این مقاله را به اشتراک بگذارید
فرانتس کافکا میگفت بیماری باعث نوشتنش میشود، اما توجهی بیپایان به سلامتی هم داشتیم
ترجمۀ: عرفان قادری
چند ماه پیش از مرگش یکی از درخشانترین داستانهایش را نوشت. در داستان نقب موجودی تنها، شبیه موش کور، برای محافظت از خود، عمرش را صرفِ ساختن خانهای زیرزمینی و تودرتو کرده است. او در آغاز داستان میگوید «من نقب را تمام کردهام و ظاهراً موفق شدهام». ولی اطمینان او فوراً رو به تزلزل میگذارد: از کجا بداند استحکاماتش او را محافظت میکند؟ به نظر میرسد که داستان نقب شرح و تفسیری بازاندیشانه دربارۀ زندگی خودِ کافکا باشد. با این تفاوت که آنچه او از آن میترسید، بیماری بود.
فرانتس کافکا چند ماه پیش از مرگش یکی از درخشانترین و غمانگیزترین داستانهایش را نوشت. در داستان نقب۱موجودی تنها، شبیه موش کور، برای محافظت از خود در برابر بیگانگانْ عمرش را صرفِ ساختن خانهای زیرزمینی و تودرتو کرده است. او در آغاز داستان میگوید «من نقب را تمام کردهام و ظاهراً موفق شدهام». ولی اطمینان او فوراً رو به تزلزل میگذارد: از کجا بداند استحکاماتش او را محافظت میکند؟ چطور میتواند مطمئن باشد؟
شخصیت اصلی داستانِ کافکا به چیزی جز ایمنی بینقص راضی نمیشود و ازاینرو نباید هیچچیز در محاسباتش مغفول بماند. در جهان کوچک نقبِ او همۀ جزئیات حائز اهمیت و «نشانۀ» بالقوۀ خطری قریبالوقوع هستند. عاقبت، او صدایی میشنود که تصور میکند از آنِ حیوانی مهاجم است. هرجا که میایستد صدا را به قوتِ یکسان میشنود. دست آخر معلوم میگردد منشأ صدا در بدن خودِ اوست: چهبسا صدای ضربان قلب یا صدای نفسهای بیامان اوست؛ حیات در وجود او صدایی میکند و فرومینشیند، اما او نگران چیزی دیگر است.
به نظر میرسد که داستان نقب شرح و تفسیری بازاندیشانه دربارۀ زندگی خودِ کافکا باشد. او از دو دهه پیش از آنکه در ۳۴ سالگی مبتلا به سِل شود نگران بیماری بود. تعطیلاتش را در چشمههای آب گرم میگذراند و غالباً محتوای نامههایی که به دوستان و معشوقههایش میفرستاد از فهرست علائم بیماریهایش چندان فراتر نمیرفت. کافکا همۀ اینها را به آنچه خودش مکرراً «بیماریهراسی» میخوانْد نسبت میداد، موقعیتی که، بهزعم خودش، او را به زندگی راهبانۀ نویسندگی گرفتار کرده بود.
کافکا وارث نگرشی بود که از دورۀ رمانتیکْ طرفداران پرشماری داشت و نویسندهبودن را منوط به نوعی ضعف و مریضاحوالی میدانست -اندیشهای که ریشههایش را میتوان تا رابرت برتون عقب برد. برتون در اثر مختصر (و ناتمامش) با عنوان آناتومی افسردگی۲ (۱۶۲۱) گفت «مالیخولیایِ بیاساسِ بیماریهراسی» مرض دانشجویان و دانشمندان است. کافکا به سال ۱۹۱۳ در نامهای خطاب به کارل باوئر، پدر نامزدش فلیسه، نوشت که «من آدمی کمحرف، گوشهگیر، بدخُلق، خودخواه، بیماریهراس و بهراستی ناخوشاحوالم». و افزود مهمتر آنکه «من هیچکدام از این خصوصیات را تقبیح نمیکنم».
آن روز صبح که کافکا این کلمات را برای آقای باوئر نوشت نامههای سورن کییرکگور را خوانده بود. او برای نقابی که برای خودش تدارک میدید -ادیبی پارسا و علیل- دنبال منبع الهام میگشت. کافکا میگفت بیماریهراسی برای کسی که «همۀ هستیاش عطف به ادبیات است» گریزناپذیر است. این سخن برای جوانک کارمندی که در ادارۀ بیمۀ سوانح کارگریِ پادشاهیِ بوهم، واقع در پراگ، کار میکرد و در آن زمان تنها یک مجموعهداستانِ کمحجم منتشر کرده و بیش از چندصد جلد آن به فروش نرفته بود سخنی گزافه مینمود. او در نامههایش به فلیسه حتی جسارت بیشتری نیز به خرج میداد: «تار و پودم ادبیات است، چیز دیگری در من نیست».
اما بیماریهراسی کافکا واجد جنبۀ حیرتانگیزتری هم بود: توجه خاص او به مکاتب تناسب و سلامت بدنی که شباهتهای فراوانی به مُدهای «سلامتی» امروز داشت. کافکا در سراسر زندگیاش از اعتقاد به اصول «لیبنسرفورم»۳، جنبشی فرهنگی که میان بورژواهای آلمانیزبان محبوبیت داشت، عدول نکرد. لیبنسرفورمیستها، علاوه بر پذیرش فضایلِ پاکیزگی و طبیعت، از گیاهخواری، داروهای طبیعی، پوشاک ساده، قرارگرفتن در معرض آفتاب و هوای تازه و پرهیز از مشروبات الکلی و تنباکو حمایت میکردند. لیبنسرفورم همۀ ابعاد حیات کسی را که به اندازۀ کافکا این نگرشها را جدی قلمداد میکرد تحتتأثیر
قرار میداد: ممکن نبود هیچیک از جزئیات آن موردِغفلت واقع شود.
کافکا در شب ۲۲ سپتامبر ۱۹۱۲ به آنچه نخستین موفقیت ادبیاش میدانست نائل آمد. او یک هفته پس از جشنهای تولد شصتسالگی پدرش، هرمان، داستان حکم را که شاهکاری با موضوع دوسوگرایی پدرانه۴ بود در یک روز تألیف کرد. او، در ساعتهای خوشی و ازخودبیخودیِ پس از این موفقیت، در دفتر خاطراتش نوشت که نوشتن مستلزم «گشودن کامل بدن و ذهن» است. دقت موشکافانۀ کافکا به بدنش چهبسا راهی در جهت درک فعالیت نویسندگیاش، یعنی روش متمایز او در استحالۀ بیماری به ادبیات، پیشِ روی ما قرار دهد. به باور کافکا، بیماریهراسی نهتنها نوعی وضعیت ذهنی بلکه گونهای رویکرد بنیادین به جهان است که فرد زندگی و روابطش را در معرض تحلیل و تفسیر بیپایان قرار میدهد.
کافکا از همان دوران کودکی درمورد وضعیت جسمیاش اعتمادبهنفس نداشت و هر وقت برای شنا میرفتند ممکن بود، با دیدن هیکل باهیبت پدرش، ناخوش شود. خودانگارۀ کافکا وقتی بر او مسلّم شد که در جوانی او را «به دلیلِ ضعف» از خدمت نظام معاف کردند.
کافکا چند سال بعد به فلیسه گفت «من لاغرترین آدمی هستم که میشناسم». و گفت این موضوع حائز اهمیت فراوان است، چراکه او «با [وضعیت جسمانی بیمارانِ] آسایشگاه بیگانه نیست». کافکا در یکی از دورههای خوشبینیاش کتاب قدرت و چگونگی کسب آن ۵ (۱۸۹۷)، نوشتۀ اویگن زاندو، پدر پرورشاندام امروزی، را خرید. زاندو در سرتاسر اروپا مایۀ قوتقلب مردان لاغر و چاق بود و در خیل خوانندگان او کسانی چون فرناندو پسوآ، ویلیام باتلر ییتس و تی اس الیوت نیز مشاهده میشدند.
کافکا در طول زندگیاش چندین مرتبه مجذوب استادان و مکاتب مختلف سلامتی شد. او گاهی تنها با آجیل و توت سد جوع میکرد و، بنا بر رهنمودهای هوراس فلچر، هر لقمه را چند دقیقه میجوید. کافکا، به امید آنکه بهطور طبیعی در برابر بیماری ایمن گردد، طبق توصیۀ چند صاحبنظر ناباب، با یکلا پیراهن در زمستان سخت پراگ بیرون میرفت و از گرمکردن اتاق خوابش سر باز میزد.
اما او بیش از همه، از رژیم غذاییِ کلنگرانۀ یورگن پیتر مولر، استاد دانمارکیِ تناسب اندام، خوشش آمد. امروزه مولر چندان شناختهشده نیست، ولی در اوایل قرن بیستم ستارهای جهانی بود. عنوان کتاب پرفروش او، که یک نسخه از آن را کافکا همواره کنار بستر خود داشت، روش من: ۱۵ دقیقه ورزش در روز برای سلامتی۶(۱۹۰۴) بود. نسخهای که من در اختیار دارم چاپ مجدد کتاب و متعلق به دهۀ ۱۹۳۰ است. مولر میتوانست افتخار کند که تا این زمان کتابش به ۲۶ زبان ترجمه شده و یکونیم میلیون نسخه از آن فروش رفته و موفق شده حمایت شاهزادۀ ولز را جلب کند. مولر توانست در ۱۹۱۲ به لندن نقل مکان کند و باشگاه مجللی را، نخست حوالی پیکدیلی و بعد در میدان ترافالگار، برپا سازد (اکنون ساختمان این باشگاه محل کتابفروشی واتراستونز است).
مولر سرمشقی دور از ذهن برای کافکا بود. او که پیشگامِ نمایشهای تبلیغاتی امروز به حساب میآید یکبار در مقابل انبوه جمعیت مردم از کسی خواسته بود چرخدستی پر از سنگ را روی شکمش بگذراند. در بیشترِ عکسهایش در حال اسکی با زیرجامه یا غوطهور در دریاچههای یخزده تصویر میشد. «روش» مولر از مجموعۀ نرمشهایی تشکیل میشد که عمدتاً برای تقویت عضلات شکمی بود، ضمناً توصیههایی را نیز در رابطه با جنبههای عمومیِ سلامت بدنی در بر میگرفت. کافکا از حوالی ۱۹۱۰ «روش» مولر را آغاز کرد و حدود دَه سال ادامه داد.
مولر از کسانی که معتقد بودند «ظاهر بیمارگونه نشانۀ قطعیِ سرشتِ هنری و محزون است» بیزار بود. درواقع مولر مستقیماً «هنرمندان و اهالی ادب و دانش» را طرف توجه قرار داد و از کسانی که در «عالم بالا» سیر میکردند مصرانه خواست بدنهای مادیشان را نیز فراموش نکنند. کافکا، بهرغم آنکه ظاهراً میخواست نقاب فردی را که دچار ضعف اعصاب است برای خود دستوپا کند، آموزۀ مولر را نیز ملکۀ ذهن خویش ساخت. او در اوایل رابطهاش با فلیسه دلیل دنبالکردن روش مولر را اینگونه شرح داد که «شیوۀ زندگی من صرفاً به نحوی است … که با نویسندگیام بهتر تطبیق کند. زمان کوتاه است، توان من اندک است، اداره کابوس است و آپارتمان شلوغ است. اگر زندگیِ خوش و آسان برای آدمی ممکن نباشد باید بکوشد با حرکات ماهرانۀ ظریف بلولَد و به مسیر خویش ادامه دهد».
مطابق نظر مولر، نیروی بدنی تنها یک جنبه از مفهوم پیچیدهترِ تندرستی بود. کتاب او نکاتی را دربارۀ تغذیه، خواب، پوشاک، حرارت بدن و همچنین مراقبت مناسب از دندان، دهان، حلق، مو و پاها به کافکا آموخت. مهمتر از همه نظافت و پاکیزگی بود: پنجرهها باید برای پراکندن «بخارات بیماریزا» باز گذاشته میشد و از آن ۱۵ دقیقه کارِ تجویزشده چند دقیقه به آبتنی و مالش پوست («نرمش پوست») اختصاص مییافت. مولر معتقد بود که چون پوستْ مرز میان بیرون و درون است مهمترین «عضو» بدن به شمار میرود و عدم پاکسازی فوریِ انباشت ترشحاتِ سمی در حکم خودکشی است. مولر باور داشت سلامتیْ انتخابی یکبار برای همیشه نیست، بلکه تکلیفی است مستمر که توجه دائم به همۀ جنبههای بدن و محیط را میطلبد.
برنامۀ روزانۀ کافکا تحتتأثیر روش مولر بود. صبح پیش از ساعت ۸ به اداره میرسید و حوالی عصر به خانه بازمیگشت، ناهارش را صرف میکرد و کمی میخوابید. سپس آنطور که مولر تجویز کرده بود ۱۰ دقیقه «عریانْ کنارِ پنجرۀ باز» نرمش میکرد، پیادهروی عصرگاهیاش را میرفت و شام میخورد. حدود ساعت ۱۰ شب کار روزانۀ واقعیاش را آغاز میکرد و تا ساعات آغازین بامداد به نوشتن مینشست. «سپس مجدداً، همانطور که شرح دادم، اما با پرهیز از فشار زیاد، نرمش میکردم، خودم را میشستم و بعد، غالباً همراه کورهدردی در قلب و پرش عضلات شکم، میخوابیدم».
اگر آنچه کافکا میگوید حقیقت داشته باشد چرخۀ روزانۀ بالا نقشی اساسی در زایاییِ خارقالعادۀ این دورانِ او ایفا نموده است. کافکا در اواخر سال ۱۹۱۲، ظرفِ چند هفته، داستان کوتاه حکم، چند فصل از رمان آمریکا ۷ و، از ماه نوامبر تا دسامبر، رمان مسخ را نوشت -که داستانی شگفت دربارۀ دگرگونی بدن است. ایدۀ اصلی داستان در خلال یکی از ادوار بیخوابی شدید او، وقتی روی تخت دراز کشیده بود، به ذهنش رسید. او گفت که «میل اجتنابناپذیری برای جاریساختن خود در آن» احساس کردم.
در آغازِ مسخ گرگور سامسای بازاریاب نمیتواند در محل کار خود حاضر شود. او که ناگهان بدل به نوعی حشره شده، چنان که انتظار می٬رود، گیج و پریشانحال است. باوجوداین، از سررسیدن سرپرست و پزشکِ بیمه، که گرگور میداند او را به تمارض متهم خواهند کرد، وحشت دارد. کارفرمایانِ گرگور معتقدند بیماران «از زیر کار دررو» هستند و باید «به دلیل ملاحظاتِ کاری» بر ناخوشیهای موهومشان «غلبه کنند».
مولر نیز بر این باور بود که «بیماری عمدتاً تقصیر خودِ فرد است» و از لطمات فراوان به کارفرمایان و همچنین جامعۀ کارگران سخن میگفت که عادت کردهاند نسبت به سلامتشان بیتوجه باشند و، بهخاطر بیماریهایی که به دست خودشان ایجاد شده، در محل کار حاضر نشوند. بیمارانْ محکوم به «حقهبازی» شدند.
کافکا که خود، در مقام کارمند ادارۀ بیمه، شاهد رنج کارگران از دست صاحبکارانِ بیوجدان بود میدانست این نگرش ممکن است چقدر خطرناک باشد. بااینحال، تصور اینکه مسئولیت میتواند آزادی به همراه آورد برای او جاذبه داشت: اگر بیماری یک انتخاب بود پس فرد میتوانست راحت بگوید «نمیخواهم». کافکا یکبار گلایه کرده بود که سلامتیاش «فریبدهنده» است، «حتی خودم را هم گول میزند». کتاب مولر نوید مسخی تمامعیار را میداد: اگر کافکا اصول آن را پی میگرفت بدنش «از اربابی ناآرام و بیتاب به بردهای لایق و فرمانبردار بدل میشد».
در ظاهر چنین بود که دلبستگی وسواسگونۀ کافکا به سلامت جسمانی و خصلت کنارهجویی او لازم و ملزوم یکدیگرند، اما در تابستان ۱۹۱۲، او با فلیسه در آپارتمان ماکس برود، دوست مشترکشان که بعدها وصی ادبی کافکا نیز شد، آشنایی بههم زد.
فلیسه منشی جوان و بلندپروازی بود که در برلین زندگی میکرد. او خویشاوندِ دور خانوادۀ برود بود و در راهِ منزل خواهرش در بوداپست دیداری با اقوام داشت. کافکا، پنج هفته پس از ملاقات اول با فلیسه، به او نامه نوشت و به این ترتیب نامهنگاری طولانی و معمولاً بیامان آنها آغاز شد. کافکا برای او نوشت که «هر یک از نامههای تو، هرقدر هم کوتاه، در نظرم بیپایان مینماید. ابتدا تا انتهای آن را میخوانم، بعد از اول شروع میکنم و همینطور بارها و بارها ادامه میدهم».
کافکا تابستان بعد، طی نامهای، از فلیسه خواستگاری کرد. نامهای عجیب بود که بخش عمدهاش را فهرستی بلندبالا از دلایلی که فلیسه باید پیشنهاد ازدواج او را رد میکرد تشکیل میداد. ممکن بود فلیسه در عوضِ «صدمات بیشماری» که از زندگی با کافکا نصیبش میشد «مردی بیمار، ضعیف، منزوی، کمحرف، افسرده، سرد و ناامید» را به دست آورد. بااینحال فلیسه پذیرفت.
این رخداد برای کافکا آغاز دورانی بحرانی بود. او بهراستی دلش میخواست با فلیسه ازدواج کند، ولی مشکل آن بود که، درعینحال، نمیخواست با او ازدواج کند و این دو شِقْ مغایر هم بودند. مادامی که این تمایلات نزد خودش محفوظ بود امکانی برای مهار قیاسناپذیریشان وجود داشت، ولی اکنون ناهمخوانی به وحشت کشیده شده بود. همان دقت طاقتفرسایی که او به سلامت جسمانیاش میکرد به استنطاقی پایانناپذیر در رابطه با نامزدیاش بدل شده بود.او نوشت که «هر چیزی فوراً تخم شک را در دلم میکارد» -هر چیز کوچکی سلسلهجنبانِ زنجیرهای از تردیدهای بیپایان میشد.
کافکا به دفتر خاطراتش پناه برد و «خلاصهای از همۀ دلایل له و علیه ازدواجم» را یادداشت کرد و «ناتوانی در تحمل تنهایی و تجرد» را با احتمال اینکه شادکامیِ زندگی مشترک «به قیمت نویسندگیام» تمام شود سنجید.
نگرانیهای کافکا از همان روزهای نخستِ رابطهشان مکرراً از تن خودش فراتر میرفت و به بدن فلیسه کشیده میشد. کافکا دائم جویای سردردهای فلیسه میشد و او را، هم بهخاطر جدینگرفتن سردردها و هم بهدلیل طرز زندگیِ «اعصابخردکنش»، سرزنش میکرد. او از فلیسه خواهش کرد روش مولر را آغاز کند و پیشنهاد کرد پاراوانی برای او بخرد تا هر دو بتوانند، طبق دستور، ورزش کنند. چند روز پیش از آنکه درصدد برهمزدن نامزدیشان برآید نیز در نامهای به فلیسه از خانوادۀ گیاهخوار آیندهشان سخن گفته بود. او با ترغیبکردن فلیسه به رژیمهای غذاییاش میخواست او را به نقب کوچک خودش دعوت کند. کافکا امیدوار بود آنها با هم، ولی کاملاً بر اساس ضوابط خودش، زندگی کنند و او بتواند همزمان از همۀ مواهب تنهایی و همصحبتی برخوردار گردد.
کافکا و فلیسه در ژوئن ۱۹۱۴ بهطور رسمی نامزد کردند. مجلسی خانوادگی برگزار شد و خانوادۀ کافکا و بوئر در برلین گرد آمدند. آن روز کافکا حالتی اندوهبار داشت. در دفتر خاطراتش نوشت «مثل مجرمها، دست و پایم در بند بود. اگر من را در گوشهای به غلوزنجیر واقعی کشیده بودند … ممکن نبود از این بدتر باشد. مراسم نامزدیام بود و همه سعی کردند سر حالم بیاورند، ولی وقتی موفق نشدند کوشیدند به همان شکل تحملم کنند».
ضربۀ آخر زمانی وارد شد که او و فلیسه به خرید اثاثیۀ منزل رفتند. کافکا از انتخابهای پرزرقوبرق و بورژواییِ نامزدش، که مغایر با اصول مینیمالیستی لیبنسرفورم بود، بهشدت رنجیدهخاطر شد. او دو سال بعد نوشت که «بیش از همه بوفه … ناراحتم کرد»، شبیه «سنگ قبر» بود. آیا بهراستی وقتی آنها وارد مغازه شدند او صدایی تهدیدآمیز شنیده بود -صدای ناقوس تشییع جنازه؟
کافکا سازشناپذیر مینمود: اسباب خانه هم، مثل هر چیز دیگر، اصول داشت. نباید چیزی مازاد بر احتیاج باشد، شعار او، مانند همیشه، «پاکیزگی» بود. بوفهها، عکسها، ملافهها، گلهای برگعبایی و قالیچهها، همه، در نظر کافکا نهتنها خنزرپنزر بلکه «آشغال» بودند.
کافکا دو هفته پس از این جشنها به دوست فلیسه، گرته بلوخ، نامه نوشت و سعی کرد علت رفتار عجیب و «یکدندگی»اش را توضیح دهد. او گفت «ناگزیرم همهچیز را به ضعف جسمانیام نسبت دهم». «اگر سالمتر و نیرومندتر بودم بر همۀ مشکلاتم فائق میآمدم». در آن صورت از رابطهاش با فلیسه «مطمئن» میشد؛ میشود گفت «از همۀ عالَم مطمئن میشد». ولی او در آن زمان تنها از یک چیز مطمئن بود: که «یقیناً» مبتلا به «بیماریهراسی عظیمی هستم که چنان ریشههای پرشمار و عمیقی در وجودم دوانده که حیات و مماتم وابسته به آن است».
این گفته نشان میدهد که «بیماریهراسیِ» کافکا چیزی ورای ترس از بیماری بود. او جهان خود -و همۀ جزئیاتش- را با آن معنا میبخشید. ممکن نبود چیزی بدیهی پنداشته شود، همهچیز میبایست مورد بررسی دقیق قرار گیرد و از زوایای مختلف نگریسته شود. هر چیز کوچک یا بزرگی دستمایۀ تفاسیر ذهنیِ همهجانبه و سختگیر بود.
کافکا بلافاصله پس از آنکه به گرته نامه نوشت به برلین فراخوانده شد؛ گویا فلیسه و گرته با هم صحبت کرده بودند. فلیسه که تصمیم به خاتمۀ نامزدی گرفته بود همراه خواهرش و گرته در هتل آسکانیشر هوف با کافکا روبهرو شد. کافکا در این دیدار ذلتی دردناک را تجربه کرد، زخمی که التیام آن آسان نبود. او در خاطراتش از این مواجهه با عنوان «محکمه» یاد کرد.
کافکا پس از بازگشت به پراگ در آپارتمان خالی خواهرش ساکن شد. یک روز قبل از آن، جنگ جهانی اول در اروپا شعلهور شده بود. او برای نخستین بار در عمرش تنها زندگی میکرد. کافکا به «خلوت مطلق» دست یافته بود، بهاستثنای یک صدا که قطع نمیشد: وراجیهای بیپایان همسایهها. او در خاطراتش نوشت: «قرار بود ماه آینده عروسی کنم. این مثَل که هر کس خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند عذابم میدهد».
اتفاقاً کافکا طی چند ماه آینده بیشتر پشت میز کارش نشست برای اینکه عواقب تصمیمش را به خوبی درک کند.او در این آپارتمانِ سرد و خلوت که دور از جهانِ درحالِفروپاشی نقب زده شده بود بار دیگر مشغولِ کار طولانی بازنگری شد. تا ساعت پنج، شش یا هفت صبح به نوشتن ادامه میداد و رمانی را که بعدها محاکمه۸ نام گرفت آغاز کرد (هرچند که این اثر نیز، مثل داستان نقب، ناتمام ماند و ماکس برود، پس از مرگ کافکا در ۱۹۲۴، آن را ویرایش و منتشر کرد).
محاکمه داستان مردی به اسم یوزف ک. را روایت میکند که به جرمی نامعلوم متهم شده است. بازرس بیگانهای او را که از گناه خود بیخبر است بهطرز بیرحمانهای زجر میدهد و دست آخر اعدام میکند. آنچه بیش از هر چیز برای او تحملناپذیر است همین بیخبریِ اجباری و، ازاینرو، بیمعناییِ اتهام علیه اوست: گناه ک. چیست؟
ازآنجاکه این وضعیت خارج از تحمل ک. است به نوشتن روی میآورد. اواخر رمان تصمیم میگیرد عرض حالی بنویسد «تمام زندگی آدم، تا کوچکترین اعمال و حوادث، باید به یاد آید و از هر زاویهای باید بهروشنی بیان و بررسی شود». ک. میداند که این کار روندی بسیار طولانی، «کاری تقریباً بیانتها»، خواهد بود. بنابراین «اگر در دفترش مجال نمییافت، که بسیار هم محتمل مینمود، پس باید شب در منزل آن را بنویسد». درحقیقت لازم نبود که فرد «سرشتی مضطرب و اندیشناک» داشته باشد تا با نوعی تسلیم و رضا به این کار بنگرد و بپندارد که «تمامکردن این عرض حال محال محض است»؛ باوجوداین او کار بیپایانِ خودنگری را آغاز میکند.
آقای ک. به برائت نمیاندیشد. امید حقیقی او یافتن جرمی است که مجازات را توجیه و، با معنابخشیدن به آن، تحملپذیرَش کند، اما او هرگز به این آگاهی نمیرسد. هیچیک از قهرمانان داستانهای کافکا نمیرسند. او در پایانِ رمان، بیخود و بیجهت، «مثل سگ» میمیرد.
کافکا نگارش محاکمه را متوقف کرد تا داستان کوتاهی را با همان مضمون، به اسم گروه محکومین۹، بنویسد. در این داستان، «محکومینِ» کذایی را بهطور تصادفی برای اعدام انتخاب میکنند و درون ماشینی قرار میدهند که گناهانشان را روی پوست بدنشان خالکوبی میکند. افسرِ ناظر معتقد است که فردِ محکوم به مرگ «وقتی متن حکم بر روی بدنش کوبیده شد کیفر خود را بهخوبی خواهد دانست». به این ترتیب محکومین بهطرزی فجیع اما آگاهانه میمیرند. اما افسر، که خود به درون ماشین میرود، از این مرگِ بامعنی محروم میگردد؛ صرفاً «قتل، ناب و ساده».
کافکا، پس از مدتی جدایی از فلیسه، بالاخره رابطهاش را با او، با جوش و خروشی کمتر، از سر گرفت. آنها دوباره نامزد کردند. سپس او در سال ۱۹۱۷ دچار اولین حملۀ سِل شد. منظرهای هولناک بود: سر شب به رختخواب رفت، اما در نیمههای شب خون راهِ گلویش را بست و با حال خفگی بیدار شد. لنگانلنگان بهسوی کاسۀ دستشویی و بعد بهطرف پنجره رفت. از آنجا میتوانست قصرِ بالای تپه را ببیند. اما خون همچنان جاری بود.
هوا کمکم روشن میشد که سرانجام کافکا به رختخوابش بازگشت -که البته برای او موضوع عجیبی نبود. عجیب آن بود که راحت بهخواب رفت. صبح سروکلۀ خدمتکار پیدا شد و وقتی اوضاع را دید درآمد که «آقای دکتر! چندان دوام نخواهید آورد». بااینحال، کافکا پس از ماهها احساس آرامش میکرد. بهتر از هر زمان دیگری خوابیده بود. مدتی پس از این ماجرا رابطهاش را با فلیسه قطع کرد و پنج سال تردید و تزلزل را پایان بخشید. اما چیزی نگذشت که دوباره نامزد کرد. او اینبار بیماری مسلول به نام یولی ووریتسک را به فهرست تلاشهای تمامیناپذیرش برای فهم آنچه میخواهد وارد کرد.
معمولاً کسانی که انگ «بیماریهراس» بر آنها زده شده، وقتی به مرضی واقعی مبتلا میگردند، احساس میکنند تبرئه شدهاند و بیماری نشان داده که آنها اساساً بیماریهراس نبودهاند («گفته بودم که بیمارم»). ازاینرو، در نظر بعضی افراد، بیماری -هرقدر هم که طاقتفرسا باشد- چهبسا مایۀ تسکین است، چراکه مُهر پایانی است بر چرخۀ بیپایانِ تفسیرهای بیماریهراسانه. وقتی آلیس جیمز (خواهر ویلیامِ فیلسوف و هنریِ نویسنده) به سرطان سینه مبتلا شد، در واکنش، آن را «فوقالعادهترین لحظۀ زندگی و، درواقع، تنها لحظهای که گذران عمر چون زندگی مینماید» نامید.
اما دلیل آرامش کافکا این نبود. خونریزی ریویاش گونهای مسخ -از بیمار خیالی۱۰به بیمار واقعی- در او به وجود آورده بود. باوجوداین حتی اکنون نیز خود را بیماریهراس میخواند. او معتقد بود «تغییرات بیشمارْ» ناخوشیهای موهومِ سالیان را شدت بخشیده تا اینکه «بالاخره با بیماریِ واقعی خاتمه یافته است». میگفت این «مرضِ ریه جز سرریزِ بیماری ذهنیام نیست».
کافکا، چند سال پیش از این، به فلیسه گفته بود کسانی که سردرد میگیرند نباید دنبال التیام آن باشند، بلکه باید کل زندگیشان را بهدقت از نظر بگذرانند «تا ببینند منشأ سردردهایشان در کجاست». کافکا این درس را از مولر آموخته بود: بیماری تقصیر خودِ فرد است. او در آسایشگاه مسلولین، بر بالای کوههای تاترا، زندگیاش را مرور میکرد تا ریشههای پنهان بیماریاش را بیابد. مجازات روشن بود؛ او تنها میبایست بفهمد جرمش چیست.
کافکا نظرات مختلفی دربارۀ منشأ بیماریاش داشت، اما دلیل مورد پسندش آن بود که نیمدهه تردید دربارۀ عشق به فلیسه موجب شده او به سِل مبتلا شود: مغزش گفته بود «نمیشود اینطور ادامه داد» و پنج سال بعد ریههایش پاسخ داده بودند که در خدمتگزاری حاضرند. بیماریهای خیالی و واقعی کافکا در ساحت تفسیریِ واحدی قرار داشتند: هر دو تجلیهای نمادین وضعیت روحی او بودند و ازاینرو میتوانستند دستمایۀ تفاسیر گوناگون قرار گیرند. چهبسا وقتی او اعلام کرد که «تار و پودم ادبیات است» مقصودش همین بوده است. کافکا همواره بیماری را نوعی استعاره قلمداد میکرد، تا هنگامی که جان سپرد و کار بیماریهراسانۀ خوانش بدن و ذهنش برای همیشه ناتمام ماند.
پینوشتها:
• این مطلب را ویل ریس نوشته و در تاریخ ۲۵ مارس ۲۰۲۲ با عنوان «Kafka the hypochondriac» در وبسایت ایان به انتشار رسیده است و برای نخستینبار با عنوان «کافکای نویسنده، کافکای بیمار» در بیستوچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۵ آبان ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• ویل ریس (Will Rees) نویسنده و ویراستار اهل انگلستان و مدیر انتشارات پنینسولا پرس است. نوشتههای او ازجمله در گاردین، گرانتا و لسآنجلس ریویو آو بوکس به چاپ رسیده است. نخستین کتاب او با عنوان بیماریهراسی (Hypochondria) بهزودی منتشر میشود.
[۱] The Burrow
[۲] Anatomy of Melancholy
[۳] Lebensreform
[۴] Paternal ambivalence
[۵] Strength and How to Obtain it
[۶] My System: 15 Minutes’ Work a Day for Health’s Sake
[۷] Amerika
[۸]The Trial
[۹]In the Penal Colony
[۱۰] Le malade imaginare: نام نمایشنامهای از مولیر، نویسندۀ فرانسوی [مترجم].