این مقاله را به اشتراک بگذارید
آینده جهان به روایت کازئو ایشیگورو
مریم طباطبائیها
در یک روز شنبه خنک و روشن اواخر ماه اکتر سال ۱۹۸۳ احتمال وقوع جنگ هستهای میان دو ابرقدرت جهان، یکچهارم میلیون نفر آدم را به خیابانهای مرکز لندن کشاند. در میان آنها نویسنده جوانی بهنام کازوئو ایشیگورو هم که بهتازگی اولین رمان خود را منتشر کرده بود حضور داشت. مادر ایشیگورو از بمباران اتمی ناکازاکی در سال ۱۹۴۵ بهسختی جان سالم بهدر برد، بنابراین حضور او در راهپیمایی آن روز بهعنوان یک وظیفه شخصی قلمداد میشد. او به همراه گروهی از دوستان همفکرش شعارهایی داد و خواستار انصراف غرب از انبارکردن سلاحهای هستهای شد-امید به اینکه شرق هم بهسرعت از آنها پیروی کند. وقتی که داشتند از بیگبن به سمت هایدپارک حرکت میکردند، با در دستداشتن تابلوها و بنرهایی که با آنها بود جریان سرخوش و شادی را در میان جمعیت بهراه انداختند. این اعتراضات همزمان در سراسر اروپا درحال برگزاری بود و آنها اعتقاد داشتند که واقعا این جریان میتواند تفاوت ایجاد کند. همانطور که ایشیگورو هم مشاهده میکرد یک مشکل وجود داشت: او نگران بود که مبادا همهچیز یه اشتنباه وحشتناک باشد.
از نظر تئوری، خلع سلاح یکجانبه اتفاق خوبی بود. اما درعمل میتواند یک موضوع فاجعهبار باشد. شاید کرملین همانطور که تظاهراتکنندگان پیشبینی کرده بودند به یک اروپای عاری از سلاح هستهای برسد، اما تصور اینکه این اتفاق نتیجهای هماهنگ با بقیه جاها داشته باشد و کمتر خطرآفرین باشد کار سختی نبود. حتی وقتی که نیتخیر تظاهراتکنندگان تشخیص داده شد، او میترسید که راهپیمایان بهراحتی اغوا بشوند و جمعشان از هم گسیخته شده و در معرض احساسات جمعی قرار بگیرند. پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ او با ظهور و سقوط فاشیسم زندگی کرده بودند و او همیشه داستانهایی درمورد قدرت خطرناک یک جمعیت بزرگ از زبان آنها شنیده بود. دهه ۱۹۸۰ در ژاپن با دهه ۱۹۳۰ فرقهای زیادی داشت. بااینحال مخرج مشترک تمام این دورانها از نظر او این بود: قبیلهگرایی، بیحوصلگی در برابر تفاوتهای کوچک، فشارهایی که بر مردم عادی وارد میشود تا جانبدارِ یک سویِ سیاسی باشند. ایشیگورو که فردی معتدل و همیشه خواستار مشورت است، این فشار را بهشدت حس میکند. دلش نمیخواست که آخر عمر از خواب بیدار شده و متوجه بشود که تمام عمر خود را به دست گمراهی سپرده است.
این اضطرابها در رمانی که او آن زمان بهنام «هنرمندی از جهان شناور» منتشر کرده بود راه پیدا کرد. ماسوجی اونو، راوی این کتاب بیش از اندازه انتظار میکشد تا از خود بپرسد که آیا ممکن است از دلیلی اشتباه و گمراهکننده حمایت کرده باشد. اونو که نقاشی پیر در اواخر دهه ۱۹۴۰ در ژاپن بود، از شکنجهای روحی رنج میبرد، آنهم اینکه: آثار هنری برجسته او که از امپریالیسم تجلیل میکند، در برههای از زمان باعث افتخار و شهرت بوده و بعد از جنگ و آن دوران شکلی عوامفریبانه به خود گرفته است. او با نگاهی به زندگی گذشته خود سعی میکند تا با تصمیماتش کنار بیاید. نیچه یکبار نتیجه سرکوب روانشناختی را اینطور تعریف میکند: «حافظه میگوید که من این کار را نکردم.» و غرور پاسخ میدهد: «من میتوانستم چنین کاری را انجام بدهم» و درنهایت این خاطره است که به وجود میآید و شکل میگیرد.
در رمان ایشیگورو، درحالیکه اونو چیزهایی زیادی را از خودش هم پنهان کرده است، اما میان غرور و حافظه در پشت صحنهای از سخنوری، چالشی شدید برقرار است. این درحالی است که اونو چیزهایی را که حتی از خودش هم پنهان کرده است کشف میکند.
ایشیگورو در ۶۶ سالگی در حال نزدیکشدن به دوران پرسروصدایی است که در جوانی آن را تصور میکرد. اگر بگوییم او در زندگی اشتباه میکرد به این خاطر است که او یکبار ترسیده و این موضوع را دستکم گرفته است- کاری که یک هنرمندِ خویشتندار آن را انجام میدهد، یعنی کاری که او تقریباچهل سال است که انجام میدهد. در سال ۲۰۱۷ او برنده جایزه نوبل ادبیات شد، نزدیکترین چیزی که میتواند یک نویسنده را به اعتبار کامل وجودی برساند. با اعلام این جایزه، آکادمی سوئد از او بهعنوان کسی یاد کرد که «در رمانهایی که نیروی عاطفه زیادی در آن دارد، توانسته پرتگاههایی را زیرِ این احساساتِ توخالیِ ما کشف کند.» اونو در کتاب «هنرمندی از جهان شناور» یا استیونز که یک پیشخدمت انگلیسی در کتاب «بازمانده روز» است و آن را روایت میکند و جایزه بوکرِ سال ۱۹۸۹ را دریافت کرد، مردانی هستند که همیشه خود را خیلی کم شناختهاند. در اواخر زندگی است که استیونز آشفتگیاش نسبت به همهچیز را در زندگی تشخیص میدهد، زنی را که دوستش دارد پس میزند و بهترین سالهای زندگی خود را- دوره میان دو جنگ جهانی- در خدت یک استاد دلسوز نازی قرار میگیرد.
سازندگی