این مقاله را به اشتراک بگذارید
درنگی بر کتاب
“از کیومرث تا همای: قصه های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی”
تهران: کتابسرای تندیس کتابسرای تندیس ، چاپ دوم، ۱۳۹۹
جواد اسحاقیان
هدف نویسنده در وجه غالب، آشنا کردن جوانان با داستانهای برجسته تر “شاهنامه” به ویژه بخش اساطیری و پهلوانی به زبانی ساده است تا آتش شوق و ذوق و غرور ملّی آنان را برانگیخته، خود به سراغ “مِهین نامه ی باستان” کشیده شوند. نویسنده در این کوشش و احساس مسؤولیّت، بیشتر به یک خط روایی در بازنویسی “شاهنامه” نظر دارد تا فارغ از ابهام در معنی واژگان، مشکلات معنایی، آرایه های ادبی و دقایق و ظرایف شعری، خواننده را با خود مستقیماً با روند قصه های “فردوسی” آشنا کند. با این همه، نویسنده خود گاه در هیأت یک داور و مفسّر بر خواننده پدید می شود و میکوشد دیدگاه و نظر فردی و شخصی خود را هم به آگاهی خواننده برساند. یکی از گونه های این داوری، بخشهایی است که با عنوان “گریزی به افکار…” این یا آن شخصیت تأثیرگذار اسطوره ای یا پهلوانی در جای جای کتاب و به مناسبت می آورد. در این حال، راوی داستانها میکوشد به ناخودآگاه برخی شخصیتها رسوخ کند و مانند یک روانکاو از آنچه در هزارتوی ذهن شخصیتها میگذرد، با خواننده سخن بگوید. این بخش از کتاب پانصد و اندی صفحه ای نویسنده، از بهترین بخشهای آن شمرده می شود. نویسنده پیش از این با انتشار سه گانه ی “مشی و مشیانه” و “جمشید و جمک” و “آدم و حوا” و نیز “قصه ی تهمینه” دلبستگی ویژه ی خود را به “شاهنامه” و اساطیر ملی ما ثابت کرده و من “سه گانه” ی او را مورد داوری و خوانش قرار داده ام و نویسنده و شایستگیهایش را نیک می شناسم.
در “شاهنامه” نخستین آفریده ی انسانی “کیومرث” نام دارد که نخستین شاه ایران زمین نیز هست. از نطفه ی او “مشی و مشیانه” پدید می آید که نخستین مرد و زن و زوج انسانی به گونه ی ریواسی هستند که گویی هم را در کنار گرفته اند. ارزش این اسطوره به ویژه در این نکته ی فلسفی نهفته است که مراحل مختلف پیدایش آدمی را از مرحله ی نباتی به انسانی و سلسله مراتب تکامل انسانی را به آرامی در می نوردد. “مشی و مشیانه” بر حسب اتفاق، یکی دیگر از سه گانه ی “محمد محمدعلی” نیز هست که هرچند داستانش در “شاهنامه” نیامده، در متن پهلوی “بُندَهِش” نوشته ی “فرنَبغ دادَگی” و گزارش فارسی آن (دکتر “مهرداد بهار”) به تفصیل آمده است. در واپسین سالهای عمر سی ساله ی “کیومرث” پسر دیو تباهکار پسر “کیومرث” را به نام “سیامک” بیجان میکند اما نوه ی “کیومرث” به نام “هوشنگ” با “سپاهی از دد و دام و مرغ و پری” انتقام خون پدر از دیو نستوه میگیرد. اینجا است که “کیومرث” با نگاهی به روزگار سی سال پیش خود، به نقد حال خویش می پردازد و میکوشد تجربه ی زیسته اش را از زبان نویسنده با خواننده در میان بگذارد؛ تجربه ای که نویسنده از آن به “گریزی بر افکار کیومرث هنگام مرگ” تعبیر میکند. او در این باز یاد، از ضرورت مبارزه ی نور با ظلمت و امیدواری به پیروزی بر دیو تاریکی در آینده ی بشر میگوید. نویسنده با هوشیاری ویژه ی خویش یادش نمیرود که آنچه را از گونه ی نقد حال و حدیث نفس است، باید با حروف خوابیده ثبت کند تا با آنچه در تداول عام بر زبان مردم میرود، یکسان نباشد و در همان حال نیک آگاه است که بسیار نکته ها مانند “آن ریواس نازنین” هست که در “شاهنامه” نیامده اما او از زبان “کیومرث” به عنوان نخستین انسان، خود را به گفتن آن ناگزیر میداند:
” آه که سروش غیب، پیام شادی زا با خود نداشت. دریغا که فرصت اندک بود و اکنون دیگر من مجالی برای کارهای مهم ندارم. این حسرت کارهای ناکرده و تشویشی که از جهان ناشناخته در تن و جانم افتاده، مرا در مرز بودن و نبودن، گاه به این سو و گاه به آن سو میکشاند. . . پس از من چه بر سرِ این جهان خواهد آمد؟ آیا به تسخیر اهریمنان زشتخو درخواهد آمد؟ یا آن که هوشنگ قدرت مقابله و درهم شکستن آنان را خواهد داشت؟ آیا در خواب و رؤیا بود که دیدم روزی هنگام نبرد با اهریمن، محتلم شدم و آب خویش بر زمین ریختم و از جای آن گیاه هفت بند، آن ریواس نازنین رویید و سپس مشی و مشیانه از میان آن سر بیرون آوردند و نخستین زن و مرد این جهان شدند؟ من این جهان را با آرزوی سعادت برای مردمان و غلبه ی هوشنگ بر اهریمنان، به ناچار وامیگذارم و میروم ” (محمدعلی، ۱۳۹۹، ۵۹).
پیروزی “هوشنگ” بر سپاه تاریکی و اهریمنان و شنیدن این خبر، “کیومرث” را به عنوان نخستین انسان و شهریار ایران زمین، به پیروزیهای آینده ی نیروهای اهورایی بر سپاه اهریمنی، امیدوار میکند. حضورنیروهای انسانی، پریان یا فرشتگان و حیوانات و پرندگان در سپاه “کیومرث” و “هوشنگ”، همانندی میان این پیام آوران روشنایی و پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را با سپاهیان حضرت “سلیمان” که به تصریح “قرآن” مجید، آمیزه ای از جن و انس و پرنده بوده، نشان میدهد. نویسنده در این گونه موارد، از خود هوشیاری ژرفی بروز میدهد و ثابت میکند که تنها بازنویس و راوی صِرف داستانهای “شاهنامه” ی گران ارج نیست؛ بلکه یک “بازخوان” و گزارشگر و مفسری تیزبین نیز هست. “کیومرث” در “شاهنامه” و روایت نویسنده، نخستین آموزگار بشری در انتقال فرهنگ به مردم و باور به یکسانی میان آدمی و دد و دام و لزوم زندگی در همزیستی مسالمت آمیز است. “سروش” به عنوان رابط میان نیروهای آسمانی پیوسته با “کیومرث” و “سیامک” از تاخت و تاز آینده ی نیروهای اهریمنی به آنان آگاهی میدهد تا خود را برای ستیز با نیروهای تباهکار از پیش آماده کنند (۵۷). این پیوند میان قهرمانان و پهلوانان با اهورامزدا از رهگذر “سروش” از همان نخستین بشر و شهریار آغاز شده تا پایان عصر تاریخی یعنی “ساسانیان” ادامه می یابد و نشان میدهد که عنصر یکتاپرستی در ایران باستان تا چه اندازه در فرهنگ ما ریشه دارد و منبع الهام پدید آورندگان فرهنگ به ویژه “فردوسی” پاکزاد بوده است.
نگاه به زن و نقش زنان در “شاهنامه” به ویژه در این اثر ماندگار، برجستگی خاصی دارد. زنان در این اثر مانند “شاهنامه” تنها به کار زادِ ولد نمی آیند؛ آنان، قهرمان و پهلوان پرورند و پس از خداوند، دومین خالق جهانیانند اما جهان را بی جنگ و تنش دوست تر میدارند، زیرا آن که پهلوانانی چون “رستم” و “سهراب” و “سیاوش” یا “گردآفرید” و “رودابه” و “همای” و “گُردیه” می آفریند، نمی تواند تماشاگر مرگ تراژیک آنان باشد. “رودابه” به عنوان یکی از این دهها زن اسطوره ای به عنوان مادری که نیکوترین آفریده های خود را به دست نیروهای اهریمنی تباه شده می بینند، از زبان نویسنده ـ راوی پس از کشته شدن “رستم” به دست “شَغاد” نابرادر چنین می نالد:
” بر جنازه ی یکتا پسرم رستم، زار میگریم. من به حال سرنوشت ضجّه میزنم و بر سینه میکوبم که چه بیرحمانه نوشته شده است که مادران، فرزند بزایند که یا در جنگ بکشند یا در جنگ کشته شوند یا که به نامردمی به دام افتند تا مادران ـ که از روزگار خُردی خویش جز آرزوهای رنگ به رنگ نبافته اند و هیچ یک را هرگز به تن نکرده اند ـ تنها رخت عزا را بر قامت خود راست ببینند. به راستی کدام سلاح از آنِ مادران و دختران است جز سلاح نَفرین و ای کاش جهان با نفرین پُر می شد و از جنگ خالی. رستم را چون تن خود عزیز میداشتم و دارم و اینک، این جان من است که با او رفته است. من شادمان می شدم اگر با رفتن جان از تنم و ناله و نفرین مادران کارگر می افتاد تا ریشه ی جنگ و کشتار ازبُن میخشکید و هیچ فرزندی، طعمه ی دام نامردی نمی شد. . . چه دنیای شومی است تو مُدام در انتظار خبری شوم سر به بالین می نهی و در انتظار خبری شوم از خواب برمیخیزی. . . چشم مردان کجا درون ما زنان را می بیند؟ بر جنازه ی اسفندیار موی پریشان کردم و ناله کردم و زال به طعنه پرسید مگر فرزندت کشته شده است؟ راست در چشمان او نگریستم و به فغان گفتم: او فرزند من نیست اما مادری دارد که امروز سخت پریشان حال است و دیگر از پریشان حالی به در نخواهد آمد تا بمیرد و مردان کی چنین اند؟ ” (۵۰۸-۵۰۷)
بخشی از کتاب به تأثیرات “شاهنامه” بر هنرها و هنرمندان و لایه های مختلف اجتماعی و فرهنگی مانند نقاشان، خطاطان و مذهّبان، عیاران و ورزشکاران، موسیقی، تربیت و اخلاق و حکمت، افسانه و شعر و نمایشنامه و فیلم و گزینش نام اختصاص یافته که خواندنی است. با اینهمه نویسندگان از چند لایه ی مهم اجتماعی و فرهنگی یاد نکرده که “نقالان” و “راویان” و “معرکه گیران” و “پرده خوانان” و همه ی شاعران و نویسندگانی چون “اسدی توسی”، “طُرسوسی”، “نظامی”، “جامی” یا کسانی مانند “ناظم حکمت” و “صمد وَرغون” در آن سوی ایران (ترکیه و جمهوری آذربایجان) یاد نمیکند که زیر تأثیر “فرهاد و شیرین” نمایشنامه هایی با نگرشی تازه و مردمگرایانه سروده یا نوشته اند و در این میان “نقالان” بزرگترین نقش را در بردن داستانهای “شاهنامه” به میان توده ی مردم بیسواد و کم سوادتر جامعه داشته اند. “داراب نامه ی طُرسوسی” پلی میان سنت مکتوب حماسه سُرایی و “سنت شفاهی” نقالی است. من اکنون مجموعه ی “شاهنامه ی نقالان: طومار مرشد عباس زریری اصفهانی” را با ویرایش دکتر “جلیل دوستخواه” پیش رو دارم که پنج جلد دارد و نزدیک به چهار هزار صفحه است و من رد این “طومار”ها را در صد و پنجاه سال پیش در “امیر ارسلان” محمدعلی نقیب الممالک شیرازی” یافته ام. من یک عنوان کتاب و تز دکترا با عنوان ” ” نوشته ی “مِری آلِن پیج” را در “دانشگاه پنسیلوانیا” ترجمه کرده ام که بر پایه ی طومارها و ضبط پانزده جلسه ی نقالی او در قهوه خانه های “شیراز” نوشته، گردآوری و تحقیق شده است. تز دکترای “کومیکو یوماموتو” پژوهشگر ژاینی را با عنوان “از نقالی تا شاعری: پسزمینه ی شفاهی حماسه های فارسی” را در اختیار دارم که نیمی از آن را ترجمه کرده ام و ریشه ها و نمودهای سنت شفاهی را در “شاهنامه” و به ویژه در “گرشاسپ نامه” ی “اسدی توسی” به زبان انگلیسی نوشته و گوشه های تازه ای از سنت روایت شفاهی را در این آثار مورد تحقیق قرار داده است. نویسنده یک جا یکی از علل گرایش خود را به “شاهنامه” سود معنوی و مادّی (اقتصادی، هرچند اندک) دانسته است (۳۱). آنچه را لازم به یادآوری میدانم، این است که “نقالان” و “معرکه گیران” و “راویان” این اثر و افزون بر اینان، دارندگان “قهوه خانه” (به ویژه در روزگار “شاه عباس کبیر” در اصفهان) و “چایخانه داران” و همه ی کسانی که در این رابطه چه در دربارها مانند دربار “سلطان مسعود غزنوی” (به نوشته ی “تاریخ بیهقی) یا دربار “ناصرالدین شاه” در “امیر ارسلان” (به نوشته ی دکتر “محمدجعفر محجوب”) در مقدمه ی این کتاب و حتی جمع نوازندگان درباری به کار مشغول بوده اند، از قِبَل نقالی و روایتگری، روزگار میگذرانده اند و نقش تعیین کننده ای در نگاهداشت “شاهنامه” و سنت نقالی و روایتگری و اشاعه ی فرهنگ اساطیری و تاریخی در میان توده ی مردم میداشته اند.
یکی دیگر از نیکوییها و شایستگیهای کتاب “از کیومرث تا همای” کوشش برای تلفیق میان روایتهای اسطوره ای با روایتهای امروزین در هنر “قصه نویسی” است. مؤلف خود یکی از برجستگان در داستان نویسی معاصر ما است و طبیعی است که با شناختی فراگیر ـ که از قصه و ساز و کار داستان نویسی دارد ـ به سراغ اساطیر “شاهنامه” برود و بکوشد تا آنجا که مجال سخن هست، از “عناصر داستان” هم به خواننده اش بگوید. او در این زمینه “حد” نگاه میدارد و از به کار بردن اصطلاحات رایج در داستان نویسی امروز خودداری میکند تا خواننده ی ناآشنا را از خود نتاراند. در فصل “قصه ی عشق زال و رودابه” به پنج نکته ی باریکتر از مو در این قصه و برخی تفاوتهایش با قصه ی امروز اشاره میکند. من با نگاه هوشمندانه ی نویسنده به زن و عشق و زیبایی، به ویژه در دو کتاب “مشی و مشیانه” و “جمشید و جمک” او به نیکی آگاهم و میدانم که او خود ستاینده ی زیبایی و عشق و لطیفه هایی پنهانی است که تنها در زن می توان سراغ گرفت. این دقایق و ظرایف را برمی شمارم:
- “عامل اصلی کشمکش و هول و ولا در این قصه، اختلاف عقیده ی سران دو خاندان است نسبت به بت پرستی و یزدان پرستی و داشتن اصالت ایرانی و غیر ایرانی دو خانواده که از زبان شخصتها بیان می شود، هنوز هم در اکثر نقاط جهان، بحث ازدواج دخترها و پسرهای صاحبان ادیان مختلف، حل نشده است.
- شجاعت رودابه در پذیرش زال به عنوان همسر و عمل خردمندانه ی زال در نامه نویسی به پدرش و اصرار برای کسب اجازه ی ازدواج از “منوچهر شاه” از عوامل اصلی پیشروی قصه و ساختار محکم روایی آن محسوب می شود.
- در قصه های عاشقانه ی “شاهنامه” نقش دایگان و ندیمگان و کنیزکان و پرستندگان، بسیار مهم است. در این قصه گویی، نقش واسطه گری را هم پرستندگان خوبرو به عهده دارند، هم آن زنی که هدایای زال و رودابه را میان آن دو، ردّ و بدل میکند و از این رهگدر، باعث آشنایی بیشتر عاشق و معشوق می شود.
- در پیوستن زال و رودابه، نقش سیمرغ در قانع کردن پدرِ زال و نقش اخترشناسان در ترسیم آینده ی ازدواج زال و رودابه نزد منوچهر شاه از دیگر عوامل مؤثر در حرکت قصه به سوی وصال عاشق و معشوق با پایانی خوش و منطقی به شمار می آید.
- در بافت قصه ها و فولکلورهای عامیانه، گیسوی معشوق مثل طنابی برای بالا رفتن به کار میرود، اما در حماسه چون قهرمان مرد تاب آزردن معشوق را ندارد، فقط بر گیسوی او بوسه میزند و برای بالا رفتن از دیوار قصر یا خانه ی معشوق، از کمند خود سود می برد ” (۱۱۸-۱۱۷).
نیکویی دیگر تألیف “محمدعلی” هنگامی بروز میکند که خواننده متوجه می شود نویسنده گاه در هیأت یک منتقد ادبی به مقایسه و تطبیق برخی “بن مایه” (موتیف) ها میان “شاهنامه و “ایلیاد” سروده ی “هومر” یونانی می پردازد و به زبانی ساده و روان، خواننده را برمی انگیزد تا ضمن مطالعه ی “شاهنامه” به آثار دیگر حماسه سرایان یونانی مراجعه کند. بیگمان “فردوسی” هیچ گونه آگاهی ای از “ایلیاد” و “اودیسه” نمیداشته و آنچه در نامه ی باستان او آمد، بر پایه ی کتاب “شاهنامه ی منثور ابومنصوری” بوده که فراهم آمده ای از روایات و اساطیر و اخبار تاریخی “دهقانان” فرهیخته ای بوده که سراینده گاه از آنان نام می برد و چیزی از خود بر آن، نیفزوده و رسم امانت نگاه میداشته است. باری، نویسنده در “قصه ی رخنه ی رستم به قلعه ی کوه سفید” به یاد اسطوره هایی مشابه در “ایلیاد” می افتد. از نویسنده نقل کنیم:
- ” پنهان ساختن شمشیرها و خنجرهای آخته در ظرفهای نمک و پوشیدن لباس نمک فروشان توسط رستم و یارانش و فتح آن حصار و قلعه، یادآور قصه ی تسخیر شهر “تُروا” توسط یونانیان است. . .
- در حماسه های یونان باستان، آمده است که پاریس شاهزاده ی تروآ “هلن” همسر پادشاه اسپارت را می رباید. یونانیان به بهانه ی پس گرفتن هلن، شهر تروآ (شهری در آسیای صغیر) را محاصره میکنند و پس از ده سال جنگ ناموفق، اسبی چوبی و بسی بزرگ می سازند و جمعی از جنگاوران، از جمله پهلوان نامی “اولیس” را در دل آن پنهان و وانمود میکنند که از محاصره ی دژهای استوار شهر تروا خسته شده اند و آنجا را ترک کرده اند. اهالی تروا فریب میخورند و آن اسب را به نشانه ی پیروزی خود و به چنگ آوردن غنیمت جنگی از یونانیان، به شهر می آورند و به جشن و شادی می پردازند. اما نیمه شب، جنگجویان یونانی از دل اسب چوبی بیرون می آیند و دروازه ی شهر را به روی سربازان خود میگشایند و تروا را تسخیر میکنند ” (۱۴۴-۱۴۳).
در “شاهنامه” پسر زال زر “رستم” به اشاره ی پدر تن پوشی چون لباس ساربانان می پوشد و چند بارِ نمک بر پشت شتران می نهد و در هیأت ساربان چنان بر “کوتوال حصار” (دژبان) پدید میگردد که شناخته نشود:
برآرای تن چــــون تن ســـــاروان شتر خـــواه از دشت، یک کـاروان
به پیشت شتر بر، نمـک دار و بس چنـــان رو که نشناســـدت هیچ کس
(فردوسی، ۱۳۶۳، ج ۱، ۱۸۶-۱۸۵)
مهتر قلعه ی “کوه سپند” چون درمی یابد که بار شتران نمکی است که به آن نیازمندند، گرامی اش میدارد. چون شب تیره می شود “رستم” با نامداران همراه خود بر “مردم دژ” می تازند و با گشتن قلعه بان و مهتر و مدافعان دژ، به گنجینه ای سرشار در خزانه ی مهتر دست می یابد:
یکی گــــنبــدی دید برافــــراشته به دینـــــار ســـــرتاســــر انبــاشته
(همان، چاپ “مول”)
در ادبیات داستانی، گاه برای خوانش متن و پی بردن به سنخ منش شخصیتها یا قهرمان، از “کهن الگو” ((Archetype های پیشنهادی “یونگ” ((Jung بهره میجویند. “رستم” برای راه یافتن به قلعه و فریب “کوتوال” یا قلعه بان، در هیأت ساربانان ظاهر می شود. “کریستوفر وُگلِر” ((Ch. Vogler در کتاب “سفر نویسنده: ساختارهای اسطوره ای برای نویسندگان” (The Writer’s Journey: Mythic Structures for Writers) یکی از این کهن الگوها را “نگهبان آستانه” (Threshold Guardian) می نامد. این شخصیت کهن الگویی گاه می تواند شرور و غیر قابل انعطاف باشد، مانند “کوتوال حصار” و “مهتر” دژ. در این حال، قهرمان باید به ترفندهایی چون تغییر هیأت و لباس و چهره یا زبان آوری و هوشیاری متوسل شود و با راه یافتن به مقصد، اهداف خود را پیش ببرد. او برای نمونه از داستان “جادوگر شهر اوز” ((Wizard of Oz مثال می آورد که برای رهایی “دوروتی” (Dorothy) لباس نگهبانان قلعه را به تن میکنند و با برداشتن سلاحهای آنان بی هیچ گونه با مگهبانان مسلح یا آسیبی وارد قلعه می شوند (وُگلر۱۹۹۸، ۵۰-۴۹).
گاه “نگهبان آستانه” در آغاز شرور می نماید اما قهرمان با اندکی نرم خویی، وعده از موضع قدرت یا زبان آوری، می تواند او را به یک کهن الگوی دیگر به نام “همداستان” ((Ally و متّحد تبدیل کند. نمونه ی بسیار گویایی از آن را ما در شخصیت “اولاد” در “خان پنجم” می بینیم که نویسنده به آن پرداخته است (۱۸۹). “رستم” نخست با این “مرزبان” از درِ جنگ درمی آید و پس از شکست او و یارانش، به او وعده میدهد اگر جایگاه “کیکاووس” و سپس “دیو سفید” را به او نشان دهد و در همه حال راهنمای او باشد، پس از چیرگی بر شاه مازندران، او را به فرمانروایی آن سرزمین ثروتمند خواهد گماشت. در این حال، “اولاد” پیشاپیش “رستم” میدود و او را راهنمایی میکند:
بدان سو کجــــا هست کــــاووس کِی کنــــون راه بنمای و بردار پــــی
بگفت این و بنشست بر رخش شـــاد دوان بــــــود اولاد ماننـــــد بـــاد
(همان، ۲۶۶)
یکی دیگر از نیکوییهای “از “کیومرث تا همای” داوریهای نویسنده در باره ی کسانی از خانواده ی دشمن کام تورانی تبار مانند “اغریرث” پسر “پَشَنگ” و برادر “افراسیاب” است که بر خلاف آن دو، تبلـــوری از خِرد، فـــرابینی و مــنشی انسانی است. نویسنده میکوشد این خطای ناصواب را از ذهن خواننده بزداید که گویا آنان که به خاندان “افراسیاب” تباهکار منسوبند، همگی از یک لَون هستند. در “شاهنامه” از او به صفاتی نیکو چون “رهنمای”، ” هوشمند”، ” پُر خرد” و “نیک پی” یاد می شود. وقتی “افراسیاب” آگاه می شود که برادرش “اغریرث” پهلوانان ایران را از اسارت رهانیده، او را می نکوهد و میگوید مگر نگفته بودم که مردِ جنگی را با خِرد، کاری نیست و کین و خرد با هم نمی آمیزند و تنها در جنگ می تواند به افتخار و آبرو دست یافت؟ “اغریرث” میگوید:
هر آن گه که آید به بد دسترس ز یزدان بتـــرس و مــکن بد به کس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخـــــواهد شدن رام با هـــر کــسی
(همان، ۲۱۷)
“افراسیاب” را این سخن سخت می آید و از بیرحمی به شمشیر برادر را از میان، به دو نیم میکند. باری، نویسنده میکوشد این اندیشه را به خواننده القا کند که در یک خانواده، دست و دل و زبان اعضا تا چه اندازه ناهمگون است و همه ی اعضای یک خانواده و خاندان را نباید یکسان داوری کرد. داوری “اغریرث” در مورد برادرش “افراسیاب” به عنوان نزدیکترین عضو خانواده به برادر، به خواننده کمک میکند تا با عینک خردورزی، در باره ی خود و برادرش داوری کنیم. این شگرد در داستان نویسی، خود یک زاویه ی دید تازه و در حکم نوعی “فاصله گذاری” است. آنجا که “اغریرث” از فرزندش “گَوپد” یاد میکند که از جمله ی “بیمرگان” و “جاودانان” است و مطابق آنچه در “مینوی خِرد” آمده در ساحل دریا می نشیند و پرستش ایزدان میکند و “زوهر” (آب مقدس) به دریا میریزد که با ریختن آن، حیوانات موذی بی شماری در دریا میمیرند. نویسنده در نوشته ای گذرا با عنوان “گریزی بر افکار اَغریث (اَغریرث، برادرِ افراسیاب) و از زبان و در نقد حال او می نویسد:
” او را چون جان خویش می شناسم. گرچه هر دو از پشت یک پدریم، سرشت او به گونه ای دیگر است. او دوستی را پاس نمیدارد و خیرخواه کسی نیست. آری، مردمانِ بسیاری گرد او جمع شده اند، زیرا او پهلوانی دلیر است و فرماندهی زیرک و پسر پشنگ. اما سخت مغرور است و خوراک غرورش، در ذلّت دیگران است. او صلح طلب نیست، زیرا سروری بر همه چیز و کس را میخواهد و این، در صلح با همسایگان میسر نمی شود. من که برادر او هستم، از او در خوف و هراسم. او وقعی بر تمنای من ننهاد و نوذر را بکشت و حال در پی سلطه بر سرزمین ایران، سر از پا نمی شناسد. او غافل است که ایران گرچه بی سر و سرور مانده، پهلوانانی چون زال و گیو و رستم کم ندارد و واداشتن آنان به تسلیم، امری ناشدنی است. من بیم آن دارم که اگر روزی این امر محال میسر شود، آنگاه افراسیاب چون جمشید به تسخیر آسمانها برود. من از خوانریزی خسته ام؛ در حالی که افراسیاب عزم جزم کرده که جوی خون جاری سازد. افسوس که پدرم پشنگ، او را سخت عزیز میدارد و در زیاده خواهیها با او همداستان است. از فرزندم “گوپَد” ـ که از جاب پروردگار مأمور سلامت آبها گشته ـ نیز خواسته ام برایم، دعا کند تا بتوانم نقشه های افراسیاب را به هم بزنم و صلحی پایدار میان ایرانیان و تورانیان به بار نشیند ” (۱۵۸-۱۵۷).
“نویسنده” در واپسین صفحات کتاب ـ که به سرگذشت “همای” دختر “بهمن” اختصاص دارد ـ دیگر بار به مسأله ی “جنسیّت” ((Gender و نه “جنس” ((Sex باز میگردد و میکوشد از کارنامه ی پادشاهی در برابر و قیاس با خطایی که بر دست “بهمن” رفته و از او بار گرفته، دفاع کند. چنین به نظر میرسد که “محمدعلی” پیوسته اصرار دارد از جایگاه سیاسی “همای” به عنوان شاهبانویی که سی و دو سال برایران فرمان رانده، پشتیبانی کند. نخست، به یادآوری مراتب شایستگیها و تواناییهای “همای” و سپس به داوری نویسنده در راستای او بنگریم:
” چنگ نوازی چیره دست بودم و نقش آدمیان، آن گونه به مهارت میکشیدم که آنان را آرزو چنین بود و حساب، به درستی میدانستم آن گونه که خزانه دار نمیدانست و گره کار آنچنان به تدبیر میگشودم که همگان وادار به تحسین من می شدند. بهمن ـ که وجدانی زخم خورده داشت و حال پریشان ـ به رأی من با مردمان به عدل رفتار کرد و داد گستراند و از این راه بود که شبها، سری آرام به بالین میگذاشت و از وحشت کابوسهای شبانه، رهایی یافت اما زخمش هرگز تمامی نداشت . . . هر شب با قصه ای خوش، او را به خواب کردم و هر بامداد او را با نوای چنگ خود به زندگی امیدوار نمودم و گزارش فرزندی را که در رحِم داشتم، با او میگفتم و جهان را آن چنان آراستم . . . که مرا بیش از یک زن دانست تا آنجا که مرا فرستاده ای از جهان غیب انگاشت و لایق جانشینی اش تا آن هنگام که بار خود بر زمین گذارم و فرزندم به کمال برسد. من این فرصت را سخت غنیمت شردم تا توانایی خود را در اداره ی کشور بیازمایم و به تاریخ بگویم که همای زنی بود که پادشاهی میدانست و همای، تنها یکی از آن هزاران زنی است که با آن که بیشتر از دیگران میدانستند، همواره در سایه زیستند و در سایه از صحنه ی روزگار رخت بربستند. . . اما این ممکن نمی شد اگر فرزندم را به آب نمیدادم و مهر مادری را در خود نمیکشتم. پس با خردمندی، سران لشکری و کشوری را به فرمان خویش رام کردم و در جنگی سخت، بر رومیان فائق آمدم و روزگار مردمان، جز به آسودگی طی نشد. اما سرانجام، غریزه ی مادری دیگر بار در دلم جوانه زد و گل داد و من تاج و تخت حکمرانی را بسیار کمتر از لذت مادر بودن یافتم و آن را با طیب خاطر، وانهادم تا مهری یگانه را ـ که دیگر بار در درونم شکفته بود ـ قدر بدانم و آبیاری اش کنم ” (۵۲۳-۵۲۲).
این واگویه از زبان و نقد حال “همای” در حکم گونه ای اعاده ی حیثیت برای شهبانویی است که “همی تخت شاهی پسند آمدش” و دستور میدهد تا نوزاد هشت ماهه “به آب فراتش در انداختند”. با این همه، نویسنده میکوشد “جوری دیگر” و با نگاهی فرابینانه تر به این رویداد بنگرد. او می گوید “همای” به زیور هنر نواختن چنگ و نگارگری آراسته و داستان گویی شبانه نقشی چون “شهرزاد قصه گو” داشته و توانسته آسیب احساس گناه از ذهن “بهمن” بزداید و شایستگی خود را برای فرمانروایی بر کشور به او نشان دهد و جانشین او گردد. او سپس فراتر رفته از به حاشیه و به سایه رفتن عنصر زن در روند تاریخ و ایفای نقش اجتماعی و تاریخی او از “فرانک” گرفته تا روزگار خود میگوید. او میگوید به آب سپردن دلبند خود “داراب” فرصتی برای اثبات اهلیّت او برای سی سال و اندی پادشاهی بر ایران زمین بوده اما چون مِهر مادری بر او چیره شده، “داراب” را بر خود برگزیده و رشته ی کارها به او وانهاده است و ستم خود را بر او جبران کرده است. بیرون رفتن شیر از پستان او یک بار پس از گذشت دوازده سال به هنگام دیدارش با فرزند و بار دیگر وقتی در بیست سالگی و پشت سر نهادن بسی آزمونها در بیرون از سرزمین ایران از “عمّان” تا “دریای ملکوت” و “جزایر یونان” در “داراب نامه ی طُرسوسی” برای بار دوم، از گونه ای فرابینی و چیرگی مِهر بر مصلحت اندیشی، نشان دارد.
اما گذشته از داوریهای اخلاقی ـ که خوشبختانه نویسنده بر آن پای نیفشرده ـ “روایت” برای خود، سازه ها و عناصری دارد که در “شاهنامه” و “نقل” و “روایت” روح چیره بر ساختار داستان و قصه را تشکیل میدهد. اگر “همای” امر خطیر پادشاهی را در همان دوازده سالگی به “داراب” وا می نهاد و تنها به عنوان نایب السلطنه به او رهنمود میداد؛ یعنی هنگامی که نخستین بار در هیأت یک داوطلب برای جنگ با رومیان متجاوز با او دیدار کرد، دیگر “داستان” و روایتی باقی نمیماند و خلق نمی شد. مطابق آنچه “کَمبِل” در “قهرمان هزار چهره” (The Hero with a Thousand Faces) یادآوری کرده، “قهرمان” باید در روزگار کودکی و جوانی گذرهایی را درنوردد که برای رسیدن به “تمامیت روانی” و شایستگی عنوان “قهرمان اسطوره ای” ضروری است. “سروش” ی که بر دیوار و سقف ویرانه ای پدید می آید و به آن در آسیب رساندن به نوجوانی که در زیر آن به خواب رفته هشدار میدهد و نیز حضور وزیری فرابین و کاردان چون “رَشنواد” که این ندا را می شنود و جدّی میگیرد، همان “پیک” ((Herald و آغازی برای دعوت “قهرمان” برای حضور فعال در پهنه ی رفتار حماسی او و بیمناک کردن رومیان بر جان خویشتن است. “کَمبِل” میگوید “معمولاً ندا در یک موقعیت و وضعیتی خاص به گوش میرسد: در یک جنگل تاریک، زیر درختی بزرگ یا کنار چشمه ای جوشان ” (کمبل، ۱۳۸۶، ۶۱). سفر ده ساله ی “داراب” از “عُمان” و آویز و جدال با “قنطرش” و جانوران بیمناک در زمین و در دریا و آدمیانی از لونی دیگر ـ که در “داراب نامه ی طُرسوسی” به شرحتر آمده است ـ آزمونهایی است که “قهرمان” باید پشت سر نهد و شایستگی خود را برای تاجگذاری ثابت کند. کافی است به عنوان خواننده ی کتاب و روایت، این هنجارهای روایی را پاس داریم تا تنها به سنجه های شبه اخلاقی و عامیانه گرایانه دل ننهیم و شتابزده داوری نکنیم. خوشبختانه نویسنده در این داوریها، سخت هوشیار و فرزانه افتاده و از غلتیدن به آسیب داوریهای توده گرایانه، ایمِن مانده است.
منابع:
فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه (دوره ی هفت جلدی و دیباچه). ویرایش ژول مول. تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ سوم، ۱۳۶۳٫
کمبل، جوزف. قهرمان هزار چهره. ترجمه ی شادی خسروپناه. مشهد: نشر گل آفتاب، چاپ دوم، ۱۳۸۶٫
محمدعلی، محمد. از کیومرث تا همای: قصه های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی. تهران: کتابسرای تندیس، چاپ دوم، ۱۳۹۹٫
Wogler, Christopher. The Writer’s Journey: Mythic Structures for Writers. Published by Michael Wies Production, 1998
اختصاصی مد و مه