این مقاله را به اشتراک بگذارید
خوانش رمان «ظلمت شب یلدا» نوشتهی امین فقیری
برپایه ی نظریه ی قدرت / دانش “میشل فوکو”
جواد اسحاقیان
تا کنون کتابها، مقالات و گفتارهای متعددی به زبان فارسی یا انگلیسی در باره ی نظریه ی “فوکو” (Foucault) بر محوریّت “قدرت / دانش” خوانده ایم یا کوشیده ایم به سویه های گوناگون معنایی و اهمیت آن پی ببریم. با این همه این نوشته ها، بیش از آنچه “مشخص” باشد، “مجرّد” و انتزاعی می نموده اند. من در آغاز این نوشته و پیش از خوانش رمانس تاریخی “ظلمت شب یلدا” (۱۳۹۹) میخواهم جوهر اندیشه ی “فوکو” را به زبان ساده و با ذکر مثالهایی مشخص و شفاف برای خواننده توضیح دهم تا تصوری روشن از مناسبات موجود و متقابل میان “قدرت / دانش” از نظر این فیلسوف فرانسوی داشته باشد و به یاری آن بتوانم ذهنیت چیره بر این رمان را دست کم در پهنه ی فلسفی ـ اجتماعی ترسیم کنم.
ما معمولاً دو مفهوم “قدرت” (Power ) و “دانش” (Knowledge ) را جداگانه به کار می بریم. “قدرت” ناظر به سویه های سیاسی و “دانش” در بر دارنده ی جنبه های آموزشی و “شناخت شناسی” ((Epistemology است که به کار شناخت حقیقت و خودمان می آید. در تاریخ فلسفه، این دو مفهوم از روزگار “افلاطون” (Plato ) در “جمهوریت” (Republic) و “ارسطو” (Aristotle) در “سیاست” (Politics) و در روزگار مدرن از فلاسفه ای سیاست اندیش مانند “هابز” (Hobbes) در “لِویاتان” (Leviathan) و “لاک” (Locke ) در “دو رساله در باره ی حکومت” (Two Treatises of Government) به طور مستقل در باره ی این دو مفهوم مهم نوشته اند اما ارزش عمده ی نگاه “فوکو” بیشتر پرداختن به این مهم است که این دو مفهوم را پشت و روی یک سکه دانسته زیرا به باور او “قدرت” بدون “دانش” و برعکس، معنایی واقعی ندارند. به همین دلیل، او این مفهوم را با “واو” ربط (“وَ”) به کار نمی برد و ترجیح میدهد با “ممیّز” (“/”) بنویسد تا بر مفهومی کلّی تر دلالت کند و آن را یک واحد معنایی بدانند.
به نظر “فوکو” این دو مفهوم، پیوندی پویا و دوسویه با هم دارند و تصور یکی بدون دیگری، ممکن نیست. دانشجویان برجسته تری که از “دانشگاه صنعتی شریف” فارغ التحصیل می شوند، شانس بیشتر و بهتری برای ارتقا و تکمیل تحصیلات عالی، تصاحب و احراز مقام و منزلت علمی، ادبی، فرهنگی و مدیریت در دانشگاههای بسیار برجسته ی آمریکا و کانادا و کشورهای پیشرفته ی اروپایی دارند. پروفسور “مریم میرزاخانی” مدرک کارشناسی خود را در این دانشگاه میگیرد اما در سال ۲۰۰۸ با درجه ی دکترا در دانشگاههای “پرینستون” (Princeton ) و “هاروارد” (Harvard ) و یک سال بعد به عنوان “پروفسور” در “دانشگاه پرینستون” تدریس میکند. او در سال ۲۰۱۴ جایزه ی افتخارآمیز “فیلدز” (Fields) را در رشته ی ریاضی دریافت میکند و نخستین زن ایرانی است که نه تنها چنین جایزه ی ارزنده ای را دریافت میکند، بلکه نخستین ریاضیدان زن ایرانی است که به عضویت “آدکادمی علوم آمریکا” برگزیده می شود. دانشنامه ی انگلیسی “Wikipedia” دست کم هفده جایزه، عنوان، سِمَت و مقام و نشان علمی برای او برمی شمارد. بی گمان، این اندازه ظرفیتهای علمی و کشف و حل پیچیده ترین مسائل ریاضی بر “دانش” او دلالت میکند، اما همین “دانش” ابزاری برای کسب “قدرت” و احراز برجسته ترین سِمَتهای علمی، دانشگاهی و اجتماعی او در سطحی جهانی هم می شود. “نهاد زنان سازمان ملل” در سال ۱۳۹۸ او را یکی از هفت دانشمند زن تأثیرگذار در سطح جهان معرفی میکند و زاد روز او (۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۶) به عنوان “روز جهانی زن در ریاضیات” نامگذاری می شود. این مثال، آشکارا نشان میدهد که این گفته ی “فوکو” که “قدرت” به باور مارکسیستها تنها از “زیرساخت اقتصادی” (Infrastructure )نشأت میگیرد و “روبنای اجتماعی” (Superstructure ) یعنی نهادهای مدنی، ساختارهای فرهنگی، هنری، سیاسی، حقوقی و ایده ئولوژیک، زیر تأثیر مستقیم عوامل زیربنایی قرار دارد، نارسا است و نظریه ی فراگیری نیست. در این حال، “دانش” این ریاضیدان بیمانند، از خودِ او یک “قدرت” می سازد؛ قدرتی که می تواند جذب کانونهای قدرت علمی ایالات متحد آمریکا مانند دانشگاهها یا سازمان “ناسا” شود تا بهتر بتواند “قدرت” معنوی خود را تثبیت کند.
با این همه، ارزش کشف تازه ی مناسبات “قدرت / دانش” در نظریه ی “فوکو” تنها این نیست که یک نابغه ی ریاضی خود می تواند به تبلوری از “قدرت” و شناخت و پرورش و ارتقای تواناییهای بالقوه ی خود واقف شود؛ بلکه این نیز هست که چگونه کانونهای “قدرت” اقتصادی – سیاسی می توانند با حمایت و جذب این گونه دارندگان “دانش / قدرت” ها در سطح جهانی، آنها را به خود جذب و جلب کنند و خود به تواناییها و ظرفیتهایی در دانش دست یابند که پیش از این، نمیداشته اند. بخشی از “قدرت” موجود در گنجینه های علمی و فنی و فرهنگی در “ایالات متحد آمریکا” سرمایه گذاری روی همین “شکار مغزها” است. وقتی “فوکو” از “قدرت” سخن میگوید، گاه به آن گونه از “نظام آموزشی” نظر دارد که می تواند ساز و کارهای لازم را برای ایجاد “قدرت” برای خود و دیگری فراهم آورد. “فوکو” میگوید:
“هر گونه نظام آموزشی، ابزاری برای حفظ و تبدیل گفتمانها به دانش و قدرتی به کار میرود که در خدمت آن دو قرار دارد ” (فوکو، ۱۹۷۱، ۱۹).
“میرزاخانی” اگر در ایران میماند، حد اکثر از یک “دبیر ریاضی” موفق در سطح کشور فراتر نمیرفت، زیرا ساختار اقتصادی و صنعتی و علمی ما چندان نیازی به پرورش نوابغ علمی نداشت. درآمدهای سرشار نفتی ایران به ویژه در سال ۱۳۵۴ ـ که به بیست میلیارد دلار میرسید ـ جایی برای خلق و پرورش و بهره جویی کارآمد از نوابغ باقی نمیگذاشت. درآمدها از “طبیعت” و منابع زیرزمینی به دست می آمد، نه از ذخایر عظیم مغزها و نیروی انسانی. وقتی دو قرن و نیم پیش “دکارت” ((Descartes دریافت که “من می اندیشم، پس هستم” (I think, therefore I am) به کشفی دست یافت که متأسفانه ما هنوز هم درنیافته ایم. او گفت: خاستگاه ثروت و قدرت واقعی، در مغز است نه فقط در طبیعت و توان دستهای ما.
یکی از خطاهای فکری ما، همسان و مترادف دانستن “قدرت” با توان سرکوب، کسب درآمد و سرمایه های هنگفت و بادآورده ای است که در نتیجه ی تصادفها و موقعیتهای استثنایی و گاه از راه نامشروع و “مافیای قدرت” یا بهره کشی سرمایه داران از نیروی کار و غارت منابع طبیعی به دست می آید. “فوکو” البته این گونه “قدرت” را انکار نمیکند، اما “قدرت” را به همین موارد معدود هم محدود و منحصر نمیکند و برداشتی دقیقتر و عمیقتر از این دو مفهوم دارد. “فردوسی” بی گمان به اعتبار پایگاه و جایگاه اقتصادی، در روزگار خود جایگاه برجسته ای نمی داشته، اما به دلیل احیای تاریخ، اسطوره ها و فرهنگ و هویت ملّی ما، دارای چنان “قدرت” ی است که تا کنون هیچ یک از شاعران ایران زمین، به آن دست نیافته اند. “قدرت” او به این اعتبار، از “قدرت” نظامی “صفاریان” و “سامانیان” در احیای هویت ایران پیشا-اسلامی و باستان کمتر نیست. تأثیر سترگ او بر خلق آثار حماسی و ملی پس از خود تا امروز، در جهان تالی ندارد. با این همه، یک نکته ی دیگر را هم از نظر دور نباید داشت: “شاهنامه” در عصری پدید آمد که “قدرت” های نیمه مستقل ملّی و بومی و میراثدار تاریخ و فرهنگ ملّی هنوز به حیات خود ادامه میدادند وغیر مستقیم، او را به خلق حماسه ی ملّی ایران برمی انگیختند. شخصیتی ملّی و نخبه ای فرهنگی مانند “ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی” نخستین وزیر دانشمند “سلطان محمود عزنوی” از اولین حامیان سیاسی شاعر در خلق بزرگترین حماسه ی ملّی ما بوده است. “حُیی قتیبه” عامل و کارگزار وصول خراج در “توس” شاعر را از پرداخت خراج و درآمد زمین معاف داشت و با بهره جویی از “قدرت” سیایی – اقتصادی خود، در حمایت اولیه ی “فردوسی” نقش میداشته و شاعر او را به “آزاده” بودن، ستوده است. هدف من از نقل این گونه نمونه ها، اشاره به مناسباتی است که از نظر “فوکو” میان “قدرت” سیاسی ـ اقتصادی از یک سو و “دانش” از سوی دیگر وجود دارد.
“شکسپیر” (Shakespeare )در سال ۱۵۹۳ منظومه ی عاشقانه ی “ونوس و آدونیس” (Venus and Adonis)و سال بعد منظومه ی روایی “تجاوز به لوکرس” (The Rape of Lucrece ) را به “اِرل” یا کُنت “سوتامپتون” (Southampton ) از اشراف مهم انگلستان تقدیم میکند و به تقدیم خود نیز می بالد. این اشراف زاده طبعاً املاک و دارایی خود و دقیقتر بگوییم “قدرت” خویش را برای آوازه و بقای نام خود کافی نمیداند و بنابراین با حمایت مالی از شاعر و درام نویس نابغه ی کشورش، برای ماندگاری نام خود در تاریخ ادبی و فرهنگی سرزمینش هم میکوشد. “شکسپیر” نیز برای خلق آثار بیمانند خود، به پشتیبانی مالی اشراف نیاز دارد و با تقدیم برخی آثار خود به اشراف برجسته و فرهنگ دوست، هم خود به “قدرت” و شهرت و منزلت اجتماعی میرسد، هم امکان خلق آثارماندگاری را برای خویش فراهم می آورد. این نمونه ها، نشان میدهد که چگونه میان “قدرت” و “دانش” پیوندی استوار هست و هر یک می تواند در خدمت دیگری قرار گیرد.
“دانشگاه پهلوی” یا “دانشگاه شیراز” کنونی پیشینه ای طولانی (از ۱۳۲۵ تا کنون) دارد اما ساختار علمی و فنی و کتابها و مواد و منابع درسی آن به ویژه در رشته های مهندسی از دوره ی کارشناسی گرفته تا مقطع دکتری بر پایه ی همان ساختار آموزشی “دانشگاه پنسیلوانیا” (Pennsylvania) University طراحی شده و فیزیکدان معروف آمریکایی و رئیس این دانشگاه “گایلورد پی. هاردوِل” (Gaylord P. Hardwell) در فاصله ی سالهای ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۰ آن را بنیان نهاد که پس از “دانشگاه تهران” دومین رتبه را در دانشگاههای سراسر ایران داشت. از آنجا که فارغ التحصیلان این دانشگاه در رشته های علمی، فنی و مهندسی استادانی آمریکایی و برجسته داشتند و منابع و کتابهای درسی آنها از روی منابع درسی همان دانشگاه آمریکایی الگوبرداری شده بود، بیدرنگ راهی آمریکا می شدند تا شانس بیشتری برای ادامه ی تحصیلات تکمیلی یا اشتغال و کاریابی و احراز مقامها و پستهای مدیریتی داشته باشند. به این ترتیب از یک سو نخبه ترین دانشجویان ما به هزینه ی دولت تحصیلات دانشگاهی خود را به پایان میرساندند بی آن که “وزارت علوم” و “وزارت صنایع” و دیگر نهادهای علمی و فنی از این اندازه سرمایه گذاری، کوچکترین بهره ای ببرند. از سوی دیگر، برنامه ریزان دانشگاهی و صاحبان صنایع و شرکتها در رشته های فنی بی هیچ گونه سرمایه گذاری، بهترین فارغ التحصیلان و نخبگان علمی و فنی و مهندسی ما را جذب میکردند. “فرار مغزها” ((Brain Drain به اعتبار اقتصاد سیاسی، یکی از علل فقر علمی در کشورهای توسعه نیافته و یکی از کارتهای برنده در دست امپریالیسم جهانی به سرکردگی ایالات متحد آمریکا بود که با جلب و جذب مغزهای متفکر و نیروهای کارآمد یعنی بهره جویی از “دانش” بر “قدرت” اقتصادی و فرهنگی خود می افزود؛ گویی همه چیز به گونه ای برنامه ریزی شده بود که ما به هزینه ی خود، متخصص و کارشناس و مغزهای متفکر و نیروهای کارآمد تربیت کنیم و دو دستی آنها را به کشوری تقدیم کنیم که این دانشگاه را برای خود بنیان نهاده بود. وقتی “فوکو” از “مناسبات دوجانبه ی دانش / قدرت” می نویسد، به همین مفهوم اشاره میکند:
” قدرت و دانش پا به پای یکدیگر حرکت میکنند. هیچ گونه قدرتی بدون ارتباط با قدرت دانش و همپیوندی آن دو با هم، وجود ندارد و هیچ گونه دانشی هم در همان زمان، نمی تواند از مناسبات قدرت، فارغ باشد ” (فوکو، ۱۹۷۹، ۲۲۸).
“فوکو” در جلد اول کتاب “تاریخ جنسیّت” ((The History of Sexuality, 1978 میگوید: “قدرت” چیزی بیش از آن است که عملاً به وجود می آید؛ بیشتر چیزی از نوع “استراتژی” است تا مالکیت. قدرت را باید چیزی از نوع “فعل” دانست نه “اسم”؛ چیزی خیلی بیشتر و مهمتر از آن چیزی است که بشود به ژرفایش پی برد:
” قدرت را باید به عنوان نیرویی در نظر گرفت که آدمی را مقیّد میکند و کارکردی چون زنجیر دارد. . . قدرت، چیزی است که به کار گرفته می شود و کارکردی مانند یک سازمان و تشکیلات دارد. . . در این حال، افراد در حکم عاملان اجرای قدرت هستند، نه کسانی که از قدرت بهره مند می شوند ” (فوکو، ۱۹۸۰، ۹۸).
با چنین نگاهی به برداشت “فوکو” از “قدرت / دانش” درمی یابیم که چگونه رئیس هیأت امنای دانشگاه پهلوی سابق (اسدالله علم، وزیردربار)، دکتر “عیسی صدّیق”، رئیس دانشگاه، استاندار فارس، مدیر عامل سازمان برنامه، مدیر عامل شرکت ملی نفت (دکتر “منوچهر اقبال”) همگی به راه اندازی و اجرای پروژه ای کمک کرده اند که تا اندازه ای به اهداف امپریالیستی “ایالات متحد آمریکا” به عنوان یک “قدرت” عظیم اقتصادی ـ سیاسی خدمت میکرده اند و متوجه نیّات پلید “قدرت” بیگانه نبوده اند و به تعبیر رسای “فوکو” تنها “عاملان اجرای قدرت” بوده اند.
این که “فوکو” میگوید ” قدرت را باید به عنوان عاملی در نظر گرفت که آدمی را مقیّد میکند و کارکردی چون زنجیر دارد ” عملاً در تجربه و تحقیقی مصداق می یابد که به عنوان مثال می آوریم. این تحقیق نشان داد که در کشور “پاکستان” چگونه یک نهاد و تشکیلات گسترده ی مذهبی، به افکار عمومی جهت میدهد؛ ایده ئولوژی لازم و مناسب را برای نیروهای سرکوبگر فراهم می آورد و خوراک لازم را برای نیروی انسانی شاغل در نهادهای دولتی، حقوقی، آموزشی و سیاسی تهیه میکند و دولت به عنوان تنها مرجع اجرایی و تجسم “قدرت” با بهره جویی از آن تشکیلات و این نهادها، حاکمیت بلامنازع خود را بر میلیونها شهروند کشور برقرار میکند.
تحقیقی که در مورد سه گروه مرکب از کارمندان دولت، مقامات لشکری و نیز شخصیتهای مذهبی به عمل آمد، نشان داد که مقامات وابسته به سومین گروه بیش از دو گروه دیگر در برقراری سلطه ی دولت بر ساختارهای اجتماعی و سیاسی کشور پاکستان نقش دارند. کل کسانی که در این تحقیق مشارکت داشتند، بیست و پنج تن و به پنج گروه بخش شده بودند و از طریق مصاحبه با سه گروه یاد شده، اطلاعات قابل اعتنا و ارزنده ای گردآوری کردند. به نوشته ی “ریچاردز” این تحقیق اطلاعاتی راهگشا و کاربردی به پژوهشگران و مصاحبه کنندگان در مورد کسانی در جامعه داد که به افکار عمومی و آموزشی در کل کشور شکل میدادند. (ریچاردز، ۱۹۹۶). جلسات مصاحبه ۳۰ تا ۹۰ دقیقه طول میکشید و از مصاحبه شوندگان میخواستند تا برداشت و نظر خود را در مورد قدرت، دانش، امنیت و سیاست گذاریهای تحصیلی و آموزشی توضیح دهند. پاسخهای مصاحبه شوندگان با تحلیلهایی پساساختگرایانه و با توجه به دیدگاه فوکو و بر محور پیوند میان مؤلفه های قدرت، زبان و تجربه های نهادینه و زیست شده مورد بررسی و تفسیر قرار میگرفت (گیوِن، ۲۰۰۸، ۶-۵).
این پژوهش نشان داد که آن همه ادعاهای دولت در مورد سرمایه گذاری برای ترویج آموزش ملی در کشور، پایه ای نداشته است. در این تحقیق معلوم شد که گروههای به حاشیه رانده و کسانی که ساختارهای دولت صدایشان را خاموش و سرکوب کرده، به دلیل نداشتن منابع مالی، وجود تضادها و ناهماهنگیهای ساختاری، تعصبات اجتماعی و مدیریت ناکارآمد، از زیور آموزش بی بهره مانده اند. زنان واقشار محروم و فقیر از جمله قربانیان اصلی اقلیت قدرتمند و حاکم بر جامعه بوده اند (سَمیر، ۲۰۱۹).
با تأملی بیشتر بر این تحقیق، متوجه می شویم که نظریه پردازان متشرع در تدوین راهبردهای آموزشی، ایده ئولوژی، تربیت نیروی انسانی لازم برای تحقق اهداف خود، تا چه اندازه کوشا هستند. مافیای نیرومند نظامیان – که بخش اعظم اقتصاد کشور را در انحصار خود دارند ـ با بهره جویی از این رهنمودها، پروژه های لازم را برای تحقق و سرکوب نیروهای مخالف احتمالی سازماندهی میکنند و نهادهای دولتی مانند کارمندان حوزه های قضایی، اداری، امنیتی و فرهنگی، بسترهای لازم را برای تربیت نیروهای کارآمد و فرمانبر آماده میکنند. این روند با روی کار آمدن ژنرال “ضیاء الحق” و برانداختن دولت قانونی “ذوالفقار علی بوتو” رهبر “حزب مردم پاکستان” ((P. P. P. و ترور دخترش “بی نظیر بوتو” پس از پیروزی در انتخابات نخست وزیری به وسیله ی یکی از همین تشکیلات شبه نظامی مذهبی، آخرین دستاوردهای مبارزات حزبی، کنشهای اجتماعی و قانونی، نهادهای مدنی مستقل و نمودهای مدرنیته را در کشور یکسره تباه کرد و کشور را به کندویی برای زنبورانی تبدیل کرد که به تعبیر زیبای “سعدی” عسل نمیدهند، اما به یقین نیش میزنند. آنچه “فوکو” از آن به “آموزش” تعبیر میکند، همان است که به ساختار “قدرت” در این کشور شکل و معنی میدهد.
امروزه بخشی از “دانش” به “آی. تی.” ((information technology اختصاص یافته که کارش بهره جویی از رایانه برای ذخیره سازی، بازیابی، انتقال داده ها و اطلاعات اشخاص حقیقی یا حقوقی و نهادها است. با داده هایی که در یک “کارت ملی هوشمند” در مرکز بررسی و کنترل داده ها و اطلاعات وجود دارد، می توان میزان سپرده ها، درآمدها، هزینه ها، خرید و فروش و حتی چند و چون و نوع آنها را هم رصد کرد؛ از خرید بلیت اتوبوس و قطار و هواپیما گرفته تا مسیرهای رفته و برگشته و ریز و درشت اقلامی را که با این کارت هوشمند خریداری و تهیه شده، می توان برآورد کرد. دوربینهای مخفی در فروشگاهها و فضاهای روشنفکری و تفریحگاهها، فرودگاهها و کانونهای تجمع، می توانند به کارِ گردآوری اطلاعات بیایند. این گونه “دانش” هرچند گاه عملاً مفید واقع می شود و به کار خدمت رسانی اجتماعی بیاید، در بسیاری از موارد هم به ابزاری برای کنترل ذهن، رفتار، کنش فردی و اجتماعی تبدیل می شود. اینجا است که باز پای “قدرت” به میان می آید و شخص احساس میکند هر لحظه در زندگی خود، زیر نظر و مراقبت و نظارت قرار دارد. به این دلیل، “دانش” یک شمشیر دولبه است و به قول “برنستین” (Bernstein ) مدیر بخش تحقیقات جامعه شناختی در “دانشگاه لندن” ـ که چهل سال از عمر خود را صرف پژوهش در مورد نظامهای آموزشی و تعلیم و تربیت کرده است ـ ” هم می تواند به کار توزیع قدرت بیاید، هم هنجارها و شیوه هایی برای کنترل اجتماعی ابداع کند” (برنستین، ۱۹۷۱، ۴۷).
اینک به یک نکته ی دیگر و به تعبیری “باریکتر ز مو” اشاره کنیم. “فوکو” با “قدرت” مخالفتی ندارد و حتی آن را می ستاید و این گونه برداشت، درست در برابر آن گونه برداشت در نگرشهای مارکسیستی مانند “لویی آلتوسر” (L. Althusser) قرار دارد که پیوسته “قدرت” را “ابزار دولت سرکوبگر” (Repressive State Apparatus )تصور میکرد. به باور “فوکو” دولتی که “قدرت” نداشته باشد، کارآمد و پایدار نیست مانند دولت “احمد شاه قاجار” و دولتی که فاقد “دانش” است، با وجود “قَدَر قدرتی” مشروعیت و محبوبیتی ندارد و به زودی فرومی پاشد، هر چند به دلیل قدرت سیاسی و اقتصادی اش، می تواند امر اصلاحات و پیشرفت اجتماعی و مدرنیزاسیون را به پیش ببرد اما قادر نیست روند پویای “مدرنیته” و “دموکراسی” را در جامعه متحقق سازد؛ مانند حکومت خودکامه ی “رضا شاه پهلوی” که حتی وزرای مورد اعتمادش هم بر جان خود بیمناک بودند و کمتر فرهیخته ای از نوع “علی اکبر داور” وزیر عدلیه، از آسیب خودکامگی اش، بر فردای خود ایمن نبود و پیش از این که مانند “تیمورتاش” ـ که تاج بر سر “اعلیحضرت” نهاده بود ـ به غضب “رضا شاه” گرفتار شود، خود با خوردن تریاک، خودکشی کرد. این دقیقه، نکته ی مهمی است و به ما کمک میکند تا درک فراگیرتری از دو مفهوم به هم وابسته ی “قدرت” و “دانش” داشته باشیم. اگر “قدرت” سیاسی ـ اقتصادی دولت با “دانش” یعنی مدیریت عالی کشورداری به وسیله ی دانشمندان و فرهیختگان و نخبگان سیاسی، اقتصادی و فرهنگی همراه نباشد، امیدی به بقای آن نیست.
“فوکو” طبعاً با طرح دو مفهوم به هم وابسته ی “قدرت / دانش” به نیروی توانمندی هم اشاره میکند که در برابر “قدرت” حاکم ایستادگی میکند. او میگوید هر جا “دربار”ی هست، “رعیت” نیز هست. “رعیت” تا زمانی که به سلاح “دانش” و “خودآگاهی طبقاتی و ملّی نرسیده، تابع محض “قدرت” است. اما به محض این که به یاری “دانش” خود و محیطش را شناخت، خود به نمودی از “قدرت” در قاعده ی هرم و سلسله مراتب اجتماعی تبدیل می شود و در برابر “رأس” این هرم قدرت می ایستد. او میگوید: قدرت باید در تمام بدنه ی جامعه پخش و ساماندهی شود. در نظامهای تمامیت خواه، همه ی “قدرت” در نوک و بالای هرم اجتماعی و گاه تنها در یک شخص متمرکز شده، به سراسر بدنه ی جامعه و به رده های پایین تر اجتماعی، نمیرسد. اگر جوامع سرمایه داری پیشرفته ـ که مطلقاً زیر تأثیر انحصارات و کارتلهای صنعتی و مالی قرار ندارند و استقلال نسبی دارند ـ توانایی تبدیل به نظامهای خودکامه را ندارند، به این دلیل است که “قدرت” به گونه ای نسبی میان بسیاری از نهادهای قانونگذاری، جامعه ی مدنی، سندیکاها، اتحادیه ها، رسانه ها و شبکه های عظیم اطلاع رسانی و سازمانهای غیردولتی و نیروهای سیاسی، تقسیم شده است. او میگوید امروزه، هیچ قدرتی “مطلق” نیست:
” به باور او، افراد نباید تنها به عنوان کسانی تصور شوند که روابط قدرت را می پذیرند؛ بلکه جایگاه قدرت همان جا است که در برابر آن، مقاومت نیز می شود. به این ترتیب، نظریه پردازی “فوکو” در مورد “قدرت” ما را ناگزیر میکند که برداشت تازه ای از آن به دست آوریم که مطابق آن، نه تنها خود قدرت، بلکه نقشی که افراد در مناسبات قدرت ایفا می کنند – چه آنان که تابع قدرت هستند و آن را می پذیرند، چه آنان که در مناسبات میان خود و نهادهای مختلف اما مخالف نقشی فعال ایفا میکنند ـ باید مورد توجه قرار گیرند ” (فوکو، ۱۹۸۸، ۳۸).
“فردوسی” در “شاهنامه” به یاری “دانش” و آگاهی از میراث گران بهای فرهنگ پیشاـ اسلامی و ملّی خود، به جنگ دو نیروی مهاجم به ایران، یعنی “ترک” و “تازی” میرود. نماد تبار تازی را در “نامه ی باستان” شفافتر از دیگران “ضحاک” نمایندگی میکند که از “دشت سواران نیزه گذار” و به اغوای شیطان و برای رسیدن به “قدرت” پدر خود “مرداس” را به بیوفایی تباه میکند و حکومت او بر ایران زمین، یکی از تاریکترین روزگاران در تاریخ اساطیری ما است؛ عصری که “ندانست جز کژّی آموختن / جز از کشتن و غارت و سوختن”. در نامه ی “یزدگرد سوم” به “توس” از تازندگان به ایران و ناهمواران و ناشسته رویان مهاجم به ایران زمین، از اوصافی چون “مارخواران اهرمن چهرگان” و “زاغ ساران بی آب و رنگ” یاد میکند.
دومین دشمن سرسخت و کهن سرزمین اهورایی، “ترک تبار”انی هستند که روشن ترین نمودشان را در “تورانیان” باید دید. در نبرد کوتاه مدت “گُردآفرید” با “سهراب” در “دژ سپید” ، “گُردآفرید” سپاه مهاجم را “ترک” میخواند و “سهراب” را از این تبار نمیداند و میگوید “که ترکان ز ایران نیابند جفت” و در نامه ای به “کیکاووس” می نویسد که من “سواران ترکان بسی دیده ام”. تجاوزهای مرزی ترکان به ایران زمین تا روزگار “کیخسرو” ادامه دارد. با این همه، اوج تجلی و پیروزی “دانش” بر “قدرت” در “شاهنامه” خلق بزرگترین حماسه ی ملّی به زبان و شعر فارسی است؛ آن هم در روزگاری که به اشاره ی “سلطان محمود غزنوی” ـ که عنوان “سلطان”ی خودرا از خلیفه ی عباسی (“القادر بالله”) گرفته و به دستور “احمد بن حسن میمندی” وزیر سلطان قرار است دیوانهای دولتی از روزگار او به زبان تازی نوشته شود که کوششی در جهت تباه و فراموش سازی زبان فارسی دری، هویت، حافظه ی تاریخی و ملی ما به شمار میرفت. به یقین می توان گفت که “شاهنامه” نمود عینی پیروزی “دانش” بر “قدرت” سیاسی خلیفه ی عباسی و نماینده اش “سلطان محمود غزنوی” در ایران بود. این که “فوکو” میگوید “جایگاه قدرت همان جا است که در برابر آن مقاومت می شود” به همین دقیقه اشاره میکند.
“شکسپیر” البته از حمایتهای مادّی و معنوی برخی از توانگران فرهیخته برخوردار می شود، اما هیچ گاه از مبارزه با دربار و افشای فساد و توطئه های چیره بر آن در روزگار خود، باز نمی ایستد. “هاملت” (Hamlet) نقطه ی اوج این افشاگری سیاسی در اثری است که زمان و مکان یا “زمینه” ((setting نمایشنامه به دلایلی که به گفتن نیاز ندارد، به “دانمارک” انتقال می یابد. توطئه و تبانی قتل شاه قانونی دانمارک به وسیله “کلادیوس” ((Claudius عموی “هملت” و مادر او “گرترود” ((Gertrude برای تصاحب تاج پادشاهی با ریختن زهر در گوش برادر به هنگام خواب و حفظ عنوان ملکه و ازدواج با قاتل شوهر وفادار و مهربان از یک سو و کوشش شاه غاصب سلطنت برای کشتن برادرزاده در کشتی ای که او را به تبعیدگاه میفرستد، شباهت زیادی به توطئه ی کشتن “سهراب” در خواب به وسیله ی “هومان” و “بارمان” و به اشاره ی “افراسیاب” یا “شاه ترکان” دارد. شاه غاصب دانمارک، به قدرت رسیدن رقیب احتمالی را برنمی تابد و “افراسیاب” از شناسایی و تبانی احتمالی “رستم” و “سهراب” بر ضد خود نگران است:
پدر را نبــــاید که دانـــد پســـر که بندد دل و جـــان به مهر پدر
از آن پس بسازید سهـــراب را ببندید یک شب بر او خواب را
(فردوسی، ۱۳۸۷، ۱۸۹)
این گونه افشاگری توطئه های درباری که اشارات پوشیده ای به سلطنت “الیزابت” (Elizabeth ) ملکه ی انگلستان در سده ی شانزدهم دارد، نوعی تقابل و مناسبات چند سویه ی “دانش” با “قدرت” و مبارزه میان طبقات و لایه های اجتماعی پایین جامعه به نمایندگی از طرف “شکسپیر” و تبلور “دانش” با سلسله مراتب اجتماعی ـ سیاسی در هرم “قدرت” (ملکه “الیزابت”) است.
***
رمانس عاشقانه ـ تاریخی “ظلمت شب یلدا” از آنجا آغاز می شود که “عیسی” تندیس ساز برجسته و خلاق بی آن که “یلدا” دختر “ملک التجار” یکی از توانگرترین رجال ایران را در روزگار صفویه شاید در رؤیا یا حالتی از جنس “مکاشفه” و “مراقبه” دیده باشد، دوازده مجسمه مانند او میتراشد و مایه ی اعجاب “یلدا” و خانواده ی او می شود. “عیسی” – که نامش یادآور حضرت “عیسی مسیح” و نمادی از “جان بخشی” (فقیری، ۱۳۹۹، ۲۲) به سنگ و چوب و اشیای بیجان است ـ دوازده تندیس را در عمارتی می سازد که باز “تلمیحی” (Allusion )به “دوازده حواری” آن حضرت یا به تعبیری دیگر، نمادی از “تمامیت روانی” است و چنان که میدانیم عدد “دوازده” قداستی دارد که در روان شناسی و اسطوره شناسی، به کار تحلیل می آید. “یلدا” یک بار به “ماهی” همدم و شریک زندگی “ملک التجار” و در همان حال دایه و رایزن فرزانه و “یاریگر” (Helper) خود میگوید:
” اگر دقت کنی، هر دوازده مجسمه منم. همه، یکی هستند؛ گویی درآینه تکثیر شده اند؛ یلدا دختر ملک التجار شیرازی هستند ” (۸۴).
آنچه در این کار خلاقانه اهمیت دارد، “چشمان” شخصیت و دلداده ی بعدی “عیسی” است که باز نویسنده از رمان “چشمهایش” نوشته ی “بزرگ علوی” به گونه ای دیگر، الهام گرفته است. او بی آن که “یلدا” را دیده باشد، چشمانی در تندیس برایش می آفریند که همانندی خاصی با چشمان اثیری “یلدا” دارد. با این همه “امامقلی خان” پسر “الله قلیخان” (عموی “شاه عباس”) فرمانده سپاه ایران در جنوب، بر “یلدا” مهر افکنده و میخواهد او را نیز به شبستان خود بیاورد که در زیبایی و دانایی همتا ندارد. آنچه در خوانش من از این رمانس اهمیت دارد، پرداختن به سه محور “دانش” (تواناییهای هنری “عیسی”، “عشق بی اندازه ی دلدادگان به هم، تواناییهای بدنی و مهارتهای مبارزه ی “عیسی” با دشمنان، بازیابی خودآگاهی “ملک التجار” پدر “یلدا” و ناامیدی از پیوستن به “کانون قدرت” متعلق به “الله قلیخان” و کوشش برای رهایی خویش و خانواده از آسیب “امامقلی خان” خواستگار دخترش و نیز “الله قلیخان” شخصیت دوم قدرتمند در کشور پس از “شاه عباس” و سپس طرح مسائل مربوط به “قدرت” و نمودهایش و آن چیزی است که بر سر دو خانواده ی “عیسی” و “ملک التجار” میرود. خود عنوان رمان یادآور بیت معروف “حافظ” است که “صحبت حکّام” را “ظلمت شب یلدا” میداند و در نهایت، نقش “مقاومت” این شخصیتها، “سلطان عبدالحمید” وزیر دانا و ایرانی سلطان هند، امپراتور بزرگ هند و همسرش “تاج بانو” دختر “سلطان عبدالحمید” وخوش نویس شیرازی و نیز مردم و “عیاران” شیراز در برابر کانون “قدرت” است.
- “دانش” (Knowledge): دانش به عنوان یکی از پایه های معنوی قدرت را نخستین بار در “میرزا کاظم ادریس” پدر خوش نویس و هنرمند “عیسی” می بینیم که عشق و علاقه به خوش نویسی را پیش از مرگِ نا به هنگام خود به فرزند به میراث نهاده است. “عیسی” با توانایی بیش از اندازه و استثنایی خود، می تواند این خطوط را برجسته سازد و به نوشته، جان تازه ای ببخشد که بیمانند به نظر می آید و آوازه ی او در این زمینه از همان روزگار جوانی، تحسین همگان را برمی انگیزد. یکی از نقاط عطف رمان وقتی است که “عیسی” در حال تراشیدن آخرین تندیس در تالار “ملک التجار” است تا با اتمام آن، مقدمات برای آماده سازی مراسم عقد “یلدا” با “امامقلی خان” فراهم شود. این که هنرمندی بی آن که موضوع کار خود را ببیند و بر پایه ی آن تندیسی خلق کند که به ویژه چشمهایشان در تمام ظرایف و جاذبه ها مانند یکدیگر باشند، از گونه ای هوشیاری ژرف و “دانش” به گونه ای ناخودآگاهانه مایه میگیردد. وقتی “ماهی” این واقعیت و اعجاز را به یلدا” میگوید، باورش نمی شود. اما همین اعجاز، مقدمه ای برای باور به فرابینی “عیسی” و بردن دل به نزد او می شود:
” یلدا یک متری عقب رفت. نگاه خریدارانه ای به مجسمه انداخت، اما انگار فوران خون از شقیقه هایش شروع شد و به گونه ها دوید: “ای وای!” دیگر چیزی نگفت. یکی دست انداخته بود و قلبش را در چنگال گرفته بود و سرپنجه های تیزش را در رگ و پی آن، فروبرده بود. احساس ضعف میکرد اما چه حس عجیب و زیبایی!
” این که خودِ منم. این منم که اینجا ایستاده است. کار چه کسی است این؟
“جوان است. نامش عیسی است.” همان پیامبری که مُرده را زنده میکرد. بقیه را نگاه کنید. ده ستونی که اینجا می بینید، همه از مرمرند. باید ده مجسمه ی دیگر از دل آنها
بیرون بیاید؛ مجسمه هایی که خانه را با دست خود نگه داشته اند تا فرونریزد. . . کار کسی است که در عمرش یک نظر هم شما را ندیده است ” (۴۴-۴۳).
بار دیگر وقتی گذار “عیسی” به هند میافتد تا از آسیب جاسوسان “الله قلی خان” در پناه و حمایت “سلطان حمید” وزیر خوش نویس امپراتور هند قرار گیرد، ارتجالاَ به امپراتور هند میگوید من می توانم بدون دیدن کسی و تنها با لمس دست او، تندیسی از وی بیافرینم که با خودش مو نزند. “خورشید بانو” دختر امپراتور ـ بی آن که خود بداند چه میکند و تنها از سر بازیگوشی و کنجکاویهای زنانه به جای کنیزکی و بی آن که خود دیده شود به عنوان دهمین کنیز ـ دست خود را دو بار از درزی در پرده، در دست “عیسی” می نهد:
” اما وقتی دستهای آخرین نفر را لمس کرد، برقی عجیب سراسر بدنش را درنوردید. آب دهانش خشک شد؛ حالتی شبیه ضعف برایش پیش آمد. زانوها توان این که او را سرِ پا نگه دارند، نداشتند. . . . دستها را محکم در دست گرفت. از آن طرف پرده، صدای نفسهای پریشانی را می شنید. این بار احساس کرد قفسه ی سینه اش خالی است. قلب سرِ جایش نیست. . . با زحمت بسیار لب به سخن گشود: ” این، بماند؛ باقی بروند ” (۲۹۰).
جمعه ای دیگر تندیس “خورشید بانو” ـ که همگان می پندارند تندیس کنیزکی باشد ـ آماده است. وقتی “سلطان حمید” با “عیسی” به سروقت تندیس میرود، به تنها چیزی که نمی اندیشد، شباهت خیره کننده ی تندیس به نوه اش “خورشید بانو” است. پس بر جان خود و “عیسی” بیمناک می شود. امپراتور ـ که از اعجاز هنر و دانش، تصور فرابینانه ای ندارد، به اعدام “عیسی” فرمان میدهد و در حضور همگان با تبر سر تندیس را تکه تکه میکند: ” از مجسمه جز تل کوچکی از مرمر خُرد شده، چیزی باقی نماند ” (۳۰۲).
این احتمال میرود که آنچه ما از آن به “دانش” تعبیر میکنیم، با آنچه از “شهود” (Intuition ) و “فرابینی” (Transcendence) در آثار عرفانی و اساطیری می شناسیم، اندک تفاوتی داشته باشد. با این همه باید دانست که خاستگاه جوشش و آفرینش هنری در هنرمندان، بیش از آنچه به میزان دانش آکادمیک و تحصیلی پیوندی داشته باشد، با بخشی از “ناخودآگاهی” (Unconsciousness) او ارتباط دارد که بیش از آنچه بر واقعیت بیرون نظر داشته باشد، به تجربه ی درونی، عاطفی، فردی و فرازمینی او پیوند دارد؛ یعنی آن لطیفه ای که عرفا مرکزش را در “قلب سلیم” و به تعبیر خداوندگار عرفان ما “دل اسپید همچون برف” میدانسته اند. او سیمای “زن اثیری” یا “یلدا” و دیگر بار “خورشید بانو” را نادیده در جایی از “ناخودآگاهی خویش” دیده که به شرح درنمی آید و شگف تر این که چون “یلدا” تندیس خود را می بیند، دل به نزد او می برد و میگوید: ” انگار یکی حبّه ای از آتش در دلم انداخته” (۴۴). “خورشید بانو” هم که دو بار دست “عیسی” را در دستان خود گرفته، نادیده بر تندیس ساز مهر می افکند: “من با تماس دست آن جوان، آتش گرفته ام. . . او آتش درون خود را در جام من ریخت” (۲۹۵).
اما گونه ای از “دانش” تجربه های زیسته ی وزیر اعظم شیرازی در دربار امپراتور هند است که دختر “سلطان حمید” را به زنی گرفته است. او از جهان هنر و ارزش آن بی بهره افتاده است و به ناچار به قتل “عیسی” در انظار همگان اشاره میکند. اکنون دیگر هنگام آن است که وزیر دانای خوش نویسی و هنرشناس، “دانش” و تجربه ی هنری خویش را به امپراتور نشان دهد و ثابت کند که تندیس ساز جوان نه تنها گناهکار نیست، بلکه شایسته ی بزرگداشت نیز هست. او شمّه ای از آنچه را بر “عیسی” و ضربه ی چماق “امامقلی خان” بر سر او رفته و قتل مادر “عیسی” به دست “الله قلیخان” و انتقامجویی “عیسی” از “امامقلیخان” و کشتن او با قلماسنگ و فرارش به هند و به ویژه از هنر و شاهکاری اش در تندیس سازی برای امپراتور و ستمی که بر “عیسی” رفته، نقل میکند. نخست او را به دیدن آثاری از تندیسهای هنرمند ما می برد تا او را به مراتب هنر “عیسی” ـ که در زندان خود را برای به دارآویختن در روز دیگر آماده کرده است ـ آگاه کند. شیوه ی استدلال او وکوشش وی برای اقناع امپراتور، نمودی از خرد اسنثنایی بسیاری از وزرای کاردان ایرانی چون “بزرگمهر” و “خواجه نظام الملک” و “خواجه نصیر” و “عطا ملک جوینی” و برادرش “شمس الدین جوینی” و “قائم مقام فراهانی” و “امیرکبیر” و دیگر فرزانگانی است که در بزنگاهای تاریخی، نقشی تأثیرگذار ایفا میکنند. به استدلال و مراتب “دانش” وزیر هنرمند “سلطان حمید” دقت کنیم که چگونه میکوشد، هنرمندی را از زندان رها ساخته، عزیزکشورش سازد. این گونه گفتمان اگر خود تعبیری دیگر از “قدرت” نیست، پس چیست؟
” شاه که جلو رفته بود و با سرِ انگشتانش برجستگیها را لمس میکرد، گفت: ” بی نظیر است. بی نظیر. این دستکار، سرپنجه ی کیست؟ باید دستهایش را طلا بگیرند.”
ـ قربان! احتیاجی نیست تا دستهایش را طلا بگیرند. سرش را به او ببخشید. بگذارید زیر سایه ی شما، آثار گران قدری بیافریند. . . همان جوانی که آن مجسمه ی مرمرین را تراشیده؛ مجسمه ای که با اصل آن مو نمیزند.
ـ آن جوان غربتی؟
ـ قربان! من هم از همان غربتکده ای آمده ام که سعدی و حافظ را به دنیای شعر هدیه داده است و تاج بانو، همسر عزیز شما، نیمی از عمر خود را در آنجا سپری کرده است. . . سلطان حمید از علاقه ی شاه به هنر، آگاه بود. برای این کتیبه ها را همراه آورده بود که شاه را نسبت به هنر حساس کند. هنر، کمی روح و را لطیف کرده بود، اما او هم مانند دیگر حاکمان، جنون ادواری داشت. زمانی که دستور گردن زدن عیسی را داد، اصلاً به هنر این جوان نمی اندیشید. تمام در این اندیشه بود که چه طور او را از سرِ راه دخترش دور کند. اما حالا با دیدن این کتیبه ها، کمی نرم شده بود. گفتم: دلگیرم از بی اعتنایی شما نسبت به ذات هنر؛ چیزی که هیچ گاه در قاموس شما نبود. باید آن جوان را به خاطر هنرش می بخشیدید. . . اگر داستان زندگی او را بگویم، به شما ثابت خواهد شد که او قصد ازدواج نه با خورشید بانو، بلکه با هیچ زن و دختری را ندارد ” (۳۱۲-۳۱۰).
“عیسی” از زندان آزاد می شود و مجرمی را به جای او به دار می آویزند و به این ترتیب، زیور “دانش” بر “قدرت” امپراتور غالب می شود؛ امپراتوری که وقتی اعجاز “عیسی” را به چشم خود دید، تحمل نتوانست و به جای تقدیر و تحسین، نه تنها او را به زندان و زدن گردنش محکوم کرد، بلکه واقعیت اعجاز هنرش را نیز نشناخت و این، از صاحبان “قدرت” بعید نیست که “قدرت” به دیده ی آنان، تنها با سپاه و خزانه ی سرشار صاحب قدرت، شناخته و تعریف می شود. اگر “سلطان حمید” به وزارت رسیده، تنها به خاطر هنر خوش نویسی اش نبوده؛ بلکه به دلیل فرزانگی اش بوده است و “دانش” خود “قدرت” می آفریند، چنان که گفته ایم.
اما اینک، شمّه ای از “قدرت” بگوییم که ساز و کارش دست کم در کشورهایی چون ما با مالکیت بر سرمایه و زمین و رعیت و برخورداری از لشکری و میرغضب و چشم و گوشهای شاه شناخته می شده است. “عیسی” بر “یلدا” مهر افکنده اما دختر “ملک التجار” نه تنها به دلیل ثروت هنگفت پدر، بلکه به خاطر جاذبه های ظاهری و باطنی، آوازه ای دارد. “امامقلی خان” پسر “الله قلی خان” (حاکم فارس) به خاطر انتساب به خانواده ی سلطنتی (پسرعموی شاه) و داشتن عنوان “سپهسالار جنوب” و کسی که بیگانه ها را از خلیج فارس رانده ” (۱۱۰) “یلدا” را از آن خود میداند و برایش خیالبافیها کرده است:
” ملک التجار، تک دختر است. وقتی پدرش سقط شد، تمام ثروتش به من میرسد. . . اما این عیسی، وجودش مزاحم است. . . به همین خاطر است که کمین گرفتیم و او را تنها گیر آوردیم. . . چماقم را بالا بردم. در دل گفتم: یلدا! تو را هم این طور زیر دست و پا له خواهم کرد. بعد چماق را فرود آوردم. دوباره آن را بالا بردم که غفّار دستم را گرفت. دیگر دست و پایش از تقلا باز ایستادند ” (۱۱۲).
او در جایی دیگر از “قدرت” خود میگوید:
” یلدا هنوز نمیداند قدرت واقعی در گنجهای پدرش نیست؛ بلکه در تیغه ی شمشیر است. دلم میخواهد نوک خنجر آب دیده ام را جلو یلدا روی گلوی پدرش بگذارم و کمی فشار دهم که فقط چند قطره خون از زخمش به طرف سینه اش راه بیفتد. آن گاه یلدا می بیند چطور پدرش راه پنهان دفینه هایش را نشان میدهد. یلدا! نشانت میدهم با چه کسی طرفی ” (۱۱۳).
اینک دیگر نوبت “قدرت” نمایی “الله قلی خان” عموی شاه است تا به “ملک التجار” بفهماند آنچه از دارایی دارد، همه از دولت او است و هر گونه مخالفت با وی، کیفری سخت دارد. پس با زهر چشم گرفتن و زیر فشار قرار دادن او برای واگذاری دارایی و نیز دخترش “یلدا” نخست برای پسرش و سپس خودش، نمایشی را به اجرا در می آورد که مستند است و در “زندگانی شاه عباس اول” نوشته ی “نصرالله فلسفی” نیز آمده است:
” یک میز سنگی ـ که آدم را به یاد سنگ تن شور می انداخت ـ در وسط قرار داشت. چهار مرد پوستین پوش نتراشیده نخراشیده، پیدایشان شد در حالی که یک جوان لخت مادرزاد را لنجاره کش میکردند. جوان را به زور روی سکو خواباندند. فریادهای وحشتناکی از عمق جگر میکشید. یکی از آنها، ضربه ای به قفسه ی سینه ی جوان وارد کرد؛ انگار تمام استخوانهای سینه اش شکست. برای لحظه ای نفس جوان پس رفت. اما وقتی یکی از چهار مرد دست در قفسه ی سینه ی جوان کرد و قلب و جگرش را همراه بیرون کشید، جوان آخرین و وحشتناکترین فریادش را سر داد و گردنش رو به یک طرف خم شد. هر چهار نفر با ولع، شروع به خوردن کردند. نتوانستم نگاه کنم. دو نگهبان، سرم را بالا گرفته بودند تا همه چیز را ببینم. خودم را از وحشت دیدن این منظره، خیس کرده بودم. از شدت ناباوری و تنفر هرچه را در شکم داشتم بالا آوردم. چشم که باز کردم، وسط تالار افتاده بودم .. . روی زمین پهن شدم. یک جمله بیشتر نگفت: ” هرچه از لوازمات زندگی میخواهید، بردارید جز سکه ها و جواهرات. ما درست دوم فروردین ماه که قرار بود امامقلی ناکامم دامادت شود، به عمارتت تشریف می آوریم “. همین و بعد دستور داد بیرونم کنند ” (۲۰۸-۲۰۷).
در میان توانگران و کلان سرمایه داران، اندک نیز نیستند شخصیتهایی که با تکیه بر منابع مالی خود میکوشند با نزدیک شدن به کانون “قدرت” دولت، موقعیت کنونی و آینده ی خود را با ازدواجهای مصلحتی تثبیت و پایدار کنند. “ملک التجار” با ساده دلی، بر این پندار است. “قدرت” هرگز نمیخواهد دیگری را در موقعیت برتر خود انباز کند. “ملک التجار” در جنگ با بیگانگان در کناره های “خلیج فارس” دست کم دوکشتی بزرگ خود را در اختیار نیروی دریایی و حاکم “فارس” قرار داده است. اما می اندیشد با ازدواج دخترش “یلدا” با پسرعموی شاه صفوی، می تواند بر سرمایه و “قدرت” خود بیفزاید و آنچه برایش اهمیت ندارد، منش تباه و خونخوار “امامقلی خان” و حیات روانی “یلدا” و عشق او به “عیسی” است. او هم برای خود، رؤیاهایی دارد:
” او خیلی دوست داشت که یلدا همسر یکی از شاهزادگان شود و بدین وسیله به دربار شاه راه پیدا کند. در حقیقت، او این تالار را برای همین منظور می ساخت تا خودش را لایق خانواده ی سلطنتی نشان دهد و خودش ملک التجار دربار بشود. البته اینها فقط آرزوهای او بود؛ آرزوهایی که با صبر و حوصله سعی میکرد زمینه و مقدماتشان را فراهم سازد؛ از کمک رسانی به ساختن دارالحکومتی گرفته تا مخارج لشکرکشی به جزیره ی هرمز. با وجودی که یلدا را بسیار بسیار دوست میداشت، او هم جزئی از نقشه هایش بود؛ نقشه هایی که بدانها ایمان داشت. بارها گفته بود که ورود یلدا به دربار، همای سعادت را بر سر خانواده می نشاند ” (۴۹-۴۸).
با این همه، رخدادهای بعدی عملاً نشان داده که همه ی معادلات و پیش بینیهای “ملک التجار” به هم ریخته و حتی بر جان خود و اعضای خانواده اش بیمناک است. حمله ی “غفّار” از کارگزاران “الله قلی خان” به خانه ی “ملک التجار و آنچه با همسر و دخترش کرد، به او ثابت کرد که پندارهایش، پایه ای نداشته است. “قدرت” همه را پیرو و گوش به فرمان خود دوست میدارد:
” غفار خشمگین سر برگرداند. جلوخودش زنی چهل ساله را دید که دست بر پهلو گذاشته و فریاد میکشد: “الاغ هم این طور وارد طویله نمی شود.” غفار از این همه توهین به لرزه افتاده بود. بی اختیار تازیانه اش را محکم به کمر مادر عیسی کوفت. زن از شدت درد، روی زمین، چین شد. “خدا ذلیلت کند بی ناموس! . . . سرور شما [امامقلی خان] را خدا کشت. تمام ظلمهایش به صورت سنگ به صورتش خورد. ” بالای سر مادرعیسی رفت و تازیانه را با قدرت تمام به پشت او فرود آورد. مادر عیسی حس کرد با کاردی تیز از پشت گردن تا انتهای کمرش را درانده اند. حس کرد چشمه چشمه از جای زخم، خون به بیرون فوران میکند. . . این بار دیگر طاقت چند تازیانه ی متوالی دیگر را نیاورد. تازیانه هایی که خارخار بودند. میدریدند و پیش میرفتند. بیهوش و بیگوش روی برگهای خزان زده پهن شد. . . آ محمد [آقا محمد،عطار، حکیم] در حالی که اشکش را پاک میکرد، با بغضی در گلو گفت: ” به همه خبر دهید. باید تمام شهر از این جنایت آگاه شوند. پسرها، برادرها و شوهرانتان را به چهار گوشه ی شهر بفرستید. بگویید آنها هم به کسان دیگر اطلاع دهند. من خودم تمام بازار را بسیج میکنم. سرکرده های محله ها را خبر میکنم. فردا تمام مردم باید با علم و کُتَل بیایند ” (۱۸۷-۱۸۲).
با این همه، آنچه در نظریه ی “قدرت / دانش” اهمیت دارد، مناسبات و روابط پیچیده و پنهان تر این دو مفهوم فلسفی و اجتماعی است. مفهوم “ایستادگی” (Resistance) در نظریه ی “فوکو” اهمیت زیادی دارد و به نقش و کنش افراد و گروههایی از جامعه می پردازد که می توانند در برابر “قدرت” مقاومت کنند و نوعی تعادل در قدرت اجتماعی برقرار کنند. او در نخستین جلد کتاب “تاریخ جنسیّت” (The History of Sexuality) می نویسد:
” هر جا که قدرت هست، مقاومت هم هست. با این حال بهتر است بگوییم این گونه مقاومت هرگز در موقعیتی بیرون از دایره ی قدرت، قرار ندارد ” (فوکو، ۱۹۷۶، ۹۵).
معنی دقیقتر این حکم این است که مقاومت در هر جا، بستگی تامّی با ساختار قدرتی دارد که در جامعه حضور دارد و نامحدود و دلبخواهی نیست. “فوکو” در مقاله ی “سوژه و قدرت” (The Subject and Power) نیز میگوید:
” برای درک بهتر مناسبات قدرت، من میخواهم رهنمود تازه تری را مطرح کنم که هم با وضعیت کنونی پیوند مستقیم تری دارد هم میان جنبه ی نظری و عملی آن، رابطه ی واقعی تری وجود دارد. این راه، طرح و پرداختن به اشکال مختلف مقاومت در برابر اشکال مختلف قدرت به عنوان نقطه ی شروع است ” (فوکو، ۱۹۸۲، ۷۹۵-۷۷۷).
این گونه از تعریف “فوکو” از “مقاومت” نشان میدهد که او ضمن قبول و ضرورت “مقاومت” به عنوان شکلی از “قدرت / دانش” آن را مشروط و محدود به وضعیت “قدرت” مستقر نیز میداند. به عنوان مثال، می توان از انقلاب ماه مه ۱۹۶۸ فرانسه یاد کرد که با وجود همه ی گستردگی اش، به پیروزی نرسید، زیرا نیروهای معترض به قولی “قدرت بورژوازی را دست کم گرفتند”. با این همه، تردیدی نیست که عنصر مقاومت می تواند به نوعی تعادل حاکم بر قدرت را در بالا به هم بزند و وضعیت موجود را به سود جناح معترض تغییر دهد؛ چنان که دولت ناگزیر شد به قبول پاره ای اصلاحات به سود تظاهرکنندگان تن دردهد.
نخستین گونه ی مقاومت را در کنش اعتراضی “عیسی” در برابر “امامقلی خان” می بینیم که او را درست جلو خانه اش، ناکار کردند. “امامقلی خان” که در تصاحب “یلدا” رقیبی هنرمند و مورد محبت و توجه عیاران “شیراز” یافته، به چند تن از افرادش دستور داده او را حسابی بزنند اما نقش اصلی را در زدن به قصد کشت، خود انجام میدهد:
” خون تمام صورت عیسی را پوشانده بود. معلوم بود سه ـ چهار جای سرش شکسته است. حالا اگر میگفتی ضربه از شش پَر بوده یا چماق یا قمه، چه توفیری میکرد. . . عصمت خانم [زن همسایه] دست انداخت زیر بغل عیسی نیم خیزش کرد. ناله ی عیسی به هوا رفت. او را روی زمین کشاند تا برساندش درون اتاق ” (۹-۸).
چند ماه طول می کشد تا “عیسی” جانی دوباره میگیرد اما اندیشه ی انتقام از ضارب و پسرعموی شاه، دمی او را آسوده نمیگذارد. این گونه انتقامجویی تنها به این دلیل نیست که “امامقلی خان” به قصد کشت، او را زده، بلکه بداندیشی در راستای “یلدا” نیز هست که منبع الهام هنری او در خلق تندیسها و اکنون تنها دلیل زندگی او است. مرگ مادر به دست “غفار” و بریدن شدن زبان “یلدا” به دست “الله قلی خان” او را از همه ی علایق زندگی دور کرده است. پس از فرار او به کوهها و در به دری در بیابانها، اندیشه ی انتقامجویی، به یکی از دلایل وجودی او تبدیل می شود. او از همان کودکی با تمرین پرتاب سنگ با فلاخن و “قلماسنگ” از این ابزار برای کشتن رقیب عشقی و انتقامخواهی از عاملان در به دری، سود میجوید. اما نکته ای که به “دانش” او مربوط می شود و به او کمک میکند تا به کارایی روش او در کشتن رقیب بیشتر دلگرم شود، شنیدن داستان “داوود و جالوت” از زبان پدر است. این داستان به گونه ای اشاره وار در “قرآن” آمده اما اصل آن در “تورات” (کتاب “اول سموئیل”، باب ۱۷، ۵۲-۴۸) به تفصیل نوشته شده. آن که در رمانس از او به “جالوت” نام رفته، در “تورات” به صورت “جلیات” به کار رفته است. “جلیات” نام پهلوانی فلسطینی است که چند روز گوناگون رجزخوانی کرده از سپاهیان “شائول” مبارز می طلبد اما هیچ یک از فرماندهان و سرداران، جرأت پیش آمدن ندارند. در این حال “داوود” چوپان ـ که پیشتر پنج دانه سنگ صاف از کنار رودخانه برداشته در کیسه ی چوپانی خود میگذارد و چوبدستی و فلاخن را به دست میگیرد و به سراغ پهلوان فلسطینی میرود:
” داود وقتی دید جلیات نزدیک می شود، به سرعت به طرف او دوید و دست به داخل کیسه اش برد و سنگی را برداشته در فلاخن گذاشت و به طرف جلیات نشانه رفت. سنگ درست به پیشانی جلیات فرورفت و او را نقش زمین ساخت. بدین ترتیب داود با یک فلاخن و یک سنگ، آن فلسطینی را کشت و چون شمشیری در دست نداشت، دویده شمشیر او را از غلافش بیرون کشید و با آن، سرش را از تن جدا کرد. فلسطینی ها چون پهلوان خود را کشته دیدند، برگشته پا به فرار گذاشتند ” (کتاب مقدس، ۲۸۵).
در روایت و نقل پدر برای “عیسی” بی گمان از “تأیید الهی” در راستای “داوود” جانشین “شادول” پادشاه اسرائیل سخن رفته که جوانکی چوپان توانسته با فلاخن و قطعه سنگی، بزرگترین پهلوان فلسطینی رااز پای درآورد. باری نویسنده از تجربه وتمرین بسیار زیاد “عیسی” در این فن سخن میگوید تا نشان دهد آنچه او در مقام انتقامجویی از “امامقلی خان” کرده، از جمله مهارتها و تجربه و دانش او بوده است. صحنه ی کشته شدن پسرعموی شاه به دست “عیسی” چنین است:
” در یکی از خم راهها . . . سنگی پرخاشگر از قلماسنگی رها شد و راست بر پیشانی گُر گرفته از میگساریهای امامقلی نشست. آن قدر این ضربه شدید بود که غفّار و دیگر سرداران نیمه مست، خُرده های سفید و لزج مغز او را دیدند که چگونه به اطراف پخش شد. امامقلی خان چون کوهی از خانه ی زین به زمین افتاد. اسب غول پیکر او از هیاهو رم کرد و سر به کوه و کمر گذاشت،در حالی که پای راست سوارش در رکاب گیر کرده بود. وقتی با بدبختی به اسب رسیدند و دهنه ی اسب را گرفتند، فرمانده و سپهسالار قشون را در هیأتی نشناختنی، دیدند؛ سری که دیگر سر نبود، حتی انبوه موهایش تکه تکه همراه با پوست سر، کنده شده بود. دست و پای او ـ که وجب به وجب شکسته بود ـ از هر سو خم می شد ” (۱۳۲).
قتل یک سردار نظامی آن هم پسرعموی شاه و پسر حاکم “فارس” بازتاب شدیدی و همدلانه ای در میان مردم و لایه هایی از جامعه به دنبال می آورد که مایه ی بیم کارگزاران دولت و انتقامجوییهای تازه می شود. برجسته ترین بازتاب، از طرف مردمی است که برای خانواده ی “میرزا کاظم ادریس” و پسرش “عیسی” به دلیل هنرمندی و خوشنامی، احترام و منزلت اجتماعی بسیاری قایلند. چنان که اشاره کردیم، حتی حکیم محله مردم را برای بسیج همگانی و نمایش قدرت خود به دنبال مرگ “رباب خانم” مادر “عیسی” برانگیخت. “مقاومت” تا هنگامی که فردی است، چندان مایه ی نگرانی “قدرت” نمی شود اما چون جنبه ی همگانی و مردمی به خود میگیرد و به بسته شدن بازار و تعطیل عمومی می انجامد، “قدرت” دیگر همان هیبت و سطوت گذشته را ندارد و در انظار، خوارمایه می شود. “الله قلی خان” در یک جلسه ی فرمایشی و نمایشی، به ظاهر “غفار” را به خاطر خشونت نسبت به مادر “عیسی” می نکوهد. او به علت اصلی جنایت پسر جنایتکارش و ناکار کردن “عیسی” اشاره نمیکند و میکوشد همه ی کوتاهیها را به بی کفایتی “غفار” منسوب کند که گویا وظیفه داشته مراقب خشونت بی اندازه ی پسرش بوده تا به این ترتیب به حاضران در این تماشاخانه ی دولتی نشان دهد جان مردم برای “حاکم فارس” و عموی شاه اهمیت دارد:
” چرا این زن را کشتی؟ خوب بود که من هم برای کشته شدن امامقلی، نصف شهر را از دم تیغ میگذراندم؟ این طور که سنگ روی سنگ بند نمی شود. تو فکر مردم شهر را نکردی؟ درست است که قدرت در دست ما است و هیچ کس نمی تواند در کارهای ما فضولی کند، اما من به تو اطمینان داشتم و فکر میکردم از بقیه با سیاست تر و عاقلتری. . . همین که در دربار شایع شود که امامقلی فدای یک مسأله ی عشقی شده، دیگر کسی اهمیتی به کشته شدنش نمیدهد. در دلشان میگویند: به دَرَک که به تیر غیب گرفتار شد. . . من دستور داده بودم یک زن را ـ که در بین مردم محبوب و محترم بوده ـ آن قدر با تازیانه بزنی تا بمیرد؟ ” (۱۹۱-۱۹۰)
دومین شخصیتی که در ایستادگی در برابر قدرت پدر و حاکم فارس در رمان محبوبیتی دارد، “یلدا” است. او پدر را به خاطر تبانی و همداستانی با “الله قلی خان” حاکم “فارس” می نکوهد و مصلحت گرایی او را با خشنودی از ازدواجش با “امامقلی خان” به باد انتقاد میگیرد:
” در این میان، من فدای مطامع شما می شوم. این منم که بدبخت می شوم. نه، من زیر بار این همه نکبت و بدبختی نمیروم. . . آیا تن مادرم در قبر نمی لرزد؟ آیا نفرین ابدی مردم این شهر را برای خود نمی خرید؟ آیا شقه شدن یک جوان را ـ که از سرِ هر پنجه اش یک هنر میریزد، در داستانها نخواهند نوشت؟ من شاهزاده را میخواهم چه کنم؟ اینها همه قاتل و جانی اند ” (۷۸-۷۷).
او همین شهامت در گفتار و افشاگری را هنگام رویارویی با شخص “الله قلی خان” نیز بروز میدهد و عملاً نشان میدهد که میان او و خاندان تباه حکومت، هیچ گونه وجه اشتراکی نیست و خود را به “قدرت” نخواهد فروخت؛ گفته ای که به بریدن زبانش می انجامد. روز دوم فروردین طبق قرار قبلی، روز عقدکنان “یلدا” با “امامقلی خان” تعیین شده است. “الله قلی خان” خود با گروهی به خانه ی “ملک التجار” آمده تا تمام داشته و املاک او را به قول معروف “با تراضی طرفین” به نام خود و “یلدا” را نیز به حرمسرای خویش روانه کند. به نوع مقاومت او و سرانجامش دقت کنیم:
” بله، روز دوم از نوروز است. شما هم برای عید دیدنی نیامده اید. این سیّد باقر محلّل را همراهتان آورده اید تا املاکی را که جد اندر جد ما به خاطرش زحمت کشیده اند، از ما بگیرید. . . شما عیسی را به قصد کشت زدید. اما این خدا بود که او را میخواست. . . الله قلی خان از روی تخت بلند شد و گفت: دوست دارم جواب خیره سریهای تو را با همین شمشیر بدهم. عیسی را هم پیدا میکنیم. زنده زنده مغزش را از کاسه ی سرش بیرون می آوریم و دستور داد: ” زبان سرخش را از کامش بیرون بکشید. “
دو نگهبان جلو دویدند و دستان یلدا را از دو طرف گرفتند و غفار بود که دست به کار شد. لحظه ای بعد صدای فریادی تمام پرنده ها را از دختان پر شکوه فراری داد. خون، همه جا را برداشته بود. “ماهی” و پدر از شدت ترس، بیهوش شده بودند. الله قلی خان خنده ی رعدآسایی کرد و گفت: “تشتی زیر دهانش بگیرید. قالی نازنین من از بین رفت.” بعد رو به خدمه ی وحشت زده ی ملک التجار کرد و گفت: ” بگویید تا فردا صبح عصر هر کس در کل عمارت باشد، از دم تیغ خواهد گذشت ” (۲۱۹-۲۱۷).
زخمی شدن “عیسی”، کشته گردیدن “رباب خانم” و بریده شدن زبان “یلدا” و تصاحب و بهتر بگوییم “غصب” داشته ها و خانه و زندگی “ملک التجار” همه ی تصورات و توهمات و انتظاراتش را از حکومت به باد میدهد و درمی یابد که وقتی “قدرت” به خود حق میدهد هر که را میخواهد زخمی یا مثله کند؛ بکشد و دارایی شخصیت متنفذی چون او را هم مصادره کند، دیگر نمیتواند حتی به نجات خودش هم، امیدوار باشد. پس آنچه را پنهان کرده برداشته با کشتی راهی هند می شود تا در کنار دوست قدیم خود “سلطان حمید” احساس ایمنی کند. این گونه شناسایی خود، محیط، قدرت و تصور آنچه بر او رفته، نوعی آگاهی تجربی به او می بخشد که از آن به “دانش” تعبیر میکنیم. حصول چنین خودآگاهی تجربی، به او امکان میدهد تا به مردمی اعتماد ورزد و در راستایشان همدلی کند که دشمنان خانواده ی او را دشمنان خود می دانند. او پیش از رفتن به “هند” تمام مغازه هایی را که به اجاره داده، به مستأجران می بخشد و به نامشان سند میزند تا به تصرف حاکم فارس درنیاید (۲۴۹). افزون بر این، او به “تارخ” عیار مأموریت میدهد در ازای دریافت پاداشی کلان، “غفار” قاتل همسر و برّنده زبان “یلدا” را سر به نیست کند (۲۷۵).
اما بازتاب مردم در برابر جنایات حاکمان “فارس” و “غفار”، هوشیارانه تر است. در “شیراز” یک گروه اجتماعی به نام “عیاران” زندگی میکنند که همیشه از مردم ناتوان در قبال “قدرت” حاکم پشتیبانی میکنند. اینان، جوانمردان، پهلوانان و آزادگانی هستند که استاد دکتر “عبدالحسین زرین کوب” هم در کتاب “از کوچه ی رندان” از آنان با عنوان “کُلو” یاد کرده است. با وجود این، نویسنده ویژگیهای جوانمردی و نقش اجتماعی این عیاران را در طیف قدرت در رمانس عاشقانه ی “شمس و طغرا” نوشته ی “محمدباقر میرزا خسروی” شاهزاده ی آزاده و مشروطه خواه قاجاری خوانده است که در سه جلد انتشار یافته و من با بهره جویی از “بوطیقای نو” یا “رویکردهای نو در نقد ادبی معاصر” کتابی نوشته ام که در “سایت ادبی حضور” انتشار می یابد. در این تریلوژی ی عاشقانه ـ تاریخی نیز عیاری به نام “پهلوان محمد نجار” حضوری فعال دارد که در مبارزات و اعتراضات بازاریان در حمایت از حاکم محلی فارس ملکه “آبش خاتون” آخرین فرمانروای محلی اتابکان سُلغری “فارس” در برابر دخالتهای بیجای “انکیانو” حاکم محلی مغولان ـ که با دخالتهایش بلوایی در شهر به راه انداخته است ـ حمایت میکند. او در میان مردم، منزلتی دارد و می تواند به یاری مریدان و هوادارانش، توازن قدرت را به سود مردم و بازاریان در برابر مغولان تغییر دهد و “شمس” از تبار “دیلمیان” از او به شدت حمایت میکند. چنین نقشی را در این رمان، “عیاران” و “لوطیان” به عهده میگیرند و به ناکار کردن کسانی از کارگزاران دولتی می پردازند که در جنایت در خانه ی “ادریس” نقش میداشته اند:
” عیاران و لوطیان دست به کار شده بودند. هر محله، آدمهای خوب و بد خو را به خوبی می شناخت. هر جا که یکی از این خائنها را میدیدند، او را جلو درِ خانه اش ناکار میکردند و البته با چهره های پوشیده ” (۱۸۵).
این گونه ایستادگی مردم در برابر “قدرت” این گفته ی “اوکسالا” ((Oksala را ثابت میکند که به نظر “فوکو”:
” افراد، تنها یک شیئ مطیع و منفعل نیستند که زیر سلطه ی گفتمانها و قدرت قرار داشته باشند. افراد گذشته از این، بذر مقاومت را در برابر گفتمانها و شگردهای قدرت حاکم می افشانند. افراد هرگز مطیع محض نیستند و تجارب را هرگز نمی شود تا سطح توصیفات زبانی کاهش داد. همیشه این امکان وجود دارد که توصیف یک تجربه با کلمات قابل بیان نباشد. تجربه، چیزی است که می تواند در برابر گفتمانهای غالب و قدرت، از خود مقاومت نشان دهد ” (اوکسالا، ۲۰۱۱، ۱۱۰-۹۹).
باری، مردم به نشانه ی همدلی با خانواده ی “ادریس” و قتل مظلومانه ی همسرش و مجروح کردن “عیسی” میخواهند جنازه ی “رباب خانم” را در شهر بگردانند تا شاهدی زنده از جنایات حاکم محلی خود را نشان دهند. با این همه، حاکم فارس دستور میدهد تا شبانه به خانه ی عزاداران ریخته، جنازه را بدزدند تا احساسات مردم بر ضد قدرت حاکم برانگیخته نشود. این گونه رفتار نشان میدهد که افکار عمومی، کنش اجتماعی و همگرایی در رفتار سیاسی مردم تا چه انازه برای “قدرت” حاکم مایه ی نگرانی است:
“جارچیها از بلندی بام با صدای نکره و رعدآسای خود چنین میگفتند: ” ایهالناس! بدانید و آگاه باشید که هیچ فردی حق ندارد خانه ی خود را ترک کند. بازار و بازارچه ها تا سه روز بسته خواهد ماند. به دستور الله قلی خان فرماندار کل جنوب، تشییع جنازه ممنوع شده است. هیچ مجلس ختمی و روضه ای برگزار نخواهد شد. هر کس در پشت بامها و کوچه ها پیدا شود، بدنش آماج تیر تیراندازان خواهد شد ” (۱۹۶).
منابع:
فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه (بر اساس نسخه ی چاپ مسکو)، تهران: انتشارات پیمان، چاپ هفتم، ۱۳۸۷٫
فقیری، امین. ظلمت شب یلدا. تهران: نشر آفتابکاران، ۱۳۹۹٫
کتاب مقدس: ترجمه ی تفسیری (شامل عهد عتیق و عهد جدید، بی نا. بی تا.)
Bernstein, B. “On the classification and framing of educational knowledge,” Knowledge and control, 1971, 3: 245-270.
Foucault, M. “Orders of discourse.” Social Science information”, ۱۹۷۱, ۱۰(۲): ۷-۳۰٫
. Power/Knowledge: Selected Interviews and Other Writings, (ed.) C. Gordon, Brighton: Harvester, 1980.
.Critical Theory / Intellectual Theory. Interview with Gerald Raulet, in L. Kritzman (ed.), 1988.
.Discipline and Punish: Birth of the Prison. Trans. Alan Sheridan. New York: Vintage, 1979.
. The History of Sexuality. Vol. 1: An Introduction. London: Allen Lane, 1978.
.The Subject and Power. Critical Inquiry, Vol. 8, No. 4 (Summer, 1982), pp. 777-795.
Given, L. M. The SAGE Encyclopedia of Qualitative Research Methods. Thousand Oaks, California, 2008.
Oksala, Johanna. Freedom and Bodies. In Dianna Taylor (ed.). Michel Foucault:Key Concepts, Acumen Publishing Ltd, 2011.
Richards, D. J. P. “Elite interviewing: Approaches and pitfalls.” ۱۹۹۶, ۱۶(۳), ۱۹۹-۲۰۴٫
Sameer, Ali. Foucault and Education: The Power/Knowledge Discourse in Pakistani Society and Its Impact on the Idea of Education. Conference: ECER 2019.