این مقاله را به اشتراک بگذارید
راوى نمازخانه کوچک من، هوشنگ گلشیرى، مىگوید: پدرش گفت همه دارند. هر کس را که نگاه کنى یک چیزى دارد، اضافه یا کم. در مورد راوى چیز اضافه تکه گوشت سرخى بىناخن کنار انگشت کوچک پاى چپش است. نمىشود گفت شش انگشتى است. فقط تکهاى گوشت زاید دارد که هر چند کوچک و ظاهراً بىاهمیت امّا همیشه هست. مىدانى که همراهىات مىکند و در بدنت، در وجودت جا خوش کرده. راوى مىگوید: «هیچ به فکرش نبودم، کوچک که بودم. مىدانستم هست، امّا مهم نبود، چون مزاحم نبود. جورابم را که مىکندم فقط بایست پاى چپم را کمى کج بکنم، مثل حالا، تا ببینم که هنوز هست.»[۱]
این چیز کوچک که اول اصلاً به آن فکر نمىکند بعداً مىشود داغ باطلى که نباید کسى از وجودش خبر پیدا کند. مادرش به او مىگوید: «جورابت را در نیاور، هیچ وقت در نیاور». حتى نمىگذارد راوى با پدرش حمام عمومى برود. دائم به او سفارش مىکند نکند با بچهها برود شنا. این تکه گوشت سرخ بىناخن زائد تمام زندگى راوى را در چنبره خود مىگیرد و تمام فکر و ذکرش را به خود مشغول مىکند.
باز خوب است که «چیز اضافى» راوى نمازخانه کوچک چندان پیدا نبود و آن را زیر جورابش پنهان مىنمود. نیکلاى گوگول چه باید مىکرد که داغ باطلش وسط صورتش جاخوش کرده بود، دماغى بیقواره و نوک تیز. دائم آن را در آینه مىدید و مردم هم از آن چشم برنمىداشتند. وقتى با کسى حرف مىزد مىدید که به حرفهایش چندان گوش نمىدهد و حواسش متوجه بینى اوست. اینکه تا چه حد فکرهاى گوگول حقیقت داشت و چه مقدارش ساخته ذهنش بود، چیزى از مشکل او حل نمىکرد. مهم این بود که «چیز اضافى» رهبرى زندگى گوگول را در دست گرفته بود. این بینى دست که هیچ، واقعاً هویت و تشخص داشت. دائم خود را به رخ صابحش مىکشید. گوگول آرزو داشت شر این غول را از سر خود کم کند، آن را بکند در بطرى و درش را ببندد. امّا چگونه، هنوز نمىدانست.
نبرد گوگول با دماغش از زمان کودکى نویسنده آغاز شد، از وقتى خود را شناخت. اول کار یک طرفه بود و فقط دماغ ضربه مىزد. امّا گوگول هم بیکار ننشست و هنرمندانه به جنگ دماغ رفت. دائم از آن سخن گفت. در یادداشتهاى روزانهاش کلى مطلب درباره آن نوشت. خدا مىداند چقدر دربارهاش با خود درد دل کرد.
مىگویند از هر چه وحشت دارى دربارهاش حرف بزن تا ترست بریزد. هدایت مرگهراس مطالب زیادى درباره آن نوشت. حتى از همآغوشى با مرگ سخن گفت. سرانجام هم خودش رفت سراغ «او» و کار را تمام کرد، خوابید در آغوش معشوقش و به خواب ابدى فرو رفت.
نیکلاى گوگول هنرمند هم در سال ۱۸۳۶ داستان دماغ را نوشت. این داستان را باید تسویه حساب گوگول با دماغش بدانیم. این اثر اول بار در نشریه روسى Sovremennik (به معناى معاصر) به سردبیرى الکساندر پوشکین منتشر شد. اول اسمش رویا بود و بعد به دماغ تغییر عنوان داد. جالب اینکه در زبان روسى به دماغ مىگویند nos که اگر برعکسش کنیم مىشود son ، یعنى رویا. آرزویى براى اینکه نویسنده طورى از شر دماغ نوکتیزش راحت شود. فیل به آن گندهاى را چگونه مىبرند حمام؟ خیلى ساده برعکسش مىکنند مىشود لیف و راحت در حمامهاى فسقلى هم جا مىگیرد. واقعاً که دنیاى مطایبه چه جهان دلانگیزى است. همه چیز در آن امکان دارد. حتى وارونه کردن دماغ گوگول.
دماغ را راوى سوم شخصى برایمان تعریف مىکند. مىگوید روز بیست و پنجم مارس (یکى از سالهاى ۱۸۰۰) در شهر «پتربورگ اتفاق فوقالعاده غریبى به وقوع پیوست». در این روز ایوان یاکوولویچ سلمانى وقتى داشت نان را با چاقو براى صبحانه تکه مىکرد وسط آن چیز کلفتى پیدا کرد. «از وحشت یکه خورد. چشمهایش را مالید و دوباره لمسش کرد. بله دماغ بود، بى هیچ شکى. مهمتر اینکه، دماغ به نظرش آشنا مىآمد. صورتش از ترس و وحشت پر شد. امّا ترس او قابل قیاس با خشم و غیظ زنش نبود.
زنش با غیظ فریاد زد: “حیوان، کجا این دماغ را بریدهاى؟ رذل! پست! خودم به پلیس گزارش مىدهم. دائمالخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشترىهایت شنیدهام که موقع تراشیدن صورتشان، آنقدر دماغشان را مىکشى که تعجبآور است چطور دماغشان کنده نمىشود”.
امّا ایوان بیشتر احساس مىکرد مرده است تا زنده. مىدانست که دماغ به کسى جز کاوالیف، افسر ارزیاب، تعلق ندارد. کسى که چهارشنبهها و یکشنبهها صورتش را مىتراشید.
“یک لحظه صبر کن پراسکوویا اوسیپونا! این دماغ را لاى پارچه مىپیچم و گوشه اتاق مىگذارم. اجازه بده مدتى همانجا باشد، بعد راهى براى خلاصى از شرش پیدا مىکنم.”
“فکر کردى! خیالت اجازه مىدهم یک دماغ اره شده گوشه اتاقم بماند. بالاخانهات را اجاره دادهاى! فقط بلدى آن تیغ لعنتىات را تیز کنى و همه چیز را بفرستى به جهنم. بگذارم گوشه اتاق! جغد! لابد انتظار دارى جنایتت را از پلیس مخفى کنم! خوک کثیف! کله پوک! آن دماغ را از اینجا ببر بیرون! هر کار خواستى با آن بکن، امّا اجازه نمىدهم حتى یک لحظه دیگر هم آن چیز، این طرفها بماند”».[۲]
بسیار خوب جناب گوگول دماغ را که ظاهراً از آنِ کاوالیف افسر و در حقیقت متعلق به خودت است بریدى و گذاشتى وسط قرص نان. حالا مىخواهى چه کارش کنى؟ مطلب به این سادگى نیست که چیز مزاحمت را ببرى بیندازى دور. همیشه با تو هست. نمىتوانى از شرش خلاص شوى. سلمانى بیچاره (وجه دیگرى از گوگول) هرچه مىکند، جدایى از این دماغ ممکن نیست. عیناً مثل کفشهاى میرزا نوروز که نگذاشت آب خوش از گلوى صاحبش پایین برود. زندگى را به او زهرمار کرد. سلمانى یک بار تصمیم گرفت دماغ بریده را بیندازد روى زمین امّا پلیسى با چوبدستىاش به بسته او اشاره کرد و گفت: «برش دار! نمىبینى چیزى از دستت افتاد»
واقعاً دنیاى غریبى است: یکى چیزى اضافى دارد که نمىداند چطور از شرش خلاص شود، دیگرى چیزى کم دارد و مانده که زندگى را بدون آن چگونه سپرى کند. این وصف حال کاوالیف افسر است که در همین روز بیست و پنجم مارس دماغش گم شد. به همین سادگى و معمولى. افسر بدون دماغ هم که معنى ندارد. بخشى از ابهت هر کس به دماغ اوست، بهخصوص اگر صاحب منصب باشد. کدام افسر را دیدهاید که روزى بیدار شود ببیند دماغش گم شده که کاوالیف دومىاش باشد؟ قدرت گوگول، مثل خلفش کافکا، در این است که وقایع بسیار غیرمعمول را طورى راحت روایت مىکند پندارى امرى عادى است. به همین دلیل خواننده داستان دماغ اصلاً از کارهاى خندهدار کاوالیف براى یافتن دماغش تعجب نمىکند. مثلاً اینکه در روزنامه آگهى مىکند دماغش گم شده است! هر چند این دماغ گرفتارىهایى براى سلمانى درست مىکند، کاوالیف را زجر فراوان مىدهد، در نیمه داستان به صورت یک هیولا درمىآید امّا سرانجام به صاحبش باز مىگردد، داستان به آرامش مىرسد و همه چیز ختم به خیر مىشود. سلمانى به نمایندگى از طرف گوگول دماغ را مىبُرد تا از شرش خلاصى یابد و این زائده نوکتیز بیقواره گفتهاند که گوگول از کوچک بودن رنج مىبرد و فکر مىکرد «مرد» نیست) به دیگرى، به صاحب منصبى قدرتمند و زورگو منتقل شود. اینجا، در دنیاى خیال صاحب منصب دماغش (در واقع دماغ دیگرى) را باز مىیابد. توجه داریم که این انتقال در داستان رویا (اسم اول دماغ) صورت مىپذیرد، آرزویى که فقط در خیال، داستان یا خواب ممکن است. گوگول در واقعیت هرگز از دست دماغ نوکتیزش رهایى نیافت. حتى در عکس توى تابوتش بینى او خودنمایى و به بیننده دهن کجى مىکند.
حرف پدر راوى داستان نمازخانه کوچک را باید به این صورت تصحیح کنیم که هر کس چیزى اضافه، یا کم، یا هر دو را دارد. گوگول از جمله افراد دسته سوم بود. او چیزهایى زیاد و کم داشت. موضوع بینى نوکتیزش را مرور کردیم، حالا باید به آن عضو او، معدهاش (به قول خود او ارگان بسیار مهم بدنش) نگاهى بیندازیم که خوب کار نمىکرد. ضعیف بود.
بینى و معده پیوند تام دارند. دماغ بو مىکشد و معده را تحریک مىکند. بینى گوگول بسیار حساس بود و دائم معدهاش را تحریک مىکرد امّا جهاز هاضمه ضعیفش غذاها را خوب هضم نمىکرد. خونریزى مىکرد و صاحبش را به دردسر مىانداخت. گوگول به جدّ و طنز مىگفت فکر کنم بواسیر لعنتىام زده به معدهام و مریضش کرده! نویسنده ما به خوردن علاقه زیادى داشت. در اغلب داستانهایش مطالب خواندنى در باب نشانهشناسى خوراک و آداب «اکل و شرب» پیدا مىکنیم. خواهرش الیزاوتا مىنویسد: «برادرم زمان تحصیل در دانشسراى «وطن دوست» هر بار که وسط یا آخر ترم به خانه برمىگشت برایمان مربا و شیرینى و چیزهاى خوشمزه سوغات مىآورد. امّا خودش بیشتر از ما به اینها علاقه داشت و گاهى ته شیشه مربا را بالا مىآورد. اگر هم اتفاقاً سر مىرسیدم و مىگفتم: اِ پس من چى؟ مىگفت بگذار نشانت بدهم دوستم چطور مربا مىخورد، این طورى و کلى از آن را مىخورد. بعد مىگفت فلان رفیقم هم این شکلى مىخورد و مقدار دیگرى را سر مىکشید. من از کارهایش رودهبر مىشدم و وقتى به خود مىآمدم که همه مربا را خورده بود.»
امّا مربا مثل کمپوت هضمش راحت است و با غذاهاى سنگین تفاوت دارد. گوگول همیشه در حسرت خوردن یک شکم سیر غذا بود. در فصل چهارم نفوس مرده این آرزو را راحت عنوان مىکند:
«هنگامى که به آن میهمانسرا رسیدند، چیچیکف تصمیم گرفت در آنجا توقف کند: نخست براى اینکه به اسبها فرصتى براى استراحت بدهد، دوم براى اینکه خودش کمى استراحت کند و چیزى بخورد. نویسنده تصدیق مىکند که جداً نسبت به اشتها و شکم اینگونه آدمها احساس حسادت مىکند. […] او نسبت به بعضى از آن اشخاص متوسط الحالى حسادت مىکند که در یک ایستگاه بین راه سفارش ژامبون مىدهند، در ایستگاه دیگر خوکچه تودلى و در ایستگاه سوم یک تکه فیل ماهى یا سالامى با سیر، و به دنبال آن، چنان که گویى لب به غذا نزده باشند، در هر آن مىنشینند و سوپ ماهى را با مارماهى و اشبل و هر چه که در آن است چنان هورت مىکشند که از دهانشان صداى سوت و غلغل بلند مىشود و به دنبالش انواع شیرینىهایى را که هر کدامش مىتواند هر بینندهاى را گرسنه کند، میل مىکنند. بارى، این آدمها در واقع از موهبت الهى قابل غبطهاى برخوردارند! بسیارى از شخصیتهاى مهم بىهیچ تردید حاضرند نیمى از سرفها و نیمى از زمینهاى رهنى یا غیررهنىشان را با تمام مستحدثات خارجى و روسى روى آنها بدهند تا فقط شکمى مانند شکم جنتلمن درجه دوم فوقالذکر داشته باشند. ولى بدبختانه هیچ مقدار پول یا ملک خواه مستحدثاتى داشته باشد یا نداشته باشد با شکم چنین جنتلمنى که به عبارت دیگر یک تیپ مادون به شمار مىرود، قابل مبادله نیست»[۳]
. حالا کسى که اینقدر به غذا علاقه دارد، اگر اتفاقى برایش بیفتد که نتواند به شکمش برسد، معلوم است که چه مىشود؛ احتمالاً از غصه مىمیرد. این موضوع داستان مالکین قدیمى یکى از داستانهاى خوب گوگول است؛ شرح احوال زن و شوهرى مسن به اسامى پولخریا ایوانوونا و آفاناسى ایوانویچ، پیرزن و پیرمردى عاشق غذاهاى خوشمزه و متنوع. سپیده که مىزد آنها پشت میزشان مىنشستند و مشغول خوردن قهوه مىشدند. بعد مرد کمى در ملکش گردش مىکرد، دستورهایى را به مباشرش مىداد و به خانه برمىگشت. مىرفت سراغ زنش و مىگفت: «خوب، پولخریا ایوانوونا فکر نمىکنى وقتش باشد چیزکى بخوریم؟»
«چى دلت مىخواد آفاناسى ایوانویچ؟ پیراشکى گوشت یا نان شیرینى خشخاشى؟ یا شاید هم قارچ نمکسود؟»
آفاناسى ایوانویچ جواب مىداد: «خوب قارچ مىخورم، نان کنجدى هم بد نیست»، و ناگهان سفره روى میز پهن مىشد و قارچ و نان کنجدى آورده مىشد.
ساعتى قبل از ناهار آفاناسى ایوانویچ تهبندى مىکرد […] ناهار را ساعت دوازده مىخورند. […] غذا معمولاً با صحبتهایى درباره خوردنىها همراه بود.
اول آفاناسى ایوانویچ شروع مىکرد: «مثل اینکه این پوره کمى مزه سوخته مىدهد، تو حس نمىکنى پولخریا ایوانوونا؟»
«نه، آفاناسى ایوانویچ کمى کره بهش بزن، دیگر مزه سوخته نمىدهد، یا کمى از این سُس قارچ رویش بریز.»
آفاناسى ایوانویچ بشقابش را پیش مىآورد و مىگفت: «بد هم نمىگویى، یک کم بریز ببینم چه مزه مىدهد.»
بعد از ناهار آفاناسى ایوانویچ چرتى مىزد و پشتبندش پولخریا ایوانوونا چند قاچ هندوانه برایش مىآورد و مىگفت: «بیا بخور آفاناسى ایوانویچ، نمىدانى چه هندوانهایست»
آفاناسى ایوانویچ یک تکه بزرگ برمىداشت و تذکر مىداد: «زیاد هم مطمئن نباش پولخریا ایوانوونا، خیلىهاش قرمز هستند امّا شیرین نیستند»
اما در یک چشم بهمزدن از هندوانه چیزى باقى نمىماند.» عیش مدام همچنان ادامهداشت و گزارش مشروحش را نیکلاى واسیلیویچ گوگول مىنوشت او که سهمش از این خوان گسترده تکه نان سوختهاى بیش نبود. زخم معده چه دردسرهایى که براى انسان بهوجود نمىآورد. امّا با توصیف غذاها و شرح آداب خوردن مىتوان کمى از لذت خوردن را چشید. وصف عیش نصف عیش است.
امّا (باز هم مىرسیم به این امّاى نابکار) همیشه زندگى مطابق میل ما پیش نمىرود و بالاخره روزى مىآید که این زوج پیر مریض مىشوند و دیگر نمىتوانند خوب بخورند و زندگى بدون خوراک هم که از نظر اینها معنا ندارد و دلیلى براى ادامهاش نمىبینند. اول زن مىمیرد و چند سال بعد غصه از دست رفتن زن پیرمرد را از پا درمىآورد. «آفاناسى ایوانویچ کم کم پژمرد، چون شمعى سوخت و آب شد و سرانجام چون شعله ضعیفى که دیگر چیزى براى سوختن ندارد خاموش گشت. “مرا کنار پولخریا ایوانوونا خاک کنید.” این تنها چیزى بود که پیش از مرگ براى گفتن داشت»
این چون شمع سوختن و آب شدن و امتناع از خوردن در حقیقت نوعى خودکشى و استقبال از مرگ است. این دقیقاً براى خود گوگول اتفاق افتاد. او در سال ۱۸۳۱ با الکساندر پوشکین آشنا شد و در مقدمهاى که با عنوان اعترافات یک نویسنده بر کتاب نفوس مرده نوشت (مطلبى که معلوم نیست چرا در ترجمههاى فارسى حذف شده است) گفت دستمایه اولیه نفوس مرده را پوشکین به او داد و در واقع طرح از او بود اثرى که نوشتنش هشت سال طول کشید و در سال ۱۸۴۲ منتشر شد، وقتى گوگول سىوسه ساله بود. هر چند از این کتاب استقبال خوبى شد امّا گوگول واقعاً خود را پیامبرى مىپنداشت که کتابش همه را مبهوت خواهد کرد و همسنگ کمدى الهى مىشود. او بنا داشت سهگانهاى مثل اثر سترگ دانته بنویسد. جلد اول نفوس مرده را منتشر کرد، جلد دومش را نوشت و مىخواست جلد سوم را بنویسد که دچار بحران روحى شدیدى شد. افسردگى وجودش را گرفت. بخشى از این دگرگونى روحى به دلیل نامه سرزنشآمیز دوستش ماتْوى کنستانتین اوفسکى اسقف کلیسا بود، پدرى روحانى که از نظر فکرى بر گوگول نفوذ بسیار داشت. او در نامهاش نویسنده را به خاطر نوشتن نفوس مرده به باد انتقاد گرفت اثرى که به زعم اسقف «هجو فرهنگ روسى، کلیسا و تودههاى مردم» بود. کشیش ظاهراً هر اثر تخیلى را کفر مىدانست زیرا بدیلى مىدید بر آنچه خداوند آفریده است. این نامه گوگول را که اصلاً فردى مذهبى بود دگرگون کرد و واقعاً تصور کرد کار کفرآمیزى انجام داده است. «پس از این دوران او دچار وسواسهاى مذهبى شد و نارضایتىاش از خویشتن شدت یافت. در عین حال کم کم به سبب همین وسواسهاى مذهبى معتقد شد که رسالتى براى نجات روسیه و جهان بر عهده دارد و بنابراین دنباله کارهاى سابق را رها کرد و به نوشتن عقایدش به شکل نصیحت و موعظه پرداخت. این نوشتهها در سال ۱۸۴۷ تحت عنوان «قطعات منتخب از مکاتبات با دوستان» انتشار یافت و برخلاف انتظار گوگول نهتنها استقبالى از آن نشد بلکه حتى پرشورترین طرفدارانش به دلیل عقاید سست و پشتیبانیش از حکومت بر وى تاختند». او در نامهاش تزار را نماینده خدا در روى زمین دانست و از بردهدارى دفاع کرد. این کارهاى غریب گوگول سروصداى روشنفکران را درآورد. حالا نوبت ویساریون بلینسکى بزرگترین ناقد دوران بود که با نوشتن نامهاى سرگشاده به او وى را به انحراف از عقاید قبلىاش متهم کند:
«… وقتى که زیر پوشش دین، و با پشتیبانى تازیانه دروغ و دغل را به عنوان حقیقت و فضیلت تبلیغ مىکنند نمىتوان خاموش نشست.
بله، من تو را دوست مىدارم، با همه شورى که یک انسان، که با پیوند خون به کشورش وابسته است، امید و افتخار و مایه سربلندى و یکى از رهبران آن کشور در راه آگاهى و تکامل و پیشرفت را دوست مىدارد… روسیه رستگارى خود را در عرفان یا زیبایىپرستى نمىبیند بلکه رستگارى را در دستاوردهاى آموزش و تمدن و فرهنگ انسان مىبیند. […] روسیه به بیدار شدن حس حیثیت انسانى در میان مردم نیاز دارد که قرنها است در میان لاى و لجن گم شده است. روسیه به قانون و حقوق نیاز دارد، نه بر اساس تعالیم کلیسا بلکه براساس عقل سلیم و عدالت […]. اى مبلّغ تازیانه، اى پیامبر جهل، اى هوادار تیرهاندیشى، اى مدافع شیوه زندگانى تاتار چه مىکنى؟ به زمین زیر پایت نگاه کن. بر لب پرتگاه ایستادهاى. […] مردم مىتوانند یک کتاب بد را بر نویسنده ببخشایند، ولى یک کتاب زیانبخش را هرگز»[۴]
نامههاى اسقف اوفسکى و بلینسکى، از راست و چپ گوگول را در منگنه گذاشتند و نویسنده نگونبخت را به آستانه فروپاشى شخصیت بردند. درست ده روز قبل از مرگ در شب یازدهم فوریه ۱۸۵۲ گوگول به پسربچهاى که خدمتکارش بود گفت در بخارى دیوارى را باز کند و کیفش را از قفسه کتاب بیاورد. پسر فوراً اطاعت کرد. گوگول از کیفش دفتر یادداشت ضخیمى بیرون آورد، دستنوشت جلد دوم نفوس مرده بود؛ آن را گذاشت توى بخارى و شمع روشنى را به آن گرفت. پسر با وحشت جلو اربابش زانو زد و گفت: «قربان چه کار مىکنید؟ ترا به خدا نسوزانید!» گوگول گفت: «پسر به تو مربوط نیست. فقط ساکت بشین و دعا بخوان. اینها را باید سوزاند.»
دفتر ضخیم راحت نمىسوخت براى همین نویسنده آن را از بخارى بیرون آورد و ورق ورق در آتش انداخت. نشست تا دستنوشت خاکستر شد. تمام آن همه تلاش و سالها عرقریزى نابود شد، فرزندش را به دست خود به آتش کشید. بعد خدمتکارش را بوسید، چند دقیقهاى زار زار گریست بعد سرش را گذاشت به دیوار و ساکت نشست. زل زده بود به شمایل مسیح. بدین گونه جلد دوم نفوس مرده نابود شد.
بعد نوبت رسید به خود نویسنده که از بین برود. او گوگولوار از دنیا رفت. در حقیقت خودکشى کرد به این صورت که مثل پیرمرد داستان مالکین قدیمى از خوردن دست کشید. در به روى دنیا بست و خود را در اتاقى حبس کرد. گوگول که آنقدر به خوردن علاقه داشت و مطالب زیادى در حسرت آن نوشت دیگر به غذا لب نزد. طبیبان هر چه کردند نتوانستند کارى برایش بکنند. روز به روز ضعیفتر و مثل یک جسد شد. در لحظههاى آخر دائم مىگفت: «نردبان! نردبان!» در دوران کودکى مادربزرگش براى او قصهاى تعریف کرد که از یادش نرفت. گفت وقتى کسى مىمیرد از آسمان نردبانى پایین مىافتد و فرشتهها از آن پایین مىآیند. اگر بنده درستکارى بوده او را به بهشت مىبرند و اگر به مردم بدى کرده تحویل جهنمش مىدهند. آخرین جملهاى که گوگول بر زبان آورد، آنچه که بعداً بر دیوار آرامگاهش نوشتند، این بود: «با خندهاى تلخ بر لب مىمیرم.»
گوگول را اول، در صومعه دانلیف، کنار مزار دوستش خُمیاکُف دفن کردند. در سال ۱۹۳۱، در زمان حکومت استالین، این صومعه را خراب و باقیماندههاى جسد گوگول را به گورستان نوودویچى منتقل کردند. گور را که شکافتند منظره غریبى دیدند. گوگول در تابوت دمر خوابیده بود. ظاهراً نویسنده بیچاره زنده بگور شده بود، چیزى که همیشه از آن وحشت داشت، آمد به سرش از آنچه مىترسید.
در خاکسپارى مجدد گوگول بعضى از اهل قلم نیز حضور داشتند. کمیساروف، ناقد ادبى، تکهاى از لباس گوگول را به یادگار کَند تا به گفته خودش کتاب نفوس مردهاش را با آن جلد کند. سنگ قبر استاد هم به هوادار صادقش میخائیل بولگاکف رسید. سنگى که بعداً، در سال ۱۹۴۰ آن را در بناى مقبره بولگاکف کار گذاشتند. شما مىگویید این نُه سال (از ۱۹۳۱ تا ۱۹۴۰) نویسنده مغضوبِ گوشهگیر روس سنگ قبر گوگول را کجا پنهان کرده بود؟
بخارا ۷۱، خرداد ـ شهریور ۱۳۸۸
[۱] ـ . هوشنگ گلشیرى، «نمازخانه کوچک من»، نیمه تاریک ماه، نیلوفر، ۱۳۸۰، صفحه ۲۵۱٫
[۲] – نیکلاى گوگول، «دماغ»، یادداشتهاى یک دیوانه، ترجمه خشایار دیهیمى، انتشارات هاشمى، ۱۳۶۳، صفحات ۱۲۵ – ۱۲۴٫
[۳] – نیکولاى گوگول، مردگان زرخرید (رعایاى مرده)، ترجمه فریدون مجلسى، نیلوفر، ۱۳۸۷ (چاپ دوم)، ص۸۸٫
[۴] – نامه بلینسکى به نقل از: آیزایا برلین، متفکران روس، ترجمه نجف دریابندرى، خوارزمى، ۱۳۶۱، صص ۶۵ – ۲۶۳
1 Comment
فردوس
درود بر شما و سپاس بابت این مطلب بسیار جالب