این مقاله را به اشتراک بگذارید
خودکشی ژنرال
حکایتِ طنز منتشرنشدهای از ایرج پزشکزاد
زندهیاد ایرج پزشکزاد سالها پیش حکایتِ «خودکشی ژنرال» را نوشته بود که قرار بود این متن در «مجموعه حکایتهای رستم صولتان» منتشر شود، اما این حکایت از انتشار جا ماند و پس از سه دهه، بخشهایی از آن برای نخستینبار در روزنامه سازندگی (۲۵ دی ۱۴۰۰) منتشر شد و اکنون متن کامل آن بدون سانسور در وبسایت مدومه می خوانید. پزشکزاد در ابتدای «حکایت» (آنطور که خودش بر آن نام نهاده) دلایل نگارش آن را اینطور توضیح میدهد:
«یکی از روزنامههای فارسیزبان لندن، ترجمه مصاحبه آقای اردشیر زاهدی با آندرو ویتلی، گزارشگر بیبیسی – راجع به وقایع روزهای بحرانی سال ۱۳۵۷- را درج کرده بود. این تیتر درشت آن توجه بنده را جلب کرد: «سفر هایزر امرای ارتش را سردرگم کرد. یکی از آنها پیش من آمد و گفت مرا بکُشید، آنها نمیتوانستند هضم کنند که هایزر به آنها بگوید به شاه خودشان وفادار نباشند.»
فکر کردم حتما غلط چاپی است. مگر میشود یک امیر ارتش پیش یک نفر برود و بگوید: مرا بکُشد! به متن مراجعه کردم. دیدم نهخیر، اشتباه چاپی نیست! سوال و جواب اینطور بوده است:
ویتلی: در آخر کار، شاید ماموریت ژنرال هایزر اثر منفی داشت و به همپاشیدن روحیه ارتش انجامید.
زاهدی: من کاملا با شما شما موافقم. بسیاری از امرا نزد من میآمدند. یکی از آنان از من خواست او را با تیر بزنم. سفر ژنرال هایزر به ایران آنان را سردرگمتر کرده بود. آنها فکر میکردند که ماموریت او این است که به آنها بگوید: به پادشاه خودتان وفادار نباشید! و آنها قادر به هضم موضوع نبودند.
حیراتانگیز است. باورکردنی نیست! ولی دلیلی هم نداریم که در صحت قول راوی تردید کنیم. چه نفعی میتواند داشته باشد که در این باب خلاف واقع بگوید؟
این مساله از چند روز پیش، فکر بنده را به خود مشغول داشته است. اولا موضوع سادهای نیست. درست فکرش را بکنید: یک امیر ارتش، چون فکر کرده ژنرال آمریکایی ماموریت دارد به او بگوید «به پادشاه خود وفادار نباش!» به فکر خودکشی، آنهم به دست دیگری میافتد.
آخر، اگر پادشاه اینقدر عزیز است که فقط پیشنهاد وفادارنبودن به او، امیر ارتش را به فداکردن حیات گرانمایه مصمم میکند، طبیعیترش این است که ابتدا پیشنهاددهنده را بکُشد، بعد به فکر خودکشی بیفتد، حالا آن هنر را نکرده یا نتوانسته بکند و میخواهد خودش را به تلافی این کوتاهی نابود کند. چرا به سراع دیگری، آنهم یک غیرنظامی میرود و از او چنین درخواست نامعقولی میکند؟
از طرف دیگر، در فکرم که این امیر متقاضی تیرخوردن، به چه حسابی و به چه نحوی این درخواست خود را مطرح کرده است. این هم مساله سادهای نیست که آدم برود، ابتدا به ساکن، یقه یکی را بگیرد که آقا، بیا مرا بکش!
شما در منزلتان نشستهاید، در میزنند: کیه؟ – امیر ارتش. چه فرماشی دارید؟- لطفا مرا با تیر بزنید!
یا شما اگر خدای ناخواسته، به هر دلیلی، یکروز پیش یک نفر بروید و بلامقدمه بگویید: آقا خواهش میکنم مرا با تیر بزنید! به احتمال قوی، خیلی هم که صبور و باگذشت باشد و پلیس و بیمارستان خبر نکند، – خیلی ببخشید، بهجای یک تیر، یک پسگردنی به شما میزند و از خانهاش بیرونتان میاندازد که برایش دردسری درست نکنید.
پس کار پیچیدهای است! مقدمهچینی میخواهد، دلیل و برهان میخواهد، مجیزگفتن میخواهد، خواهش و تمنی میخواهد، و حتی تحمل شنیدن و بدوبیراه میخواهد. نتیجه اینکه بنده برای هضم این موضوع، سعی کردم صحنه دیدار این امیر با آقای زاهدی و گفتوگوی آنها را تصور کنم. این تصور بنده از آن دیدار است. شما اگر بتوانید صحنه را جور دیگری مسجم کنید، نمیدانم، درهرحال، بهنظر بنده، این خودکشی به دست غیر، به هیچ حسابی جور درنمیآید، مگر…»
***
صحنه اول: در منزل تیمسار
تیمسار با تلفن مشغول صحبت است.
تیمسار: نهخیر آقا… البته بنده هم اطلاع دارم، ولی قطعی نیست. سعی میکنیم منصرفشان کنیم. تازه منصرف هم که نشوند، تشریف میبرند و چند هفته بعد به سلامتی مراجعت میفرمایند… نهخیر، مگر ۲۸ مرداد نبود که آدمهای ضعیف خودشان را باختند، بعد هم دیدید که با چه تشریفات باشکوهی مراجعت فرمودند. تا ما هستیم و تا این قطره خون در رگهامان… بله؟… اختیار دارید! مگر ممکن است آمریکا این دوست وفادار و این تنها جزیره ثبات در منطقه را ول کند به امید خدا؟ آنهم، با آن خرس شمالی که مترصد افتادن میوه رسیده است!… نهخیر، خاطرجمع باشید آنها را ول کنید! ما که هستیم… حالا بعد مفصل صحبتش را میکنیم، پای تلفن نمیشود… نهخیر، امشب نمیتوانم. امشب از قضا، با یکی از محارم اعلیحضرت قرار دارم. البته سعی میکنم اگر خبر پشتپرده تازهای بود، از ایشان بگیرم… نه، میماند برای فردا صبح… نه، ساعت یازدهونیم تشریف بیاورید که از همانجا برویم ناهار، قرار ناهارمان که همان جای آندفعه است؟… بسیار خب… نه، زودتر نمیتوانم، وعده دارم… بسیار خب، قربان شما، تا فردا ساعت یازدهونیم.
صحنه دوم: در منزل زاهدی
زاهدی: نهخیر، خواهش میکنم، تیمسار. ولی چون آنقدر تأکید کردید که موضوع سرّی و حیاتی است و هیچکس در اطراف نباشد، مستخدمین را به بهانهای بیرون فرستادم. نتیجه اینکه کسی نیست یک فنجان چای خدمتتان بیاورد.
تیمسار: هیچ لزومی ندارد. بنده فقط صبحها یک استکان چای کمرنگ میخورم که بیشتر قنداغ است تا چای، شب که اصلا و ابدا.
زاهدی: پس، از این پسته و آجیل میل بفرمایید!
تیمسار: نه، مرسی. طبیب، بهخاطر اسید اورایکم، پسته و انواع آجیل را برای بنده، قدغن کرده.
زاهدی: هرطور راحتید. خب، میفرمودید.
تیمسار: جناب آقای زاهدی، جنابعالی حتما از مراتب اردات و اخلاص بنده نسبت به مرحوم تیمسار اطلاع دارید.
زاهدی: بله، بله، البته.
تیمسار: یعنی باید گفت که ارتباط بنده با مرحوم تیمسار درواقع یک رابطه مرید و مراد بود.
زاهدی: لطف دارید؛ خیلی ممنونم.
تیمسار: البته در جریان قیام ملی ۲۸ مرداد بنده متأسفانه در ایران نبودم تا امکانات ناقابل خودم را در خدمت هدف مقدس ایشان قرار بدهم. ولی به محض مراجعت به دستبوسشان رفتم و عرض کردم سرباز در اختیار فرمانده است و آماده هرگونه فداکاری و جانفشانی، ایشان هم خیلی اظهار مرحمت و عنایت فرمودند.
زاهدی: خیلی ممنون، ولی…
تیمسار: بهنظر بنده، اگر بشود در طول تاریخ سههزارساله این کشور، از سه نفر بهعنوان قهرمانان عظمت و افتخار این سرزمین آریایی اسم برد، اول شاهنشاه آریامهر، بعد کوروش کبیر و سومی بدون شک مرحوم تیمسار بودند.
زاهدی: خیلی متشکرم. تیمسار، ولی چون من باید آخر شب شرفیاب بشوم، ممنون میشوم که امرتان را بفرمایید.
تیمسار: صددرصد در خانه تنها هستیم؟
زاهدی: صددرصد!
تیمسار: یک تقاضایی از حضورتان دارم که ممکن است در وهله اول بهنظرتان عجیب بیابد. اما قبلا باید به بنده قول بدهید که اگر انجام تقاضایم برایتان مقدور نبود، موضوع بین بنده و جنابعالی کاملا محرمانه بماند.
زاهدی: چشم، اطاعت میکنم. قول میدهم.
تیمسار: یعنی، هم از نظر شخص بنده و هم از نظر مصالح مملکتی، در این ایام پرآشوب، ضرورت دارد که موضوع کاملا محرمانه و بهاصطلاح تاپسیکرت بماند.
زاهدی: البته، البته، خاطرتان جمع باشد.
تیمسار: یعنی هیچکس نباید از این ملاقات ما مطلع شود. اینکه عرض میکنم هیچکس، البته و صدالبته، هیچکس شامل ذات مبارکملوکانه نمیشود. چون هیچ سربازی نمیتواند رازی را از فرمانده معظم خودش پنهان کند.
زاهدی: البته، البته.
(تیمسار ناگهان اسلحه کلت خود را از جلد بیرون میکشد)
زاهدی: (نگران) این چیه؟… چرا… چرا… ششلول میکشید؟ مگر خدای نکرده…؟
تیمسار: نه، نگران نباشید، موضوع چیز دیگری است.
زاهدی: موضوع چیه، تیمسار؟
تیمسار: موضوع این است که آمدهام از حضورتان تقاضا کنم، به پاس ارادت بنده به مرحوم تیمسار و لطف و عنایتی که ایشان به بنده داشتند، قبول زحمت بفرمایید و بنده را با این کُلت بزنید.
زاهدی: هیچ نمیفهمم.
تیمسار: مسأله بغرنجی نیست. تقاضا میکنم بنده را با تیر بزنید.
زاهدی: یعنی بزنم بکُشم؟
تیمسار: بله، قربان.
زاهدی: شوخی میفرمایید؟
تیمسار: نهخیر، خیلی جدی عرض میکنم.
زاهدی: یعنی واقعا میخواهید…؟
تیمسار: بله، واقعا.
زاهدی: مگر خدای نکرده… آخر یعنی چه؟ چرا؟ به چه علت؟
تیمسار: وقتی قبول کردید علتش را عرض میکنم.
زاهدی: تیمسار، من هنوز باور نمیکنم که جدی حرف میزنید، یا من حالم سرجا نیست یا جنابعالی… اجاره بفرمایید بنده یک گیلاس ویسکی برای خودم بریزم شاید… برای جنابعالی هم بریزم؟
تیمسار: نهخیر، متشکرم، دکتر بهخاطر کلسترولم، مشروبات الکی را قدغن کرده.
زاهدی: تازه، اگر شما واقعا میخواهید بمیرید، چرا خودتان زحمت تیراندازی را تقبل نمیفرمایید؟ ما خودکشی شنیده بودیم، اما خودکشی به وسیله یکی دیگر را نشنیده بودیم!
تیمسار: واله، مسأله این است که بنده وقتی در ژاندامری بودم یک گروهبان که قصد خودکشی داشت یک گلوله به مغزش شلیک کرد ولی نمرد و از مرگ نجاتش دادند. اما تا آخر عمر فلج بود و سربارِ خانوادهاش. فکر کردم یکی دیگر میتواند اگر گلوله اول کاری نبود، گلوله دوم را هم شلیک کند.
زاهدی: دو گلوله خودکشی به مغز هم در تاریخ خودکشیها سابقه ندارد.
تیمسار: سرعت تیراندازی بنده در تمام ارتش مشهور خاصوعام است. بنده اوائل خدمتم فرمانده گردان مسلسل ضدهوایی بودم.
زاهدی: اگر اینقدر سرعت دارید، خودتان دوتا گلوله شلیک کنید! اگر سرعتش را دارید، لابد یک چیزی کم دارید. این کار یکقدری جرأت و شهامت لازم دارد.
تیمسار: خواهش میکنم! در هر چیز بنده شک میکنید در جرأت و شهامتم شک نفرمایید! بنده در ژاندامری که بودم، در میدان های جنگ با اشرار…
زاهدی: پس چرا برای خودکشی منتِ دیگری را میکشید؟ راستش را بگویید. قضیه از چه قرار است؟
تیمسار: ناچارم مشکل اساسی را بیپرده عرض کنم. علت اینکه شخصا اقدام نمیکنم، اوامر مطاع مبارک ملوکانه است، که به همه ما، بهخصوص به شخص بنده، دستور اکید فرمودهاند یک قطره خون نباید ریخته شود و میدانید که برای سرباز، چه فرمان یزدان چه فرمان شاه.
زاهدی: منظور ایشان خونِ مردم بوده، خونِ خودتان که اختیارش دست خودتان است. وانگهی اگر همچو دستوری دادهاند، شامل حالِ من هم میشود. تازه، شما تیرانداز بهتر از من پیدا نکردهاید؟ آخر چرا من؟ چرا من که خدمت وظیفه هم نرفتهام و به عمرم به یک تفنگ یا طپانچه دست نزدهام؟
تیمسار: جناب آقای زاهدی. نمیدانم شما به روح عقیده دارید. یا نه، ولی من اعتقاد دارم و مطمئنم اگر به دست فرزند یک قهرمان ملی شاهپرست کشته شوم، تا ابدیت روحم با آرامش و شادی قرین خواهد بود. تیراندازی از فاصله نزدیک هم…
زاهدی: خدا پدرتان را بیامرزد، تیمسار! حسابهای عجیبی میکنید! مملکت آتش گرفته، شما فکر آسایش روحتان هستید!
(از بیرون خانه صدای تظاهرات شنیده میشود: «ما همه سرباز توایم خمینی»)
زاهدی: بفرمایید! خدا از آسمان رساند. یک نوک پا تشریف ببرید بیرون توی این جماعت، به یک چشم بههمزدن، بیمنت، منظورتان را انجام میدهند.
تیمسار: بروم که فردا بگویند یک امیر جانباز شاهنشاه به دست اراذلواوباش، با چوب و چماق کشته شد؟!
زاهدی: واله تیسمار، یا من یک چیزیم میشود یا شما! بهنظرم بهتر این است که شما، علیرغم اسیداوریک و کلسترول، یک گیلاس ویسکی میل بفرمایید شاید متوجه بشوید که چه میفرمایید و چه تقاضایی از من میکنید، آخر عقل و شعور هم چیز خوبی است. من بیایم در خانه خودم یک تیمسار را بکشم؟!
تیمسار: اگر قبول بفرمایید، محل اجرا را جای دیگری قرار میدهیم. مثلا پشت همین باغ شما بیابان و تپه ماهور است. در خدمتتان میرویم دویستسیصد قدم بالاتر، آن بالا، روی ماهتان را میبوسم و عرض خداحافظی میکنم. بعد از یک مختصر دعای نیایش برای سلامت و عزت و شوکت ذات مبارک ملوکانه، جنابعالی درست اینجا را نشانه میگیرید و ماشه را میکشید.
زاهدی: اینجا یا جای دیگر، بالاخره آدمکُشی است، قتل است. قاتل هم…
تیمسار: کسی چه میفهمد کار شماست؟ مطلقا هیچکس خبر ندارد که من امشب پیش شما آمدهام. وانگهی…
زاهدی: این چه حرف سبکی است که میزنید! کسی هم نفهمد، خودم که میفهمم. اصلا از جنبه مسئولیت قانونیاش هم…
تیمسار: اولا مسئولیت شما مطلقا مطرح نیست. بعد از شلیک، اثر انگشتتان را از روی اسلحه پاک میکنید. بعد، دستهاش را میگذارید توی دست من. ثانیا، من یک نامه، در دو نسخه نوشتهام که یکی منزل است، یکی هم در جیبم، که تمام مسئولیت را شخصا به عهده گرفتهام. اگر اجازه بفرمایید برایتان بخوانم.
زاهدی: نهخیر، هیچ لازم نیست بخوانید. من اصلا آمادگی شنیدن این مهملات بچگانه را ندارم.
تیمسار: اگر اجازه بفرمایید بخوانم، علت را هم که استفسار میفرمودید، خواهید دانست.
زاهدی: نهخیر اجازه نمیدهم.
تیمسار: شما را به روح مرحوم تیمسار اجازه بفرمایید! خیلی کوتاه و مختصر است.
(تیمسار، ایستاده به حالت خبردار، نامه را میخواند)
«خدا شاه میهن،
در این لحظات خطیر که اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران فرمانده، قصد ترک میهن عزیز را داشته و ژنرال آمریکایی هایزر به کشور ما مسافرت نموده و فکر میکنیم ماموریت دارد به ما، امیران جان برکف، بگوید که به پادشاه خود وفادار نباشید، اینجانب یک امیرِ جان برکف ارتش شاهنشاهی، پاسخاً به این ژنرال و با توجه بهفرموده فردوسی: «مرا مرگ بهتر از آن زندگی/ که سالار باشم کنم بندگی» درعین سلامت عقل و هشیاری، آگاهاً به زندگی خود، درحال ادای احترام نظامی در برابر تمثال مبارک ملوکانه، خاتمه و صریحاً اعلام که هیچکس مسئول مرگ من نبوده و شخصاً مسئولیت آن را به عهده گرفته و در این دمِ آخر با صدای رسا فریاد میزنم: جاوید شاه»
البته بعد از امضا، نامونامخانوادگی و اسم پدر و شماره شناسنامه و سِمَت را ذکر کردهام.
زاهدی: (خوشحال) پس بهاینترتیب صددرصد روشن است که باید اجرای این تصمیم را به بعد موکول کنید.
تیمسار: چرا؟ به چه علت؟
زاهدی: مگر قرار نیست در برابر تمثال مبارک ملوکانه خودکشی کنید یا به خیال شما، من شما را خودکشی کنم؟ خب، ایراد اینجاست که تمثال مهیا نیست، اینجا، اتاقهای ما را همین دوسهروزه رنگ میکردند، تمثال اعلیحضرت را گذاشتهاند توی زیرزمین کلیدش هم پیش نوکر ماست که امشب مرخصش کردهام. تازه، اگر هم بود فایده نداشت، چون تمثال خیلی بزرگ است که با قابش چهلپنجاه کیلو وزن دارد و دو نفری هم سرش را میگرفتیم، زورمان نمیرسید تا بالای تپه ببریمش.
تیمسار: این البته اشکال عمدهای است. اگر میدانستم از منزل یک تمثال همراه میآوردم. ولی این هم مهم نیست. چون تصویر اعلیحضرت در تمام سلولهای مغز من هست، در جانم… گرچه… گرچه (در جیبهای خود میگردد) گرچه، این اشکال هم برطرفشدنی است (یک اسکانس صدتومانی از جیب درمیآورد و روی میز میگذارد) اینهم تمثال مبارک ملوکانه، دیگر بهانه نگیرید!
زاهدی: مقابلِ تمثالِ روی اسکانس میخواهید خودکشی کنید؟!
تیمسار: چه فرقی میکند؟ تمثال بزرگ و کوچک ندارد. گرچه… (اسکانس هزار ریالی را در جیبش میگذارد و بهجای آن یک اسکانس ۲۰ ریالی بیرون میآورد) گرچه این اسکانسهای کوچک تمثالشان انگار شکیلتر و روشنتر است.
زاهدی: از این اشکالات عملی خودکشی که بگذریم، تازه میرسیم به علت تصمیم شما، اینطور که میگویید، بهخاطر آمدن ژنرال هایزر به ایران تصمیم به خودکشی گرفتهاید.
تیمسار: بله، برای یک امیرِ فداییِ شاهنشاه، دیگر زندگی چه ارزشی دارد وقتی یک ژنرال خارجی سرش را بیاندازد پایین و بیاید در مملکت و…
زاهدی: تیمسار، لطفا قسمت مربوط به مسافرت ژنرال هایزر را یکبارِ دیگر بخوانید!
تیمسار: (میخواند) «…و ژنرال آمریکایی هایزر به کشور ما مسافرت نموده و فکر میکنیم ماموریت دارد به ما، امیران جانبرکف، بگوید به پادشاه خود وفادار نباشید، اینجانب…»
زاهدی: تا همینجا کافی است شما فکر میکنید که ماموریت دارد به شما بگوید به پادشاه خودتان وفادار نباشید یا واقعا گفته است؟
تیمسار: فکر میکنیم ماموریت دارد بگوید.
زاهدی: فکر میکنید که حرف نشد، شاید اصلا نگفت!
تیمسار: آمدیم و گفت؟!
زاهدی: اگر هم گفت وحی مُنزل که نیست. وفاداری هم که به فرمان کسی نیست! اگر فردا یکی بیاید به شما بگوید که مثلا به خانمتان وفادار نباشید، چه میکنید؟
تیمسار: میزنم تو دهنش، با تعصب ناموسی ما نمیشود شوخی کرد!
زاهد: خب، این ژنرال هم اگر گفت، بزنید تو دهنش! چرا این تعصب ناموسی را نسبت به پادشاهتان به خرج نمیدهید؟
تیمسار: آخر، دراینباره اوامری صادر نفرمودهاند.
زاهدی: خب، اگر فردا خمینی آمد و باز، گفت: شاه نباشد جمهوری باشد، چون اوامری صادر نفرمودهاند، شما…
تیمسار: اگر اعلیحضرت تشریف نداشته باشند و اوامری هم صادر نفرموده باشند ناچاریم تا تعیینِ تکلیف و صدور اوامرِ مطاع ملوکانه، در مناقشات سیاسی، بیطرفی اعلام کنیم، البته با نیت جانفشانی در راه عزت و شوکت ذات اقدس همایونی.
زاهدی: بههرحال، این ژنرال تا امروز که چیزی نگفته است. شما تا فردا پسفردا هم صبر کنید. اگر گفت، آن وقت شما تشریف بیاورید یک فکری برای کارتان بکنیم.
تیمسار: (کلت را غلاف میکند) فقط بهخاطر ارادت به شخص جنابعالی و به احترام ارادت دیرینه به روانشاد مرحوم تیمسار، اوامرتان را اطاعت میکنم.
زاهدی: (زیرلب) شکر خدا، یک اوامری صادر شد که شما اطاعت کنید!
تیمسار: چی فرمودید؟
زاهدی: هیچی، عرضی نکردم.
تیمسار: پس استدعا دارم موضوع تقاضای بنده کاملا محرمانه پیش خودتان بماند. البته همانطور که عرض کردم، این قید محرمانه، شامل ذات مبارک ملوکانه نیست، ما از معظمله چیزی پنهان نداریم.
زاهدی: البته، البته، متوجهام.
تیمسار: تمنا دارم عرض بندگی و دستبوسی بنده و خانم را به حضور مبارک والاحضرت مهناز ابلاغ بفرمایید!
سازندگی/ شماره ۱۰۷۷ / ۲۵ دی ۱۴۰۰