این مقاله را به اشتراک بگذارید
تأثیر «رمانس اسکندر کبیر» نوشتهی کالیستنس دروغین
بر «شاهنامه»، «تاریخ غُرَرُالسّیَر»، «دارابنامهی طُرسوسی» و دیگر آثار
جواد اسحاقیان
آنچه “اسکندر” را از پادشاهانی چون “داریوش سوم” و “فور” ممتاز میکند، چاره گری و تاکتیکهایی است که برای پیروزی در جنگ به کار می برد و او را با وجود کمی سپاه و سامان جنگ، بر بزرگترین شاهان چیره می سازد. آنچه در “شاهنامه” از آمدن “اسکندر” در لباس فرستادگان به سراپرده ی “داریوش” آمده، زیر تأثیر “رمانس اسکندر کبیر” است. او یک بار در لباس فرستادگان به اردوی “داریوش سوم” می آید تا پیش از جنگ خود با وی، همه چیز و کس و جا را “شناسایی” کند:
که من چون فرستاده ای پیش اوی شَـــــوَم برگــــــرایم کــــم و بیشِ اوی
چو آمــــد به نزدیک دارا فــــراز پیـــــاده شــــــد و بُرد پیشش نمـــــاز
(فردوسی، ۱۳۸۷، ۸۱۷)
این بخش از ابیات “شاهنامه” مانند توصیفی است که “اسکندر” در لباس فرستادگانی ناشناس در سراپرده ی “داریوش سوم” همه چیز و کس را به چشم خود از نزدیک دیده و در “رمانس اسکندر کبیر” نیز آمده است. نخستین کسی که متوجه این فرستاده ی یونانی می شود، شخص “داریوش” است و دومین تن، سردار او شاهزاده “پاراسانگس” (Parasanges) که پیشتر به عنوان فرستاده برای مطالبه ی باژ به نزد “اسکندر” به “مقدونیه” رفته و او را از نزدیک دیده و به ویژه لحن صدایش را خوب به یاد دارد (۹۶-۹۵).
“داریوش” متوجه می شود که این شخص مانند یک فرستاده ی عادی سخن نمیگوید و گفته هایش شاهانه، فصیح ، بلیغ، سنجیده و پرداخته است و گمان میرود شخص “اسکندر” باشد. با این همه فرصت سوزانه و از سر کوتاهی، او را به شام فرامیخواند. “اسکندر” در این ضیافت، همه ی فرماندهان و خویشان نزدیک و از جمله برادر جنگجوی و هوشیار “داریوش” را شناسایی میکند. “پاراسانگس” به “داریوش” میگوید که این فرستاده، خودِ “اسکندر” است. در “شاهنامه” نیز میخوانیم:
بدو گفت: کاین مهتر، اســــکندر است که بر تخت با گــــرز و با افســـر است
(همان)
“اسکندر” چون درمی یابد که شناسایی شده، بیدرنگ می اندیشد بر اسبی سوار شود تا از خطر برهد. در این حال نگهبانی را در کنار دروازه می بیند که مشعلی در دست دارد. او این مشعل را میرباید؛ او را به سویی انداخته بر اسبی برمی نشیند و از اردوگاه ایران میگریزد (۹۶).
در “شاهنامه” نیز میخوانیم که او و مهتری که با دو اسب تازه نفس منتظر “اسکندر” بوده، با اسبان خود میگریزند:
همـــه بادپـــایان بـــرانگیختنــــد ز پیش جهـــاندار، بگـــــریختند
(همان، ۸۱۸)
این صحنه در تاریخ “ثعالبی” نیز عیناً نقل شده و نشان میدهد تا چه اندازه به مأخذ مهمتر “شاهنامه” یعنی “شاهنامه ی ابومنصوری” نزدیک است و ما را در این گمان استوارتر میکند که “ثعالبی” و “فردوسی” غیر مستقیم با واسطه ی “شاهنامه ی ابومنصوری” یا مستقیماً با رجوع به “رمانس اسکندر کبیر” به این داده ها دست یافته اند. “ثعالبی” می نویسد:
” اسکندر با تنی چند از چاکرانش به نزد دارا رفت و فرانمود که فرستاده ی اسکندر است و خواسته اش این بود که خود از نزدیک، رفتار و کار و چگونگی پادشاهی دارا را ببیند تا بینش روشنی در باره ی او به دست آورد. . . در این هنگام یکی از فرستادگان ـ که پیش از این از سوی دارا به نزد اسکندر به پیامگزاری رفته بود – برای چاکری به انجمن درآمد و اسکندر را شناخت و پوشیده به دارا گفت که این مرد، خود اسکندر است. دارا از گنج خانه جامه ی دیبایی را که چهره ی اسکندر بر آن نگاشته بود، خواست تا آن را وارسی کند. اسکندر به بهانه ی این که به آبریزگاه میرود، برخاست و بر اسبی که هیچ اسب دیگری او را در نتوانست گرفت، برنشست و راه لشکرگاه خود در پیش گرفت ” (۲۳۶-۲۳۵).
مطابق نوشته ی “کالیستنس دروغین”، “اسکندر” به هنگام لشکرکشی به هند و پیش از جنگ، برای شناسایی به اردوگاه سپاه “پوروس” (Poros یا در منابع فارسی “فور”) میرود؛ آرایش و سامان سپاه او را ارزیابی می کند و به ویژه برای به هم زدن صفوف مقدم آن – که با صد زنجیر فیل جنگی سازماندهی شده و می تواند نقطه ی قوت سپاه هندیان باشد – چاره جویی کند (۱۱۹).
مضمون “خیانت” سرداران و نزدیکان “داریوش سوم” به شاهنشاه هخامنشی و ولی نعمت خود، دیگر مضمونی است که در “رمانس اسکندر کبیر” آمده و البته برخی اشارات آشکار تاریخی نیز به بعضی از آنها در کتابهای تاریخ آمده است؛ مانند همداستانی دو تن از نزدیکان و فرماندهان “داریوش” به نامهای “بِسوس” ((Besos و “آری وارتان” (Arivartan) برای کشتن آخرین شاه هخامنشی و انتظار دریافت پاداشی کلان در ازای خیانت خود به شاه و کارد زدن به او. در “رمانس اسکندر کبیر” نیز میخوانیم:
“داریوش” پس از زخمی شدن از ضربه های کارد نزدیکان خود، چنان در راستای نزدیکترین کسان دربار به خود بدگمان شد که از “اسکندر” خواست از سربازان مقدونی خودش، برایش نگهبان بگمارد و به او هشدار داد هیچ ایرانی را به خود نزدیک نکن که بر تو همان میرود که بر من رفت و من دخترم “رُکسیانه” (Roxiane) را به عنوان همسر به تو میدهم تا یاد مرا پیوسته زنده بداری ” (۱۰۴).
در تاریخ “ثعالبی” به خیانت دو تن از ایرانیان به “داریوش” و آنچه به دنبال آن می آید، اشاراتی هست:
” یاران دارا ـ که با وی راست نبودند و با او بددل بودند ـ در جنگ مردانه نمیکوشیدند. از میان همینان، دو تن از دربانان از مردم همدان به اسکندر نامه نوشتند و پذیرفتند که دارا را در آوردگاه بکشند. اسکندر به آنان نوید داد که اگر این کار را به انجام برسانند، آنان را بی نیاز سازد . . . هنگامی که دارا در دلِ سپاه بود. . . او جز دو دربان ویژه ی همدانی را نیافت که دو زخم بر او زده بودند که از آن زخمها از اسب به زیر افتاد و جان سپرد. . .
” دارا گفت: من دخترم “روشنک” را به همسری تو درمی آورم. سزای او را پاس دار و با وی به نیکی رفتار کن. . . اسکندر فرمان داد آیین مُرده را به کار برند و خود با سران سپاه در آن، همراهی کرد. پس فرمان داد تا دو مردی را که حرمت دارا را نگاه نداشته؛ کشند و به دار بیاویزند . . . سپس گفت: این، بادافره کسی است که از چاکری فراتر رود و پاس شاهان را نگاه ندارد ” (۲۳۸-۲۳۷).
در “شاهنامه” به این رخداد، اشاره ای هست. “دارا” (داریوش سوم) از روی درماندگی در نامه ای از “مهتر هندوان” ـ که “فور” نام داشت ـ کمک خواست. با این همه، سپاهیان شاه “شکسته دل” و از “رزم سیر” شده اند و حاضر نیستند با “رومیان بیاویزند”. در چنین حالتی از درماندگی است که دو “دستور” شاه، در راستای او بداندیش می شوند و قصد “دارا” میکنند:
دو دستور بودش گرامی دو مرد که با او بُدنــــدی به دشت نبــرد
یکی مــــوبدی نام او مــاهیــــار دگــــر مرد را نام، جــــانوشیار
بباید زدن دشنه ای بر بـــــــرش و گر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپـــــارد به ما کشوری بدین پادشــــاهی، شویم افسری
یکــــــی دشنه بگرفت جانوشیار بزد بر بر و سینه ی شهــــریار
نگــون شد سرِ نامبردار شــــاه ازو بازگــــشتند یکســــر ســپاه
به نزدیک اســـــکندر آمد وزیر که ای شاه پیروز و دانش پذیر
بکشـــــتیم دشمنت را ناگهـــــان سرآمــد برو تاج و تخت مهان
(همان، ۸۲۴-۸۲۳)
“داریوش” در واپسین دقایق زندگی، “اسکندر” را به نیکی و شایستگی می ستاید و دختر خود “روشنک” را به زنی به او میدهد تا از او فرزندی آید و نام “اسفندیار” را نو کند:
ز مـــن پاکدل دختر من بخـــــواه بـــدارش به آرام بر پیشگــــاه
کجا مـــــادرش روشنک نام کرد جهان را بدو شاد و پدرام کرد
(همان، ۸۲۵)
این رخداد، تاریخی است و متأسفانه صحّت دارد و در “دارابنامه ی طُرسوسی” چنین بازتاب یافته است:
” اما مؤلف اخبار و گزارنده ی اسرار، ابوطاهر طُرسوسی، چنین روایت میکند که دو امیر بودند مر داراب را. یکی را “ماهیار” نام بود و یکی را “جانوسیار” و این هر دو، از داراب متهم بودند. هر دو به هم سگالیدند [= رایزنی کردند] که داراب را بکشیم. آن که او را “ماهیار” نام بود، گفت که از شاه اسکندر طمع داریم که پایگاه ما بلند گرداند و مرتبه ی ما بیفزاید. این سخن بفرستادند تا این شخص با اسکندر بگفت. شاه ایشان را دلخوشی داد و چنین گفت که اگر این شغل از دست ایشان کفایت شود، من ایشان را گنج و خزینه دهم و هر روزی، هفتاد حاجت ایشان روا گردانم. . . آن دو تن ـ که اسکندر را وعده کرده بودند که ما داراب را بکشیم و به خدمت آییم، ماهیار و جانوسیار ـ یکی از راست و یکی از چپ داراب درآمدند و ضربتها بر داراب براندند، چنان که زخم آن حربها، بر شکم داراب افتاد ” (۴۶۱).
نکته ی دیگری که از تأثیر “رمانس اسکندر کبیر” بر “شاهنامه” حکایت میکند، این است که “اسکندر” ضمن سخنرانی برای ایرانیان و وعده برای ایمن ماندن آنان و آبادانی راهها، میگوید شما در انتخاب شیوه ی زندگی و برگزاری آیینهای خود آزادید اما اگر نافرمانی کنید، به مرگ محکوم می شوید (۱۰۶).
اکنون می توان این ابیات را در “شاهنامه” با جمله ای مقایسه کرد که “اسکندر” در مقام تهدید بر زبان رانده و نویسنده (کالیستنس) خود، آن را با حروف خوابیده برجسته ساخته است و ما نیز چنین کنیم:
کنـــم زنــــده بر دار بدنـــــام را که گــــم کرد زآغـــــاز فرجـــام را
کســــی کاو ز فرمــان ما بگذرد به فــــرجام زان کـــار کیفــــر برد
(827)
دیگر تأثیر “رمانس اسکندر کبیر” بر “دارابنامه ی طُرسوسی” اشاره به ترفندها و چاره گریهای “اسکندر” در جنگ با پادشاه هند به هنگامی است که میکوشد صفوف مقدم سپاه او را در هم بشکند و گریزان سازد تا ضمن عقب نشینی آنها، سواره نظام سپاه هند را هم بپراکنند و زیرِ دست و پای خود و فیلان، تباه کنند. او دستور میدهد مجسمه هایی مردانه از برونز بسازند و آنها را آن قدر حرارت بدهند تا مثل آتش سرخ شود و آنها را در برابر فیلها و حیوانات وحشی ( :beastsمانند شیران) صفوف مقدم سپاه هند قرار دهند. چون فیلها این مجسمه ها را به جای انسان واقعی با دهانشان لمس میکنند، لبانشان می سوزد و میگریزند و در همان حال، سواره نظام مقدم سپاه هند را هم زیر دست و پای خود تباه میکنند بی آن که شاه از این رخداد آگاه شود. ایرانیان حاضر در سپاه هند، نیز با تیراندازی بی وقفه به سواره نظام هند حمله میکنند. “اسکندر” نیز خود در جنگ تن به تن با “پوروس” از یک لحظه غفلت او استفاده کرده، با شمشیر او را از پای درمی آورد (۱۲۰-۱۱۹).
این تدبیر جنگی “اسکندر” در “رمانس اسکندر کبیر” به تاریخ “ثعالبی” نیز راه یافته است. “اسکندر” آن اندازه که از صف مقدم سپاه “فور” میهراسید، از شمار انبوه سپاهیان او نمی اندیشید. پس به چاره گری برخاسته در نبرد خود با “فور” از یک دم غفلت او استفاده کرده، او را میکشد:
” پس فرمان داد که تندیسهای میان تهی مانند مردان از مس و آهن بسازند و میان آنها را از نفت و گوگرد بیاکنند. چون روز نبرد فرارسید، فرمان داد آنها را بر گردونه بسته به آوردگاه آوردند و در جلو صفها بر پا دارند. . . . چون دو سپاه آماده ی نبرد شدند و جنگ درگرفت، اسکندر فرمان داد که پیلواره ها را آتش بزنند. . . چون پیلان یورش آوردند و خرطومهایشان بر تندیسهای برافروخته زدند که آنها را مردان جنگی می انگاشتند، خرطومهایشان از مِسهای تفته و داغ بسوخت؛ رو به گریز نهادند و بر صاحبان خود تاختند. یاران اسکندر به دنبال پیلان یورش بردند و شکست سختی بر هندیان فرود آوردند و کسان بسیاری را از آنان کشتند . . .
پس هر دو به سپاهیان فرمان دادند که از جنگ دست بردارند؛ خود به نبرد پرداختند و با نیزه به هم یورش آوردند. در این هنگامه “فور” از پشت سر فریادی شنید و دل بدان پرداخت و تا به سوی صاحب صدا برگشت، اسکندر از فرصت بهره جست و بر او شمشیری فرود آورد؛ چندان که از اسب به زیر افتاد و جان سپرد ” (۲۴۳-۲۴۲).
در “دارابنامه ی طُرسوسی” از چاره گریهای “اسکندر” در ساختن “تندیسها” به “طلسمها” تعبیر شده است:
” اسکندر باز پیشتر آمد و آن طلسمات را براندند. [ سپاه فور چون آن طلسمات را بدیدند ] برابر طلسمات آمدند و پیلان بر عادت خویش همه ی خرطومها بر آن مردان و اسپان زدند. آن خرطومهای ایشان بسوخت که آن طلسمها تفسیده بود و آن پیلان همه، روی بگردانیدند. سپاه اسکندر تیغ و تیر و گرز و عمود . . . در ایشان نهادند. تا آفتاب بلند شد، آن لشکر عظیم را شکسته بودند و اسکندر در قفای ایشان به فور اندر رسید . خشتی زد فوراً بر پشت، چنانک از سینه ی او بگذشت و فور از بالای پیل اندر افتاد ” (ج ۲، ۲۲۶).
چاره گری “اسکندر” در واپسین نبرد او با “داریوش” تاکتیک برانگیختن غبار بی اندازه در پشت سپاه برای گمراه کردن فرماندهان سپاه ایران و بانگ و فریاد برآوردن بسیار برای افکندن بیم میان سپاه بیشمار ایران، به قصد جبران کمی نیروی نظامی خویش است. در اثر این برانگیختن گرد و غبار به آسمان، ایرانیان، خود را از سربازان مقدونی، سردار را از سرباز عادی، سواره را از پیاده و هموطن را از دشمن بازنمی شناختند و به همدیگر می آویختند. “داریوش” در میانه ی میدان سوار بر گردونه ی شاهی و آن لباس و آرایه ها، بیش از هر کس در چشم دشمن می آمد. پس بر جان خود بیمناک شده با اسبی از میدان جنگ میگریزد. در “رمانس اسکندر کبیر” به این ترفند نظامی موفق و در نتیجه، کشتن شدن بسیاری از سپاهیان “داریوش” و خودباختگی شاه از نتیجه ی اسفبار شکست خویش و فرار از برابر دشمن اشاره شده است (۶۵-۶۴).
این صحنه تقریباً با همین گونه آرایش در میدان جنگ، در “شاهنامه” آمده است؛ برآمدن گرد و غبار، پوشیده شدن چشم سپاه ایران، بانگ شیپور، خونریزی بی اندازه، تباهی جان ایرانیان و عقب نشینی از لب رودخانه ی “فرات” و گریز سپاه ایران و پیروزی “اسکندر” از جمله نکات کلیدی این رخداد است:
ز بس نالــــه ی بوق هنـــدی درای همــــی کـــوه را دل برآمـــد زجای
به هشـــــتم برآمد یکی تیره گــــرد بران سان که خورشید شد لاژورد
بپوشــــید دیـــــدار ایــران ســـــپاه گــــریزان برفتند از آن رزمگـــاه
ســـــکندر بشـــــد تا لـــــــب رودبار بکشــــتند ز ایرانیان بی شمــار
ســـــــپاه از لب رود بــــــرگـــاشتند بفـــــرمود تا رود بگـــــذاشتند
به پیروزی آمــــــــد بر آن رزمگــاه کجـــا پیش بود آن گــزیده سپاه
(819)
تأثیر دیگر “رمانس اسکندر کبیر” بر “شاهنامه” و “دارابنامه ی طُرسوسی” رفتن “اسکندر” به سرزمین “آندلس” و دیدار با “ملکه “قیذافه” و وصف مراتب هوشیاری، کاردانی و فراست ملکه است که “اسکندر” را شگفت زده می سازد. در این داستان، ملکه ی خوبرو “شمیرام” (Shamiram) نام دارد که بر “کَنداک” (Candace) حکم میراند. “کَنداک” عنوانی سنتی برای شهر “مِروئه” (Meroé )پایتخت باستانی “نوبیا” (Nobia )یا “حبشه” (“اتیوپی”) در شمال آفریقا بوده که به خطا در “آندلس” واقع در “اسپانیا” ذکر شده است. وقتی ملکه از آمدن “اسکندر” به شهر خود آگاه می شود، ترتیبی میدهد تا یک صورتگر یونانی ـ بی آن که “اسکندر” دریابد ـ ضمن دیدار با او در مصر، نقشی هم از او نگاشته برایش بیاورد تا اگر میهمان به ترفند هویت خود را از ملکه پنهان کند، رازش را آشکار کند. در تمام مدتی که “اسکندر” با نام “آنتیگونوس” (Antigonos) و در لباس یکی از سردارانش موفق می شود همسر دزدیده شده ی پسر “ملکه” را نجات دهد و او را از خوابگاه جنگجوی غاصب بیرون آورد و با خود بیاورد، ملکه از همه ی احوال، آگاه است و هنگامی که “اسکندر” در قصر باشکوه بر ملکه وارد می شود، قصرش را باشکوه و “ملکه ی کنداک” را با آن تاج مجلل و چهره ای چون الهگان می بیند، به یادر مادرش “اولِمپیاس” می افتد و میگوید:
” همه چیز در اینجا باشکوه است و من احساس میکنم که در قصر و سرزمین خودم یونان هستم. ملکه برآشفته میگوید: حق با شما است شاه اسکندر! “اسکندر از این که ملکه او را به نام خودش خطاب کرده، شگفت زده می شود و میگوید: چرا مرا اسکندر خطاب کردید، در حالی که من تنها فرستاده او “آنتیگونوس” هستم؟ “ملکه ی کانداک” میگوید: شما خود را به نزدیکان ما “آنتیگونوس” معرفی کرده اید. اینک من صحت خطاب خود را به شما ثابت میکنم. آنگاه نگاره ای را پیش روی او نگاه داشته میگوید: متوجه شباهت خود با این نقش و نگاره هستید؟ و “اسکندر” دریافت که ملکه از او خردمندتر و هوشیارتر است (۱۳۸-۱۳۷).
این داستان به احتمال از طریق ترجمه ی عربی از متن سُریانی “رمانس اسکندر کبیر” یا “اسکندرنامه” ای مستقل به “شاهنامه” راه یافته است و به جای “ملکه ی کَنداک” از “قذافه ی هوشمند” یاد می شود که بر “آندلس” یا بخشی از “اسپانیا” حکم میرانَد. “اسکندر” نخست در نامه ای از ملکه “باژ و ساو” طلب میکند و میگوید من برای رزم نمی آیم، به قصد بزم می آیم اما اگر از دادن باژ نافرمانی کنی “بدانی که با ما ترا نیست تاو” و سپس از سرنوشت “دارا” و “فور” برایش میگوید و به او اندرز و بیم میدهد. چون “اسکندر” شگفتی خود را از شکوه قصر “قیذافه” آشکار و هویت واقعی خود را پنهان میکند، ملکه راز پنهان بر او آشکار میکند و او را به نام میخواند:
بدو گفت کــــای زاده ی فیلقــــوس هَمَت بزم و رزم است و هم نعم و بوس
سکنــــــدر ز گفتــار او گشت زرد روان پُــــر ز درد و رخــــــان لاژورد
بدو گفت کــــــای مهتر پُر خِــــرد چنین گفتن از تـــــو نه انــدر خـــــورد
بدو گفـــــــت قیذافه کــــــز داوری لبــــت را بپـــــــرداز کاســــــکنـــدری
بیـــــاورد و بنهــــاد پیشش حـــریر نوشتــــــه بَرو صـــورت دلپـــــذیـــــر
(همان، ۸۵۲-۸۵۱)
این داستان در “اسکندرنامه: روایت فارسی کالیستنس دروغین” چاپ “افشار” نیز با اندک دخل و تصرف آمده است و در دیداری، ملکه به هویت واقعی “اسکندر” اشاره میکند اما با دانایی و هوشیاری تمام، جانب حرمت نیز فرونمیگذارد و به “اسکندر” به خاطر این تجاهل، هشدار میدهد:
” قیذافه گفت خاموش! که همه ی عاقلان دانند که تو شاه اسکندری و من نخواهم که ناموس تو شکسته شود و این هم نخواستم گفتن، تا دل تو نشکند. این چنین ناباکی بسیار مکن که کارها همه وقت، راست نیاید ” (۱۹۴).
دیگر تأثیری که “رمانس اسکندر کبیر” بر آثار مورد نظر ما نهاده، اشاره به “زنان آمازون” است. در آخرین صفحات این کتاب، “اسکندر” به سرزمینی وارد می شود که در کنار “رودخانه ی آمازون” (Amazon River) قرار دارد و در نامه ای خطاب به فرمانروای زن این سرزمین، ضمن تهنیت و درود از سرنوشت “داریوش” و پادشاه هند در جنگ با او و شکست آنان میگوید و تلویحاً میخواهد توان نظامی خود را به رخ مخاطب بکشاند. سپس از او اجازه میخواهد تا اندک زمانی زندگی را در این سرزمین آباد در آرامش بگذراند و پیمان میگزارد که به اهالی این سرزمین هیچ گونه آسیبی نرساند. او اجازه میخواهد که به دیدار ملکه ی آمازونها بیاید. ملکه ی این سرزمین نیز متقابلاً از زنان جنگجوی خود میگوید و خود را ناگزیر می بیند که پیش از آمدن به این سرزمین به نکاتی هم دقت کند و گرنه ناگزیر خواهد شد با شرمساری بسیار از اینجا بازگردد. او می افزاید در این سرزمین دویست هزار دوشیزه زندگی میکنند که هیچ گاه تجربه ی جنسی نداشته اند و هیچ مردی در میانشان نیست. مردان در آن سوی دیگر رودخانه زندگی میکنند و مردم ما به خوشبختی روزگار میگذارند. هر سال جشنی سالیانه برگزار می شود و در آن چهل رأس اسب را برای خدایانی چون “آرامَزد” (Aramazd) و “پوزوئیدون” (Poseidon) قربانی میکنیم و مراسم آیینی ما یک ماه به درازا میکشد. سپس به آن سوی رودخانه و جای مردان میرویم و یک ماه آنان را به دوستی میگیریم و با آنان می آمیزیم و اگر دشمنی بخواهد با ما بجنگد، ما صد و بیست هزار جنگجو داریم که به میدان جنگ میروند و بقیه در قرارگاه میمانند تا کیان خانواده ها را پاس دارند (۱۴۲-۱۴۱).
در “رمانس اسکندر کبیر” بخشی هم از سیر آفاقی و انفسی “اسکندر” و کنجکاویهای شاهانه و البته فرابینانه ی او، آمده است که به شکل فرستادن نامه نگاری برای استادش “ارسطو” یا مادرش توصیف می شود. باری هدف اصلی “کالیستنس دروغین” بزرگداشت “اسکندر” و اشاره به مراتب کاردانی و هوش و چاره گری او در همه ی کارها است؛ چنان که “ملکه ی کنداک” هم او را به خاطر برخورداری از “عقل و هوش” می ستاید (۱۳۹).
در جمعبندی نهایی “کالیستنس دروغین” میکوشد از “اسکندر” سیمایی چون “اودیسه” ((Odysseus و از “افلاطون” و “ارسطو” به عنوان رایزنان او، شخصیتی چون “نِستور” (Nestor) فرزانه ترسیم کند که در همه حال برای رسیدن “اودیسه” به مقصدش در “یونان” و چیرگی بر موانع و دشواریهای سفر دریایی او چاره گری میکند (۱۴۵). “ملکه ی کنداک” نیز با وجود داشتن سپاهی گران، به عنوان زنی خردمند و چاره اندیش، از جنگ با سردار و شاه مقدونی پرهیز میکند و با دادن هدایا و نقدینه ها و کالاهای بسیار، او را بدرود میگوید و آسیب جنگ از مردم سرزمین خود دور میکند. در داستان “زنان آمازونی” نیز رهبران این سرزمینِ بسیار نعمت، پیمان می نهند که هر سال صد فقره هدیه از جنس طلا برای “اسکندر” روانه کنند و پانصد تن از جنگجوترین زنان برای دادن این هدایا به مقدونیه بروند و صد تن سوارکار نیز با آنان همراه شوند و یک سال در مقدونیه بمانند اما باید همچنان دوشیزه باقی بمانند و گرنه، از چشم آمازونیها، خواهند افتاد (۱۴۳).
در “داراب نامه ی طرسوسی” آن زن که بر این سرزمین فرمان میراند “سباطره” نام دارد و وزیر خود “مسطوریه” را برای آگهی از قصدِ آمدگان به این سرزمین با گاوان عنبر و گوهرهای شبچراغ میفرستد. فرستاده ی زن چون به نزد “اسکندر” بار می یابد، از او ده مرد فَحل میخواهد تا با خود به دژ فرمانروا برد و فردا بازگرداند. “افلاطون” به “اسکندر” اشاره میکند که بی گزندترین کار، برآوردن نیاز این زنان است تا کار به جنگ نینجامد و میانشان سخن نرود و چون اینان همگی خداپرستانند، ایشان را نتوان کشت:
“آرزومند مردانند و خدای ما را از جهت ایشان آفریده است و ایشان را از جهت ما. چون خویشتن بدیشان ندهیم، ما را بزه کند و در لشکر تو، صد هزار مرد عزب هست وده مرد به ایشان بایستی دادن به حلال تا مقصود ایشان برآمدی که همه، خدای پرستند. فردا صد هزار زن بیایند و هر یکی از تو مردی بخواهند و سباطره به تو قصد کند. اگر فرمان نبری، در تو آویزد. . . اگر تو او را نخواهی، به خدای عاصی شوی ” (ج ۲، ۳۷۰-۳۶۹).
” آنگاه درِ دروازه باز کردند و دو بار هزار هزار زن، هر یکی دست مردی گرفته از آن دروازه ی شارستان درآمدند به نکاحِ درست. آن ساعت، کار شیطان بود که همه ی مردان را زنان از راه برده بودند. ساعت دیگر کار خدای شد که همه حلال شدند تا اگر در میان ایشان کاری رود، اسکندر را بدان جهان، گرفتاری نبود و چون به شارستان درآمدند، هر کسی به موضع خود رفتند ” (همان، ۳۷۳).
آنچه از برخی منابع برمی آید، “آمازونها” قومی از زنان می بوده اند که تبار خود را به “آرِس” (Arés) خدای جنگ و پسر “زئوس” (Zeus) میرساندند. کشور آنان در دامنه های قفقاز قرار داشته و سامان زندگی و کارها به دست زنان و بی کمک مردان انجام میگرفته است و برای این که کیانشان تباه نشود، در هنگامی از سال با مردان آمیزش میکرده اند و تنها دختران را زنده میگذاشتند. یکی از پستانهای خود را می بریده اند تا هنگام تیراندازی یا انداختن و زدن نیزه، کار بر آنان دشوار نشود و به همین گمان، آنان را “آمازون” یا “بی پستان” نام نهاده اند (گریمال، ۱۳۵۶، ۶۳).
این داستان به گونه ای دیگر و زیباتر در “هزار و یک شب” نیز آمده است. در این منبع ارزشمند، حکایتی به نام “حکایت مَلِک بهرام و دخترِ مَلِک” هست که در آن، وزیر از ماجراهای بازرگانی باد دست سخن میگوید که خدمت درویشان میکند. باری، پیر خانقاه، جوان خادم را از باز کردن دری برحذر میدارد و هشدار میدهد که در صورت گشودن آن، چون او، تیره روز خواهد شد. جوان به وسوسه ی نفس یا ارضای حس کنجکاوی، آن در میگشاید. عقابی او را به جزیره ای می برد که زنان بر آن فرمان میرانند. حاکمِ زنِ جزیره، او را به عنوان همسر خود برکشیده میگوید:
” بدان که من ملکه ی این سرزمینم و همه ی این لشکریان از سواره و پیاده ـ که تو ایشان را دیدی ـ زنان بودند. مردی در میان ایشان نبود و در نزد ما، مردان زراعت و حراثت میکنند و به عمارت زمینها و شهرها مشغول می شوند و خداوندان کسب و حرفت اند و اما زنان، حاکمان و خداوندان مناصب هستند. جوان را این سخن، عجب آمد و ایشان در حدیث بودند که وزیر درآمد و او پیرزنی بود با حشمت و خداوند هیبت ” (۱۳۹۴).
داستان “زنان آمازون” و حکایتهایی مانند “ملکه ی کنداک” و “ملکه ی سبا” ـ که در “هزار و یک شب” نمونه هایی بسیار دارد ـ از نظر روان شناختی و اسطوره ای، نمودی از میل سرکوفته و صدای خاموش شده ی زنان جامعه در روند تاریخ “مرد سالاری” ((Patriarchal است که آرزو میداشته اند روزگاری به همان تواناییها و فرصتهای شغلی، اداری، رهبری سیاسی و نظامی برسند که در انحصار مردان بوده است. در این آثار، “جنس” ((sex در زن کمرنگ و ثانوی و برعکس “جنسیّت” ((gender ـ که ناظر به حضور فعال زن در جامعه در پهنه های گوناگون اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی است ـ برجسته تر می شود.
با این همه، آنچه از تأثیرات “رمانس اسکندر کبیر” در این نوشته آمد، یک نکته بود “از هزاران کاندر عبارت افتاد”. نمودهای دیگری از این تأثیرات را ـ که گاه پیش پا افتاده و ناچیز می نماید ـ می توان در آثار تاریخی و ادبی ما یافت و چه بسا از همین منبع کهن به منابع روایی ما راه باشد. به این دلیل، گمان میرود اشاره به برخی موارد، گرهگشایی کند.
وقتی “اسکندر” از سرکوب یکی از طغیانگران داخلی بر ضد “فیلیپ دوم” ((Philip پدر “اسکندر” با پیروزی بازمیگردد، چند فرستاده ی ایرانی می بیند که برای گرفتن خراج سالانه آمده اند. “اسکندر” فرستادگان را “بَربَر” خطاب کرده میگوید: ” به نزد داریوش بازگردید و بگویید آن خراج به روزگار پدرم مربوط بود و اکنون که من قدرت را به دست گرفته ام، دیگر باج و خراجی به شما نمی پردازم؛ بلکه آنچه را هم گرفته اید، باید باز پس دهید ” (۴۴).
” در تاریخنامه ی “ثعالبی” نیز میخوانیم:
” دارا خودبینی و گستاخی در پیش گرفت. . . شاهان را ارجی نمی نهاد. . . لیکن اسکندر باژی را که فیلیپ می پرداخت، نپرداخت. دارا کس به نزد اسکندر فرستاد که باژ از او بخواهد و او را بر این کوتاهی سرزنش کرد. اسکندر به فرستاده ی دارا گفت: به او بگو: آن ماکیانی که تخم زرین می نهاد، مُرده است ” (۲۳۴).
تمثیل “مرغ تخم طلا” در “شاهنامه” نیز آمده است و نشان میدهد که هر دو منبع، مأخذی یگانه میداشته اند. ای بسا در ترجمه ی سُریانی “رمانس اسکندر کبیر” از زبان یونانی به عربی، چنین تمثیلی بر روایت افزوده شده باشد؛ تمثیلی که در متن مورد استناد ما نیست. وقتی فرستاده ی “داریوش” از “اسکندر” باژ میخواهد، شاه مقدونیه و یونان خشمگین شده میگوید:
بدو گفت رو پیــــش دارا بگــــوی که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی
که مرغی که زرِین همی خایه کرد بمُـــــرد و ســــرِ باژ بی مایه کــرد
(۸۱۷)
دومین وجه اشتراک و به احتمال “تأثیر” وقتی است که “داریوش” فرمانروای یونان را کودکی معرفی میکند که وقت خود را به بازی باید بگذراند:
” من به تو اندرزمیدهم که به نزد خانواده ی خود بازگردی که از جمله ی بندگان منند. . . . من برایت یک جعبه ی طلا و یک شلاق چرمی فرستادم که باید از میان آنها، یکی را برگزینی. شلاق، نشان میدهد که تو باید از آن، نظم و انضباط را بیاموزی. توپ را فرستادم که نشان میدهم با توجه به سن و سالت، باید بیشتر وقت خود را به بازی گوی و چوگان بگذرانی ” (۵۹).
این داستان طعن آمیز و خوارکننده، در تاریخ “ثعالبی” نیز عیناً نقل شده است:
” فرستاده به سوی دارا بازگشت و او را از آنچه گذشته بود، آگاه کرد. دارا خشمگین شد و دوباره نامه ای سرزنش بار و کوبنده فرستاد و همراه او چوگانی و گویی وباری کنجد فرستاد. با آن، گوشه میزد که او کودکی است که در کار پادشاهی از خود، رأیی ندارد و هنوز باید چون کودکان با گوی و چوگان بازی کند و این که به همین زودی، سپاهی به شمار دانه های کنجد به سوی تو خواهم فرستاد ” (۲۳۵-۲۳۴).
در تاریخ “ثعالبی” ـ که ظاهراً کمتر زیر تأثیر افسانه سازی و بیشتر واقعگرایانه است ـ بابی با عنوان “رفتن اسکندر به سرزمین برهمنان” هست که دو نکته ی تأثیرگذار دارد: نخست، وقتی است که “اسکندر” به سرزمینی میرسد که مردمش زندگی طبیعی و بسیار ساده و مرتاضانه ای دارند و بر این باورند که آدمی، برهنه زاده می شود و باید برهنه از جهان به درآید. این گفته ی حکیمانه بر “اسکندر” کار میکند و در مقام دلجویی میگوید:
” هرچه نیاز دارید، از من بخواهید. بهمنان گفتند: ما از تو زندگی جاوید میخواهیم. اسکندر گفت: آیا بخشیدن زندگی جاوید برای کسی که خود در گرو مرگ است، دست میدهد؟ گفتند: اگر میدانی که هیچ آدمی جاوید نیست، چرا با مردم میجنگی و خون آنان را میریزی و داشته هایشان را می ستانی و به جنگ به سرزمینهایی میروی و زنان و کودکان را هراسان میکنی؟ ” (۲۴۴)
نخستین نکته در این حکایت، این است که “اسکندر” به برهمنان میگوید من که خود فانی ام، نمی توانم بر عمر کسی بیفزایم. این گفته ی حکیمانه در ادبیات عرفانی ما و از قول او در باب نهم “حدیقه الحقیقه” سروده ی “سنائی” و با این مطلع آمده است:
بود بقراط را خُمـــــی مسکــــن بـــــودش آن خـــــم به جای پیراهن
که شاید هم بر پایه ی همین حکایت در تاریخ “ثعالبی” و از قول “اسکندر” ساخته و پرداخته شده است. در آن حکایت، “اسکندر” بر “بقراط” (و در واقع بر “دیوجانِس” یا “دیوژِن” یا Diogenes) وارد شده از او عمر جاوید طلب میکند:
گفت: پیـــــــرم مرا جُوان گردان عجز و ضعف از نهــــاد من بستان
گفت: این از خدای باید خواست از من این خــــواستن نیـاید راست
این ابیات، ترجمه و نقل به معنی پرسش و پاسخ میان “دیوژن” و همراهانش با “اسکندر” در “رمانس اسکندر کبیر” است (۱۲۳-۱۲۲).
دومین نکته، این است که در همین حکایت “اسکندر” برای خود، مأموریتی پیامبرگونه قایل است که گویا از جانب خداوند مأموریت دارد با شرک بستیزد و مردم را به یکتاپرستی فراخواند. این مأموریت گویا الهی است و او نمی تواند از آن سربپیچد:
” من بنده ی خدا هستم و از سوی او فرمان یافته ام و کارم، کار خدا است. . . من از دشمنان خدا، کینه میکشم و دوستانش را نگاه میدارم. کسی نمی تواند جلو فرمان و خواست خدا را بگیرد و فرمان او را به کار نبندد ” (۲۴۴).
نقل و جعل این گونه افسانه ها در روزگاران بعد، به روند اسطوره سازی از “اسکندر” کمک کرده است و به او نقش و رسالتی پیامبرگونه بخشیده و زمینه های لازم را برای احراز عنوان “ذوالقرنین” فراهم آورده است. اینک می توان به “شاهنامه” بازگشت تا دریابیم چگونه یک واقعیت عینی و تاریخی یعنی غارت ثروتهای “هند” به دلیل باورهای دینی و جانبداریهای بی پایه ای که نتیجه ی آمیزش “اسکندر” جهانگشا و تاریخی با “ذوالقرنین” آرمانی است، کار را بر خواننده دشوار می سازد. در سیمایی که “فردوسی” از “اسکندر” ترسیم کرده، به دستور او همه ی گنجینه های تصاحب شده، در دل کوه دفن می شود و دانسته نیست اگر قرار بود بعدها از این غنایم استفاده نشود، چرا گردآوری و به زور گرفته و سپس تباه شود:
دو صـــد بارکــــش خــــواسته برنهاد صد افسر ز گوهر بر آن سر نهاد
به کــــوه اندر آگند چیــــزی که بــود ز دینـــــار وَز گوهــــرِ نابســــــود
چو در کـــــــوه شد گنجهـــــا ناپدیــد کســـــی چهــــــره ی آگننـــده ندید
همه گنــــج با آن که کـــــردش نهان ندیدنـــــد زان پــــس اندر جهــان
ز گنجِ نهــــان کـــرده بر کوهســـار بیـــــاورد با خــــویشتن یادگـــار
(۸۴۱-۸۴۰)
آنچه به ظاهر از این ابیات برمی آید، این است که همه ی گنجها و حتی آن که می توانست بعدها سراغی از گنج بگیرد، تباه شد و از آن همه غنایم، تنها خاطره ای در ذهن “اسکندر” باقی ماند. با رجوع به نسخه ی دیگری از “رمانس اسکندر کبیر نوشته ی کالیستنس دروغین” ـ که “ایرج افشار” انتشار داده ـ چنین دریافت می شود که هدف “اسکندر” از پنهان کردن گنج، این بوده که بعدها هنگام بازگشت از هند، آنها را با خود به “مقدونیه” و “یونان” ببرد:
” و عادت او آن بودی که دو مرد را با خویشتن ببرد از آن گنجها و مال آنچه توانست و آنچه نمی توانست بردی به نهادن گنج و چون گنجها در زمین دفین کردی، آن هر دو مرد را بکُشتی تا باز نگویند و پنداشت که جاویدان عمر او خواهد بودن و آن همه گنجها از بهر آن می نهاد که چون بازگردد، برگیرد. بسیار جایگاه گنج بنهاد که هرگز بدان موضع باز نرسید ” (۲۲).
این گونه کوشش “اسکندر” برای بردن غنایم به کشور خود، دقیقاً همان است که “کالیستنس دروغین” در “رمانس اسکندر کبیر” خود به آن تصریح کرده است و برداشت “شاهنامه” و “دارابنامه ی طرسوسی” از منبعی نامعتبر گرفته شده است:
” اسکندر دستور داد که “پروس” شاه هند را همانند یک “فرمانروا” دفن کنند و سپس غنایم بی اندازه ی خود را از طلا و نقره و جواهر بی شمار با خود برد ” (۱۲۱).
اینک ببینیم “طرسوسی” در “دارابنامه” خود شاید به تبعیت از “شاهنامه” یا “شاهنامه ی منثور ابومنصوری” یا منبعی دیگر، به تباه کردن گنجینه های به یغما بُرده در دریا اشاره میکند:
” اسکندر گفت: ای اسیران هند! بدانید من اینجا که آمده ام، از بهر ولایت و مال و غنیمت و گنج و خزینه نیامده ام. . . اسکندر بفرمود تا همه [دوازده هزار سنگ زرین] را در دریا انداختند و از آن سپس، یکی از آنها را کس نتوانست از آب بیرون آوردن ” (ج ۲، ۲۲۷).
“ثعالبی” ـ که به احتمال “رمانس اسکندر کبیر” را در اختیار داشته ـ زیر تأثیر این آوازه گریها قرار نگرفته می نویسد:
” اسکندر به آنان [اسیران] زینهار داد و چندان غنیمت از خواسته و کالا و جنگ افزار به دست آورد که برون از شمارش بود. کشور “فور” را به چنگ آورد و به گاهِ آن برامد و گنجینه ها را بیرون آورد . . . و آماده ی رفتن شد ” (۲۲۳).
داستان دیگری که در “رمانس اسکندر کبیر” آمده و بر ادبیات روایی و تاریخ ما تأثیر نهاده، داستان گفت و شنودهای “اسکندر” با دانایان راز در هند است که گاه عیناً یا با اندکی دخل و تصرف و شاید هم از رهگذر نسخه هایی متفاوت با هم از همین منبع به “شاهنامه” و تاریخ “ثعالبی” و “دارابنامه” و دیگر اسکندرنامه ها راه یافته است. در “رمانس اسکندر کبیر” از مرتاضانی سخن میرود که “اسکندر” در هند به آنان برمیخورد. اینان زنان و کودکان با رمه ها به بیرون روستا میفرستند و همگی در غارها و زاغه مانندهایی زندگی میکنند. یکی از این مرتاضان به او میگوید ما در این گورخانه ها زندگی میکنم. من روی روی زمین دراز میکشم و خواب کسانی را می بینم که در زیرِ زمین به خواب ابدی فرورفته اند ” (۱۲۲).
تأثیر این دیدار رادر تاریخ “غررالسّیَر” آشکارا می توان یافت:
” برهمنان، مردمی ناتوان و بی چیز بودند و برگزیدگانشان به خردمندی و نیک گفتاری و پارسایی ناموَر بودند. . . آنان همگی سر و پای برهنه و تنها با تن پوشی گیاهی به پیشواز اسکندر آمدند . . . و گفتند: ما زادگان خاکیم؛ از آن آفریده شده ایم و به آن بازمیگردیم و سپس از آن، برانگیخته می شویم . . . ” (۲۴۴-۲۴۳).
یکی دیگر از تأثیرات “رمانس اسکندر کبیر” داستان “درخت سخنگو” است که عیناً در “شاهنامه” آمده و نشان میدهد که یکی از منابع “مِهین نامه ی باستان” ما زیر تأثیر یکی از نسخه های همین منبع یونانی و به احتمال، از روی نسخه ای از یک ترجمه ی سُریانی به عربی در قرون دوم یا سوم هجری به ادبیات روایی و فرهنگی از جمله “شاهنامه ی منثور ابومنصوری” ما راه یافته که منبع اصلی “فردوسی” در سرودن “شاهنامه” ی گران قدر ما بوده است. در این کتاب “اسکندر” و سیصد تن از یارانش به باغی میروند که درختانش به زبان “اردو” (هندی) حرف میزنند و او درنمی یایبد و هندیان نیز حاضر نمی شوند آن سخنان را هشدار دهنده را برای میهمانان خود ترجمه کنند، زیرا از “اسکندر” و یارانش بر جان خود بیمناک می شوند. آن درخت،از مرگ نزدیک “اسکندر” میگوید. سرانجام یک شب هنگامی که ماه از صفحه ی آسمان دارد فرامیرسد، یکی از دو درخت نر و ماده به زبان یونانی به او میگوید:
” ای اسکندر! سالهای عمر تو در حال به سر آمدن است. تو در “بابِل” خواهی مُرد و مردان خودت، تو را میکشند و دیگر نمی توانی مادرت اولِمپیاس” را ببینی، زیرا تو بسیاری از مردم را در آرزوی دیدن مادران و و دوستان و شهرهایشان، کشته ای. به زودی بستگان خودتان، مادر و همسر و خواهرت را هم خواهند کشت ” (۱۳۱-۱۳۰).
در “شاهنامه” آنچه درخت سخنگو به “اسکندر”میگوید، به گونه ای دیگر گفته می شود که بیشتر در سرزنش او به خاطر طبع جهانخواری و کشورگشایی و غارت و مردمکشی است:
ز شـــاهیش چون سال شد بر دو هفت ز تخت بزرگــــی ببــایدش رفت
چنین داد پاســـــخ که این مـــاده شاخ همـــی گوید اندر جهـــان فــراخ
ترا آز، گِـــــردِ جهــــان گشتن است کس آزردن و پادشا کشتن است
نمـــــانــــدت ایدر فــــراوان درنگ مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
نه مـــادرت بیند نه خویشان به روم نه پوشیده رویان آن مــرز و بوم
به شهــــــر کسان مرگت آید نه دیر شود اختر و تاج و تخت از تو سیر
(871)
اما قرینه ای در “شاهنامه” هست که آشکارا نشان میدهد “فردوسی” در “شاهنامه ی منثور منصوری” و به احتمال با رجوع به یکی از نسخه های “رمانس اسکندر کبیر” به توصیف صحنه ای پرداخته که تنها می تواند در ترجمه ی عربی از سریانی “رمانس اسکندر کبیر” بوده باشد. در “شاهنامه” به هنگام اشاره به ازدواج “اسکندر” با “فغستان” دختر “کید” فرمانروای هند به برگزاری مراسم خواستگاری و عروسی به “آیین” و “رسم مسیحایی” اشاره میکند:
بفرمـــود تا هـــر که بخـــرد بُدند بر آن لشکــــر روم مـــوبد بُدند
نشستند و او را به آیین بخواست به رسم مسیحــا و پیوندِ راست
(837)
نکته ی گفتنی این است که “اسکندر مقدونی” در قرن چهارم پیش از میلاد میزیسته اما از آنچه از بیت دوم برمی آید، ازدواج به آیین و رسم “مسیحا” برگزار شده است. به نوشته ی “دوفیکار ـ آئرتس” ((Doufikar-Aerts مترجم متن یونانی به سریانی اندکی پیش از قرن هفتم میلادی، یک “مسیحی نِسطوری” (Nestorian Christian) بوده و طبعاً به هنگام ترجمه در زمان خود، زیر تأثیر باورهای دینی خود، به عمد یا سهو کوشیده از “اسکندر” یک مسیحی باورمند ترسیم کند. گذشته از این در لشکر روم کسی از نوع “موبد” نبوده زیرا “اسکندر” و مردم “مقدونیه” و “یونان” ارباب انواع و “خدایان” خود را می پرستیده اند و ما بارها از قول “کالیستنس دروغین” از قربانی کردن اسبان و آوردن نیاز و نذر به معابد خدایان یاد کرده ایم. در این آیین، واسطه ای میان بندگان و خدایان به نام “موبد” یا بزرگ دینی وجود نمیداشته است. حتی هنگامی که او در پایتخت هخامنشیان و پس از به دار کشیدن خائنان برای سپاهیان و مردم سخن میگوید، به ضرورت بنای معبدی تصریح میکند. او میگوید میخواهم با بهره گیری از آنچه در اینجا به دست آورده ام، دستور دهم معابدی هم برای خدایان به ویژه برای خدایان “Drosabares” بنا کنم، زیرا امیدوارم این خدایان، زمینه را برای برگزاری هرچه باشکوهتر جشن روز تولدم آماده کنند ” (۱۰۶).
داستان دیگری در “رمانس اسکندر کبیر” آمده که به احتمال از همین منبع به “دارابنامه ی طرسوسی” و “هزار و یک شب” راه یافته است. در “رمانس اسکندر کبیر” آمده است که “اسکندر” در نامه ای به استادش “ارسطو” میگوید ما سوار قایقی شدیم و به جزیره ای رفتیم، ما بعد معلوم شد که آنچه ما بر روی آن ایستده بودیم، جزیره نیست؛ بلکه “وال” است. “وال” ناگهان بر اثر گرمای تنوری که بر پشت او نهاده بودند، به ژرفای دریا فرورفت:
” چون ساعتی گذشت، ناگهان آن جانور به اعماق دریا فرورفت. ما فریاد برآوردیم اما آن موجود عظیم الجثه از نظرمان ناپدید شد و همه ی آنان که روی آن بودند و از جمله دوست من . .. هلاک گشتند. ما از این رخداد، در بهتی تمام فرورفتیم و تصور کردیم وحشیانی به ما تاخته اند، اما از آنان نشانی نیافتیم و ما هشت روز تمام در یک دماغه ی سنگی در دریا به سر بردیم ” (۱۲۴).
نخستین تأثیر این اشاره را در “تاریخ بیهقی” یافته ام؛ جایی که نویسنده از مردمی عامه میگوید که “باطل ممتنع” را دوست میدارند چنان که ” احمقی هنگامه سازد و گروهی همچون او گِرد آیند و وی گوید که در فلان دریا، جزیره ای دیدیم . . . و نان پختیم و دیگها نهادیم. چون آتش تیز شد و تپش بدان زمین رسید، از جای برفت. نگاه کردیم، ماهی بود و به فلان کوه چنین و چنان چیزها دیدم . . .و آنچه بدین مانَد از خرافات ” (بیهقی، ۱۳۲۴، ۱۲۸).
در “دارابنامه ی طرسوسی” جهانگشای مقدونی به اتفاق “افلاطون” به جزیره ای می آید تا عجایب ببیند:
” چون نیم فرسنگ برفتند .. . اسکندر و افلاطون بیامدند تا بدان معدن [= جایگاه] نگاه کردند به شیب. ماهی ای دیدند که از آب برآمده بود و آن جزیره بدان عظیمی بر پشت آن ماهی بود و ایشان ندانسته بودند و جزیره پنداشته بودند. چون پیشتر رفتند، آن جزیره و بلندی نماند و زمین بر صفت کوهی شد و صد هزار درخت برآنجا برآمد. . . چون به کناره ی دریا رسیدند، از آن بیست و پنج هزار کشتی، یکی را ندیدند و چنین گویند که آن ماهی [= وال] بود که ایشان جزیره پنداشته بودند و بر پشت او تنور کنده بودند. چون گرمی آتش به ماهی رسید، ماهی از جای خویش برمیده بود و طنابهای کشی را درانیده ” (ج ۲، ۳۸۰).
در “هزار و یک شب” نیز حکایتی هست که “شهرزاد” آن را در شب پانصد و سی و هشتم و به عنوان بخشی از حکایات مربوط به “سِندباد” نقل میکند:
” الغرض، اهل کشتی به خوردن و نوشیدن و لهو و لعب مشغول بودند که ناگه ناخدا در کنار جزیره ایستاده به آواز بلند بانگ برزد که: ای ساکنان کشتی و ای طالبان نجات! بشتابید و به کشتی درآیید که این، نه جزیره است؛ بلکه این ماهی ای است بزرگ که از آب بیرون آمده . . . همین ساعت از جای خود جنبیده، شما را به دریا فروریزد و همگی غرق خواهید شد ” (تسوجی تبریزی، ۱۳۸۳، ۱۲۶۸-۱۲۶۷).
اما یکی دیگر از مضامین مهم در “رمانس اسکندر کبیر” ـ که در اسکندرنامه های ما بازتاب برجسته ای یافته، ترسیم سیمای او به عنوان “مُنجی” و “رهایی بخش” ملل ستم دیده از آسیب قدرتمندان خودی و بیگانه است. او یک بار خطاب به مردم “یونان” آشکارا میگوید: “میخواهم بَربَرها (= ایرانیان) را به تابعین این کشور تبدیل کنم. من به خاطر آزادی آتن با بربرها میجنگم و هیچ آسیبی به شما نمیرسانم ” (۸۴-۸۳). از آنجا که شاهان هخامنشی بارها بر مردم “مقدونیه” و “یونان” پیروز شده و این سرزمینها را به تبعیت خود درآورده اند، او از ضرورت آزاد سازی خودشان از اسارت “داریوش سوم” برای سربازان ملل و اقوام مختلفی میگوید که تنها او می تواند این آرزو را برآورد. او به آنان میگوید:
” به من اعتماد کنید تا با کمک همدیگر، بتوانیم خود را از اسارت بربرها و پارسیان آزاد کنیم ” (۴۵).
او وقتی از فرماندهان سپاه “مقدونیه” خواست برای آزادسازی سرزمین خود به دور او گِرد آیند، همگی به گونه ای از او اطاعت کردند که گویی “صدای فرستاده ی خداوند را می شنوند. اسکندر زرادخانه ی پدر را گشود و میان کسانی که در کنار پدرش با دشمنان جنگیده بودند، اسلحه بخش کرد. . . و به این ترتیب توانست ۷۴ ۶۰۰ تن را به گرد خویش درآورد و مسلح کند ” (۴۷-۴۶).
“اسکندر” چون به “افریقا” میرسد، فرماندهان میهن پرست “لیبی” از او خواهش میکنند که شرّ حکومت و سلطه ی رومیان را از سرشان کوتاه کند (۴۷). برخی از پژوهشگرانی که در باره ی او پس از سال ۳۳۲ ق. م. به “مصر” وارد شد، به او به عنوان “مُنجی” (liberator) نگاه میکردند (رینگ و دیگران، ۱۹۹۴، ۴۹ و ۳۲۰). در “دارابنامه ی طرسوسی” وقتی “اسکندر” به سرزمین “حجاز” میرود، فرزندان حضرت “اسماعیل” از خاندان و تبار حضرت “ابراهیم” (ع) نزد او از ستم امیر “مکّه” می نالند. “اسکندر” به برکناری وتخفیف “شعیب” اشاره میکند:
” اسکندر بفرمود تا امیریِ مکه به “نضر بن کنانه” دادند و شعیب را زیردست او کردند و همه ی عرب را نعمت داد و بنواخت ” (۵۱۴).
در”اقبالنامه” نیز تنی چند از بزرگان “بیت المقدس” دادخواهانه نزد “اسکندر” می آیند و میگویند اهریمنی خداستیز “پرستندگان را جفا میکند” و “همه در هراسند از این دیوزاد” و “اسکندر” آن خانه ی پاک را از آن راهزن دیو میگیرد و خاک سرزمین قدس را به عبیر برمی آمیزد.
در همین بخش دوم “اسکندرنامه” ی “نظامی” شبی روی بسته سروشی ازسوی ایزد بر او پدید می شود و میگوید: “برون زان که داد او جهانبانی ات / به پیغمبری داشت ارزانی ات” و پیشگویی میکند که تو “رهانی جهان را ز بیداد دیو / گرایش نمایی به کیهان خدیو” (ویکی دُرج، ۱۳۹۱، ابیات ۱۹ و ۲۵).
منابع:
افشار، ایرج (مقدمه و کوشش). اسکندرنامه: روایت فارسی کالیستنس دروغین، پرداخته میان قرون ۸-۶٫ تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۴۳٫
بیهقی، ابوالفضل محمد. تاریخ مسعودی. تصحیح قاسم غنی و علی اکبر فیاض. تهران: بانک ملّی، ۱۳۲۴٫
تسوجی تبریزی، عبداللطیف (مترجم). هزار و یک شب. تهران: انتشارات هرمس، چاپ اول، ۱۳۸۳٫
ثعالبی مَرغَنی، حسین بن محمد. شاهنامه ی کهن: پارسیِ تاریخ غررالسّیر. پارسی گردان: سیّد محمد روحانی. مشهد: انتشارات دانشگاه فردوسی، ۱۳۷۲٫
طرسوسی، ابوطاهر محمد. داراب نامه ی طرسوسی. به کوشش ذبیح الله صفا. تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ دوم، ۱۳۵۶٫
فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه ی فردوسی. بر اساس شاهنامه ی چاپ مسکو. تهران: انتشارات پیمان، چاپ هفتم، ۱۳۸۷٫
گریمال، پیر. فرهنگ اساطیر یونان و رُم. ترجمه ی دکتر احمد بهمنش. تهران: امیرکبیر، چاپ دوم، ۱۳۵۶٫
ویکی دُرج. تهران: با همکاری مرکز توسعه ی فن آوری اطلاعات و رسانه های دیجیتال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۹۱٫
Doufikar-Aerts, Justina. C. W. A Hero without Borders: 2 Alexander the Great in the Syriac and Arabic Tradition. in: Fictional Storytelling in the Medieval Eastern Mediterranean and Beyond. 2016, pp. 190-207.
Ring et al. Pausanias: Description of Greece. London, England, Ubiquity Press, 1994.
Wolohojian, Albert Mugrdich. The Romance of Alexander the Great, by Pseudo-Callisthenes. Translated from Armenian Version with an introduction, Columbia University Press, New York and London, 1969.