه نکته یا نکاتی می خواهد اشاره کند؟
- "فرّخ" به دوست صاحب منصب خود قول داده وقتی به تهران آمد، "شرح زندگی" خود را برایش تعریف کند (۷) . اکنون هر دو دوست در تهران و همکلام هستند. چرا از آنچه بر او گذشته است، چیزی به دوست خود نمی گوید و قول و قرار خود را فراموش کرده است؟
- اهالی "کرج" انتظار داشته اند قزاقانی که از "قزوین" به این قصبه آمده اند، به غارت مردم بپردازند " اما چنین امری رخ نداد؛ بلکه بر خلاف آنچه انتظار می کشیدند، رفتار قزاقان با آنان با ملایمت و خوش سلوکی تمام ، توأم بود " (8-7) . این تفاوت در انتطار نخستین و رفتار دوستانه ی قزاقان را چگونه باید توجیه کرد؟
- "فرخ" می خواهد پیش از آمدن به "تهران" با فرمانده لشکر قزاق ملاقات کند. به نظر شما او چه "امر مهمی" را می خواهد به او بگوید؟ و پاسخ فرمانده به تقاضا یا سفارش وی چه خواهد بود؟
- "فرخ" مرتب به دوست خود می گوید: " فردا، فردا " (6) . به راستی او در فردای کودتای "سوم اسفند ماه ۱۲۹۹" قصد دارد چه کارهایی بکند؟
- "فرخ" در ملاقات و معرفی خویش با فرمانده می گوید: " حالا محمدرضا خان نام دارم " (10) و فرمانده هم " از این پاسخ متحیر می شود. " مقصود "فرخ" از "حالا" چیست؟ چرا خود را با نام "محمدرضا خان" معرفی می کند، در حالی که اسمش "فرخ" است؟ چرا این جمله، باعث حیرت فرمانده شده است؟
- شروع با پیش آگهی: یکی از عناصر سازنده ی "انسجام" در رمان "پیش آگهی" 7 یا "آماده سازی" است.
"بیشاپ" می نویسد:
" از شیوه ی آماده سازی در وضعیتی در زمان حال استفاده می کنند تا به واقعه ای که در آینده رخ خواهد داد، اشاره کنند. آماده سازی، شگرد محافظ و نوعی مقدمه چینی عمدی نویسنده است تا خواننده را آماده ی پذیرش و باور کردن تغییرهای آینده ی روابط، اشخاص، طرح و حوادث کند " (56).
در رمان مورد خوانش ما، دو گونه "پیش آگهی" هست: نخست، "پبش آگهی آنی" و آن گونه ای از آماده سازی ذهنی است که بی درنگ درستی یا نادرستی آن متحقق می شود؛ مثلاً بخشی از دلهره ی مردم تهران، این است که با ورود قزاقان به پایتخت، جان و مال آنان مورد تهدید قرار می گیرد. رهگذری می گوید: " من چه دارم که از آمدن قزاق ها بترسم؟ " (4) با این همه، اندکی بعد نویسنده از آرامشی سخن می گوید که در قصبه ی "کرج" وجود دارد؛ جایی که یک گردان از نیروهای قزاق، خود را برای آمدن به پایتخت آماده کرده اند :
" اهالی قصبه ساعت هایی را با نگرانی گذرانده بودند؛ چه از آن بیم داشتند که هر لحظه دستخوش غارت قزاقان لخت و گرسنه بشوند، اما چنین امری رخ نداد؛ بلکه بر خلاف آنچه انتظار می کشیدند، رفتار قزاقان با آنان با ملایمت و خوش سلوکی تمام توأم بود " ( 8-7 ) .
در این حال، نویسنده با یک تیر دو نشان زده است: از یک سو برای خواننده ایجاد نگرانی می کند و او را در حال شک و انتظار باقی می گذارد و از سوی دیگر، بی درنگ و در همان فصل از او رفع نگرانی می کند و همه ی معادلات خواننده را به هم می زند و او را "غافلگیر" می سازد. به نظر "پرین" 1 عنصر "غافلگیری" 2 در رمان هنگامی پیش می آید که اتفاقی می افتد که خواننده هرگز انتظارش را نداشته است (۴۷). با این همه، نویسنده اصرار دارد تا فرضیات و حدس های بی مورد عوام را برای خواننده ی آگاه تر خود آشکار کند و نشان دهد که حرکت نیروهای قزاق از "قزوین" به "تهران" برای احقاق حقوق اجتماعی آنان است که دولت بی کفایت از دادن آن ، ناتوان است. حرکت این نیروها، نوعی اعتراض سیاسی است و چه بسا اهداف عالی تر اجتماعی داشته باشد.
اما "پیشگویی آتی" ناظر به آماده سازی ذهنی خواننده برای تحقق رخدادهایی است که در آینده ای دور و شاید در پایانه های رمان یا داستان کوتاه اتفاق بیفتد. "فرخ" به دوست صاحب منصب خود قول داده است پس از ورود به تهران آنچه را در طی چهار سال پیش بر او گذشته است، تعریف کند :
" من به تو قول دادم روز بعد از ورود به تهران، شرح زندگی خود را برایت خواهم گفت. حالا بگذار سرگرم افکار خود باشم " (7) .
در فصل چهاردهم و در جلد دوم رمان با عنوان تاریخچه ی روزهای سخت و ناگوار "فرخ" و "صاحب منصب جوان سیه چرده" و جمعی دیگر در خانه ی "عفّت" گرد آمده اند. صاحب منصب قزاق از "فرخ" می خواهد آنچه را در طی چهار سال مهاجرت وی در "عشق آباد" و سپس در "بادکوبه" و در نهایت جنگل های شمال ایران بر او گذشته است، نقل کند :
" حالا حقیقتاً همه ی شما می خواهید بدانید که در این مدت چهار سال بر من چه گذشته است و چگونه اکنون به تهران آمده ام؟ . . . بسیار خوب. گرچه می ترسم در نظرتان طولانی بیاید و افسرده شوید، آنچه را در خاطرم مانده، برایتان می گویم " ( 174) .
در یک مورد دیگر، نویسنده حتی از متن داستان فراتر می رود و به نکته ای در مورد دوست صاحب منصی قزاق "فرخ" اشاره می کند که حتی در رمان نیز وجود ندارد و ناظر به رخدادهایی است که به پس از سقوط "کابینه ی سیاه" و دولت صد روزه ی "سید ضیاء الدین طباطبائی" مربوط می شود؛ یعنی هنگامی که "رضا خان میرپنج" گمنام، به یکی از بازیگران برجسته ی سیاسی در کشور تبدیل شده و ناگزیر، صاحب منصبان زیر فرمان وی به نان و نوایی رسیده اند و خود به نمودهایی از فساد اجتماعی و مالی تبدیل شده اند :
" صاحب منصب جوان هرگز در آن ساعت به مغزش خطور نمی کرد سال دیگر همان موقع که معلمین مدارس از بی پولی به علت دریافت نکردن چندین ماه حقوق حقه ی خود به مساجد پناه خواهند برد، او ریاست اداره ی . . . نظام را خواهد داشت و با پول های بی حسابی که در اختیار خواهد گرفت، نه تنها پارکی در شمال غربی تهران خواهد ساخت و اثاثیه ی مجلّل و قیمتی برای آن خواهد خرید، بلکه کالسکه و اتومبیلی هم نگاه خواهد داشت و هر جمعه هم در باغ های دلگشای اطراف شهر و شمیران، بساط عیش و نوش را با زیبارویان خواهد گسترد و سر را با نوشابه های گران قیمت اروپایی، گرم خواهد کرد " ( 5-4 ) .
- شروع با پس زمینه ی تاریخی : چنان که دریافته اید، رمان مورد خوانش، اثری اجتماعی ـ انتقادی بر بستر تاریخ کشور در فاصله ی سال های ۱۲۹۶ تا آغاز تابستان سال ۱۳۰۰ خورشیدی و در وجه غالب، مشتمل بر رخدادهای "نهضت جنگل" و نفوذ جناح ناسالم، ماجراجو و وابسته ی کمونیست های ایرانی و چیرگی آنان بر جناح سالم و ملی گرا در جنبش "کوچک خان" از یک سو و به ویژه "کابینه ی سیاه" و دولت صد روزه ی پس از کودتای سوم اسفند ماه ۱۲۹۹ به رهبری "طباطبائی" است. این رمان "تاریخی" نیست اما "پس زمینه" 1 ای تاریخی دارد و تأکید نویسنده بر افشای سلسله ی ننگین قاجاریه در زمان "احمد شاه" و فساد و بی کفایتی آخرین شاه قاجار و دربار و اشرافیت تباه و دیوان سالاری فاسد کشور است. ارزش این رمان به خاطر مستند بودن آن است بی آن که نویسنده کوششی برای القای این فکر به خواننده داشته باشد. در هیچ رمانی برای تشریح تاریخ کشور ما در آخرین سال های سلطنت "احمد شاه" این اندازه موشکافی و ریزبینی دراماتیک نشده است. با آن که این رمان "نخستین" رمان رآلیستی در تاریخ ادبیات داستانی ما است، متأسفانه به هیچ وجه شناخته نشده و ارزش های آن مورد بررسی قرار نگرفته است.
از آنجا که نمی خواهم از محدوده ی نخستین فصل در جلد اول رمان فراتر بروم، برای نشان دادن و اثبات پیشرفت ناگهانی صاحب منصب قزاقی که " یک شبه ره صد ساله رفت " به یک منبع مستند تاریخی رجوع می کنم که به قدرت یافتن "سردار سپه" و قزاقان وابسته به او انجامید. "سیّد ضیاء الدین طباطبائی" در واپسین روزهای عمر کابینه ی کوتاه مدت خود، لیستی از کسانی آماده کرده بود که به خاطر زهر چشم گرفتن از دیگر اشراف توانگر قاجاری می بایست اعدام می شدند. هدف او از این تصمیم دیر هنگام ـ که اخاذی از اعیان و اشراف متنفذ از یک سو و جلب نظر، تحمیق و فریب توده ی مردم ساده لوح از سوی دیگر بود ـ تحکیم دولت ناپایدار او بود. او این فهرست را به "رضا خان میرپنج" داد اما "احمد شاه" ـ که به شدت متوحش شده بود ـ فرمانده قزاق را ـ که حالا لقب "سردار سپه" داشت ـ احضار کرد:
" سردار سپه ـ که مدت ها در پی این فرصت بود ـ به محض باخبر شدن از نگرانی شاه، تعظیم کنان گفت: " ما سربازیم و جانباز اعلی حضرت. می فرمایید الآن سید ضیاء را دستگیر و اگر لازم است، تیرباران کنم. " از این لحظه تا برکناری سید ضیاء، راه درازی نبود. شاه، سردار سپه را به عنوان عامل خود شناخت و او نیز شاه را به عنوان سکوی پروازهای آینده ی خود " (بهنود، ۱۳۸۴، ۲۴) .
از این پس "سردار سپه" به یکی از مخالفان سوگند خورده ی نخست وزیران دموکرات و قانونمداری از نوع "مشیرالدوله" و "مستوفی الممالک" تبدیل می شود. یک سال بعد این وزیر جنگ، دستور می دهد تا روزنامه ی "حقیقت" را ـ که از سوء استفاده های ارکان حرب و قورخانه نوشته بود ـ توقیف کنند (همان،۴۰) . اکنون درمی یابیم که چرا نویسنده ی تهران مخوف از صاحب منصب جوانی و سیه چره ای می گوید که یک سال بعد، از محل همین سوء استفاده ها در شمال غربی تهران خانه ی ییلاقی و کالسکه و اتومبیل می خرد در حالی که آموزگاران پایتخت چند ماه است هنوز حقوق نگرفته اند. "سردار سپه" ی که مردم و حتی روزنامه نگارانی مانند "حسین خان صبا" به وی به چشم "مُنجی ایران" می نگریستند ، به نمادی از قانون شکنی تبدیل شد؛ چنان که خودسرانه دستور داد همین شخصیت آزاده را ـ که مدیر روزنامه ی ستاره ی ایران بود و تهران مخوف نخستین بار به صورت پاورقی در آن منتشر می شد ـ به جرم مخالفت با کودتا شلاق بزنند و حکم خویش را به دست خود و شخصاً اجرا کرد (همان). کشور ما در آن روزگار تنها یک "رضا قلدر و قداره بند و بی سواد" کم داشت که به "اقبال بلند" مردمش، ناگهان به صحنه ی سیاست وارد شد و صاحب منصبان فرصت طلب و گوش به فرمانش بر مقدرات کشور چیره شدند و "صاحب منصب سیه چَرده" فقط یکی از آنان بود. نویسنده ی تهران مخوف چه خوب پیش بینی کرده بود !
با این همه، هنوز در مورد "شروع" رمان، دقایق دیگری هم هست. "شروع" در رمان "مشفق کاظمی" تقریباً به اواخر داستان برمی گردد؛ یعنی هنگامی که "فرخ دقیق" برای انتقامجویی از شخصیت های متنفذ اجتماعی ـ سیاسی نه تنها محبوبش "مهین" را از وی دور ساخته اند، بلکه از روی کینه جویی و بی گناهی، با اسرایی از "متجاسرین" نهضت جنگل به "کلات" تبعید کرده اند. او پس از تحمل چهار سال تلخی مهاجرت به "ترکمنستان" و "آذربایجان" روسیه و شکست سوسیال ـ دموکرات های کمونیست "قفقاز" از نیروهای دولتی به نیروهای قزاق ایرانی پیوسته و با درجه ی "نایب دومی" به عنوان صاحب منصب قزاق با "رضا خان میرپنج" از "کرج" به "تهران" می آید. اما فصل اول رمان، تنها ناظر به سه ماهه ی آخر عمر بیست و پنج ساله ی "فرخ" و همزمان با "کابینه ی صد روزه" ی "سید ضیاء الدین طباطبائی" است که نویسنده در حق او، ارادت و اقراری تمام دارد.
اینک خواننده باید بداند که تمامی رمان دو جلدی "مشفق کاظمی" از روی رمان معروف کنتِ مونت کریستو ۱ نوشته ی "الکساندر دوما" 2 فرانسوی گرته برداری شده که آن را در قرن نوزدهم (۱۸۴۵) نوشته است. شیوه ی "شروع" در تهران مخوف بسیار هنرمندانه است و خواننده بی آن که کوچک ترین آگاهی در مورد شخصیت اصلی داشته باشد، ناگهان با وی آشنا می شود و علل رفتار ، خشم و کین او را نمی داند و از نیات وی برای پیوستن به نیروهای قزاق، به تمامیبی خبر است. خواننده در فصل اول، با پرسش های بسیاری رو به رو می شود که پاسخی برایشان نمی یابد و میزان شور و شوق او برای آگاهی از رفتارهای نا به هنجار قهرمان رمان بسیار است. "فصل دوم" رمان نیز، بازگشتی به گذشته ۴ و ناظر به تمهیداتی است که "فرخ" پیش از تبعید در چهار سال پیش برای دزدیدن "مهین" به یاری نوکرش "جواد" اندیشیده است. ما در تاریخ ادبیات داستانی خود تا کنون چنین "شروع" ی در "رمان" نداشته ایم و تهران مخوف "نخستین رمان" در تاریخ ادبیات داستانی ما (۱۳۰۱) است و باید تحقیق کرد که نویسنده ی کتاب خوانده و فرزانه ی ما با مطالعه ی چه آثاری با این گونه شگردهای روایی آشنا شده است؟ تنها از "فصل سوم" رمان است که رخدادهای رمان "خطی" 1 می شود و ما در حالی با "فرخ" و "مهین" آشنا می شویم که دوازده و یازده ساله اند و بر هم مهر افکنده اند.
"شروع" در رمان "دوما" سرراست، مستقیم و "خطی" است؛ یعنی بر پایه ی ترتیب و توالی معمول زمانی استوار است. به "شروع" گاه "اکسپوزیشن" 2 می گویند و آن، جایی است که شخصیت های اصلی و "زمینه" 3 در آن قرار دارند و در همین جاها است که معمولاً نخستین "کشمکش" 4 در داستان پیش می آید و معرفی می شود. در نخستین فصل رمان "دوما" خواننده در حالی با "ادموند دانتس" 5 آشنا می شود که محبوب ترین کارگر فعال و صادق کشتی تجارتی و قرار است به زودی "کاپیتان" آن شده با معشوقه ی خود "مرسده" 6 ازدواج کند. با این همه، کاپیتانی این کشتی بزرگ با منافع و اهداف سرحسابدار حسود و بلندپرواز "دانگلار" 7 برخورد پیدا می کند و در نهایت می کوشد او را از سر راه خود بردارد که نتیجه ی آن "کشمکش" است.
2-کشمکش : چنان که اشاره کردیم "کشمکش" نتیجه ی برخورد و تضاد میان "قهرمان" 8 و "ضد قهرمان" 9 بر سر منافع، دیدگاه فکری یا موضع طبقاتی و اجتماعی است. "فرخ" به اعتبار پایگاه طبقاتی وابسته به طبقه ی متوسط اجتماعی است اما پدر "مهین" ـ که "ف. السلطنه" معرفی می شود ـ وابسته به طبقه ی اشرافیت فئودالی است که از رهگدر پیوند با "دیوان سالاری" توانسته خود را بالا بکشد و می کوشد با دادن رشوه، هدیه و زد و بند با شاهزادگان قاجاری، به نمایندگی مجلس شورای ملی برسد و زمینه را برای وزارت آماده کند. او با رابطه با شاهزاده "ک" پدر سیاوش میرزا" می خواهد با دادن "مهین" به "سیاوش" موقعیت طبقاتی و اجتماعی ـ سیاسی خویش را تثبیت کند. طبعاً این گونه اهداف و نیّات، میان او و خواهرزاده اش "فرخ" فاصله و سپس "کشمکش" ایجاد می کند.
صحنه ی افتتاحیه ی رمان، هنگامی آغاز می شود که خواننده "فرخ" و "مهین" را در حال بازی می بیند. رابطه ی عاطفی میان این دو نوجوان، از کودکی آغاز شده و تا زمان مرگ "مهین" همچنان استوار و فزاینده است:
" بیچاره طفل از همان کودکی به درد عشق گرفتار شده و گرچه هنوز چیزی از آن نمی دانست، ولی می دید بی اختیار مایل است همیشه با مهین باشد . . . مهین هم از دیدار پسر دایی اش و بازی کردن با او خیلی لذت می برد " (مشفق کاظمی، ۱۳۴۸ ، ۲۱) .
با این همه ، قراینی نشان می دهد که این گونه رابطه ی کودکانه و عاشقانه، نباید پایدار باشد. مادر "مهین" ـ که "ملک تاج" نام دارد ـ به مادر "فرخ" نشان می دهد که مایل نیست آن دو رابطه ای پایدار داشته باشند، زیرا از نظر موقعیت طبقاتی به هم شباهتی ندارند:
" ملک تاج خانم مانند شوهرش، امروز دیگر به کلّی گذشته و برادر و خواهر را فراموش کرده بود و هیچ به یاد نمی آورد که پس از فوت پدر در منزل برادر، چه زندگانی یکنواخت و محدودی داشت ! حالا که گردش روزگار رونقی به وضعیتشان داده بود، ترک برادر گفته و فقط گاهگاه با کمال تکبّر اسم او را بر زبان می آورد " (20) .
گذشته از فاصله ی عمیق طبقاتی، زن و شوهر بر خلاف خانواده ی "فرخ" با "عشق" نیز بیگانه اند و تنها بر پایه ی مصلحت گرایی با هم ازدواج کرده و زندگی کرده اند :
" همسر آقای "ف. . . السلطنه" به عشق و عشفبازی عقیده نداشت و باور هم نمی کرد که در دنیا گاهی دو وجود در خود نسبت به یکدیگر، احساسات مخصوصی دیده و به هر چیز یکدیگر، علاقه ی شدیدی نشان داده با شوق و میل فراوانی، دیدار و نزدیکی همدیگر را خواستار می باشند " (20-19) .
بیسوادی "ملک تاج خانم"، ازدواج زود هنگام در دوازده سالگی و نداشتن تجربه ی بلوغ جنسی و عاطفی نیز مزید بر علت می شود و او را به ملعبه ی دست شوهر تبدیل می کند: مادری نادان، خرافی، منفعل، بی اراده و بی احساس که آرزو دارد بر جاه و جلال زندگی خود بیفزاید، هرچند به بدبختی تنها فرزندش بینجامد. او زن بی عاطفه ای نیست، اما چون از زیور دانایی، فرابینی و استقلال رأی بی بهره افتاده، آنچه را به مصلحت خانواده است، درنمی یابد. اکنون که "فرخ" و "مهین" در آستانه ی نوزده ـ بیست سالگی اند "ف. . . السلطنه" از ادامه ی روابط عاشقانه ی میان آن دو نگران است و می خواهد با تمهیدی موذیانه، آن دو را از هم جدا و نسبت به یکدیگر، سرد کند و به همین دلیل وی "شخصیتی شریر" 1 (تبهکار) شمرده می شود و باید منتظر بود که "کشمکش" میان این دو "شخصیت محبوب" 2 و "شریر" در جایی از رمان به اوج خود برسد.
فصل چهارم در جلد اول "نردبان" نام دارد و معنی و مفهوم این فصل نشان می دهد که میان عاشق و معشوق، دیواری حایل شده و آن دو، دیگر نمی توانند آزادانه با هم دیدار کنند و "مهین" مجبور است از نردبان بالا رفته دزدکی "فرخ" را به شتاب ببیند و بگریزد. از این پس "فرخ" تنها می تواند با نامه در باره ی خود به "مهین" چیزی بگوید. تا کنون روند رخدادهای رمان به گونه ای بوده که گویا از "حالت تعادل" برخوردار بوده است. دو جوان از روزگار کودکی بی هیچ گونه مانعی تا کنون از دیدار و مصاحبت یکدیگر، بهره مند می شده اند اما اکنون پدر، دخترش را از دیدن منظم "فرخ" باز می دارد و به او اخطار می کند:
" فرخ گرچه پسردایی تو است، ولی می دانی که چیزی ندارد. دختر جان ! خیال او را از سر به در کن که این وصلت محال است سر گیرد. . . من هم آرزو دارهایی دارم : اولاً تو را شوهر بدهم و شوهر خوبی هم برایت در نظر گرفته م و ثانیاً به وسیله ی وصلت تو، خودم هم استفاده بکنم؛ مثلاً وکیل بشوم . . .
مهین با بی اعتنایی گفت: من که با این دلایل دست از فرخ برنخواهم داشت.
ف. . . السلطنه به شنیدن این حرف، سخت غضبناک شده بی اختیار دست را بالا برد و با شدت تمام به شانه ی لطیف مهین زد.
ـ حالا که جسارت را به اینجا رسانده ای که با من یکی به دو می کنی، خیلی خوب من هم ترا از ثروت خود محروم نموده و عاقّت می نمایم . . . حالا که این طور است، از نظرم دور شو ولی این را بدان که عروسی تو و فرخ، هیچ وقت صورت نخواهد گرفت " (39-37) .
در بررسی ساختار "پلات" رمان، ناگزیریم گام به گام پیش برویم. پس به ناچار از روند حرکت داستان از حالت "تعادل" به طرف "عدم تعادل" باید آغاز کنیم. "تودوروف" 3 در بوطیقای نثر: پژوهش هایی نو در باره ی حکایت ۴ در مورد "پلات" ("پیرنگ"، "طرح و توطئه") می نویسد:
" یک طرح و توطئه ی حد اقلی و در عین حال کامل، عبارت است از گذار از یک تعادل به تعادل دیگر. یک حکایت مطلوب، با وضعیتی پایدار آغاز می شود که به هر دلیل، نیرویی در آن اخلال می کند و به نوعی حالت عدم تعادل می انجامد: به وسیله ی کنشی ـ که از نیرویی ناشی می شود که در جهت عکس هدایت شده ـ باز تعادل برقرار می شود؛ تعادل دوم شبیه تعادل تعادل اولی است اما این دو، به هیچ وجه با هم یکسان نیستند. در نتیجه در یک حکایت، دو نوع "اپیزود" 5 داریم: یک دسته آن هایی که حالتی را به تصویر می کشند (تعادل یا عدم تعادل) و دسته ی دیگر، آن اپیزودهایی که گذار
از یک حالت به حالت دیگر را ترسیم می کنند. نوع اول، نسبتاً ایستا و ساکن و می شود گفت تکراری است؛ یعنی این که یک گونه از کنش می تواند تا بی نهایت تکرار شود. در عوض، نوع دوم، پویا است و اصولاً یک بار بیش تر اتفاق نمی افتد.
این تعریف برای دو نوع اپیزود . . . اجازه می دهد تا آن ها را با دو جزء گفتار(صفت و فعل) شبیه بدانیم . . . تضاد میان "فعل" و "صفت" تضاد یک "کنش" بدون مقیاس مشترک با یک "کیفیت" نیست؛ بلکه تضادی است میان دو جنبه که احتمالاً جنبه ی تکراری و غیر تکراری اند. لذا "صفات" روایی، آن خبرهایی هستند که حالت تعادل یا عدم تعادل را به تصویر می کشند و "افعال" آن هایی اند که گذار از یکی از این حالت ها را به دیگری ترسیم می کنند " (تودوروف، ۱۳۸۸، ۶۸-۶۷).
تا پیش از ملاقات دو نفره و خصوصی پدر با دختر، یک "حالت تعادل" در داستان وجود دارد. با وجود سرگرانی مادر "مهین" با مادر "فرخ" ـ که آشکار می شود به زودی این حالت "تعادل" از میان خواهد رفت زیرا این دو، به دو طبقه ی اجتماعی ناهمگون تعلق دارند و مادر "مهین" پیوسته به دیگری فخر می فروشد. مشاجره میان پدر با دختر، تهدید و ضرب و شتم پدر، دیگر جایی برای "حالت تعادل" و رابطه ی عادی میان آن دو، باقی نمی گذارد. آگاهی پدر از نامه های عاشقانه میان دختر عمه و پسردایی، اعتراف دختر به عشق نسبت به پسر، آگاهی از تصمیم قطعی پدر به ناگزیری ازدواج با "سیاوش میرزا" پسر "شاهزاده ک." ، کتک زدن، دشنام و تهدید پدر به عنوان "کشمکش" دیگر جایی برای "حالت تعادل" باقی نمی گذارد و همین "کشمکش" خود باعث ایجاد بازتاب هایی از جانب "فرخ" و "مهین" و خانواده ی او می شود.
در کنتِ مونت کریستو تا وقتی "دانگلار" عملاً وارد مبارزه و رقابت با "دانتس" نشده، این "حالت تعادل" برقرار است، اما به محض این که وی به رقیب عشقی "دانتس" به نام "فرناند" 1 ـ که پسر عموی "مرسده" نیز هست ـ نزدیک می شود تا او را بر ضد "دانتس" برانگیزد "حالت تعادل" یکسره از میان می رود و "حالت عدم تعادل" با "کنش" رقیب عشقی و به اشاره ی رقیب سرحسابدار کشتی به وجود می آید. " دانگلار " متوجه شده که یک مسافر کشتی ـ که یک ژنرال بازنشسته ی ارتش فرانسه بوده ـ یک بسته به "دانتس" داده تا برای "مارشال برتران" 2 ارسال شود که اکنون به اتفاق "ناپلئون بناپارت" 3 به "اِلب" 4 تبعید شده و اکنون از دشمنان پادشاه کنونی فرانسه "لویی فیلیپ" 5 است. البته "دانتس" از مضمون نامه و دریافت کنندگان آن بسته و این نامه اطلاعی ندارد اما ناخواسته، نقشی مخالف با سیاست زمان ایفا می کند. "دانگلار" با اطلاع از این کنش سیاسی مخالف، از رقابت و حسادت "فرناند" در قبال "دانتس" سوء استفاده کرده از او می خواهد نامه ای جعلی به پلیس محلی بنویسد و او را لو بدهد تا هم خود مقام کاپیتانی را به دست بیاورد و هم "فرناند" رقیب عشقی را از میدان به در کند. (دوما، ۱۳۱۸، ج ۱، ۱۸). از این جا به بعد، حالت تعادل ـ که گاه از آن به "وضعیت اولیه" 6 تعبیر هم می شود ـ به هم می خورد و شخصیت یا شخصیت های اصلی رمان، وارد صحنه ی
"کشمکش" می شوند. طبیعی است که "دانتس" از آنچه میان "دانگلار" و "فرناند" گذشته است، آگاهی ندارد و بنابراین هنوز عملاً "کشمکش" ی به وجود نیامده است. "کشمکش" هنگامی علنی می شود که در پی نامه ی جعلی و "راپورت" این دو توطئه گر و رقیب، مأموران "دانتس" را در مجلس عروسی اش دستگیر می کنند (۳۹).
با این همه، به نظر می رسد که من به نکات مهم دیگری در باره ی "کشمکش" نپرداخته ام که یقیناً از ارزش روایی رمان می کاهد. "کشمکش" در "داستان کوتاه" محدود است و شاید تنها یک بار رخ دهد اما همان گونه که "ابوت" 1 متذکّر شده، در نوع ادبی "رمان" کشمکش های متعددی وجود دارد؛ یعنی شخصیت اصلی می تواند همزمان با اشخاص متعددی کشمکش داشته باشد. در این حال، داستان تنها هنگامی پایانی طبیعی دارد که این کشمکش ها به تمامی برطرف شود (ابوت، ۲۰۰۸، ۵۶-۵۵) .
در رمان "مشفق کاظمی" گذشته از کشمکش میان "فرخ" با "ف. . . السلطنه" وی از یک سو با "سیاوش میرزا" کشمکش دارد، زیرا رقیب عشقی او است. "سیاوش" به بوی بهبود وضعیت مالی پدر خود و به مصلحت می خواهد با "مهین" ازدواج کند (۳۱۷). از سوی دیگر، نقش "سیاوش میرزا" در چاره گری به سود "ف. السلطنه" و دور کردن "فرخ" از خانواده ی خود به یاری یکی از دوستان صاحب منصب قزاق و تبعید وی به "کلات" (440) و سپس قصد تجاوز "سیاوش میرزا" به "جلالت"، نامزد "جواد" (ج ۲، ۲۷۸) او را به "کشمکش" با "سیاوش میرزا" می کشاند. "فرخ" یک بار تصادفاً "سیاوش میرزا" را از آسیب صاحب منصب قزاق مستی در یک خانه ی بدنام نجات می دهد (۱۱۸) اما همزمان "عفت" نامی را هم که در همین خانه "کار" می کند و زخمی شده است، می رهاند و به خانه ی خود برده تیمار او می کند (۱۳۲) و پس از بهبودی، دل به نزدش می برد. همین "حادثه" خود دو پیامد دارد: نخست، این که "فرخ" به "عفت " قول می دهد شوهری را که سبب بدبختی وی شده ـ و "علی اشرف خان" نام دارد و از او سوء استفاده کرده ـ به مجازات برساند (۱۳۵). توهین و تحقیر همین شخصیت متنفذ دیوان سالاری، بر "فرخ" گران می آید و تصمیم می گیرد
و تصمیم می گیرد پس از رسیدن به قدرت نظامی، از او انتقامجویی کند. دوم، این که "فرخ" پس از مرگ "مهین" بر "عفت" دل می نهد اما گرفتار "عذاب وجدان" می شود، زیرا احساس می کند به عشق و خاطره ی "مهین" خیانت ورزیده است (ج ۲، ۳۵۳). در این حال "کشمکش" قهرمان با خود او است، نه با ضد قهرمان و شخصی عینی و خارجی. در کنار دو گونه "کشمکش" یاد شده، گونه ای دیگر از "کشمکش" وجود دارد که "استوت" 2 از آن به "کشمکش شخصیت با جامعه" یاد می کند (استوت، ۱۹۹۸، ۳۳).
با نگاهی ژرف تر به چند و چون "کشمکش" های "فرخ" با شخصیت هایی متنفذ و اشرافی مانند "ف. السلطنه"، "سیاوش میرزا"، "علی اشرف خان" (شوهر متنفذ و سابق "عفت") ـ که رئیس اداره ی مالیه و محاسبات "اصفهان" شده است ـ و برادرش "علی رضا خان" ـ که بازپرس عدلیه ی "تهران" است و در گرفتاری "فرخ" نقش داشته ـ معلوم می شود که کشمکش های "فرخ" در وجه غالبش، با نیروهای مؤثر اجتماعی ـ سیاسی جامعه ی تباه خویش است و اصلاً جنبه ی برخورد شخصی و انتقامجویی فردی ندارد. همه ی "کشمکش" ها و انتقام جویی های "ادموند دانتس" هم پس از فرار
از زندان "قلعه ی دیف" 1 ـ که از آن پس "کنتِ مونت کریستو" نامیده می شود ـ محدود به تصفیه حساب با شخصیت هایی می شود که در زندانی شدن او به مدت چند سال در سلول های انفرادی دست داشته اند و اینک به صف نجبا، اشراف و شخصیت های متنفذ مالی ـ سیاسی و نظامی پیوسته اند؛ مانند "ویلفور" 2 که "وکیل پادشاه" در شهر "مارسی" 3 است؛ یا "دانگلار" افسر جوان، حسابدار و رقیب شغلی "دانتس" در کشتی که اینک "بارون دانگلار" 4 نامیده می شود؛ یا "فرناند" رقیب عشقی قهرمان که در آغاز ماهیگیر بوده و اینک با عنوان "فرناند موندگو" 5 و "کنت دو مورسرف" 6 همسر پیشین "دانتس" را تصاحب کرده و سِمت اجتماعی مهمی در جامعه دارد.
"دانتس" پس از فرار از زندان و دست یابی به گنجینه ی طلا و جواهری به ارزش سیزده میلیون "اکو" 7 نام " کنتِ مونت کریستو" بر خود می نهد تا به اعتبار مالی و اجتماعی خود اشاره کند و "فرخ" پس از پیوستن به نیروهای قزاق و همکاری با آنان به عنوان "محمدرضا خان صاحب منصب قزاق" و با درجه ی "نایب دوم" به چنان قدرت نظامی دست می یابد که هیچ کس جرأت اعتراض به او ندارد و در سایه ی چنین درجه و عنوانی است که به سراغ دشمنان متنفذ و تبهکار اجتماعی خود می رود تا ازنظام اجتماعی تباه و فاسدی انتقام بگیرد که به او زیان هایی غیر قابل جبران رسانده است. انتقامجویی "فرخ" از "علی رضا خان" بازپرس عدلیه، انتقامجویی شخصی از او به خاطر انباز شدن با برادرش "علی اشرف خان" و با "سیاوش میرزا" در دستگیری "فرخ" نیست؛ بلکه به این دلیل است که به دستور "ف. السلطنه" بی گناهی به نام "جواد" را به شش ماه حبس در سلول انفرادی (حبس نمره ی یک) و صد ضربه شلاق در انظار عموم در جلو "نظمیه ی تهران" محکوم کرده است (۳۴۱). او در جریان بردن "مهین" با کالسکه ی "فرخ" تنها نقش "خدمتکار" داشته و هیچ گونه جرمی مرتکب نشده و "مهین" خود با میل و رغبت در این کالسکه نشسته تا همراه "فرخ" مخفیانه به "تهران" بازگردد. مجرم واقعی، پدر او است که می خواهد از دختر به عنوان "نردبان" برای رسیدن به نمایندگی مجلس شورای ملی استفاده کند. "علی اشرف خان" ـ که در عالی ترین سطوح وزارت خانه و به عنوان معاون وزیر فعالیت می
کند ـ "عفت" همسر رسمی و شرعی خود را در شب زفاف، به خانه ی جناب وزیر می برد تا با این خوش خدمتی، مقام خود را در وزارت خانه تثبیت کند (۹۱). او مجرم است و باید محاکمه شود. در نبودِ نهادهای حقوقی و مدیریت اجتماعی در یک جامعه ی سالم، تنها اراده ی نیرومند فردی کسانی مانند "محمد رضا خان صاحب منصب" می تواند این کمبود را جبران کند. تهران مخوف به این اعتبار، نخستین رمان رآلستی در تاریخ ادبیات داستانی ما است که از آن به عنوان ادعانامه ای بر ضد دولت های بی کفایت و دستگاه سلطنتی فاسد قاجاریه می توان یاد کرد.
3- گره افکنی : "گره افکنی" 8 به عنصری در داستان گفته می شود که وقتی شخصیتی در آن موقعیت قرار گیرد یا دست به ماجرایی بزند، روند زندگی و سرنوشتش عوض می شود. "گره افکنی" در آن بخش از داستان پیش می آید که همه ی معادلات در بازی به هم می خورد و شخصیت داستان، با کنش خود، تار و پود سرنوشت خود را می بافد. "ف . . . السطنه" پس از اطمینان از این که "مهین" در عقیده ی خود تغییری نخواهد داد و همچنان بر پیمان عاشقانه ی خود با "فرخ" استوار است، تصمیم می گیرد وی را همراه مادر و خدمتکاری زن با کالسکه به "قم" بفرستد تا مانع از دیدارهای پیوسته ی آن دو شود. "فرخ" به فکر یارگیری می افتد و "جواد" نامی را ـ که بیکار و نیازمند است ـ به کار می گیرد تا طرح دزدیدن و برگرداندن "مهین" را با کالسکه ای دیگر عملی کند (۱۴) و "مهین" ـ که نمی خواهد با "سیاوش میرزا" ی زنباره، فاسد و بی خاصیت ازدواج کند ـ خود را برای فرار و همکاری با "فرخ" آماده می کند. با این همه، به شدت مضطرب است و "فرخ" می کوشد در داخل کالسکه "مهین" را آرام کند :
" مهین ! نمی دانی چه قدر خوشبختم از این که تو را کنار خود می بینم؛ گویی در خواب هستم . . . البته عزیزم ! همان طوری که وعده دادم به اولین منزل که رسیدیم، با خط خودت نامه ای برای مادرت خواهی نوشت و به او خواهی فهماند که اگر ناچار به یک چنین کاری شدی، گناه به گردن خود آن ها است که لجاجت و سماجت کرده نخواستند به عروسی من و تو رضایت بدهند و حالا هم چنانچه اطمینان بدهند که دیگر اشکالی در امر ازدواج ما نخواهند کرد، به زودی به دیدار تو خواهند رسید " (225-224) .
اما دومین "گره افکنی" هنگامی به وجود می آید که دو دلداده ی فراری بدون آگاهی پدر و مادر "مهین" شبی را در یکی از باغ های نزدیک "شمیران" به سر می برند و "مهین" از "فرخ" باردار می شود. فرار، سرکشی و از آن ناگوارتر ازدواج ناگهانی و غیر مشروع آن دو، بر پدر و مادر "مهین" گران می آید. پدر از دوستان متنفذ خود در ژاندارمری کمک گرفته، دختر را به خانه برمی گرداند و "جواد" را به محبس نظمیه می اندازد اما پس از آگاهی از بارداری دختر به فکر دور کردن همیشگی و سر به نیست شدن خواهرزاده می افتد. "گره افکنی" بعدی هنگامی نقشی تعیین کننده به خود می گیرد که "سیاوش میرزا" برای خوش خدمتی و نزدیک تر کردن خود به پدرزن آینده می کوشد به کمک یکی از صاحب منصبان قزاق خود "فرخ" را به جمع گروهی از اسرای "نهضت جنگل" بیفزاید که ژاندارم ها از "تهران" به "کلات" دارند می برند:
" بلا فاصله ژاندارم ها بر پشت اسب های خود جَسته و در حالی که لوله ی هفت تیرهای خودشان را به طرف فرخ نگاه داشته بودند، به او اشاره به حرکت کردند . دیگر جای حرف نبود. فرخ به هیچ وجه از این پیشامد سر در نمی آورد. ناچار در میان آنان به جانب شهر راه افتاد "
(۴۳۷) .
از همین جا است که "فرخ" دیگر احساس می کند از دیار یار دارد دور می شود و به تبعید گردن می نهد و چنان که گفته ایم، ابتدا به عنوان منشی کنسولگری به "عشق آباد" و سپس به "بادکوبه" ("باکو"ی امروز) مهاجرت می کند؛ مهاجرتی ناخواسته که چهار سال به طور می انجامد و پس از مرگ "مهین" و مادرش، پسر سه ساله اش با پدر بزرگ تنها زندگی می کند و او از این همه، آگاهی ندارد.
در رمان تاریخی " دوما " نیز پس از حبس "دانتس" چنان عرصه بر او تنگ می شود که می خواهد با نخوردن غذا و ضعف تدریجی اما بی سر و صدا خودکشی کند (۱۳۲) اما یک زندانی ـ که دوازده سال حبس را در دو زندان مخوف تحمل کرده و "آبه فاریا" 1 نام دارد ـ مانع از خودکشی او می شود. به او آموزش می دهد و هویت و اهداف همه ی کسانی را که "دانتس" با آنان آشنا بوده ، برایش آشکار و معرفی می کند. "دانتس" پس از شناخت کامل دشمنان خود، سوگند می
خورد از آنان انتقامجویی کند (۱۶۳). "فاریا" سرانجام در آخرین روزهای زندگی خود، محل اختفای گنج خانوادگی کاردینالی را ـ که بیست سال نزد او کار می کرده ـ به "دانتس" می گوید. "فاریا" او را "پسر خوانده" ی خود می خواهد و از او می خواهد به سراغ آن گنج بی پایان برود (۱۸۲) و به اهداف خود جامه ی عمل بپوشاند. "دانتس" خود را به جای جسد "فاریا" در کفن می پیچد و نگهبانان او را به دریا می اندازند (۱۹۴) اما زندانی، ابزار نجات را با خود برده است.
4- نقطه ی اوج : واژه ی "Climax" انگلیسی از ریشه ی یونانی کلمه ای گرفته شده که به معنی "پلکان" یا "راه پله" است و در اصطلاح ادبی، به "نقطه ی عطف" 2 ی در داستان گفته می شود که داستان در آن نقطه به بالاترین میزان "تنش" 3 خود می رسد و شخصیت در آن لحظه باید به تصمیمگیری بپردازد و برای مشکل خود، راه حلی بیابد " (هریک؛ تود دامون، ۱۹۰۲، ۳۸۲).
"فرخ" پس از چهار سال دوری ناخواسته از وطن ، با یک جمعیت سیاسی از ایرانیان مقیم "بادکوبه" ـ که از پس افتادگی اجتماعی ـ سیاسی، بی کفایتی دولت ها و فساد در نظام سلطنتی قاجاریه به ستوه آمده اند و ایرانی آباد و آزاد آرزو می کنند ـ به حزب کمونیست می پیوندد و به "گیلان" امده با "جنبش میرزا کوچک خان" در مبارزه با دولت وقت، همکاری می کند اما سپس درمی یابد که عناصر و گروه های سیاسی افراطی ـ که وابسته به جناح ناسالم جنبش کمونیستی و سوسیال ـ دموکراسی "قفقاز" است ـ سررشته ی کارها را به دست گرفته، جناح سالم جنبش را تضعیف می کنند. پس از آنان فاصله گرفته به نیروهای قزاق ایرانی در این استان می پیوندد که بر ضد اهداف جریان افراطی مبارزه می کنند و توانسته اند آنان را به عقب وادار نشینی کند. او اکنون "نایب سوم" و صاحب منصب قزاق است و چنان که اشاره کردیم، در حالی با "رضا خان میرپنج" ملاقات می کند که درجه ی "نایب دوم" ی دارد و از وی استدعا می کند به خاطر آسیب ها و ستم هایی که از جانب شخصیت های متنفذ وابسته به دولت و اشراف فاسد به او شده است، به او اجازه دهد تا خود آنان را توقیف کرده، مجازات کنند:
" می خواهم انتقام رنج و مذلتی را که چهار سال تمام کشیده ام، بگیرم و نام شخصی را که این زندگی تلخ و پرمشقّت را برایم فراهم ساخته، در فهرست ستمگران بیاورم . . . او یکی از وکلای مجلس است و ف . . . السلطنه لقب دارد. البته چند نفر دیگر هم دستیار او بوده و در آزار رساندن به من شرکت داشته اند و هرچند صاحب مقام مهمی نیستند، ولی در جنایتکاری، دست کمی از ارباب بزرگوارشان نداشته اند .
" فرمانده فکری نموده به فرخ اطمینان داد که ف . السلطنه جزو کسانی است که بایستی به زندان برود و او می تواند شخصاً دستگیری اش را به عهده بگیرد " (ج ۲، ۲۵۳) .
"فرخ" از قدرت نظامی و موقعیت اجتماعی تازه یافته ی خود، می خواهد برای اجرا و تحقق عدالت اجتماعی استفاده کند و یک یک کسانی را که مسؤول از دست دادن "مهین" و یتیمیِ پسر سه ساله، حبس و شلاق خوردن "جواد"، به فحشا افتادن "عفت" و چهار سال دربه دری او شده اند، از مجرای قانونی کیفر دهد. "دانتس" نیز پس از دست یافتن به گنج بادآورده ی خانواده ی توانگر "کاردینال" در جزیره ی بی سکنه ی "مونت کریستو" اکنون با نام "کنتِ مونت کریستو" گاه در هیأت "کنت" فرانسوی یا گاه در کسوت "لرد" انگلیسی به "مارسی" بازمی گردد تا از تک تک بداندیشان و توطئه گران پیشین به ویژه "ویلفور" انتقام بستاند. ما سپس در فصل "بینا ـ متنیت" به دقایق این الگوبرداری ها خواهیم پرداخت.
5- تعلیق : ما در فصل اول، به "تعلیق" 1 و اهداف آن پرداختیم و اکنون می افزاییم که "تعلیق" آمیزه ای از احساس شیفتگی مطبوع و هیجانِ آمیخته با دل نگرانی، تنش و اضطرابی است که از یک منبع غیر قابل انتظار و اسرارآمیز و سرگم کننده ناشی می شود. "تعلیق" موجود در داستان، از ناآگاهی ما از رخدادهای معنادار و دلالتگری سرچشمه می گیرد که در ضمن گسترش داستان پیش می آید. به این دلیل ، تعلیق ترکیبی از توانایی پیش بینی رخدادها، تردید و عدم قطعیتی است که در قبال رخدادهای آتی در داستان داریم؛ یعنی در حالی که انتظار داریم فلان اتفاق رخ دهد، ناگهان امری مغایر با انتظارات ما، به وقوع می پیوندد و ما را غافلگیر می کند و پیش بینی های ما را به هم می زند و به همین دلیل، برخی از نظریه پردازان روایت از "متناقض نمای تعلیق" 2 یاد می کنند. "بارونی" 3 به دو نوع تعلیق اشاره می کند: نخست، گونه ای از تعلیق که هیجان و شور و شوق خواننده به خاطر لذتی است که خواننده از آگاهی قبلی اش از پایان رخدادها در قصه هایی مانند "قصه های پریان" 4 معروف دارد، اما گونه ای از "تعلیق" هم هست که پیش بینی رخدادهای داستان در آن ممکن نیست زیرا میان آنچه خواننده در مورد وقایع آینده و احتمالی می داند ( شناخت، آنچه می دانیم ) ۵ و آنچه دوست دارد اتفاق بیفتد ( خواست، آنچه می پسندیم ) ۶ تضادهایی وجود دارد که همه ی انتظارات و حدس های خواننده را به هم می زند ( تعلیق با تضاد، آنچه انتظارات را برنمی آورد ) ۷ به ویژه در نوع ادبی "تراژدی" 8 که قهرمان سرانجام می میرد یا شکست می خورد (بارونی، ۲۰۱۲ ، ۲۹۵-۲۷۹).
چنان که اشاره کردیم، اصطلاح "تعلیق" هم به توانایی پیش بینی رخدادهای آینده در ضمن "گسترش" 9 داستان اطلاق می شود، هم خلاف آمدِ انتظارات خواننده. من تصور می کنم نویسنده با هوشیاری تمام "تعلیق" بزرگ را در همان نخستین فصل رمان مشخص کرده است. "فرخ" به شدت عصبانی، خشمگین و خسته و بی تاب است؛ پیوسته مشت گره کرده به طرف آسمان می برد؛ گویی می خواهد دشمنان آینده ی خود را به مبارزه بطلبد یا برای آنان خط و نشان می کشد. او هر لحظه منتظر است "فردا" فرابرسد و با نیروهای قزاق ایرانی به "تهران" آمده "سوژه" های انتخابی خود را دستگیر کند و به زندان بیندازد و انتقام بگیرد:
" گاه گاه لبانش به هم نزدیک می شد و در پی آن، تبسم کوتاهی در گوشه ی لب هایش پدیدار می گردید ولی همان دم کلمه ی دیگری ـ که آن هم نامفهوم بود ـ روی زبانش می آمد و این بار مشت را گره کرده با خشم فراوان به جانب آسمان حواله می نمود " (7) .
خواننده البته نمی داند کلمه ای که با "تبسم" بر زبانش جاری می شود چیست و نیز نمی داند واژه ای که با خشم بر لبانش روان می شود، کدام است. با این همه، با توجه به واژه ی "تبسم" می شود فهمید که نخستین کلمه "مهین" است که "فرخ" تصور می کند زنده است و به زودی او را می بیند، اما دومین واژه ـ که با خشم ونفرت یاد می کند ـ بی گمان "ف . . . السلطنه" است که مسؤول تمامی بدبختی های او است. آرزوی مجازات و انتقامجویی از پدرزن، یکی از دلایل پیوستن او به قزاق ها و کسب قدرت نظامی و اجتماعی است. طبعاً خواننده انتظار دارد "فرخ" به عنوان "صاحب منصب و افسر قزاق" در نیمه ی دوم یا اواخر رمان به سروقت او برود. به این دلیل، "تعلیق" بزرگ در رمان مورد بررسی ما، همان انتظارات خواننده از قهرمان برای مجازات "قهرمانان شریر" یا "ضد قهرمانان" است.
دومین شخصیت "علی اشرف خان" شوهر سابق "عفت" است. وقتی "فرخ" این زن فریب خورده را در خانه ی عیش آن هم مجروح می بیند و او را به خانه ی خود می برد و تیمارداری می کند، سوگند می خورد که از این شوهر بی غیرت ـ که از همسر خود "نردبان" ی برای بالا رفتن از پلکان قدرت اجتماعی و اداری بسازد ـ انتقام بگیرد :
" من به شما قول می دهم که او از دست من رهایی نخواهد یافت و انتقام شما را در موقع، از او خواهم گرفت " (135) .
اما انتقامجویی "فرخ" از وی، یک دلیل شخصی دیگر هم دارد. "فرخ" نخستین بار هنگامی با "علی اشرف خان" مواجه می شود که او را در یک شیره کش خانه می یابد. او اکنون از ریاست "اداره ی تحدید تریاک" در "اصفهان" برکنار شده و در اوج اعتیاد، به شیره کش خانه ها پناه می آورد. "فرخ" به او می گوید اگر می خواهد پدر "عفت" ـ که شخص توانگر و متنفذی است ـ از او به خاطر سوء استفاده از دخترش شکایت نکند، باید ترتیبی دهد که برادرش "علی رضا خان" ـ که بازپرس شعبه ی ششم عدلیه است ـ "جواد" بی گناه را از "محبس نمره ی یک" (سلول انفرادی) آزاد کند اما "علی اشرف خان" او را به جِد نمی گیرد و تحقیر می کند، زیرا شخصیت متنفذ اجتماعی نیست و حاضر نیست پولی هم برای آزادی "جواد" هزینه کند. در این حال "فرخ" باز طبق عادت همیشگی خود سوگند می خورد که روزی از او انتقام بگیرد :
" پس مشت را گره کرد و به آسمان حواله نمود و نگاهی سخت و شررآلود به علی اشرف خان انداخته با لحن تهدیدآمیزی غرید :
ـ امروز که دوره ی تو و امثال تو است. اگر نوبه ی ما هم برسد، خواهیم دید " (299 ) .
در کنتِ مونت کریستو "آبه فاریا" می کوشد دشمنان "دانتس" را به او معرفی کند و هویت و سیمای تباه هریک از آنان را برای این جوان ساده دل ترسیم کند. او ابتدا هویت واقعی و پنهان "دانگلار" را برایش فاش می کند؛ یعنی کسی را که از نبودن "دانتس" سود می برد (۱۶۰) و سپس هویت "فرناند" را به او می شناساند (۱۶۱) و بعد می رسد به رئیس تشکیلات قضایی و وکیل شخص شاه "ویلفور" و می کوشد او را سوگند دهد تا انتقام خود را از این کسان بگیرد و هرگز به فکر بخشایش آنان نیفتد (۱۶۳). "کنت" نو پدید، خانه ی پدر "ویلفور" را می خَرد و ضیافتی با حضود شخص او ترتیب می دهد و در حضور همگان، نخستین تهدیدها و افشاگری جنایات او را در حضور میهمانان متنفذ، شخصیت های برجسته ی دولتی و وابسته به اشرافیت مالی در دستور کار خود قرار می دهد؛ به گونه ای که "ویلفور" و "مادام هرمین دانگلار" 1 معشوقه ی سابق "ویلفور" ـ که از او فرزندی نامشروع به نام "بندتو" 2 هم دارد ـ بر جان و آینده ی خود بیمناک می شوند و پس از این نمایش موش و گربه مانند، "مادام دانگلار" از حال می رود و "ویلفور" مجبور می شود به دیوار تکیه دهد تا نیفتد (ج ۴، ۴۳) که این صحنه، یادآور نمایش جنایت "کلادیوس" 3 قاتل برادر خود و پدر "هملت" 4 است. این گونه تهدیدها و مانور قدرت، نوعی "پیش آگهی" برای عملی کردن اندیشه ی انتقام خواهی به عنوان "مضمون" 1 اصلی رمان است و خواننده را در حالت "هول و ولا" و بیم و امید نگاه می دارد و منتظر است ببیند آیا "کنت" واقعاً به همه ی تهدیدهایی خود عمل می کند؟ "کنت" یک بار در ایتالیا در ضمن یک کارناوال ـ که قرار است مجرمی را گرن بزنند ـ به "بارون فرانزدپینی" 2 در باره ی چند و چون انتقام جویی های آینده ی خود می گوید و به این نکته اشاره می کند که "دوئل" وسیله ی مناسبی برای انتقامجویی نیست، زیرا مجرم بی درنگ کشته می شود؛ در حالی که او دوست دارد دشمن خود را زجرکش کند (ج ۲، ۱۵۶).
6-گره گشایی : "گره گشایی" 3 مرکب از رخدادهایی در پایان داستان و "کنشی رو به کاهش" 4 در صحنه های پایانی نمایش نامه و داستان است که در پی آن، همه ی "کشمکش" های موجود در داستان از میان می رود و شخصیت های اثر، به حال عادی خود برمی گردند و "تنش" 5 موجود در داستان از میان می رود. واژه ی فرانسوی Denouement از ریشه ی واژه ی فرانسوی کهن "desnourer" گرفته شده که به معنی "گشودن گره" است؛ یعنی جایی در داستان که همه ی گره هایش باز می شود (ویکی پدیا).
"تعلیق" در وجه غالب و هنری اش، جایی در نیمه ها و پایان بندی داستان است که در آن، خواننده لحظات پر تب و تابی را تجربه می کند و "گره گشایی" جایی که نویسنده باید انتظارات خواننده را برآورد و به کشاکش میان شخصیت ها ، پایان دهد. اکنون دیگر وقتی است که "فرخ" با توسل به قدرت نظامی و هراس همگان از هیبت "صاحب منصب قزاق" عدالتی را که بر اثر برخورداری از "زر و زور و تزویر" دارندگان قدرت سیاسی و اجتماعی از او دریغ شده است، دست کم در زندگی شخصی خود برقرار کند که نمودی از "عدالت اجتماعی" است. پس باید به سراغ "ف . السلطنه" رفت که نقشی مانند "ویلفور" در رمان "دوما" دارد.
نخستین کسی را که "فرخ" بازداشت می کند "ف. السلطنه" است. با این همه، قهرمان در حالی با او برخورد می کند که به شدت ناتوان، بیمار و تنها است. "مهین" و پس از وی، مادرش هر دو درگذشته اند. خواننده انتظار دارد "فرخ" با وی برخوردی خشن و انتقامجویانه داشته باشد، اما وضعیت جسمی و روانی "قهرمان شریر" بدتر از آن است که "فرخ" بتواند خشم و نفرت خود را به او نشان دهد:
" صاحب منصب جوان [ فرخ ] در تمام این مدت همچنان به دیوار اتاق تکیه داده بود و با نگاه بی حرکت خود، مات و مبهوت این منظره را می نگریست. اشک های پیر مرد پی درپی روی چهره اش می ریخت . . . نزدیک در عمارت ، پیر مرد ـ که با حال ضعیف و نالان به کمک دو قزاق پیش می رفت ـ روی را برگردانده به صاحب منصب جوان گفت :
ـ پس پسرت را محافظت کن .
به شنیدن این ندا، جوان تکان سختی خورد؛ گویی این گفته جرقه ای بود که آتش نهفته ی درونی اش را شعله ورتر ساخت و ساعت خوشی را که با او [ مهین ] گذرانده بود، پیش چشمش می آورد . تبسم و اشک هر دو، در چهره اش پدیدار شد. می خواست بخندد، زیرا مژده ی داشتن پسری را می شنید. در همان حال ، گریه او را رها نمی کرد زیرا پسری بی مادر داشت و غم و اندوه از بین رفتن چنان مادری، سخت او را متأثر ساخته بود " (ج ۲، ۲۰-۱۹) .
چنان که از این صحنه برمی آید، خواننده ضمن خوشوقتی از دستگیری "ف . . . السلطنه" احساس می کند این، آن صحنه ای نیست که انتظارش را می کشید. اینک به صحنه ای دقت کنیم که "سیاوش میرزا" را پس از ناتوانی از تجاوز به "جلالت" تصویر می کند و خواننده انتظار دارد صاحب منصب جوان، برخوردی خشونت آمیز با او داشته باشد اما در کمال شگفتی درمی یابد که "فرخ" از دستگیری وی حتی در حین ارتکاب جرم و آن اندازه بداندیشی در حق خود ـ که باعث چهار سال مهاجرت ناخواسته ی او شد ـ خودداری می کند:
" سیاوش خواست پیش از آن که آن ها [ قزاقان ] از پلّه بالا بیایند، به وسط باغچه بپرد و فرار کند که پایش پیچ خورده به سختی تمام نیم پهلو روی سنگ فرش مقابل اتاق افتاد و از پیشانی و کنده ی زانویش خون جاری شد. بر اثر این برخورد سخت، سیاوش از حال رفته بود فرخ . . . به حالش زارش، رقّت کرد تا آن جا که سر مجروح شاهزاده را از زمین بلند ساخت تا به میزان جراحت پی ببرد و با وجود تاریکی، سیاوش میرزا رقیب دیرینه را شناخت. بی اختیار سر او را رها کرد، چنان که بار دیگر سخت به زمین خورد و گفت :
ـ با این، مرا کاری نیست. باید هرچه زودتر دید در اتاق چه گذشته است . . .
شاهزاده قریب نیم ساعت در آن حال در صحن باغچه ماند. خون زیادی از پیشانی و کنده [ ی زانویش ] اش رفته بود " (ج ۲، ۳۰۴-۳۰۳) .
اکنون دیگر نوبت "علی اشرف خان" است که "فرخ" هم به خاطر ستمی که در راستای "عفت" کرده و هم تحقیری که در حق او روا داشته وسوگند یاد کرده چون "نوبت" او فرارسد و قدرتی یابد، به خدمتش برسد. چون "علی اشرف خان" می خواهد وارد خانه ی خود شود، صاحب منصبی را در جلو آن می بیند و او را می شناسد :
" لرزه بر اندام علی اشرف خان افتاده بود و بدون آن که خودداری بتواند، آهسته آهسته عقب رفته به دیوار تکیه داد. فرخ چند لحظه ای او را به حال خود گذارد اما بعد به تندی گفت :
ـ حالا هم می توانید بخندید؟
علی اشرف خان، توانایی جواب دادن را نداشت و در همان حال زار، به خوبی حدس می زد چه روزگاری در پیش خواهد داشت و چون در
آن روزها شایع بود که به زودی داری بر پا خواهد شد و همه ی خائنین را به مجازات خواهند رساند ، گویی در آن لحظه زبری طناب دار را روی گردن خود احساس می کرد . . . علی اشرف خان ساکت بود . پاهایش همچنان به شدت می لرزید و طاقت راه رفتن نداشت . پس آن دو قزاق ، هریک زیر یکی از بازوهای او را گرفته به جانب در حرکتش دادند " ( ج ۲ ، ۲۶۳-۲۶۱ ) .
نکته ای که در "گره گشایی" قابل یادآوری است، این است که به قول "لئونارد بیشاپ" در این بخش از داستان "شخصیت ها، تغییر می کنند " (بیشاپ، ۱۳۷۸، ۸۰). با درگذشت "مهین" در پی زایمان و عفونت رَحِم، "فرخ" شور و شوق نخستین خود را برای انتقام جویی کم کم از دست می دهد، زیرا انتقام جویی های وی دیگر نمی تواند "مهین" را به او بازگرداند. رفتار او با بداندیشان پیشین، با شکیبانی، متانت و ملایمت همراه است. زبان به خشونت کلامی نمی آلاید و از هر گونه ضرب و شتم خودداری می ورزد؛ رفتاری که معمولاً از قزاقان بعید می نماید. او قدرت را برای اجرای "عدالت اجتماعی" می خواهد، نه انتقام جویی کور فردی. او خود جوهر "عدالت" است. ما سپس در بخش "میان متنی" دیگر بار به این نکته خواهیم پرداخت.
در رمان "دوما" نیز "کنتِ مونت کریستو" چنین برخوردی با قربانیان خود دارد. او به هنگام تحمل مرارت حبس، طرز تهیه ی کشنده ترین زهرها را از "آبه فاریا" آموخته است. بنابراین به هنگام بازگشت به "مارسی" فرمول چنین زهری را در اختیار همسر "ویلفور" به نام "هلوئیز دو ویلفور" 1 قرار می دهد تا دشمنان خود را به دست خود آنان بی جان کند (ج ۳، ۱۳۳). "هلوئیز" نه تنها با همین زهر خود را می کشد، بلکه تنها پسر خود "ادوارد" 2 را هم می کشد (ج ۶ ، ۹۷). "ویلفور" نیز پس از مرگ همسر و فرزند، دیوانه می شود؛ پیوسته بیل در دست در باغ به دنبال نوزاد نامشروعی می گردد که گویا او را زنده به گور کرده است تا راز همکناری خود را با "بارونس هرمین دانگلار" از همگان پوشیده دارد (ج ۶، ۱۰۰). "کنت" چنان عرصه را بر "فرناند" ماهیگیر پیشین و رقیب عشقی و ژنرال بعدی، تنگ می کند و "هایده" دختر خوانده و سپس همسر "کنت" چنان جنایات او را در "مجلس اعیان" بر همگان فاش می کند که از بیم رسوایی بیش تر، خودکشی می کند (ج ۵، ۱۳۸). "دانگلار" ـ رقیب "دانتس" برای کاپیتانی کشتی و مشوّق "فرناند" برای نوشتن نامه ی جعلی بر ضد "دانتس" ـ که اکنون یکی از بزرگ ترین سرمایه داران شهر به شمار می رود ـ با اقدامات کارشکنانه و انتقامجویانه ی قهرمان رمان، از هستی ساقط می شود و پنج میلیون و اندی فرانک سرمایه ی خود را از دست می دهد و برای نخستین بار در زندگی، طعم تلخ گرسنگی را می چشد (ج ۶، ۱۳۷).
7. خاتمه : یک "خاتمه" 3 ی موفق و هنری، خاتمه ای است قابل قبول و در همان حال، غیر قابل پیش بینی. قابلیت پیش بینی "خاتمه" از گیرایی داستان می کاهد، زیرا اگر قرار باشد خواننده آنچه را در پایان می آید بداند، دیگر چه لزومی دارد که بخشی از داستان به "خاتمه" اختصاص یابد؟ "خاتمه" ی رمان هرگز نباید "غافلگیر کننده" باشد، زیرا "غافلگیری" ـ همان گونه که پیش تر هم نوشته ایم ـ هنگامی پیش می آید که اتفاقی می افتد که خواننده هرگز انتظارش را نداشته است " (پرین، ۱۹۷۴، ۴۷). اما در "خاتمه" و اندکی پیش از آن، خواننده تقریبا از همه ی آنچه باید در مورد شخصیت ها و رخدادها بداند، آگاهی دارد و عنصر "غافلگیری" در پایان رمان، جز در مواردی خاص و دلالتگر، روا نیست.
گفتیم که "فرخ" پس از برخورد با "ف. السلطنه" و دیدن او با آن وضع ناتوانی و درماندگی، انگیزه ی نیرومند انتقام جویی خود را از دست می دهد، زیرا پدر "مهین" با آن که در حقش ستم روا داشته و از رذیلت، فرومایگی و فرصت طلبی ذره ای فروگذار نبوده، در حال حاضر تنها و افسرده خاطر و عزادار است و انتقامجویی همراه با خشونت زبانی و فیزیکی، دیگر شکوهی ندارد و با منش این صاحب منصب قزاق فرهیخته، نامتناسب می نماید. "ف . . . السلطنه" در پایان رمان، خودکشی می کند و "طبیعت" یا "روزگار" خود از او انتقام می گیرد :
" ف . . . السلطنه پس از خلاصی از محبس چنان شکسته و رنجور شده بود که یکی ـ دو هفته بعد، شبی به زندگانی پر از حرص و دسایس خود پایان داد و به زن جاهل و دخترش ـ که قربانی آز او شده بود ـ پیوست " (ج ۲، ۳۷۷).
"فرخ" با دیدن او احساس می کند سرنوشت و طبیعت، خود از او انتقام گرفته و نیازی به خشونت در قبال او نیست. او دیگر همان جوان خشمگین چهار سال پیش نیست که مشت به طرف آسمان بلند می کرد و برای تباهی دشمنان خود سوگند می خورد. افزون بر این، مشاهده ی سستی و مسامحه ی دولت "سید ضیاء" در محاکمه و مجازات توقیف شدگان، او را به این باور می رساند که زمینه ی اجتماعی هم برای انتقام جویی و محاکمه ی تباهکاران و عناصر فاسد قاجاری، آماده نیست. او از دولت انقلابی، انتظاراتی داشت که قابل تحقق نبود. نفس زندگی هم پس از مرگ "مهین" برایش کم ارزش می شود. پس آنچه در آن تردید نیست، این واقعیت است که "فرخ" هم تغییر عقیده داده است.
وقتی "فرخ" رقیب خود "سیاوش میرزا" را با آن حال زار می بیند، بر او رحمت می برد. او معتقد شده که بهترین انتقام گیرنده، روزگار است و وی را چندان ارزشمند نمی یابد که بخواهد از این موجود معتاد، ناتوان، شکننده و شکست خورده انتقامجویی کند :
" او کسی نیست که مبارزه با او ارزشی داشته باشد. طبیعت خود، او را تربیت خواهد کرد. حالا با وجود این که [ توقیف شدگان ] هر کدام به طریقی گرفتار شده و زجر می کشیدند، فرخ آرامش و رضایت خاطر در خود احساس نمی کرد. او در آن دقایق ـ در همان حال که سر را میان دو دست گرفته بود ـ پی درپی از خود پرسش می نمود : بعد خواهد کرد و همه ی این کارها چه حاصلی برای او آورده بود، زیرا تمامی آن شبه انتقام ها که کشیده بود، نه مهین را به او بازمی گرداند و نه به قلب پرخون و جریحه دارش التیامی بخشیده بود " ( ج ۲ ،۳۵۰-۳۴۹ ) .
"علی اشرف خان" پس از عزل از ریاست اداره ی "تحدید تریاک" خود معتاد شده و چنان عرصه بر او تنگ شده که ننگ کشیدن تریاک را در شیره کش خانه های کثیف و فقرزده ی شهر، بر خود هموار کرده است. بزرگ ترین مجازات او در زندان، نرسیدن تریاک به معتاد است. شکنجه ای که این معتاد ِ در حال تباهی در سلول خود تحمل می کند، از هر گونه شکنجه ی جسمانی هم دردناک تر است :
" او که همه چیز را قابل تحمل می دانست، دیگر اندیشه ی زندگی بدون تریاک برایش غیر قابل تصور بود و اینک که از به دست آوردن تریاک نومید شده بود، گویی هر لحظه جان می داد و دو باره زنده می شد. حالا همه ی دردها بر اعضا و جوارح بدنش هجوم آورده یکمرتبه از سر و پا و شکم می نالید . . . او ساعت ها، سرش را به دیوار زده ساعت ها با صدای گرفته داد و فریاد کرده و حتی حاضر بود تمامی هستی و دارایی خود را بدهد تا اقلاً مقدار کمی تریاک برای خوردن داشته باشد ولی چون جوابی نشنیده بود، عاقبت بی تاب و توان شد و سرش را روی زمین کثیف و مرطوب زندان گذارد و اشک خونین از چشمان فرو ریخت " ( ج ۲ ، ۲۶۷ ) .
چشم راست "سیاوش میرزا" پس از افتادن از پله های خانه، معیوب شده و سلامت تن و روانش به خطر افتاده است. او پیوسته کابوس می بیند و روی آرامش نمی بیند :
" در نظرش می آمد که فرخ نزدیک او شده و قصد دارد گلویش را بگیرد و با پنجه های نیرومند خود آن را فشار دهد ولی در آن لحظه ی آخر ، روی را برمی گرداند و با تحقیر می گوید :
ـ نه، دست خود را کثیف نمی کنم . خون ناپاک او، مرا هم آلوده خواهد ساخت. مرا با او کاری نیست " (همان ، ۳۶۷) .
دغدغه ی خاطر دیگر "سیاوش میرزا" این است که دل به نزد "جلالت" برده اما دست خود را کوتاه و خرما را بر نخیل می بیند. همین هوس بی جا، خود نیز یکی از مجازات های "طبیعت" است، زیرا وقتی خبر ازدواج "جلالت" را با "جواد" می شنود، دل بر هلاک می نهد:
" در آن شب ماه رمضان هم شاهزاده در اتاق عمارت بیرونی، روی نیمکتی آرمیده و چهره ی زیبای جلالت را همچنان در پیش چشم داشت و لحظاتی در اندوه و تفکر می گذراند " ( ج ۲ ، ۳۷۴ ) .
"فرخ" که در "عفت" سیمایی خواهرانه می دید، اینک احساس می کند بر او دل نهاده است. با این همه آشوبی در درون دارد. در آغاز، می کوشد خویشتنداری پیشه کند و عشق به او را واپس زند اما عملاً درمی یابد که بر این تردید باید چیره شود :
" او هر دم که با عفت تنها می ماند، در همان حال که به دریای غم فرومی رفت، همین که زن جوان نزدیک شده و سر او را در سینه ی خود می گرفت و با دستان لطیف خود آن را نوازش می داد . . . سخت منقلب می شد؛ گویی مهین را در برابر خود می دید و بی اختیار می خواست احساسات گرم خود را با بوسه های آبدار به شبح محبوبه نشان دهد " ( ج ۲ ، ۳۵۳ ) .
با این همه، سرانجام بر تردیدهای خود پیروز می شود و "عفت" را جانشین "مهین" می کند :
" من هم دیگر تحمّل ندارم . . . من تو را به چشم خواهری نگاه نمی کنم . . . تو . . . محبوبه ی من خواهی بود؛ زن عزیز من خواهی شد . طفلم پسر تو خواهد بود " ( همان ، ۳۵۹ ) .
در رمان "دوما" هم "کنت" پس از مرگ دردناک و بی جای "هلوئیز" و پسرش، استحاله می یابد و در شیوه ی انتقام جویی های خشونت آمیز و کور خود بازنگری می کند. او چون "مرسده" را همچنان دوست دارد، به پاس عشقی که سالیان دراز به او می داشته، از گناه "آلبر" پسر "مرسده" درمی گذرد (ج ۵ ، ۱۱۲) و "آلبر" نیز بر خودخواهی اش چیره شده از "کنتِ مونت کریستو" پوزش می خواهد (همان، ۱۲۳). "فرناندز" (کنت دو مورسِرف) شوهر "مرسده" پس از دیداری با "کنت مونت کریستو" و مشاهده این که "مرسده" و "آلبر" برای همیشه از خانه ی او رفته اند، طافت نیاورده مانند "ف. . . السلطنه" خودکشی می کند (ج ۵، ۱۳۸) "کنت" ـ که پیش تر به "هایده" به عنوان "دختر خوانده" ی خود می نگریست و به نشان مِهر، پیشانی او را می بوشید، اینک درمی یابد که تنها زن اشراف زاده و اصیل، مهربان و شایسته ای که می تواند همدم او شود، او است. پس وی را جانشین "مرسده" ساخته، با وی ازدواج می کند (ج ۶ ، ۱۴۵) ؛ رفتاری که "فرخ" با "عفت" می کند.
منابع:
بهنود، مسعود. از سیّد ضیاء تا بختیار. تهران: انتشارات دنیای دانش، چاپ دهم، ۱۳۸۴٫
بیشاپ، لئونارد. درس هایی در باره ی داستان نویسی. ترجمه ی محسن سلیمانی. تهران: انتشارات سوره ، ۱۳۷۸٫
تودوروف، تزوتان. بوطیقای نثر: پژوهش هایی در باره ی حکایت. ترجمه ی انوشیروان گنجی پور. تهران: نشر نی، ۱۳۸۸٫
دوما، الکساندر. کنت مونت کریستو. ترجمه ی محمد طاهر میرزا اسکندری. تهران: چاپخانه و کتابخانه ی مرکزی، چاپ دوم، ۱۳۱۸٫
شکسپیر، ویلیام. هملت. ترجمه ی مسعود فرزاد. تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ هفتم، ۱۳۷۰٫
مشفق کاظمی، مرتضی. تهران مخوف. تهران: انتشارات ارغنون، چاپ ششم، ۱۳۴۸٫
Baroni,R. La tension narrative, suspense, curiosité, surprise. 2007, Paris: Seuil. Cited in: Wikipedia, the free encyclopedia.
Cuddon , j. A. ( Revised by C. E. Preston ). Dictionary of Literary Terms & Literary Theory. Penguin Books, 1999.
Hawthorn, Jeremy. Studying the Novel: An Introduction. Routledge, Chapman and Hall, Inc. , 1989.
Herrick, Robert ;Todd Damon, Lindsay. Composition and Rhetoric for Schools. Original from Harvard University: Scott, Foresman and Co. 1902.
Perrine, Laurence. Literature: Structure, Sound and Sense. Harcourt Brace Jovanovich, Inc. Second Edition, 1974.
Wending, Chuck. Things to Know about Writing the First Chapter of Your Novel. Terribleminds.com, May 29, 2012.
Wikipedia, the free encyclopedia.
ادامه دارد
اختصاصی مد و مه
‘