این مقاله را به اشتراک بگذارید
تحلیل مضمونی رمان “۱۹۸۴” نوشته ی “جورج اوروِل”
ترجمهی “صالح حسینی”، تهران: انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم، ۱۳۹۱
جواد اسحاقیان
گاه به جای ارائه ی خلاصه یا بررسی کلی و گاه انتزاعی، بررسی ترتیب و توالی رخدادها و توضیح علل و اسباب آنها (Plot) یا خوانش متن بر پایه ی “نظریه ی ادبی نو” (New Poetics) می توان به “تحلیل مضمونی” (Analysis Thematic ) اثر پرداخت. در جدولی که “براون” و “کلارک” ((Braun and Clark: 2006 با عنوان “شبکه ی شش مرحله ای جهت تحلیل مضمونی(Six-phase framework for a thematic analysis) تنظیم کرده اند و “ماگیر” ((Maguire آن را در کتاب خود آورده، روند تحلیل با “اِشراف بر داده ها” شروع شده، به “تولید رمزهای اولیه”، “جستجوی مضامین”، “بازبینی مضامین”، “تعریف مضامین” و سرانجام “نوشتن مشروح” مقاله پایان می یابد. برای این منظور در گام نخستین، پژوهشگر باید بر تجربه ی روند خوانش و بازخوانی متون تمرکز کند. او باید با بدنه ی اطلاعات کاملا آشنا باشد تا بتواند ارتباطی نزدیک با محتوای اثر پیدا کند. در این مرحله کار محقق، یادداشت برداری از داده های اثر است. در دومین مرحله، او باید به این داده ها به گونه ای نظاموار و معنادار سامان بدهد که بتواند به بسیاری از پرسشهای مقدّر پاسخ بدهد. در چهارمین مرحله، محقق نیاز دارد که رمز و رازها (Code)ها را بررسی و بر پایه ی الگوهایی تنظیم کند. سپس این کُدها را به هم بپیوندد؛ به گونه ای که با مضامین اثر هم پیوندی داشته باشند. در این حال باید پیوندی هم میان همه ی مضامین وجود داشته باشد. تعریف مضامین، آخرین مرحله در پرداخت و بازبینی به مضامین است، زیرا هدف اصلی این است که ما به گونه ای به آن روح حاکم بر اثر ادبی دست یابیم که تمام مضامین اثر، در خدمت القای آن به خواننده است (ماگیر، ۲۰۱۷).
اما نکته ای که باید پیش از همه به آن پرداخت و باعث “ابهام” در رمان می شود، آمیزش میان فکر حاکم بر اثر (“تمامیت خواهی”) و “سوسیانگل” (INGSOC) یا “سوسیالیسم انگلیسی” است (اوروِل، ۱۳۹۱، ۱۰) که گویا در کشور نویسنده “بریتانیا” و به تعبیر خودش در رمان، در “اقیانوسیه” قرار دارد. نویسنده کوشیده با گزینش نامهای انگلیسی، فضا سازی جغرافیایی، تاریخی و فرهنگی چنان وانمود کند که گویا آنچه در مورد “وینستون” میگوید، نه در کشور “شوروی” بلکه مشخصاً در “بریتانیا” میگذرد. آشکارا میگویم که رمان “۱۹۸۴” (Nineteen Eighty-Four: 1949) بی هیچ گونه تردیدی، جلد دوم رمان تمثیلی و پیشین نویسنده با عنوان اصلی “مزرعه ی حیوان” (۱۹۴۵Animal Farm) و در ترجمه ی فارسی آن “قلعه ی حیوانات” است که ربطی به “بریتانیا” ندارد و کوشش نویسنده در بومی کردن رمان با هر نیّت و قصدی، بی وجه است. ظاهراً نویسنده میخواهد مضمون اصلی رمان یعنی “تمامیت خواهی” را در سطحی گسترده تر ی از جغرافیاسی سیاسی مطرح کند که در سرشت و گوهر خود در همه ی کشورها، ویژگیهای تقریباً همانندی دارد. با این همه، آنچه نویسنده از نمودهای ارعاب، شکنجه، جاسوسی و اعدامها و کتابسوزان در رمان آورده، نمی تواند در جامعه ی بریتانیا مصداق داشته باشد، زیرا این کشور، صدها سال دارای “پارلمان” و “نظام سیاسی دو حزبی” (احزاب “توری” و معادل “محافظه کار” و “ویگ” معادل “لیبرال” امروزین) و سنتهای دموکراسی بوده و اطلاق “تمامیت خواهی” بر نظام غالب بر این کشور، با “زمینه” ای ناهمخوانی دارد که به درستی تنها با فضای سیاسی غالب بر “روسیه ی شوروی” در روزگار “استالین” می تواند تطابق داشته باشد.
آن که در رمان از او به “برادر بزرگ” (Big Brother) – که در ترجمه ی فارسی به “ناظر کبیر” تغییر یافته – همان “استالین” در تاریخ کشور روسیه است که در “قلعه ی حیوانات” از او به “ناپلئون” یاد می شود و آن که در “۱۹۸۴” از او به عنوان بزرگترین “دشمن قوم” و “گلداشتاین” یاد می شود، همان است که در “قلعه ی حیوانات” از او به “اسنوبال” یاد می شود که جز “تروتسکی” کسی نیست. ترجمه ی “برادر بزرگ” به “ناظر کبیر” هم دقیق نیست، زیرا در این رمان فرض بر این است که “اقیانوسیه” یا همان “بریتانیا” کشوری “سوسیالیستی” است که از آن به “سوسیانگل” یا “سوسیالیسم انگلیسی” تعبیر شده است. طبیعی است که احزاب سوسیالیست در همه ی کشورها در آن مقطع زمانی و در عُرف سیاسی “احزاب برادر” خوانده شوند و از آنجا که کشور “شوروی” دارای بزرگترین حزب سوسیالیستی در جهان می بوده، “استالین” را “برادر بزرگ” بنامند. توجیه مترجم برای تغییر معنا، بخشیدن سیمایی ارعاب کننده به “دیکتاتور” و رهبر حزب است.
من تصور میکنم که ریشه های فکر “تمامیت خواهی” کم و بیش در دو جا وجود میداشته است: نخست، در سیاست گذاری “استعماری” بریتانیا در دو کشور “هند” و “برمه” در دهه ی ۱۹۲۰ و دوم، تجربه ی کاری خودش در “بنگاه سخن پراکنی بریتانیا” (B. B. C) در “جنگ جهانی دوم” و مشخصاً در سالهای ۱۹۴۳-۱۹۴۱ است. نویسنده سالها پیش از نوشتن “قلعه ی حیوانات” در قبال استعمار کشور خود و مستعمراتش در “هند” و “برمه” موضعی به شدت انتقادی داشته است؛ چنان که در چهارم ماه “می” ۱۹۲۹ در روزنامه ی فرانسوی Le Progrès Civique در مقاله ای با عنوان ” چگونه ملتی مورد بهره کشی قرار میگیرد: امپراتوری بریتانیا در برمه” سیاستهای دولت استعماری کشورش را در “برمه” و “هند” محکوم کرده، آن را “استبدادی” (despotic) و نظامی خوانده که میکوشد زیر نقاب دموکراسی، این دو کشور را از پیشرفت صنعتی بازدارد. اما بیزاری او از “تمامیت خواهی” به باور من به گونه ای مشخص، به سالهایی مربوط می شود که در “اسپانیا” در دفاع از جمهوریخواهی و در کنار چپگرایان “کاتالونیا” بر ضد رژیم تمامیت خواه ژنرال “فرانکو” مبارزه میکرده و حتی گلوله خورده و مدتی هم در بیمارستان بستری شده است. آنچه این ادعا را بهتر ثابت میکند، مقاله ای است که در تابستان ۱۹۴۶ با عنوان “چرا می نویسم؟” (Why I Write?) نوشته است:
” هر سطری در آثار جدّی من – که از سال ۱۹۳۶ به بعد نوشته ام – غیر مستقیم بر “ضد تمامیت خواهی” و در جهت دفاع از سوسیالیسم دموکراتیک مطابق برداشت خودم از این اصطلاح سیاسی بوده است. (ویکیپدیا، 2022، جورج اوروِل).
سالهای مبارزاتی او بر ضد تمامیت خواهی “فرانکو” با اوج تمامیت خواهی “استالین” نیز همزمان است و تصادفی نیست که مبارزه در پهنه ی نظری و عملی مقارن می شود. اما دیدگاه انتقادی اش نسبت به “بریتانیا” در قبال “هند” و “برمه” به تجربیات زیسته ی خودش مربوط می شود. نویسنده با نام اصلی “اریک آرتور بلر” (E. A. Blair) در ۱۹۰۳ در “هند” زاده شده و به دلیل تفکر سوسیالیستی و انقلابی و هم گونه ای تعلق خاطر نسبت به زادگاهش، از سیاست گذاریهای استعماری بریتانیا در قبال این کشور، خشنود نیست.
یکی از تجربیات تلخ استعماری بریتانیا در “برمه” به هنگامی بازمیگردد که در دهه ی ۱۹۲۰ به عنوان افسر پلیس از طرف ارتش هند (نیروهای نظامی هند به فرماندهی بریتانیا) به “برمه” اعزام می شود. این دهه، با مبارزات ناسیونالیستی مردم “برمه” برای کسب استقلال از بریتانیا همزمان است و او به عنوان یک عامل سرکوبگر از بیزاری مردم نسبت به خود یاد میکند. با شروع جنگ جهانی دوم، او در ۱۹۴۱ در “بنگاه سخن پراکنی بریتانیا” به کار می پردازد و کارش، تهیه ی اخبار هفته، مصاحبه با شخصیتهای برجسته و گردآوری و سانسور خبری است و حتی یک بار شخصاً با دعوت “جی. بی. شاو” (Shaw) و “اچ. جی. وِلز” ((Wells برای مصاحبه با این خبرگزاری بسیار مهم جهانی، مخالفت کرد، زیرا دیدگاههای آن دو را با سیاستهای چیره بر این خبرگزاری مغایر میدید.
باری، نویسنده از کار ممیزی و تبدیل خود به سانسورچی اخبار، به شدت ناخشنود بود اما مقتضیات شغلی و حرفه ای، او را وامیداشت با این بنگاه سخن پراکنی همکاری کند، زیرا به قول خودش، بریتانیا در حال جنگ با “آلمان نازی” و امپریالیست نوخاسته “ژاپن” بود و او به خود تسلا میداد که در قبال این دو “شرّ بزرگ” دارد با یک “شر کوچک” همکاری میکند. او گاه ناگزیر می شد حتی در اخبار و پیامهای مربوط به “هند” نیز مطالبی را مطرح کند که با دیدگاه ضد استعماری اش، مغایرت داشت. این گونه رویکرد به اطلاع رسانی و در همان حال تبدیلش به “سانسورچی” بر او گران آمد و دو سال بعد از کار در این سخن پراکنی کناره گرفت و به سفرهایی دور و دراز رفت. با این همه، کار در “بی. بی. سی” دستاوردهای چشمگیری هم داشت. سانسور اخبار، جعل و تحریف آنها، رقابت بر سرِ کسب اخبار درجه اول، برایش خوشایند نبود. اتاقی که در رمان از آن به “اتاق ۱۰۱” (اوروِل، ۲۳۶-۲۳۵) یاد می شود، در همین بنگاه سخن پراکنی وجود میداشته اما “اتاق فکر” و مدیریت اخبار و اطلاعات می بوده است و گاه به همین دلایل، برخی از منتقدان ادبی، رمان نویسنده را گونه ای “خود- زندگی نامه” دانسته اند (اسکینو، ۲۰۱۷).
با این همه، کوشش برای همانند سازی دو “نظام سوسیالیستی شوروی” با “نظام پارلمانی و چند حزبی” بریتانیا، خطا است. “آرنولد تاینبی” (A. Toynbee) تاریخنگار بریتانیایی گفته است: ” در مسابقه ای که تنها یک اسب وجود داشته باشد، بَرنده همان یک اسب است”. او این تمثیل سیاسی را در مورد کشور شوروی و نظام تک حزبی آن گفته است. این که چگونه “اورول” روا داشته در مورد این دو کشور، داوری یگانه ای داشته باشد، مایه ی شگفتی من نیست، زیرا او بیش از آنچه “سوسیالیست” باشد، “آنارشیست” است و الفبای این رویکرد سیاسی را از آنارشیستهای “کاتالونیا” در “اسپانیا” و در ۱۹۳۶ آموخته است. به کارنامه ی سیاه استعماری “بریتانیا” در جهان و به ویژه “ایران” کاری نداریم اما تصور این که یک بریتانیایی را به خاطر نوشتن یادداشتهای روزانه به بیست و پنج سال کار به “اردوگاههای کار اجباری” بفرستند، ممکن نیست (۱۴). تصور این که “پارِسونز” نامی را به خاطر گفتن “مرگ بر برادر بزرگ” آن هم در خواب و در خانه اش برای شکنجه های طاقت فرسا به “اتاق ۱۰۱” بفرستند، بیشتر به یک شوخی شبیه است (۲۳۶) و رمان را به “رمان تخیلی-سیاسی” تبدیل میکند. او نمی توانست پیش بینی کند که در پنجاه پس از انتشار “۱۹۸۴” مبارزات سیاسی چه امکانات و سمت و سوهای متفاوتی خواهد داشت و مبارزه ی سیاسی را از کوچه و خیابان به پشت بامها و درون خانه ها و اطلاع رسانی را از “تله اسکرین” به صفحات “گوشی” ها خواهد برد و “افکار عمومی” تا چه اندازه می تواند تأثیرگذار باشد.
تمامیت خواهی (Totalitarianism):
به نظر “بویاتزیس” ((Boyatzis ” تمامیت خواهی، گونه ای از تلقی سیاسی است که کسی بخواهد همه ی جنبه های زندگی مردمی را که بر آنان حکومت میکند، مورد تجسّس و نظارت قرار گیرد ” (بویاتزیس، ۱۹۹۸).
رژیمهای تمامیت خواه، ویژگیهای ساختاری عام اما مشخص تر و شفافتری هم دارند که از دید نظریه پردازان، دور نمانده است. “ریچارد پایپز” ((R. Pipes معیار قابل قبولتری از آن ارائه میدهد: وجود یک ایده ئولوژی فراگیر و بنیان نهادن حزب یا سازمان منحصر به فردی که رهبر، آن را هدایت میکند و با ابزارهایی مانند دولت، ترور پلیسی و برقراری نظارت مطلق بر رسانه ها و نیز نیروهای مسلح و هدایت متمرکز اقتصاد، اداره ی امور کشور را به عهده میگیرد ” (پایپز، ۱۹۹۴، ۲۴۵).
“کورتویس” ((S. Courtois دو نظام اتحاد شوروی و آلمان نازی را بیش از هر نظام سیاسی دیگری، مصداق کامل “تمامیت خواهی سیاسی” میداند. او میگوید مطابق آمار تازه، شوروی تقریباً بیست میلیون شهروند و نازیها بیست و پنج میلون نفر را از بین برده اند (کورتیوس و دیگران، ۱۹۹۹، ۵-۴).
۱-تمامیت خواهی، با کنترل و ترساندن شهروندان میسر می شود:
کنترل و نظارت بر مردم، به عهده ی نهادهای معین دولتی و نیز ابرازهایی است که همگی در اختیار “حزب”، کسان و ارگانهای آن است. نخستین صفحه ی رمان، تصویری گویا و دلالتگر از حزب، رهبر و نظام ایده ئولوژیک و سرکوب فکری و روانی نشان میدهد:
” در یک طرف آن [سرسرا] پوستری رنگی را . . . به دیوار زده بودند. بر این پوستر، چهره ی بسیار بزرگی نقش شده بود به پهنای بیش از یک متر؛ چهره ی آدمی چهل و چند ساله که سبیل مشکی پُرپشت و خطوط زیبای مردانه داشت. . . تصویر چهره ی غول آسا را به قدری ماهرانه نقش زده بودند که آدم به هر طرف که میرفت، چشمهای آن دنبالش میکردند. زیر آن نوشته بودند: ناظر کبیر، می پایدت ” (اورول، ۱۳۹۱، ۱۰-۹).
تنها پوستر “ناظر کبیر” نیست که همه ی شهروندان را می پاید؛ ابزارهای تصویری و صوتی او زیر نظارت “رهبر حزب” در تمام طول روز و شب، در خیابان و بیابان، در اتاق خانه ها و میدانها و جنگلها، همگان را زیر نظر دارد؛ عکس میگیرد و صدای شهروندان را از حزبی گرفته تا شهروند عادی، کنترل میکنند. دستگاه مستطیل شکلی که گیرنده و فرستنده است، پیوسته شهروندان را می بیند و گزارش میدهد و گریز از نگاه سنگین او، ممکن نیست، حتی وقتی پشت به آن نشسته باشید:
” در دوردستهای دور، هلیکوپتری تا فاصله ی سقف خانه ها فرود می آمد؛ لحظه ای مانند کاکل ذرت پرسه زد و دوباره با پروازی پیچان به سرعت برق، دور شد. هلیکوپتر پلیس گشتی بود که از پنجره به درون خانه ی مردم سرک میکشید. پسِ پشت “وینستون” [شخصیلت اصلی رمان] تله اسکرین هنوز شرّ و ور می بافت. تله اسکرین در آنِ واحد، گیرنده و فرستنده بود. هر صدایی را که از وینستون درمی آمد و بلندتر از نجوایی آرام بود، میگرفت. وانگهی، مادام که در دایره ی دید صفحه ی فلزی میماند، هم دیده می شد، هم صدایش شنیده می شد. گفتن ندارد که آدم نمیدانست کِی او را می پایند. . . آدم ناچار بود با این فرض زندگی کند که صدایش شنیده می شود و هر حرکتی جز در تاریکی، زیر نظر است ” (۱۱-۱۰).
حتی وقتی “وینستون” موفق می شود با “جولیا” به خارج از شهر برود و با او خلوت کند، از میکروفونهایی که این و آنجا کار گذاشته اند و کوچکترین صدایی را ضبط میکنند، ایمِن نیستند. تنها سفر کردن آن هم بدون جلب توجه، آسان نیست و هر دم نیز امکان دارد پلیسهای گشتی حتی شخصی حزبی مانند “وینستون” را مورد پرسش قرار دهند و برگه ی شناسایی بخواهند. آن دو حتی جرأت نمیکنند به پشت سر خود نگاه کنند، زیرا این گونه رفتار، نشان دهنده ی رفتاری خلاف و جُرم است و زودتر ادمی را لو میدهد و نشان میدهد که او دارد کار خلافی انجام میدهد و نگران است (۱۱۹-۱۱۸). هر گاه “وینستون” از جایی بگذرد که تله اسکرینی در آن کار گذاشته اند، میکوشد قیافه و چهره ای متین و همراه با لبخندی حاکی از رضایت و اعتماد به نفس به خود بگیرد تا سوء ظن این دستگاه لعنتی را برنینگیزد:
” وینستون به یکباره برگشت. قیافه ای حاکی از متانت و خوشبینی به خود گرفته بود. در رویارویی با تله اسکرین، گرفتن چنان قیافه ای، لازم بود ” (۱۳).
در نظام تمامیت خواهی، داشتن و خرید دفترچه ی خاطرات شخصی ممنوع و خطرناک است. نوشتن و ضبط افکار و احساسات شخصی و جز آنچه شهروند از رهگذر آموزه ها و اسناد و آثار حزبی در اختیارش میگذارد، جرمی سنگین شمرده می شود. او حتی وقتی در اتاق خودش هم میخواهد چیزی بنویسد، نگران تله اسکرین است که در همان نزدیکی است و او باید یاد بگیرد کجا و چگونه بنشیند که بتواند خود را از دید دوربین موجود در این دستگاه کنترل کننده پنهان کند:
” با نشستن در این شاه نشین، وینستون می توانست از حوزه ی دید تله اسکرین مصون بماند. البته صدای او شنیده می شد، اما مادام که در وضعیت فعلی میماند، از معرض دید در امان بود. دفتر یادداشتی هم که از کشو بیرون آورده بود، در فکر نوشتن، دخیل بود. . . آن را در ویترین مغازه ای کوچک و بنجل در یک محله ی فقیرنشین دیده بود. . . نگاهی سریع به بالا و پایین خیابان انداخته، دزدانه به داخل مغازه رفته و دفترچه را به دو دلار و نیم خریده بود. . . کاری که میخواست به آن دست بزند، نوشتن یادداشتهای روزانه بود اما پی بردن به چنین کاری، همان و مجازات مرگ همان؛ یا دست کم بیست و پنج سال کار در اردوگاه [کار] اجباری ” (۱۴-۱۳).
چنان که خواننده هم دریافته، “زمینه” ی داستان و فضای وحشتزا و دلهره آور و به ویژه کار در “اردوگاههای کار اجباری” تنها می تواند یادآور حال و هوای جامعه ی “شوروی” در روزگار “استالین” به ویژه در دهه ی ۱۹۳۰ باشد نه سرزمین “اقیانوسیه” یا “بریتانیا”یی که نویسنده از آن اراده میکند. این گونه جداسازی مکانیکی “زمینه” و “فضا” (Atmosphere) و “خلق و خوی شخصیت در ارتباطش با محیط” (Mood) به “پلات” رمان آسیب میرساند اما به استعاری بودن رخدادها و محیط داستان کمکی نمیکند.
۲-تمامیت خواهی، تنها با تراشیدن یک دشمن خیالی پایدار میماند:
کشور شوروی در طی هفتاد سال تمامیت خواهی خود، تنها با تراشیدن یک دشمن خیالی و جهانی به سرکردگی “امپریالیسم جهانخوار آمریکا” و تهدید کشورهای سرمایه داری اروپا و القای آن به میلیونها شهروندش می توانست خوراک نامطبوع ایده ئولوژی شیطانی خود را به آنان القا کند. اما فروپاشی این غول وحشت، تنها در سستی ساختارهای اقتصادی – اجتماعی و سیاسی نظام کمونیستی ریشه داشت. در این رمان “ناظر کبیر” هم برای بقای لاشه ی گندیده ی خود، به دشمنی خیالی در داخل نیاز دارد که اکنون از کشور گریخته و در یک کشور خارجی و گویا تحت حمایت اربابان خارجی اش زندگی میکند. این شخصیت سیاسی که “دشمن قوم” نام گرفته و در رمان از او با نام “امانوئل گلداشتاین” یاد می شود، کسی جز “لئون تروتسکی” (L. Trotsky) بنیانگذار ارتش سرخ شوروی و برجسته ترین متفکر حزب و در همان حال رقیب سیاسی “استالین” نیست که کتاب “یاداشتهای روزانه” و “زندگی من” را از او خوانده ایم. “استالین” – که او را تنها رقیب قدرتمند و محبوب بلشویکها میدانست – در سال ۱۹۲۷ او را از حزب اخراج کرد و اندکی بعد به “قزاقستان” و سپس به “ترکیه” تبعید کرد. “تروتسکی” سرانجام به “مکزیکو سیتی” رفت و پلیس مخفی “”G. P. U با به کار گرفتن مزدوری اسپانیایی به نام “رامون مرکادر” (Mercader) در ۲۰ اوت ۱۹۴۰ کوشید خیال دیکتاتور را از بابت زنده بودن رقیب اصلی قدرت و تنها سیمای کاریزمایی و محبوب حزب آسوده کند. “مرکادر” پس از آزادی از زندان، یکسر به شوروی رفت و با آن که رهبر تمامیت خواه شوروی گفته بود “من در ترور تروتسکی هیچ نقشی نداشته م ” تروریست “نشان لنین” را – که بالاترین نشان شوروی بود – دریافت کرد. “مراسم دو دقیقه ای نفرت” هر چند وقت یک بار در “اداره ی بایگانی” برگزار می شود و همه ی اعضای حزب در این اداره و از جمله “وینستون” باید در آن شرکت کنند:
” لحظه ای بعد، جیغی ترسناک و گوشخراش شبیه صدای ماشینی هیولا – که بدون روغن کار کند – از تله اسکرین بزرگ در انتهای اتاق پر شد. از آن سر و صداها بود که دندانهای آدم را کُند و مو بر اندام راست میکند. مراسم نفرت آغاز شده بود. طبق معمول، چهره ی امانوئل گلداشتاین، دشمن قوم، بر پرده ظاهر شده بود. گلداشتاین، خائن و پیمان شکنی بود که زمانی بس دور یکی از شخصیتهای بزرگ حزب و تقریباً همشأن “ناظر کبیر” بوده است. او خائن نخستین و اولین لوث کننده ی پاکی حزب بود. تمام جنایات بعدی نسبت به حزب، تمامی خیانتها، اعمال خرابکاری مستقیماً از تعالیم او نشأت میگرفت. هنوز زنده بود و جایی به توطئه مشغول بود. شاید جایی ورای دریا تحت حمایت اربابان خارجی اش . . . چهره ای کشیده و یهودی وار با طره ی پریشان موی سفید و ریش بزی کوتاه، چهره ای زیرک و در عین حال به نحوی نفرت انگیز با نوعی حماقت دوران پیری در بینی ریز و درازی که عینکی بر آن قرار داشت. . . گلداشتاین به سمپاشیهای معمول خود بر ضد آموزه های حزب مشغول بود. شیوه ی سمپاشی چنان اغراق آمیز و انحرافی بود که شنونده اگر هم کودک بود، به آن پی می برد. . . از ناظر کبیر بد میگفت و استبداد حزب را محکوم میکرد. خواستار آزادی بیان و آزادی مطبوعات و آزادی اجتماعات و آزادی اندیشه بود. با هیجان فریاد میزد که به انقلاب خیانت شده است و این را با جملاتی طولانی و سریع ادا میکرد . . . روزی نبود که جاسوسان و خرابکارانی که زیر نظر او کار میکردند، به دست “پلیس اندیشه” شناسایی نشوند. شبکه ی توطئه گران زیرزمینی که خود را وقف برانداختن دولت کرده بودند . اسم آن، “انجمن اخوت” بود ” (۲۲-۱۹).
نویسنده نام “گلداشتاین” را بر گرته ی نام اصلی “تروتسکی” او “برونشتاین” (Bronstein) ساخته و پرداخته و اوصاف و نعوت او همان است که در “قلعه ی حیوانات” از او به نام “اسنوبال” یاد کرده و اتهاماتی که “استالین” به او نسبت داده، همانها است که در این رمان تمثیلی از او ترسیم شده است. در این رمان هم هر آنچه مثبت و سازنده و فضیلت است، به “استالین” و هر آنچه از خرابکاری و خیانت و کارشکنی است، به “اسنوبال” منسوب می شود. به این عبارت، دقت کنیم:
” رسم بر این شده بود که هر وقت خرابکاری پیش می آمد، به اسنوبال مربوطش میکردند. اگر شیشه ی پنجره ای می شکست یا راه آبی مسدود می شد، میگفتند اسنوبال شبانه آمده و مرتکب آن شده است. وقتی کلید انبار آذوقه گم می شد، تمام حیوانات مزرعه متقاعد بودند که اسنوبال آن را در چاه انداخته است و غریب آن که حتی بعد از این که کلید را پیدا میکردند، باز همه به اعتقاد خود باقی بودند. ماده گاوها متفقاً میگفتند که اسنوبال مخفیانه و شبانه به جایگاه آنان میرود و آنها را در عالم خواب، میدوشد ” (۹۲).
در نظام تمامیت خواهی ایده ئولوژیک “استالین” هر گاه بخواهند دشمنانی داخلی را تباه کنند، آنان را وامیداشتند که به ارتباط خود با “تروتسکی” اعتراف کنند تا بخشوده شوند اما پس از اعتراف دروغین، باز هم دُژخیمان نظام تمامیت خواه و به دردناکترین وضع، آنان را میکشتند:
” سگها جلو پریدند و گوش چهار خوک را گرفتند و آنها را جلو پای ناپلئون انداختند. . . ناپلئون به آنان گفت به جنایات خود اعتراف کنند. . . هر چهار، اعتراف کردند که از زمان اخراج “اسنوبال” مخفیانه با او در تماس بوده اند. وقتی اعترافات تمام شد، سگها بیدرنگ، گلوی خوکها را پاره کردند ” (۹۸-۹۷).
چنان که خواننده در می یابد، آنچه در “قلعه ی حیوانات” در مورد خودکامگی “استالین” و دشمن خیالی او “تروتسکی” آمده، عیناً در رمان “۱۹۸۴” نیز در مورد “گلداشتاین” تکرار شده است. این گونه “زمینه سازی” در “قلعه ی حیوانات” به جا و درست و در “۱۹۸۴” با بردن “زمینه” به “اقیانوسی” (بریتانیا) نا به جا و بیمورد است. به باور من آنچه باعث این اندازه هنجارشکنی شده، شاید بیم و هراس نویسنده از انتقاد و خرده گیری آشکار از “استالین” و کارگزاران تروریست او در ترور مخالفان سیاسی و روشنفکران هنری است که در روزگار نویسندگی او در همه ی جهان وجود میداشته و نویسنده را به گونه ای از “تقیّه” وامیداشته و ترجیح میداده با گزینش نامهای انگلیسی و غربی (مانند “ناپلئون” به جای “استالین” و “اسنوبال” به جای “تروتسکی”) خود را از آسیبهای احتمالی، ایمن دارد.
نمود دیگری از “دشمن تراشی” جعل نهادهای سیاسی و مخالف حزب حاکم و “ناظر بزرگ” به نام “انجمن اخوّت” به عنوان تنها نهاد و سازمان مخفی و مخالفی است که گویا “گلداشتاین” آن را در داخل کشور رهبری میکند. “جولیا” – که بخشی از عمر خود را در کنار حزب و نهادهای وابسته به آن تباه کرده – متوجه شده که اصولاً چنین تشکیلاتی وجود ندارد و جعل چنین سازمانی، تنها ابزاری برای سرکوب مخالفان سیاسی است:
” میگفت که قصه های ساز شده در باره ی گلداشتاین و ارتش زیرزمینی او [“انجمن اخوت”] مشتی یاوه سرایی است که حزب به خاطر اهداف خود جعل کرده و آدم مجبور است به باور کردن آن، تظاهر کند. هزارها بار در تظاهرات حزب با تمام وجود فریاد زده و خواستار اعدام آدمهایی شده که اسمشان به گوش او نخورده بود و به جنایات فرضی آنها کوچکترین باوری نداشت. . . در طول “مراسم دو دقیقه ای نفرت” در ناسزای به گلداشتاین، دست همه را از پشت می بست ” (۱۵۳).
“وینستون” در دیداری با “اوبراین” – که عضوی برجسته در حزب و دقیقتر بگوییم “کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی” است – ساده لوحانه او را مخالف “حزب” پنداشته، به خانه ی او می آید تا به عنوان یکی از اعضای برجسته ی “انجمن اخوّت” با او در براندازی “حزب” و “ناظر بزرگ” همکاری کند. این که “وینستون” با چهل و چند سال سن و عضویت در “حزب” به اندازه یک دختر بیست و شش ساله از هیچ چیز خبر ندارد، مایه ی شگفتی من نیست، زیرا آنچه نویسنده به آن اعتنا ندارد، شگردها و فنون داستان نویسی است و آنچه برایش در اولویت قرار دارد، آزاد اندیشی او و مخالفت با هر گونه “تمامیت خواهی” است. “اوبراین” – که برای “انجمن اخوت” جعلی میخواهد یک عضو حزبی را جلب کند و به اهداف شوم خود برسد، در تأیید وجود چنین تشکیلاتی میگوید:
” واقعیت دارد. آن را “انجمن اخوّت” می نامیم. جز این که “انجمن اخوت” وجود دارد و به آن تعلق داریم، چیز دیگری در باره ی آن نمیدانیم ” (۱۷۱).
“اوبراین” پس از حصول اطمینان از علاقه ی “وینستون” به پیوستن به تشکیلات “انجمن اخوّت” قولِ دادن کتابی به او میدهد که گویا نوشته ی “امانوئل گلداشتاین” است و “تئوری و پراتیک اولیگارشی جمعی” نام دارد (۱۸۳) و “وینستون” با دریافت آن، سند و مدرکی مهم را برای بازداشت و شکنجه های طاقت فرسای بعدی از خود باقی میگذارد.
۳-تمامیت خواهی، با خشم و نفرت کاذب دوام می یابد:
“سارا احمِد” (Ahmed) در مقاله ی “سازمان نفرت” (The Organisation of Hate) می نویسد: ” نفرت نیز نامی برای بیان عاطفه ی عمیق و احساسی از “ضدیت” است که به مفهوم پدیدارشناختی اش آگاهانه و از روی قصد و نیّت ابراز می شود. نفرت همیشه انزجار از چیزی یا از کسی است هر چند آن چیز یا شخص ضرورتاً از پیش مورد نفرت قرار نگرفته باشد (احمِد، ۲۰۰۶، ۳۵۱).
چنین تعریفی از “نفرت” در تحلیل رمان، به کار ما می آید، زیرا نفرت در این اثر، آگاهانه جهتگیری می شود و چیز یا شخصی خاص را آماج نفرت خود قرار میدهد. فکر نفرت، تعمداً و به گونه های مختلف به حکم حزب و از طریق کنترل ذهنی و عاطفی به جزئی از طبیعت و خلق و خوی آدمی تبدیل شود و تا اندازه ای ناخودآگاهانه در افراد باقی بماند. “احمِد” میگوید: “نفرت، یک وضعیت روانشناختی است که از اعماق روان برمیخیزد و سپس متوجه بیرون و دامنگیر دیگران می شود ” (احمد، ۳۴۵).
شهروندانی که زیر تأثیر نمایشهای “تله اسکرین” قرار دارند، نفرت القایی از جانب حزب را درونی و ذاتی خود میکنند و به نوبه ی خود، آن را به اعضای خانواده و دیگران نیز انتقال میدهند. کودکان و نوجوانانی که هیچ گونه تصور شفافی از مفاهیم سیاسی ندارند، گفته ها، حرکات و رهنمودهای آنان را آویزه ی گوش خود کرده، گاه فاجعه می آفرینند و از آنجا که جاسوسی، کنجکاویهای بیمورد و گزارش هر گونه اطلاعات در مورد دیگران و به ویژه “غریبه ها” یا کسانی که “مظنون” به نظر میرسند، جایزه ای هم در پی دارد، بیدرنگ و ناسنجیده آنها را گزارش میدهند و به دیگران و حتی اعضای خانواده ی خود آسیب میرسانند. درواقع، نظام تمامیت خواه، فرزندان را بر ضد اعضای خانواده و بستگان و همسایگان خود بر می انگیزد تا علایق خانوادگی و انسانی را در آنها از میان بردارد و تنها دلبستگی به “حزب” و “ناظر بزرگ” را به جای علایق خانوادگی و شهروندی بنشاند. یک مورد دلالتگر و گویا، شخصیتی به نام “پارسونز” است.
“وینستون” برای کمک به همسر “پارسونز” به خانه ی محقر او رفته تا گرفتگی لوله ی دستشویی را برطرف کند و در همان حال شاید به خاطر این که از نظر پسر ناهموار و ناتراش این پدر و پسر “غریبه” یا “دشمن” و دقیقتر بگویم از کارگزاران “گلداشتاین” تصور می شود، با تیر کمان، شیئ سنگینی به سرش پرتاب میکند:
” وینستون از خانم پارسونز اجازه ی مرخصی خواست و به سوی در به راه افتاد. اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که چیزی با ضربه ای دردآور به پشت گردنش خورد؛ مثل این بود که سیم گداخته ای را در بدنش فروکرده باشند. سر برگرداند و دید که خانم پارسونر پسرش را به طرف در اتاق میکشید و پسرک، تیر و کمانش را توی جیب میگذاشت. درِ اتاق که به رویش بسته می شد، غرید: “گلداشتاین!” اما مایه ی شگفتی بیشتر وینستون، حالت عجز و هراس در چهره ی خاکستری زن بود ” (۳۱-۳۰).
نگرانی خانم “پارسونز” به این دلیل است که “وینستون” عضو حزب است و در بیرون از خانه، لباس آبی رنگ حزب را به تن دارد اما به هنگام آمدن به خانه، آن را در می آورد و پسربچه تا کنون او را در لباس حزبی ندیده است. مادر نگران بازتاب عضو حزب مدافع “رنجبران” یا “حزب سوسیالیست” است. آقای “پارسونز” در اولین دیدار خود با “وینستون” از رفتار نسنجیده ی پسرش عذرخواهی و وانمود میکند او را به خاطر این جسارت و بی ادبی “مشت و مال حسابی داده است (۶۱). در همان حال، آنچه پدر در مورد دخترش میگوید، نشان میدهد آن دو نیز تا چه اندازه زیر تأثیر القائات حزبی و آموزه های پدر قرار دارند:
” هر دوشان ناقلا کوچولوهای پرشیطنتی هستند ولی تا بخواهی تیزهوشند. فکر و ذکرشان جاسوسی و جنگ است. میدانی که آن دختر کوچولوی من شنبه ی قبل – که دار و دسته ی او در جاده ی “برک همپستید” به راهپیمایی رفته بود، چه کار کرد؟ دو دختر دیگر را با خود همراه برد. راهپیمایی را ول کردند و تمام بعد از ظهر را به تعقیب مرد بیگانه ای پرداختند. . و بعد با رسیدن به “آمرشام” او را تحویل پلیس گشتی دادند. . . بچه ی من مطمئن شد که او مأمور دشمن است- بگیریم با چتر نجات پایین آمده ” (۶۲).
در موردی دیگر، پدر از دسته گل دیگر پرده برمیدارد که شاید به بهای جان پیر زنی بیگناه تمام شده است. این مورد به ویژه نشان میدهد که تلقینات ایده ئولوژیک می تواند قوه ی تفکر را از کودکان بگیرد و احساسات و هیجانات غریزی آنان را برانگیزد. جالبتر از همه این است که کودکان به این دلیل از پدر خود ناراحتند که آنان را به تماشای مراسم اعدام “خائنان” نبرده اند (۳۰). این اشاره ی پدر نشان میدهد که در شهر “لندن” حزب پیوسته مردم را قطع نظر از سن و سال و جنس، به دیدن صحنه های اعدام مخالفان تشویق و آنان را به مشاهده ی خشونت جسمی، عاطفی و روانی معتاد میکند:
” راستی بهت گفتم که آن دو کوچولوی من دامن زن فروشنده ی پیر را آتش زدند، چون دیده بودند که سوسیس را لای پوستر “ن. ک.” می پیچد؟ دزدکی پشت سرش میروند و با قوطی کبریت دامنش را آتش میزنند. به نظرم او را بدجوری سوزاندند. این روزها آموزش درجه ی اول در انجمن جاسوسان به آنها میدهند. به نظرت آخرین تجهیزاتی که به آنها داده اند، چیه؟ شیپورهای گوشی برای گوش دادن از سوراخ کلید. دختر کوچولوی من چند شب پیش، یکی از آنها را به خانه آورد. از درِ اتاق نشیمن امتحانش کرد و گفت می تواند دو برابر وقتی گوش به سوراخ کلید گذاشته، بشنود ” (۶۷).
اما فاجعه وقتی روی میدهد که مطابق گفته ی “پارسونز” خودش در عالم خواب “مرگ بر ناظر کبیر” گفته و دخترش با همان دستگاه استراق سمع کودکانه از سوراخ کلید درِ اتاق، آن را شنیده و گزارش داده است و حالا “اوبراین” میخواهد او را به خاطر گفتن این کلمات به “اتاق ۱۰۱” بیندازد که از سلولهای وحشتناک و مخصوص شکنجه و اعتراف است و جالب تر از همه این است که “پارسونز” میخواهد از شکنجه گر خود تشکر کند که به موقع او را بازداشت کرده اند:
” دختر کوچولویم از سوراخ کلید گوش میداده. حرفهای مرا می شنود و روز بعد کف دست پلیس گشتی میگذارد. برای بچه ی هفت ساله واقعاً زیرکانه است. کینه ای از او به دل ندارم. راستش به وجود او افتخار میکنم. نشان میده که در تربیتش کوتاهی نکرده ام ” (۲۳۳).
۴-تبعیض طبقاتی میان اعضای حزب:
با آن که ظاهراً انقلاب به این دلیل در “روسیه” یا به قول نویسنده “اقیانوسیه” روی داده تا فاصله های طبقاتی را از میان بردارد، سران انقلاب پس از سوار شدن بر خر مراد، بر فاصله ی طبقاتی خود با “رنجبران” بلکه حتی اعضای “حزب” مدافع رنجبران بیشتر کرده اند. ورود “وینستون” به شهرک خاص و خانه ی مجلل و مجهز “اوبراین” به عنوان یکی از اعضای برجسته ی “کمیته ی مرکزی حزب” یا به تعبیر نارسای نویسنده ” اعضای حزب مرکزی” این فاصله ی طبقاتی را بیشتر نمایان میکند:
” تنها در مواردی بسیار نادر بود که آدم داخل خانه ی اعضای حزب مرکزی را میدید یا پایش به شهرکی میرسید که آنان زندگی میکردند. تمام فضای واحدهای عظیم آپارتمانی، تجمل و وسعت، بوی ناآشنای غذا و تنباکوی خوب، آسانسورهایی که ساکت و سریع بالا و پایین میرفتند، پیشخدمتهای سفید جامه، همه چیز هراس آور بود. . . . شراب، چیزی بود که راجع به آن خوانده و خوابش را دیده بود. . . اوبراین گفت: به آن شراب میگویند. حتم دارم که راجع به آن در کتابها خوانده اید. متأسفانه به اعضای معمولی “حزب” نمیرسد. به نظرم شایسته است که اولین گیلاسمان را به سلامتی رهبرمان بنوشیم: به سلامتی امانوئل گلداشتاین ” (۱۷۰-۱۶۸).
اکنون می توان به خانه ی رنجبری به نام “پارسونز” در همسایگی “وینستون” رفت تا ببینیم آنان از سامان زندگی چه دارند؛ اعضای خانواده ای که به خاطر حزب و پیشبرد اهدافش جان میکنند و پدر خانواده با آسودگی خاطر از بازداشت خود خرسندی نشان میدهد:
” آپارتمانهای “عمارت پیروزی” قدیمی بودند. ورقه ی رنگ دم به دم از سقفها و دیوارها ورمی آمد؛ لوله ها به هنگام یخبندان می ترکیدند. با آمدن برف، سقف چکه میکرد؛ دستگاه حرارت معمولاً نصفه کار میکرد. تعمیرات . . . باید به تأیید رسمی کمیته هایی میرسید که امکان داشت حتی تعمیر شیشه ی پنجره ای را دو سال به درازا بکشانند. . . بر روی دیوارها، پرچمهای سرخ “انجمن جوانان و جاسوسان” و تصویری بزرگ از “ناظر کبیر”. بوی همیشگی کلم پخته، بوی آشنا در تمام ساختمان شنیده می شد ” (۲۸).
اکنون می شود به آن بخش از حواشی شهر و محل سکونت رنجبران و طبقه ی فقیرنشینی رفت که تنها طریق گذران زندگی آنها با تن فروشی میسر می شود: زنانی که گویا قرار بود پس از انقلاب به رهبری حزب رنجبران و رهنمودهای “ناظر کبیر” زنان را به اوج کرامت انسانی برساند:
” محله های فقیرنشین، از زنانی موج میزد که حاضر به فروش خود بودند. بعضیها را می شد با یک بطر جین – که رنجبران مجاز به خوردن آن نبودند – خرید. حزب به طور ضمنی مایل به تشویق روسپیگری به عنوان مفرّی برای غرایز سرکوب ناشدنی بود. زنبارگی مادام که دزدانه و بدون لذت بود و تنها شامل زنان طبقه ی محروم می شد، اشکال چندانی نداشت ” (۶۹).
اما در مورد رنجبران یا به تعبیر رساتر “پرولتاریا” – که گویا “انقلاب اکتبر ۱۹۱۷” به همت آنان و رهبری “حزب بلشویک” یا به قول نویسنده “برادر بزرگ” به پیروزی رسیده – در بدترین سطح اقتصادی – اجتماعی و به ویژه “فرهنگی” زندگی میکنند. در کتاب “تئوری و پراتیک اولیگارشی جمعی” در باره ی طبقات مختلف اجتماعی چنین میخوانیم:
” ناظر کبیر در رأس هرم می آید. او منزّه و قدَر قدرت است . هر گونه توفیق و دستاورد و پیروزی . . . مستقیماً از رهبری و الهام او صادر می شود. هرگز کسی ناظر کبیر را ندیده است؛ چهره ای است بر دیوارها و صدایی در تله اسکرین. عملکرد او این است که به صورت قطب عشق و نفرت و احترام درآید. “حزب مرکزی” پایین تر از ناظر کبیر قرار دارد. تعداد آن محدود است به شش میلیون یا چیزی کمتر از دو درصد جمعیت اقیانوسیه. بعد از حزب مرکزی “حزب معمولی” می آید. اگر “حزب مرکزی” را مغز متفکر حکومت بدانیم، “حزب معمولی” درست شبیه دستهای حکومت است. پایین تر از این، توده های صم بکم می آید که معمولاً آنها را “رنجبران” مینامیم. تعداد آنها شاید هشتاد و پنج درصد جمعیت اقیانوسیه باشد. به لحاظ طبقه بندی پیشین ما، رنجبران طبقه ی پایین اند، زیرا جمعیت برده ی سرزمینهای استوایی، جزء دائمی یا ضروری ساخت جامعه نیستند. . . در عمل، رنجبران اجازه ی ورود به “حزب” را ندارند. با استعدادترینشان را – که ممکن است هسته ی ایجاد نارضایی گردند – “پلیس اندیشه” شناسایی میکند و از سرِ راه برمیدارد ” (۲۰۶-۲۰۵).
“وینستون” – که درواقع همان راوی و نویسنده است و باورهای او را بازتاب میدهد و خود را “سوسیالیست دموکرات” میداند – از همان آغاز رمان معلوم نیست به چه دلیلی، به جنبش اعتراضی یا دست کم داشتن پتانسیل اعتراض و حرکتهای اعتراضی مجدد آنان، امیدوار است. اما آنچه تجربه به او نشان میدهد، خلاف آن را ثابت میکند:
” حزب ادعا میکرد که رنجبران را از اسارت رهانیده است. پیش از انقلاب، زیر یوغ استثمار سرمایه داران بوده اند؛ گرسنگی میکشیدند و شلاق میخوردند. زنان مجبور بودند در معادن زغال سنگ کار کننند. بچه ها در شش سالگی به کارنجات فروخته می شدند اما در همان حال، حزب تعلیم میداد که رنجبران، موجودات فرودستی هستند که با پیاده کردن چند قانون ساده می بایست عین حیوانات، آنها را هم در تابعیت نگاه داشت. مادام که به کار کردن و زادِ ولد ادامه میدادند، دیگر فعالیتهای آنها بی اهمیت بود. . . . تحت اختیار گرفتن آنها دشوار نبود. مأمورانی چند از “پلیس اندیشه” همواره در میان آنان بود که شایعات دروغ پخش میکردند و چند نفری را که کلّه شان بوی قورمه سبزی میداد، نشان میکردند و از بین می بردند ” (۷۵-۷۴).
“وینستون اسمیت ” – که خود عضو حزب است و لباس آبی رنگش از عضویت حزبی او حکایت میکند – زندگی بخور و نمیری دارد. هر آنچه او از آن استفاده میکند، به برکت “پیروزی انقلاب” خوشبختانه انگ “پیروزی” هم دارد:
” با بیرون آمدن از وزارتخانه در این وقت روز، ناهارش را در رستوران از دست داده بود و میدانست که در آشپزخانه، غذایی جز تکه نانی تیره رنگ – که باید برای صبحانه ی فردا ذخیره می شد – وجود ندارد. از قفسه یک بطری مایع بیرنگ با برچسب سفید “جین پیروزی” پایین آورد. بوی چربی ناخوش آیندی عینهو عرق برنج چینی میداد. به اندازه ی یک فنجان چای، از آن ریخت و مانند دوا لاجرعه سر کشید. چهره اش در دم، سرخ شد و آب از چشمانش بیرون آمد. “جین پیروزی” مانند اسید نیتریک بود. وانگهی با فروبردن آن، آدم حس میکرد که با گاو سر، به کله اش میکوبند. از پاکت مچاله شده ای با نشان “سیگار پیروزی” سیگاری بیرون آورد. با بی احتیاطی آن را عمودی نگه داشت که در نتیجه، تنباکو به زمین ریخت ” (۱۳).
۵-نظام تمامیت خواه، هر کس و چیزِ متعلق به گذشته را تباه میکند:
تاریخ، روندی مستمر، تدریجی، حرکتهای پیشرونده و گاه پس رونده و پر از دست انداز و گاه هموار اما به هر روی، سرشار از کامیابی، سنت و میراث علمی، هنری و فرهنگی است. در برابر، “انقلاب” حرکت و روندی دفعی و ناگهانی، گاه بیرون از کنترل فردی و اجتماعی و غیر قابل پیش بینی اما به ظاهر امیدبخش و بالنده است. نخستین ضایعه و ریزش بعد از پیروزی انقلابهای خشونت آمیز، هیجانی، کوتاه مدت و سرسام آمیز، شتابان و ایده ئولوژیک، جدایی میان “گذشته” و “اکنون” و کوشش رهبری میراث خواران انقلاب برای فراموش کردن “گذشته” و دستاوردهای درخشان آن و امیدوار سازی بی پایه ی توده ی مشتاق انقلاب به آینده ای تابناک و امیدبخش است. البته وضعیت تاریخی و اجتماعی در کشورهایی که “انقلاب” در آنها به وقوع می پیوندد، تفاوت دارد، اما چون دقیقتر تأمل شود، درمی یابیم که بسیاری از تحولات اجتماعی شتاب زده، نه تنها دستاورد اجتماعی چشمگیری نداشته اند، بلکه همان دستاوردهای ارزشمند گذشته را هم تباه کرده اند. “فوئنتس” (Fuentes) در رمان “خویشاوندان دور” Distant Relations)) انقلاب مکزیک را به رهبری “زاپاتا” (Zapata: 1911-1919) روندی زیان آور برای ساختار اقتصادی – اجتماعی کشورش میداند، زیرا همان دستاوردهای ریشه دار زمینداری بزرگ و میراث تکنوکراتهای “دیاز” (Diaz) آخرین رئیس جمهور (1911) و به ویژه پیشرفتهای حیات شهرنشینی و فن آوری و پیشرفت اجتماعی شتابزده را هم در گذشته از میان برد و روستاییان نتوانستند زمینهای تصاحب کرده ی بزرگ مالکان را هم به گونه ای برنامه ریزی و مدیریت شده مورد بهره برداری قرار دهند و در نتیجه، روستا و حیات روستایی هم به ویرانی رفت. انقلاب بلشویکی روسیه، نیز چنین روندی داشت. باری، این گسست تاریخی از گذشته، سبب فراموشی آن و از یاد بردن دستاوردهای تاریخی بود، زیرا همان گونه که “ویتولد کولا” (W. Kula) تاریخ نگار و اقتصاددان لهستانی (۱۹۸۸-۱۹۱۶) گفته است: ” بدون تاریخ، جامعه ی انسانی از خود هیچ نخواهد داشت ” (دایره المعارف بزرگ شوروی، ۲۰۱۰).
قراین گوناگونی در رمان هست که نشان میدهد راوی – نویسنده تا چه اندازه خود را به ثبت و ضبط تاریخ گذشته، متعهد میداند. یک مورد، وقتی است که یکی از همین رنجبران پیر و سالخورده ای را می یابد که فکر میکند به دلیل سن و سال زیادش، تصوری روشن از تاریخ و جامعه ی پیش از انقلاب رنجبران دارد. “وینستون” البته از بهره کشی کارخانه داران و سرمایه داران و در همان حال از ستم و فشارهای جسمی و روانی بزرگ مالکان بر روستاییان (موژیکها) بی اطلاع نیست، اما دست کم میداند که همان رژیم پس افتاده ی اجتماعی – اقتصادی “تزاریسم” دست کم به زندگی خصوصی و آزادیهای فردی و حقوق شهروندی توده ی مردم کاری نداشت و مانند رژیم کنونی، پیوسته زیر نظارت “حزب” و “رهبر” و “تله اسکرین” (صفحه ی نمایش و کنترل از راه دور) نبوده اند. اما دریغ از یک ذره آگاهی از تاریخ و گذشته:
” احساس عجز بر وینستون مستولی شد. در حافظه ی پیر مرد، چیزی جز توده ای از جزئیات خزعبل نبود. آدم اگر میخواست، می توانست از بام تا شام سؤال پیچش کند و یک کلمه ی راست از او نشنود. . . با خود اندیشید: حد اکثر در عرض بیست سال این سؤال عظیم و ساده که “آیا زندگی پیش از انقلاب بهتر از حالا بود؟” برای همیشه بلاجواب میماند، چرا که معدود بازماندگان پخش و پلای دنیای کهن از مقایسه ی یک عصر با عصر دیگر، عاجز بودند. . . شبیه مورچه بودند که می تواند اشیای ریز را ببیند و نه اشیای بزرگ را. در این حال، ادعای حزب مبنی بر بهبود شرایط زندگی باید پذیرفته می شد، چون معیاری برای محک وجود نداشت ” (۹۵- ۹۴).
خرید دفتر برای ثبت رخدادهای گذشته و اکنون – که جرم سنگینی به شمار می آید – کوشش “وینستون” برای ثبت بخشی از تاریخ در کشوری است که “جرم اندیشه” و “پلیس اندیشه” مردم را از اندیشیدن آزادانه بازمیدارد. او عضو حزب است و از نزدیک با روند انقلاب رنجبران ارتباط دارد. آنچه او ناخواسته می نویسد و بر صفحه ی کاغذ نقش می بندد، مایه ی هراس خودش می شود:
” دوباره به صفحه ی کاغذ دیده دوخت. متوجه شد که در همان حال که بی یار و یاور غرق در اندیشه بوده، گویا با کنشی خود به خودی به نوشتن هم مشغول بوده است. قلم او از روی هوسبازی بر روی کاغذ نرم لغزیده و با حروف درشت و زیبا نوشته بود: “مرگ بر ناظر کبیر! مرگ بر ناظر کبیر! . . . رعشه ی هراس در جانش دوید. لحظه ای وسوسه شد که کاغذهای سیاه شده را پاره کند و از مقصود خویش به کلی چشم بپوشد. با این حال، چنین نکرد. نوشتن و ننوشتن “مرگ بر ناظر کبیر” توفیری نداشت. در هر دو صورت، “پلیس اندیشه” دستگیرش میکرد؛ او مرتکب جرم اصلی شده بود. اگر هم قلم روی کاغذ نبرده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن “جُرم اندیشه” بود ” (۲۶-۲۵).
نویسنده در باره ی گذشته ها چیزی ننوشته اما آنچه بر روی کاغذ آورده و توضیحی در باره ی آن میدهد، خود ادعا نامه ای بر نظامی ایده ئولوژیک است که حتی “اندیشیدن” را “جُرم” میداند تا چه رسد به این که آنچه به ذهن آمده، ثبت و ضبط هم بشود و به جزئی از اسناد مکتوب برای آیندگان بایگانی شود. این نکته وقتی اهمیت بیشتری پیدا میکند که خواننده بداند “وینستون” در “اداره ی بایگانی” و مرکز اسناد حزب کار میکند و کارش، حک و اصلاح، حذف و پاکسازی، تحریف و تغییر مداوم همه ی اسنادی است که به دستور “حزب” باید تغییر یابد یا حذف شود. در اداره ی او دستگاهی به نام “بخوان و بنویس” هست که یک سرش به “تله اسکرین” وصل است و سر دیگرش در دست مانند او یا کارمندی به نام “تیلاتسون” که موظف است هر روز ساعتها آنچه را به او میگویند در اسناد موجود در بایگانی اداره بازخوانی و حک و اصلاح کند:
” فوج فوج منشی در قسمت مراجعات بود که کارشان بیرون کشیدن لیست کتابها و نشریات ادواری بود. مخازن عظیمی بود که اسناد تصحیح شده در آنها انبار می شد و کوره های مخفی که نسخه های اصلی در آنها از وادی عدم سر در می آورد . . . تعیین خط مشی ایجاب میکرد که مثلاً این جزء از گذشته حفظ شود؛ آن جزء تحریف گردد و جزء دیگر از لوح هستی پاک شود ” (۴۸).
بخشی از کار “اداره ی بایگانی” حذف نام کسان و شخصیتهای سیاسی و علمی است که به دلیلی مورد غضب “ناظر کبیر” و “حزب” مخصوص او قرار گرفته اند و نباید مورد شناسایی مردم و خوانندگان آثار قرار گیرند:
” بازداشتها بی چون و چرا به وقت شب پیش می آمد. . . در اکثر موارد نه محاکمه ای در کار بود، نه گزارشی از جریان بازداشت. آدمها صرفاً ناپدید می شدند. اسمشان از دفترهای رسمی برداشته می شد؛ پیشینه ی تمام کارهایی را که کرده بودند، زدوده می شد؛ هستی ایشان انکار می شد و سپس از یاد میرفت: “بخار شدن” معادل معمول آن بود ” (۲۶).
“وینستون” اندکی بعد به نکته ای اشاره میکند که ما به ازای واقعی دارد:
” در میان آخرین بازماندگان، سه نفر بودند به اسامی جونز، هارنسون و روترفورد. همان گونه که اغلب پیش می آمد، یکی – دو سال ناپدید شده بودند؛ به نحوی که هیچ کس نمیدانست مرده اند یا زنده. آن گاه ناگهان سر و کله شان پیدا شده و مطابق معمول به اتهام خود پرداخته بودند. . . هر سه نفر توبه نامه هایی بالا بلندی در “تایمز”نوشته به تحلیل دلایل اشتباه کاریهای خود پرداخته و قول داده بودند جبران ما فات کنند. . . مدتی پس از آزادیشان، وینستون آنان را در “کافه ی درخت بلوط” دیده بود. مسن تر از خود او بودند؛ یادگارهای دنیای کهن و آخرین شخصیتهای بزرگ بر جای مانده از اولین روزهای قهرمانی حزب؛ جلال مبارزات زیرزمینی و جنگ داخلی هنوز در چهره ی ایشان، سوسو میزد. وینستون این احساس را داشت که خیلی پیش از شنیدن اسم “ناظر کبیر” اسم آنان به گوشش خورده بود ” (۷۹-۷۸).
این سه نفر، عبارت بودند از “کیروف” ((Kirov که در سال ۱۹۳۴ به دست یک تک تیرانداز کشته شد. دو تن دیگر، یکی “زینویِف” ((Zinoviev و دیگری “کامنِف” ((Kamenev اعتراف کردند که باعث قتل “کیروف” بوده اند. “استالین” به این دو نفر آخری امان داد و آن دو تا سال ۱۹۳۶ زنده ماندند و در این سال، اعدام شدند ” (ژایاتونگ، ۲۰۱۴).
۶-عشق، زن و خانواده:
در این رمان، فرض بر این است که در “اقیانوسیه” یا در وجه غالب و مشخص “بریتانیا” انقلابی سوسیالیستی به وقوع پیوسته که به آن “سوسیانگل” میگویند که به معنی “سوسیالیسم انگلیسی” است و نویسنده هر آنچه را در مورد “انقلاب بلشویکی” در “روسیه” به ویژه در دهه ی ۱۳۳۰ و در روزگار “تصفیه های بزرگ” و “استالین” رخ داده، به کشور خود اسناد داده است. در “روسیه ی شوروی” اصولاً “عشق” از نظر “حزب” گناهی نابخشودنی به شمار میرفت، زیرا حزب از همه ی شهروندان انتظار داشت “عشق” را از “زن” به “حزب” و “رهبر” و “نفرت” را از “حزب” و “رهبر” به “دشمنان داخلی” و در عرصه ی جهانی مشخصاً به “امپریالیستها” و “سرمایه داری جهانی” به سرکردگی “ایالات متحد آمریکا” متوجه سازد. در ادبیات داستانی این کشور سوسیالیستی، اگر از “عشق” هم سخنی میرود، گونه ای “رابطه ی عاطفی رفیقانه” میان دو تن رزمنده ی زن و مرد بلشویک در مبارزه بر ضد دشمنان داخلی یا خارجی است. “بزرگ علوی” یک جا در مصاحبه ای با “حمید احمدی” در این زمینه و در پیوند با تنها رمان عاشقانه و برجسته اش “چشمهایش” می نویسد:
” ژدانُف[ نظریه پرداز فرهنگی در زمان “استالین” ]این فلسفه را علم کرده بود که هر اثر ادبی باید تشجیع جوانان به مقاومت و مبارزه . . . باشد و عشق و عاشقی دیگر کهنه و ستیز با فساد باید جای آن را بگیرد . . . من به خصوص در این کتاب، موضوع عشق را ـ که نویسندگان روس رد می کردند و شایسته ی ستایش نمی دانستند ـ پیش کشیدم با این شعر که:
گویند: مگو سعدی، چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من، گویند به دوران ها ”
(احمدی، ۱۳۷۷، ۲۷۱-۲۷۰)
“بزرگ علوی” خود از اعضای “حزب توده” و در “کمیته ی مرکزی حزب” نقش “مشاور” میداشته است. علت ارتقای حزبی او و راهیابی به “کمیته ی مرکزی حزب” نخست عضویت در “گروه پنجاه و سه نفر” و مقاومت در برابرشکنجه و دوم، سیمای ادبی مبارز و ظاهراً مارکسیست و فعال فرهنگی بود که برای خود و حزب، محبوبیتی مردمی می آفرید. با این همه، او آزاداندیش ترین شخصیتی است که در حزب می شناسم و خواننده می تواند کتابم را با عنوان “با بوطیقای نو در آثار بزرگ علوی” در “سایت ادبی حضور” به تمامی بخواند. او در این “رمان عاشقانه – سیاسی” با تزهای فرهنگی “حزب کمونیست شوروی” و “حزب توده ی ایران” موافق نیست و به تعبیر “نظامی” گنجه ای “آنچه دلم گفت بگو، گفته ام”. عشق “فرنگیس” به “استاد ماکان” به تعبیری سویه ی “انیمایی” و روان زنانه ی استاد نقاشی را و سویه ی “انیموس”ی استاد، این معشوق فداکار را به شخصیتی سیاسی و دل آگاه تبدیل میکند. “چشمهایش” داستان یک عشق خلاق و زندگی بخش و زاده ی یک تجربه ی عشقی و شخصی خودِ نویسنده است. اما باورهای ضد انسانی و ضد عاطفی “ژدانف” – که برای نخستین بار رویکرد ادبی – ایده ئولوژیک “رآلیسم سوسیالیستی” را پیش پای روشنفکران ادبی و هنری نهاد – یک ایده ی حزبی بود که در آن، “عشق” قطع نظر از سویه های حزبی و ایده ئولوژیکس، جایی نداشت. “بزرگ علوی” در “چشمهایش” و “اوروِل” در “۱۹۸۴” این مانع را دور زدند. این دل نهادگی، هر دو را متحول ساخت.
“عشق” و “نفرت” سویه های متضاد یک پدیده ی روانی و عاطفی هستند. تبدیل هر یک از آنها هم به دیگری، نتیجه ی طبیعت متضاد “احساس” ((Feeling است که چندان پایدار نیست و پیوسته و در وضعیتهایی خاص، قطب عوض میکند. “وینستون” در نخستین دیدارهایش از “جولیا” دختر جذاب و بیست و شش ساله ی حزبی – که این اندازه برای “حزب” و “ناظر بزرگ” یقه پاره میکند و ابراز وفاداری ابراز میدارد – نفرت دارد. این آشنایی در هفته ی نفرت از “گلداشتاین” و با دیدن شور و شوق “جولیا” برای ابراز نفرت، پیش می آید:
” وینستون ناگهان موفق شد نفرت خویش را از چهره ی روی پرده برگیرد و آن را به دختر مشکین موی پشت سرش منتقل کند. . . با تعلیمی پلاستیکی آن قدر او را شلاق میزد تا قالب تهی کند. . . به او تجاوز میکرد و در اوج لذت سر از تنش جدا میکرد. وانگهی بیش از پیش فهمید چرا از او نفرت دارد. از او متنفر بود، چرا که جوان و زیبا ؛ چرا که میخواست با او همبستر شود و چنین چیزی پیش نمی آمد ” (۲۲).
در همین عبارت شاهد، دو قطب متضاد “عشق” و “نفرت” را می توان یافت. از او “نفرت” دارد، زیرا بیش از همه در ابراز نفرت از “گلداشتاین” شور و حرارت نشان میدهد. در او “عشق” برانگیخته می شود، زیرا زنی زیبا و جوان و سرشار از “شور زندگی” (Eros) است و به بیان دقیقتر، هر دو سویه ی احساس، نشان دهنده ی “شور جنسی” (Libido) است. علت دوم “نفرت” همکاری دختر جوان با “انجمن ضد سکس” است که اصولاً با هر گونه ازدواجی مخالف است که بر بیزاری او از “جولیا” می افزاید. این “نفرت” تا حدی است که با دیدن او و با این خیال باطل که گویا دارد تعقیب می شود، به خیال کشتن او با پاره سنگی می افتد:
” دیگر تردیدی نبود که دخترک، جاسوسی او را میکند. . . دخترک یا واقعاً مأمور “پلیس اندیشه” بود، یا جاسوس آماتور که در هر دو صورت، تفاوتی نداشت. . . می توانست سایه به سایه ی او برود تا به محل خلوتی برسند و سپس با قلماسنگ، مغز او را پریشان کند ” (۱۰۲).
اما بر خلاف انتظار، دختر یادداشتی در کف دست او میگذارد و میرود که رویش نوشته است: “دوستت دارم” (۱۰۹). این یادداشت، احساس مرد را از قطب “نفرت” به قطب “عشق” منتقل میکند. وقتی “عاطفه” با “شور جنسی” بیامیزد، از آن “عشق” میزاید. این گونه مِهرورزی چندان است که “وینستون” برای دیدار او در شهری دیگر قرار ملاقات میگذارد و با گرفتن مرخصی (۱۱۷) با هزار گونه پنهانکاری و احتیاط و بیم و امید سرانجام خواننده “صَدای سخن عشق” می شنود و به تعبیر آن رِند شیرازی “دیدار شد میسر و بوس و کنار هم”:
” دختر، کمربند سرخ انجمن جوانان ضد سکس را درآورد و آن را روی نهالی انداخت و گفت: مسبّب آن، این لعنتی است” (۱۲۲).
انداختن کمربند سرخ “انجمن جوانان ضد سکس” – که “جولیا” گاه در آن هم شرکت میکند – رخدادی دلالتگر است و نشان میدهد که شرکت او در این انجمن، تنها به قصد دور کردن خطر احتمالی از خویش است و خود به آن، باور ندارد و حتی از آن “نفرت” دارد. باری، این عشق، باعث تغییر و تعویض دو قطب متضاد “احساس” و همکاری با یکدیگر تا هنگام دستگیری هر دو می شود. برجسته ترین تحول در “جولیا” چیرگی سویه ی زنانه در روان او است. پوشاک او تغییر میکند و رفتارش زنانه می شود:
” لبانش، قرمز تند بود و گونه هایش، روژ مالیده و بینی اش پودرزده ؛ سایه ای هم زیر چشمانش زده بود تا آنها را روشن تر نماید. وینستون تا کنون هیچ گاه نه در عالم واقع، نه در عالم خیال، “زن حزب” را با چهره ی آرایش شده ندیده بود. تغییر قیافه ی جولیا، حیرت انگیز بود. با کشیدن رنگ در جاهای مناسب، نه تنها بیش از پیش زیبا که از همه مهمتر، زنانه تر شده بود. گیسوان کوتاه و روپوش پسرانه اش، رعنایی او را تکمیل میکرد. در آغوشش که گرفت، موجی از بوی بنفشه، مشامش را پر کرد. . . جولیا گفت: میخواهم یک لباس بلند زنانه گیر بیاورم و به جای این شلوار لعنتی بپوشم. جوراب ابریشمی و کفش پاشته بلند می پوشم. در اتاق، میخواهم زن باشم، نه رفیق حزبی ” (۱۴۳).
از سوی دیگر “وینستون” آشکارا به سردی رابطه ی همسرش با خود اشاره میکند و به صراحت میگوید برای همسرش “حزب” و منویّات آن، مهمتر از ایفای وظایف زناشویی اش بوده است:
” تا به او دست میزد، انگار رم میکرد و مثل چوبِ خشک می شد. در آغوش کشیدن او، عین بغل کردن تمثال چوبی به هم پیوسته بود. . . برای هماغوشی، دو اسم داشت: یکی “درست کردن بچه” و دیگری “وظیفه ی ما نسبت به حزب”. خوشبختانه از بچه خبری نشد و دست آخر کاترین موافقت کرد که دست از بچه دار شدن بردارد و پس از آن، به زودی از هم جدا شدند ” (۷۱-۷۰).
در همین زمینه باید به علت جدایی “وینستون” از همسرش اشاره کرد. در این گونه انجمنها، به آنان آموزش میدهند که “عشق” راستین، تفویض خود به “حزب” و “ناظر بزرگ” است و هدف از ازدواج، تنها آوردن فرزندانی است که در خدمت “حزب” و منویّات “رهبر” باشند. “جولیا” خود این معنی را بهتر توضیح میدهد:
” محرومیت جنسی، موجب برانگیختن شور و هیجانی می شود که امکان تبدیل آن به تب جنگ و رهبرپرستی مطلوب می نماید. . . سائقه ی جنسی برای حزب، خطرناک بود و آن را به نفع خویش، تغییر جهت داده بود. همین ترفند را به غریزه ی پدر و مادری زده بودند. خانواده را نمی شد منسوخ کرد. . . از سوی دیگر، فرزندان را با اسلوبی منظم بر ضد پدر و مادرها برمی شوریدند و تعلیمشان میدادند که جاسوسی آنها را بکنند و انحرافات را گزارش دهند. درواقع، خانواده شعبه ای از “پلیس اندیشه” شده بود ” (۱۳۴).
اما یکی دیگر از مضامینی که با مضمون مطرح شده ارتباط دارد، “پورنو گرافی” یا زشت نگاری با این توضیح است که “نگاشتن” هم به معنی “نوشتن” هم به معنی “نقش کردن” و “نگارگری” و مقصود، فرآورده های فرهنگی جنسی است که “حزب کمونیست” شوروی و فرزند ناخلفش “حزب توده ی ایران” میکوشیدند روشنفکران و خوانندگان آثار ادبی شوروی را در دهه ی ۱۳۲۰ تا پیش از فروپاشی اش در آغار ۱۹۹۰ قانع کنند که بازار زشت نگاری، تولید فیلمها و عکسهای “پورنو” در کشور شوروی و اقمارش، بی رونق و اصلاً ممنوع بوده است؛ در حالی که داده های تازه، عکس این پندار را ثابت کرده است. من پیشتر و یک بار در مقاله ای با عنوان “مناسبات قدرت در رمان “از زن تا زمین” نوشته ی “نرگس مقدسیان” (انتشار یافته در سایت “مدّ و مِه” به تاریخ ۳۰ فروردین ۱۴۰۱) به نقل از “کِوین کینسلا” (Kevin Kinsekka) نوشتم:
” مردی به نام “پترو سادکی” (Petro Sadecky) در سال ۱۹۷۰ با کیفی مملو از کتابهای کمیک غیر قانونی از مرز کشور مورد اشغال شوروی یعنی چک – اسلواکی میگذرد و به دنیایی راه می یابد که از آن به “پرده ی بسته” (closed curtain) یا “پرده ی آهنین” تعبیر میکنند. “سادکی” میگوید “گراسیموف” (Grasimov) نامی او را با خود به محفل و تشکیلاتی به نام “P. P. P.” می برد که مخفف سازمانی به نام “پورنوگرافی سیاسی پیشرو” بوده است. در این محفل مخفی، دیوارهایی هست که عکس “لنین” در کنار تصویرهایی پورنوگرافی از زنان ترسیم شده. در این تصویر زنی با هیأتی اروتیک و سوار بر حیوانی با سری کشیده و بلند و دُمی کوتاه در حال مبارزه با دشمنانی است که او را احاطه کرده اند. این تصاویر، کتابها و آثار از یک سو، آمیزه ای از تصویر بنیانگذار سوسیالیسم در اتحاد شوروی در کنار تصویری اروتیک از زنی است که جنبه ی فکاهی و طنز دارد و از سوی دیگر، از رواج محافل، شخصیتها، مجلات و کتابهایی زشت نگارانه خبر میدهد که در یک کشور پیشرفته ی سوسیالیستی وجود داشته است ” (کینسلا، ۲۰۱۱). این ادعای دکتر “فاطمه سیّاح” که گویا مالکیت خصوصی و سرمایه داری خاستگاه همه ی تباهیها و تبلیغ کالاهای غیر ضروری و لوکس است و برعکس نظام سوسالیستی، دارای “جامعه ی سالم” و برکنار از بهره کشی انسان از انسان است، گزافه ای بیش نیست “.
در رمان “۱۹۸۴” قراین متعددی برای اثبات این گرایش در کشور استعاری “اقیانوسیه” و کشور حقیقی “شوروی”هست. “پورنوسک” یا “تولید فرآورده های “پورنو” زیر نظر “اداره ی فیکشن” فعالیت میکند. کار اصلی کارمندان در این اداره، تولید “پورنوگرافی بنجل برای پخش کردن در میان رنجبران” است. “جولیا” میگوید کارمندان لقب “کثافت خانه” به آن داده بودند:
” یک سالی آنجا مانده بود و در کار تولید کتابچه هایی شرکت جسته بود که در پاکتهای دربسته با عناوینی از قبیل “داستانهای در کونی” و “یک شب در مدرسه ی دختران” مخفیانه پخش می شد و رنجبران جوان به تصور این که چیز غیر مُجازی را میخوانند، آنها را می خریدند. . . وینستون با شگفتی دریافت که تمام کارمندان “پورنوسک” جز رئیس بخش، دختر بودند. نظریه این بود که مردان – که لگام زدن به غرایز جنسیشان دشوارتر از زنان بود- به لحاظ کشیده شدن به فساد، در خطر بیشتری هستند. . . حتی میل ندارند که زنان متأهل در آنجا باشند. همیشه فرض بر این است که دختران، بی آلایشند. به هر حال، من یکی که بی آلایش نیستم ” (۱۳۲-۱۳۱).
۷-تمامیت خواهی، به از خود بیگانگی و ناتوانی می انجامد:
“راحل ژاگی” (R. Jaeggi) در مورد برداشت تازه ی خود از مفهوم “از خود بیگانگی” (Alienation) میگوید: ” این فکر، دو معنی همپیوند دارد: روابط از خود بیگانگی روابطی است که ما به عنوان فاعل از برقراری آنها ناتوانیم و از سوی دیگر، این مفهوم وقتی به ما دست میدهد که در می یابیم جهان برایمان “بدون معنا” (loss of meaning) شده یا رابطه ی ما با جهان گسسته شده. جهان وقتی برایمان بیگانه و بی معنا می شود که به این شناخت رسیده باشیم که منش و روان ما را شخص یا اشخاص دیگری شکل میدهند؛ هنگامی که قدرتی که میداشته ایم، به ناتوانی و عجز تبدیل شود و افزون بر این، توانایی مشارکت معنادار در تعیین سرنوشت خود را از دست داده ایم ” (ژاگی، ۲۰۱۴، ۲۳-۲۲).
به باور “ژاگی” شخص “ناتوان” به کسی گفته می شود که هیچ گونه اختیاری از خود برای سامان دادن به زندگی فردی و اجتماعی اش ندارد و هر لحظه احساس میکند که نیرویی بیرون از اراده اش، او را کنترل میکند و چون در می یابد که به عنوان یک شهروند آزاد، کارکردی اجتماعی و قدرت تصمیگیری فردی ندارد، ناتوان می شود. تا موقعی که آدمی قدرت تصمیمگیری و حق تعیین سرنوشت خود را دارد، احساس میکند زندگی بهتر و کارآیی بیشتر و جایگاهی اجتماعی امیدبخش تری خواهد داشت اما احساس ناتوانی و از کارافتادگی، به بیعلاقگی به مشارکت اجتماعی و تصمیگیری می انجامد:
” درواقع، در چنین وضعیتی آدمی این احساس را دارد که عوامل بیگانه و بیرون از اختیارش، تأثیر و نقشی به مراتب بیش از اراده ی فردی او دارد ” (همان، ۵۸).
تبلور کامل “از خود بیگانگی” و “ناتوانی” شخصیت اصلی رمان “وینستون اسمیت” است. او برای این که رابطه ی خود را با تاریخ، گذشته ی خود و پیوندش را با فرهنگ در حال تباهی می بیند، با قبول خطر از مغازه ای در پایین شهر دفتری به دو و نیم دلار میخرد تا آنچه را بر او میگذرد، در دفتر ثبت کند و نخستین کلماتی را که می نویسد، همان عنوان کتاب است و خواننده در می یابد که آنچه “وینستون” می نویسد، همان رخدادها و یادهای از یاد رفته ی او است (۱۴). روند “از خود بیگانگی” و تلاشی ذهنی و روانی و درهم شکستگی جسمی او به ویژه از هنگامی آغاز می شود که به خاطر گرفتن کتاب “تئوری و پراتیک اولیگارشی جمعی” نوشته ی “گلداشتاین” به وساطت “اوبراین” – که در عین عضویت در کمیته ی مرکزی حزب، ظاهراً از طرفداران جدّی “انجمن اخوّت” و نظریات “گلداشتاین” است – دستگیر و مورد بازجوییها و شکنجه های غیر قابل تحمل می شود. یک برداشت غلط از یک عبارت “اوبراین” قهرمان رمان را قربانی این پندار خطا میکند که گویا “اوبراین” از جمله مخالفان سرسخت “ناظر کبیر” است و به او امیدوار می شود. او پیشتر، شخصیتی خوشبین و به زوال تدریجی “حزب” و تباهی تمامیت خواهی “ناظر کبیر” امیدوار بود و پیوسته “جولیا” را به خاطر قبول شکست ناپذیری حزب، مورد خرده گیری قرار میداد (۱۳۲). بر او ایراد میگرفت که از مبارزات مخالفان حزب در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ آگاه نیست و به مبارزه ی جمعی باور ندارد (۱۵۳).
گفته های “اوبراین” شکنجه گر در “وزارت عشق” یا “وزارت شکنجه” او را واقعاً قانع می کند که می شود گذشته را تغییر داد و رابطه ی “گذشته” و “تاریخ” را با زمان “حال” از هم گسست و همه را به “فراموشی تاریخی” تبدیل کرد:
” اگر اروسیه [= روسیه] یا شرقاسیه [=ژاپن] امروز دشمن است، آن گاه آن کشور لازم است که همواره دشمن باشد و اگر واقعیات خلاف این را میگویند، پس باید واقعیات را دگرگون ساخت. به این ترتیب، تاریخ بی وقفه بازنویسی می شود. جعل سازی روز به روزِ گذشته – که “وزارت حقیقت” مُجری آن است – به لحاظ تثبیت رژیم ، ضرورتی همسانِ کار اختناق و جاسوسی دارد که به دست “وزارت عشق” به اجرا در می آید. تغییری گذشته، اصل مسلّم “سوسیانگل” است. استدلال بر این است که رویدادهای گذشته، وجود عینی ندارند؛ بلکه تنها در اسناد و حافظه ی انسانها ماندگارند. از آنجا که “حزب” بر اسناد و اذهان اعضا تسلط کامل دارد، نتیجه این می شود که “گذشته” همان است که “حزب” به اراده ی خویش، آن را می سازد ” (۲۱۰).
باورهای گذشته ی “وینستون” هنگامی فرومیریزد که در می یابد آنکه را پیشر “همفکر” و “دشمن حزب” می پنداشته “جاسوس” و “دشمن و شکنجه گر” از آب درآمده و در کمال قساوت او را مورد شکنجه های طاقت فرسا قرار میدهد. وقتی در بازداشتگاه باز می شود و “اوبراین” را در برابر خود می بیند، تصور میکند او را هم “گرفته اند”. اما او برای شکنجه آمده، نه به عنوان “زندانی” (۲۳۷). وقتی شکنجه های غیر قابل تحمل آغاز می شود، در می یابد که توان جسمی او از تحمل آنها بیرون است و به ناتوانی خود بیشتر پی می برد. “اوبراین” به او تلقین میکند که “دو به اضافه ی دو، می شود پنج” و کوشش “وینستون” برای رد این ادعا ابتر باقی میماند. ظاهراً زور شکنجه ی جسمانی، بیش از واقعیت ذهنی است، زیرا شکنجه گر پیوسته درجه ی دستگاه شکنجه را بیشتر میکند و او ناگزیر می شود به جرمهایی اقرار کند که روحش هم از آن، خبر ندارد:
” به قتل اعضای برجسته ی حزب، توزیع جزوه های گمراه کننده، اختلاس اموال عمومی، فروش اسرار نظامی، اقرار میکرد که از سال ۱۹۶۸ جاسوس و مزدور دولت شرقاسیه بوده است. اعتراف میکرد که مؤمن به مذهب، طرفدار سرمایه داری و منحرف جنسی بوده است. اقرار میکرد که زنش را کشته. اعتراف میکرد که سالها با گلداشتاین در تماس تزدیک بوده است . . . ” (۲۴۱).
دومین دگردیسی، وقتی است که پس از شکنجه های مختلف جسمی و روانی، خود را در آینه می بیند و وحشت میکند:
” قسمتی از موهای سرش ریخته بود. در لحظه ی اول به نظرش آمده بود که موهایش به رنگ خاکستری درآمده است، اما پوست سرش بود که خاکستری شده بود. . . اما از اینها بدتر، تحلیل رفتگی بدنش بود. دنده ها به باریکی دنده های اسکلت بود. پاها چنان لاغر بود که زانوها کلفت تر از ران شده بود. گردن استخوانی، انگار در زیر وزن جمجمه، خمیدگی مضاعف یافته بود” (۲۷۱-۲۷۰).
شکنجه ها به گونه ای است که شکنجه دیده را به حالت ناتوانی، گریه و ناله و زاری می اندازد. این گونه رفتار غیر ارادی، آدمی را از خود ناامید و سرخورده می سازد و باور میکند که دیگر کسی و چیزی نیست و به درماندگی و پوچی خود ایمان می آورد. ایمانش را به توانایی خود از دست میدهد و هر آنچه را میگویند، امضا میکند و با این تأییدها، تلخی هفت سال زندان را برای خود رقم میزند و در همان حال احساس میکند که دیگر از خود اراده ای مستقل ندارد:
” این دست به دامن شدنها هم، اشکش را روان می ساخت. در پایان، این تق زدنها بیش از پوتین و مشت نگهبانان او را در هم می شکست. دهانی شده بود که حرف میزد و دستی که هر چه را از او میخواستند، امضا میکرد ” (۲۴۱).
“وینستون” پس از آزادی، به سراغ “جولیا” میرود که او هم سرنوشتی بدتر از او میداشته است. او هم مسخ و از خود بیگانه می شود. صحنه ی واپسین دیدار این دلدادگان، چنان سرد و بیروح و چنان خالی از عاطفه و همدلی است که نشان میدهد، آخرین پناهگاه عاطفی خود را هم از دست داده است:
” چنین می نمود که حرف دیگری برای گفتن ندارند. . . جولیا گفت که باید به قطار برسم و به قصد رفتن به پا خاست ” (۲۹۱).
منابع:
احمدی، حمید. خاطرات بزرگ علوی. تهران: دنیای کتاب، ۱۳۷۷٫
اورول، جورج. قلعه ی حیوانات. ترجمه ی امیر امیرشاهی. تهران: نشر جامی، چاپ دوازدهم، ۱۳۸۰٫
۱۹۸۴٫ ترجمه ی صالح حسینی. تهران: انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم، ۱۳۹۱٫
Ahmed, Sara. “The Organisation of Hate”. Dordrech, the Netherlands, Kluwer Academic Publishers, Revised 2006.
Boyatzis, A. R. E. Transforming Qualitative Information: Thematic Analysis and Code Development. California, SAGE Publications Inc., 1998.
Courtois, S., Werth, N., Panné, J. L., Paczkowski, A., Bartosek, K., Margolin, J. L. The
Black Book of Communism: Crimes, Terror, Repression, Harvard University Press, Cambridge, 1999.
Jaeggi, Rahel. Alienation. New Directions in Critical Theory. Columbia University Press, New York, 2014.
Jayatunge, Rawan M., Joseph Stalin: Psychopathology of a Dictator. Colombo Telegraph, May 23, 2014.
Kinsella, Kevin. Progressive Political Pornography: Octobriana and the Russian Underground Turn 40, Dec. 30, 2011.
Maguire, M., & Delahunt, B. Doing a thematic analysis: A practical, step-by-step guide for learning and teaching scholars. AISHE-J: The All Ireland Journal of Teaching and Learning in Higher Education 31/ 9(3), 2017.
Payne, Stanley, G. Fascism Comparison and Definition. University of Wisconsin Press, 1992.
Secino, Benjamin. The Influence of George Orwell’s 1984. From Londonhue Wiki, 2017.
Todd, Allan. The European Dictatorships: Hitler, Stalin, Mussolini. Cambridge: Cambridge University Press, 2009.
Wikipedia: the free encyclopedia, 2022, “George Orwell”.
The Great Soviet Encyclopedia, 3.rd. Edition (1970-1979) © ۲۰۱۰٫ The Gale Group. Inc. Cited in: Brief Definition and Characterization of a Historical Novel. by: Carlos Mata Indurian )University of Navarra), Translation for Caultorahistorica, 2009.
استرالیا، پِرت، جمعه، شانزدهم دی ماه ۱۴۰۱