این مقاله را به اشتراک بگذارید
در سوگ رضا براهنی
محمد قاسمزاده
این روزها جز خبر مرگ و ماتم اهل قلم، هیچ سخنی که نشانه شادی یا رونقِ کار این قشر باشد، نمیشنویم. آخرینش رضا براهنی بود که در ابتدای قرن جدید درگذشت. هرچند خانوادهاش کوشیدند تا طبق وصیت او در تبریز دفن شود، اجازه ندادند و لاجرم در غربت به خاک سپرده شد. خودش گفته بود کسی که در غربت میمیرد، به خاک نمیرود. پس باید به او احترام بگذاریم و بگوییم به خاک نرفت. همچنانکه چند ماه پیش ایرج پزشکزاد، آنسوتر از او به خاک رفت و ظاهرا این واقعه سرِ بازایستادن ندارد.
ادبیات معاصر ما، بهویژه در جرگه نویسندگاه با تبعید و مرگ در غربت عجین شده است. اگر بپذیریم که نخستین تلاشهای ما برای ورود به ساحت داستان و رمان، دست به قلمبردن عبدالرحیم طالبوف و زینالعابدین مراغهای بوده، این دو تن در غربت مردهاند و جنازهشان به وطن نیامد. اگر تلاش جدی برا تثبیتِ ادبیاتِ نوینِ داستانی به اهتمام جمالزاده و هدایت بود، این دو تن هم در غربت مردهاند، یکی در ژنو دفن شد و دیگری در پاریس. اگر کوششهای بزرگ علوی و صادق چوبک به تثبیتِ ادبیات داستانی انجامید، این دو تن نیز در غربت مُردهاند. غلامحسین ساعدی و تقی مدرسی هم به ادبیات ما رنگوبوی دیگری دادند و غربیانه دور از وطن مُردند، یکی در کنار هدایت آرمید و دیگری ایرج پزشکزاد را در پهلو دارد. بگذریم از نویسندگان و شاعران و پژوهشگرانی که طی این سالها در گوشهوکنار سرزمینهایی که در آنها پناه گرفته بودند، جان دادند و دیگر به یاد نداریم که در چه تاریخی بود و خاک کدام شهر جسم آنها را پذیرفت.
البته آنهایی هم که در خاک وطن آرمیدهاند، چندان وضع مطلوبی ندارند. شاید دیگر کسی به یاد ندارد که چندبار سنگ قبر شاملو شکسته شده یا به گور دیگران تعرض کردهاند.
ما گاه ناله و شِکوه سر میدهیم که فلان کشور شاعر یا نویسنده ایرانی را ربود و او را میراث ماندگار خودش معرفی کرده است. البته کسی این حرف را جدی نمیگیرد. مثلا مولوی شاعری پارسیگو و متعلق به این سرزمین است و کشوری که تنها زبان رسمی خود را ترکی میداند، نمیتواند بهرهای جز سیل گردشگران از او ببرد. ولی به خود بیاییم. مگر همین شاعران و نویسندگانی که به یغما میروند، روی مثل شاعران و نویسندگاه امروزی جفا ندیدند و بستگان و دوستانشان اجازه نیافتند جسمِ بیجانِ آنها را در قبرستان عمومی شهر دفن کنند؟ اگر در گذر زمان، روزی هدایت و جمالزاده و علوی و چوبک و ساعدی و دیگران هم مدعی پیدا کردند، نباید ناله سرداد. آیندگان بدانند که ما امروز با نویسندگان و شاعرانمان چهها که نکردیم. مگر در تاریخ نخواندهایم که فردوسی را در خانهاش دفن کردند، چراکه اجازه ندادند جنازه او را به گورستان توس ببرند. چرا گورِ حافظ و سعدی و ابنسینا و خیام و عطار در گورستان عمومی شهر نیست؟ فرارِ ابنسینا از بخارا به اصفهان و از آنجا به همدان که در آن خاندان از تبار ایرانی و مسالمتجو فرمان میراند، مگر فرار از جهل و خشونتِ ناشی از آن نبود؟ امروز همه فراموش کردهایم که بر او و دیگران چهها که نرفت. آن بیشما شاعران و نویسندگانی که وطن را رها کردند و راهی هندوستان شدند، تنها به امیدِ یافتنِ صله شاهانِ آن سرزمین نبود! از جهالتِ شاهاسماعیل و شاهتهماسب و شاهعباس میگریختند، چراکه این قدرقدرتانِ تهیمغز ادبیات و فرهنگ را نسخه تبلیغاتی ایدههای خود میخواستند و آن بیچارگان تن به این خواسته نمیدادند. رفتند و بسیاریشان در جوانی مُردند و عدهای هم به نوا رسیدند. هلالی جغتایی در ایران تهمتِ سنیگری خورد و برای نجات خود به هند گریخت و آنجا به تهمتِ شیعهگری کُشته شد. چنین مرگهای دردناکی در میان نویسندگان و شاعران ما کم نبوده است. هیچ فردی و از آن جمله شاعر و نویسنده، به دلخواهِ خود و بیعلت و بهانه سرزمین خود را رها نمیکند تا در دیار غربت روزگار بگذراند. همه از جمله شاعر و نویسنده، میدانند که در سرزمین بیگانه پیشِ پای کسی فرش قرمز پهن نمیکنند و سینهچاک به استقبالشان نمیروند. سختی غربت و تنهایی و حتی در بسیاری موارد، هجوم و انکار و راندن هم هست. پس چرا میروند؟ آیا جز این است که در وطن فضایی است که آن تنهایی و هجوم و انکار و راندن را آسانتر میدانند؟
اما درد تنها این نیست، بیحرمتی به نویسنده و شاعر دیگر جزیی از فرهنگ ما شده است. این روزها که ما از مرگ رضا براهنی که پس از سالها بیماری و عذاب، سرانجام از میان ما رفت، اندوهگینیم، عدهای هرزه دهن باز فرصت پیدا کردهاند تا کینههای خفتهشان را بروز بدهند و کفتارسان بر مُرده بتازند. شرمشان با که خوی انسانی را فراموش کردهاند. اما این کفتار هم ترحمانگیزند. به آنها باید گفت براهنی در خاکی دور از اینجا دفن شده و در تابوتی محکم و نمیتواند جنازهاش را به دندان بکشید.
براهنی خطاهایی در زندگیاش داشته است. خطاهای خصوصی او به خودش و خانوادهاش مربوط میشود و کسی حق قضاوت در آن باره ندارد. خطاهای اجتماعی او قابل نقد است. اما قبل از هرچیز باید به این پرسش پاسخ داد. چه کسی خطا نکرده است؟ هریک از ما در طول زندگی ادبی و اجتماعیمان خطاهایی داشتهایم. بعضی پنهانش کردهاند و برخی از آن حرف زدهاند و باید درود فرستاد بر آنها که بر خطاهای خود سرپوش نگذاشتند. اما بهجای نقدِ خطاهای دیگران، نمیتوان کفتاروار بر جنازه تاخت.
رضا براهنی رفت و بیشک یادگارهایی در ادبیات برای ما بهجا گذاشته است.
برمیخیزیم و از راه دور، به او که در خاک آرمیده، احترام میگذاریم و قدرش را خواهیم دانست.