این مقاله را به اشتراک بگذارید
ایرج پزشکزاد در ۹۴ سالگی در آمریکا درگذشت
پنجاه سال دوستی با ایرج پزشکزاد
فریدون مجلسی
نویسنده کمنظیر و طنزپرداز یگانه، ایرج پزشکزاد در ۹۴ سالگی درحالیکه تقریبا بینایی و تحرک خود را به دلیل درد زانو، از دست داده بود و از ریهاش در حدود ۲۹ درصدی بیشتر کارایی نداشت، و در همان حال که در همین وضع کرونا را شکست داده و از آن جَسته بود، شمعِ وجودش خاموش شد و درگذشت. آرزویش این بود برگردد به وطن: جاییکه بزرگترین رمان طنز فارسی یعنی «داییجان ناپلئون» را نوشته بود؛ جاییکه شخصیتهایش در آن خلق شده بودند و تا به امروز در حافظه ما ماندهاند: سعید با جمله معروفش: «من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سهوربعکم بعدازظهر، عاشق شدم.»، داییجان ناپلئون با عبارتِ ماندگارِ «کار کار انگلیسیها است»، اسداله میرزا با طنزِ «سانفرانسیسکو»گفتنش، مشقاسم با دیالوگِ شیرینِ «دروغ چرا، تا قبر آ آ آ…»، و شخصیتهای دیگری چون آسپیران غیاثآبادی، شیرعلی قصاب، دوستعلیخان و.. که هر کدام در جای خود، یک طبقه از جامعه ایرانی را بازنمایی میکردند.
برای من که پنجاه سال سابقه ارادت و دوستی با او داشتم، چه در زمانی که در وزارت امورخارجه رییس مستقیم من بود و چه در دیدارهای خصوصی و جمعی و چه در چندبار دیدار در فرانسه محضرش مغتنم و آموزنده و مفرح بود و از فقدانش بسیار متأسفم. او عمری ضمن به کاریکاتورکشیدنِ مسائلِ سیاسی و اجتماعی ایران، لبخند بر لب ما میآورد، و حالا من هم ترجیح میدهم به شیوه خودش با بازگویی خاطرهای از او -که در یکی از کتابهایش هم اشارهای گذرا به آن کرده- در رفتنش نیز موجب لبخندی شوم.
ایرج پزشکزاد با روزنامهنگار نامدار تورج فرازمند از زمان دانشجویی بسیار دوست بود. تعریف میکرد که روزی بارانی سرمهای و کفش مشکیِ نویی را که از یکی از فروشگاههای بزرگ خریده بودند پوشیده بودند که در خیابان با جوانی که خاطره خوبی از او نداشتند برخورد میکنند. آن جوان با نگاهی به سراپای متحدالشکل آنها میاندازد و میگوید کفش و لباس نو رسیده است! تورج فرازمند خوشش نمیآید و با شیطنت میگوید، مگر تو سهم خودش را نگرفتهای؟ جوان میگوید سهم چی؟ فرازمند میگوید: مگر نمیدانی به سفارت بودجهای دادهاند که برای دانشجویان با ارائه اشتغال به تحصیل کفش و بارانی نو بدهند. جوان حیرتزده به آنها و کفش و لباسشان نگاه میکند، و پزشکزاد میگوید: باید بروی به بخش کنسولی و کفش و بارانی خودت را بگیری، اما مواظب باشد، به این آسانی نمیدهند، میخواهند برای خودشان بردارند، منکر میشوند و باید اصرار و داد و بیداد کنی تا مثل ما حق خودت را بگیری. جوان نگاه دیگری به آنها میکند و میرود! آنها از نتیجه این شیطنت بیخبر بودند تا روزی در جایی آن جوان را میبینند که سراغشان میآید و با فحش و دشنام که پدرسوختهها آبروی مرا بردید! میگویند چطور؟ و جوان توضیح میدهد که روز بعد به کنسولگری میرود و کفش و بارانی خودش را میخواهد. به او میگویند مگر اینجا لباسفروشی است، کفش و بارانی کدام است؟ جوان داد و بیداد راه میاندازد که چرا حق دانشجویان را میخورید؟ عاقبت در آن بخش به او میگویند اصلا کار دانشجویان با امور دانشجویی است و به رئیس امور دانشجویان سفارت تلفن میکنند و به او میگوید او را بفرستید بیاید بالا. جوان به اتاق مسئول امور دانشجویی میرود و ماجرا را درباره تخصیص بودجه برای بارانی و کفش دانشجویان میگوید و حق خودش را میخواهد! سرپرست دانشجویان که شناخت بیشتری از برخی سوابق دانشجویان داشت میگوید برای آن جوان چای میآوردند. و سپس با خونسردی میگوید: درواقع چنین اعتباری بوده و کفش و بارانی هم خریداری شده و برای آنکه میان بچهها سوتفاهمی پیش نیاید ترجیح دادهاند توزیع آن را به خودشان واگذار کنند. و سپس میگوید: آیا شما تورج فرازمند و ایرج پزشکزاد را میشناسید؟ جوان میگوید بله، و سرپرست امور دانشجویان میگوید: خب، کار آسان شد، درواقع ما کل بارانیها و کفشها را برای تقسیم به آنها سپردهایم. چرا به اینجا آمدهای؟ برو سراغ آنها و سلام مرا برسان و بگو از آن بارانیها و کفشها، یک بارانی و یک جفت کفش هم به تو بدهند! و جوان فریبخورده خشمگین از مردمآزاری دوستانش، سراغ کارش میرود، تا آن روز که آنها را میبیند و با چند فحش آبدار تلافی میکند.
سازندگی/ شماره ۱۰۷۷ / ۲۵ دی ۱۴۰۰