این مقاله را به اشتراک بگذارید
آنچه در ادامه می خوانید برشی از رمان «سکسوس» اثر هنری میلر است که داوود قلاجوری ترجمه آن را تمام کرده است و در آینده نزدیک توسط نشر آفتاب نروژ منتشر میشود. از قلاجوری که همیشه به مد و مه محبت داشته بابت اینکه بخشی از ترجمه را برای انتشار در اختیارمان قرار داد تشکر میکنیم.
سکسوس
اثر هنری میلر
ترجمه داوود قلاجوری
بدون شک یک پنجشنبه شب بود که برای اولینبار در یک سالن رقص با او آشنا شدم. بعد از یکی دو ساعت خواب، خود را به اداره رساندم ولی مثل آدمهائی بودم که در خواب راه میروند. روز مثل یک رؤیا سپری شد. بعد از شام روی کاناپه خوابم بُرد و فردای آنشب در حالیکه هنوز لباسهایم تنم بود، ساعت شش صبح بیدار شدم. کاملاً پرنشاط و سرخوش، اما فقط یک دغدغه داشتم ـــ میخواستم او را به هر قیمتی که هست بهدست آورم. در حالیکه در پارک قدم میزدم، به این موضوع فکر کردم همراه با کتابی که به او قول داده بودم، چه گلی بفرستم. به سی و سه سالگی نزدیک میشدم، همان سنی که عیسی مسیح به صلیب کشیده شد. در مقابلم یک زندگی کاملاً جدید وجود داشت. شهامت داشتم هر آنچه را که دارم و ندارم را قمار کنم؟ در واقع، چیزی برای قمار وجود نداشت. من در همان اولین پلۀ نردبان زندگی گیر کرده بودم، یک ناکام به معنای واقعی.
آن روز شنبه بود و برای من شنبهها بهترین روز هفته است. دیگران روزهای شنبه از خستگی مینالند، ولی روزهای شنبه زندگی در من جان میگیرد. در واقع، اولین روز هفته برای من مصادف با روز تعطیلی یهودیان است. البته هیچ نمیدانستم که آن هفته بهترین هفتۀ زندگی من در هفت سال آینده خواهد شد. فقط میدانستم که آنروز روزی پرماجرا و فرخنده بود. اگر بدون قید و شرط و بهطور مطلق تسلیم زنی شوی کهعاشقش هستی، به معنای رهائی از قید و بند است.
شنبه صبح به این در و آن در زدم که پولی قرض کنم. کتاب و گلها را فرستادم. سپس نشستم و نامهای طولانی نوشتم و با پیک مخصوص برایش فرستادم. در نامه نوشته بودم که بعدازظهرِ همان روز ساعت پنج تلفن میزنم. ظهر که شد کار را تعطیل کردم و بهخانه رفتم. بیاندازه بیقرار بودم، تبآلود از ناشکیبائی. انتظار تا ساعت پنج بعدازظهر عذابآور بود. دوباره به پارک رفتم و بیاعتنا به حوادث اطرافم، بهطرف دریاچهای که در آن بچهها با قایقهایشان بازی میکردند سرازیر شدم. در دور دست گروهی جمع بودند که ساز میزدند. موسیقی آنها خاطرات دوران کودکی را در من زنده کرد، آرزوهای برباد رفته، آرزوهای امروزم، پشیمانیها. احساسی پرشور و هیجان از عصیان و سرکشی در رگهایم جاری شد. به بعضی از شخصیتهای برجسته و دستاوردهای آنان فکر کردم، در زمانیکه هم سن و سال من بودند. به هر چیزی که علاقه داشتم و دل بسته بودم، از بین رفته بود؛ اکنون چیزی نمیخواستم جز اینکه زندگی خود را دربست در دستان او قرار دهم. بیشتر از هر چیز دوست داشتم صدایش را بشنوم، بدانم که هنوز زنده است و اینکه بدانم مرا فراموش نکرده است. جرأت نداشتم به چیزی جز این امیدوار باشم که بتوانم هر روز یک سکه در تلفن عمومی بیندازنم، بتوانم هر روز صدای الو گفتنش را بشنوم، اینها سقفِ چیزیهائی بود که در آن روز جرأت کردم آرزو کنم. اگر میتوانست فقط همین یک قول را به من بدهد و پای قولش بایستد، دیگر برایم مهم نبود چه اتفاقی رخ دهد.
رأس ساعت پنج تلفن زدم. یک صدای غریب و غمگین با لهجهای خارجی گفت که او خانه نیست. خواستم بدانم چه وقت به خانه بازمیگردد که گوشی را روی من قطع کرد. این موضوع که او در دسترس نبود دیوانهام کرد. به همسرم تلفن زدم که شام منتظرم نباشد. همسرم طوری برخورد کرد که انگار جز یأس و تأخیر انتظاری از من ندارد. در دل به او گفتم: “همین است که هست.” حداقل این را میدانم که تو و هر چیزی را که در ارتباط با تو باشد نمیخواهم. یک اتوبوس خالی در حال عبور بود. بدون آنکه به مسیرش فکر کنم سوار شدم و بهطرف صندلی عقب رفتم. یکی دو ساعت در بحر تفکر سوار بر اتوبوس بودم. وقتی بهخود آمدم، یک بستنیفروشی در کنار ساحل دیدم و پیاده شدم و کنار اسکله نشستم و جنب و جوش مردم را در اطراف پل بروکلین تماشا کردم. هنوز چند ساعت دیگر را باید میکُشتم تا جرأت پیدا کنم به سالن رقص بروم. با نگاهی خیره و تهی به مغازۀ روبهروئی، افکارم همچون کشتی بیملوان، بیوقفه به اینسو و آنسو میرفت.
وقتی سرانجام خودم را جمع و جور کردم و تلوتلو خوران بهراه افتادم، مثل آدمی بودم که تازه از بیهوشی بیرون آمده است و از تخت جراحی پائین میآید. همهچیز بهنظرم آشنا ولی در عین حال بیمعنا بود. مثل یک روح بودم که در خلاء راه میرفت. نفس کشیدن و سیگار کشیدن، ایستادن و سیگار نکشیدن، فکر کردن، فکر نکردن، همۀ اینها برایم یکسان بود. اگر ناگهان زمین بخورم و بمیرم، مردی که پشت سرم است بهراحتی از روی جسدم میگذرد، اگر به روی آدمی آتش بگشایم، او نیز گلولهای بهطرفم شلیک میکند، اگر فریاد بکِشم، مردهها زنده خواهند شد. اکنون اتومبیلها از شرق به غرب میروند، تا چند دقیقۀ دیگر از شمال به جنوب در حرکت خواهند بود. همهچیز کورکورانه طبق یک قانون پیش میرود ولی هیچکس به هیچجا نمیرسد. مردم به عقب و جلو یا بالا و پائین تلوتلو میخورند، بعضیها مثل یک مگس بر زمین پخش میشوند و بعضیها مثل پشه به جلو هجوم میآورند. ایستاده غدا خوردن با دستمالی کثیف و روغنی در دست، زرورقی کثیف، اشتهائی بههم ریخته. در زندگی بَعدی لاشخوری خواهم بود که از لاشۀ حیوانات تغذیه خواهد کرد. بر فراز ساختمانهای بلند آشیانه خواهم کرد و بهمحض بوئیدن بوی مرگ به پائین شیرجه خواهم زد. حالا آهنگی شاد را سوت میزنم و شکمام سیر است. سلام مارا، چطوری؟ و او لبخندی گنگ به من میزند و در آغوشم میگیرد. این ماجرا زیر نورافکنهای قوی اتفاق میافتد. فقط سه سانتیمتر بین ما فاصله است و حلقهای اسرارآمیز ما را احاطه کرده است.
از پلهها بالا میروم و وارد سالن رقص میشوم. تالار رقص سرشار از حرارت زنانه است. در تاریکی سالن انگار شبَحی از زنان و مردان والس میرقصند، زانوها کمی خَم شده و رانها بههم چسبیدهاند. در فواصلی که موزیک قطع میشود، از خیابان صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس و آتشفشانی بهگوش میرسد. او را در تالار نمیبینم. شاید اکنون روی تختخوابش دراز کشیده و کتاب میخوانَد، شاید مشغول عشقباری است، شاید در مزرعهای در حالیکه فقط یک کفش بهپا دارد میدود و مردی دنبالش میکند. نمیدانم کجاست ولی در اینجا در بیخبری محض بهسر میبرم، غیبتاش مرا از خود بیخود کرده است.
از رقاصهای در آنجا میپرسم که میداند مارا چه وقت خواهد آمد؟ مارا؟ هرگز چنین نامی را در اینجا نشنیده است. میگوید فقط یکساعت است که استخدام شده و چطور ممکن است چیزی در بارۀ اینجا و آدمهایش بدانَد. چرا از او تقاضا نمیکنم تا با هم برقصیم ـــ اگر با او برقصم، از رقاصههای دیگر در بارۀ مارا پرس و جو میکند. آن دختری که آنجا ایستاده است، فلوری، شاید چیزی در بارۀ مارا بداند. فلوری دهانی بزرگ دارد، با چشمانی مثل سنگِ لاجورد؛ بیخیال و خونسرد است، انگار که تازه از یک عشقبازی طولانی در بعدازظهر همان روز بازگشته است. آیا فلوری میداند که مارا امشب خواهد آمد یا نه؟ نه، فکر نمیکند بیاید… اصلا فکر نمیکند مارا امشب بیاید. چرا؟ برای اینکه مارا با مردی دیگر قرار ملاقات دارد. میگوید بهتر است از آن کارمند یونانی بپرسم ـــ او همهچیز را میداند.
مرد یونانی میگوید، بله، خانم مارا خواهد آمد. بله، فقط کمی منتظر باشید. انتظار، انتظار. نیمهشب. خبری از مارا نیست. به آرامی و با بیمیلی بهطرف در خروجی میروم. در پلهها یک مرد لاتینوتبار زیپ شلوارش را بالا میکشید.
در مترو قدرت دید خود را با خواندن یک اگهی تبلیغاتی در دوردست امتحان میکنم. بدنم را دقیقاً بررسی و معاینه میکنم تا مطمئن شوم بهعنوان مردی متمدن عاری از هرگونه بیماریام. دهانم بوی بد میدهد؟ قلبم بهخوبی میتپد؟ مفاصلام دچار روماتیسم شدهاند؟ سینوسهایم مشکلی ندارد؟ یبوست چطور؟ یا آن احساس خستگیِ بعد از نهار؟ نه میگرن، نه التهاب روده، نه کمر درد، نه سنگ مثانه، نه پینۀ شست پا، نه واریس. تا آنجا که میدانم کاملاً سالام. ولی واقعیت این است که چیزی کم دارم، یک چیز بسیار حیاتی.
من خراب عشقم. آنقدر خراب که با ذرهای شورۀ سر همچون موشی مسمومشده هلاک میشوم. نیازی به سَم نیست.
بدنم به سنگینیِ سُرب است و روی تختخواب ولو میشوم. به عمیقترین اعماق رؤیا فرو میروم. این بدن که همچون تابوتی با دستۀ آهنی شده، کاملاً بیحرکت است؛ آنکس که رؤیا میبیند از تابوت برمیخیزد، مثل بخار، تا کرۀ زمین را دور بزنَد. آنکس که رؤیا میبینید بیهوده در جستوجوی فرم و شکلیست تا در هستیِ اثیری خود جا دهد. مثل یک خیاطِ آسمانی آن اَشکال را بر اندامهای مختلف امتحان میکند اما مناسب هیچ اندامی نیست. سرانجام مجبور میشود به کالبد خویش بازگردد، به همان قالب سُربی تا زندانیِ کالبد خود شود، تا زندگی را با مرگ کاذب و ملالت و رنج ادامه دهد.
یکشنبه صبح. سرخوش از خواب برمیخیزم. در مقابلام دنیائی پاکیزه و دستنخورده وجود دارد. یکراست به خانۀ او خواهم رفت، زنگ خانه را بهصدا در خواهم آورد و داخل خواهم شد. سپس خواهم گفت: مرا ببین، یا عشقم را قبول کن یا اینکه با دشنه مرا تا سرحد مرگ بزن. قلبم را پارهپاره کن، مغزم را نابود کن، ریههایم را بیرون بکِش، چشمان را در بیاور، گوشم را ببُر و کلیههایم را خارج کن. اما اگر فقط یک عضو از اعضای بدنم دوام بیاورَد و زنده بمانَد، محکوم به شکستی، محکومی که از آنِ من شوی. من خراب عشق تو و از عشق تو سیریناپذیرم. هرآنچه از آنِ توست نشانم بده تا بخورم. کجاست آن صندلی که رویش مینشینی، شانۀ مورد علاقهات کدام است، مسواک و سوهان ناخن تو کجاست؟ نشانم بده تا همه را با ولع یک لقمه کنم.
به خانۀ او نزدیک میشوم. زنی را در حیاط پشتی میبینم که مشغول آویزان کردن لباس از بند است. فقط نیمرخش پیداست، بدون شک این چهرۀ همان زنی است که با آن لهجۀ غریب به تلفن جواب داد. نمیخواهم این زن را ملاقات کنم، نمیخواهم بدانم کیست، به آنچه مشکوکم نمیخواهم حقیقت داشته باشد. قدمی به دور خانه میزنم و وقتی به نقطۀ اول بازمیگردم، آن زن ناپدید شده و شهامت من نیز از بین رفته است.
بهسوی اقیانوس میروم، بهسوی مرداب، جائیکه خانۀ کوچکی ساخته شد تا جوجهای تخم بگذارد و بعد از آنکه آن تخم فرم گرفت، مارا نامیده شود. حیرتآور است که آن قطرۀ آب میتواند چنین نتیجۀ خیرهکنندهای تولید کند! به خدا ایمان دارم، به مسیح، به مریم مقدس، به روحالقدس، به طاعون، به کروم، به شِبهصرع، به مرغ آبی، به علفِ چشمه، به مرکورکروم، به پیوستگیِ کهکشانها، به زلزله، به گردباد. باور میکنم. باور میکنم. باور میکنم چون باور نکردن یعنی همان سُرب، یعنی برای همیشه راکد ماندن، یعنی انعطافناپذیری، یعنی به هدر رفتن.
به چشمانداز این سرزمین معاصر مینگرم. درندههای این میدان کجا هستند، اجساد، کود، گلهائی که در دلِ فساد شکفته میشوند؟ خطوط راه آهن را میبینم، جایگاههای پمپ بنرین، بلوکهای سیمانی، تیرآهن، دودکشهای بلند، قبرستان اتومبیلها، کارخانهها، انبارها، کارگاههای بهرهکِشی از انسان، زمینهای خالی. حتی یک بُز در این چشمانداز نیست. همهچیز را بهخوبی و بهوضوح میبینم: معنایش فقط ویرانی، مرگ، مرگِ همهچیز است. اکنون سی سال است لباس آهنین رسوای خدمتگذاری را پوشیدهام، خدمت میکنم اما ایمان به خدمتم ندارم، کار میکنم اما دستمزد نمیگیرم،استراحت میکنم اما آرامش ندارم. چرا باید اکنون باور کنم همهچیز بهناگهان عوض خواهد شد، فقط بهخاطر داشتن مارا، فقط بهخاطر آنکه عاشقش باشم و عاشقم باشد؟
هیچچیز جز خودم تغییر نخواهد یافت.
به خانۀ او که نزدیک میشوم زنی را میبینم که در حیاط لباس به روی بند آویزان میکند. چهرهاش را میبینم؛ بدون شک همان زنی است که با لهجهای خارجی تلفن را جواب داد. نمیخواهم با او صحبت کنم. نمیخواهم بدانم کیست، نمیخواهم به آنچه در بارهاش مشکوکم، اعتقاد پیدا کنم. در اطراف میچرخم و وقتی دوباره به خانه نزدیک میشوم، او رفته است.
با حالتی دو دل زنگ خانه را میزنم. بلافاصله در باز میشود و مردی بلندقد در آستانه ظاهر میشود. او خانه نیست، نمیداند چه وقت بازمیگردد، شما که هستید؟ از جان او چه میخواهید؟ و سپس خداحافظی و کوبیدن در به هم. به در خیره میشوم. ای مرد جوان، روزی از این کار پشیمان میشوی، روزی بازمیگردم و گلولهای در مغزت خالی میکنم… و بنابراین، همین است که هست. همه حالت دفاعی گرفتهاند، همه با خبر شدهاند، همه طفره میروند. خانم مارا هرگز در جائیکه انتظار میرود نیست؛ هیچکس هم نمیداند احتمالاً کجا میتواند باشد. خانم مارا در آسمانهاست: بادِ انفجارِ سوداگر از اینسو و آنسو وزیدن گرفت. شکست و معما در اولین روز تعطیلی هفته. یکشنبۀ غمگین در میان مسیحیان، در میان دوستان و همقطاران که تصادفی در میانشان متولد شدم. مرگ بر برادران مسیحیام! مرگ بر این وضعیت موجودِ بیمعنا.
چند روز گذشت و هیچ خبر و نشانی از او نبود. بعد از آنکه همسرم میخوابید، در آشپزخانه مینشستم و نامههای طولانی به مارا مینوشتم. در آن زمان من و همسرم در خانهای نه چندان مرفه زندگی میکردیم و هرازگاهی که تلاش میکردم مطلبی بنویسم، اندوهی که رفتار زنم در فضای اطراف ایجاد میکرد باعث میشد نتوانم بنویسم. فقط یکبار توانستم سایۀ طلسمی را که همسرم بر فضای خانه مستولی کرده بود بشکنم. و آن زمانی بود که تقریبا بهمدت یک هفته تب شدید داشتم و از دکتر رفتن و دارو خوردن طفره میرفتم. در گوشهای از اتاق طبقه بالا بر روی تختخوابی بزرگ دراز میکشیدم و با هذیانگوئی دست و پنجه نرم میکردم، چیزی که نزدیک بود به مرگ من ختم شود. از کودکی به بعد بیمار نشده بودم و این بیماری تجربهای شیرین بود. پیمودن مسافت اتاق تا دستشوئی، مثل تلوتلو خوردن در راهروهای تنگ و باریک کشتیهای اقیانوسپیما بود. در آن چند روز که بیمار بودم، به گونههای مختلف زیستم. این تنها تفریح من در مقبرهای بود که خانه نام داشت. در این خانه، آشپزخانه، یک مکان دیگر بود که تحملش را داشتم. یک نوع سلول زندان، اما راحت بود و مثل یک زندانی، شبها تا دیر وقت آنجا مینشستم و طرح فرار خود را میریختم. در همین آشپزخانه بود که گاه دوستم استنلی کنارم مینشست و با غرغرها و سخنان نیشدارش در بارۀ بدبیاریهای من تخم هر امیدی را در وجودم ویران میکرد.
در همین آشپزخانه بود که طغیانیترین نامهها را در زندگیام نوشتم. هر آدمی که فکر میکند شکست خورده و نا امید است میتواند شهامت را از من الگو برداری کند. تنها اسلحۀ من قلم و کاغذ بود. هرچه به ذهنم میرسید به روی کاغذ آوردم. مهم نبود که معنی میدهد یا نه. وقتی نامهها را پست میکردم به طبقه بالا میرفتم و با چشمان باز در کنار همسرم دراز میکشیدم و به تاریکی خیره میشدم و گویا میخواستم آیندۀ خود را پیشگوئی کنم. به تکرار بهخود میگفتم: اگر یک مرد، مردی صادق و مستأصل مثل خودم، با تمام وجود عاشق زنی باشد، حاضر باشد قلبش را بشکافد و خونش را به زمین ریزد، آن زن را لبریز از عشق و آرزو کند و برای همیشه او را در آغوش خود بگیرد، محال است آن زن دست رد به سینۀ چنین مردی بزند. صادقترین مردان، ذلیلترین مردان، نالایقترین مردان در چنین وضعیتی باید که پیروز از آب بیرون بیایند اگر حاضر باشند تسلیم بیچون و چرای عشق خود شوند. هیچ زنی نمیتواند در مقابل عشقی واقعی مقاومت کند.
دوباره به سالن رقص رفتم. در کمال تعجب، پیغامی کتبی از مارا خطاب به من در آنجا بود. از دیدن دستخطش دست و پایم بهلرزه افتاد. یادداشتی کوتاه و مختصر بود. ساعت دوازده شب در میدان تایمز و در مقابل داروخانه به دیدنم خواهد آمد. خواهش کرده بود از فرستادن نامه به خانهاش خودداری کنم.
وقتی آنشب او را ملاقات کردم، حدود سه دلار بیشتر در جیب نداشتم. سلام و احوالپرسی ما مهرآمیز و کوتاه بود. از رفتن من به خانهاش یا از نامهها یا هدایا حرفی نزد. بعد از رد و بَدَل شدن چند کلمه از من پرسید که دوست دارم کجا برویم. اصلا آماده نبودم جائی را پیشنهاد کنم. اینکه او در مقابل چشمانم بود، با من حرف میزد و به من نگاه میکرد، واقعیتهائی بود که هنوز هضمش نکرده بودم. برای نجات من از سرگردانی گفت، “به رستورانجیمی کِلی برویم.” سپس دستش را در زیر بغلم انداخت و بهسوی تاکسی که کنار خیابان بود رفتیم. خودم را روی صندلی عقب ولو کردم و غرق در لذت شدم و فقط حضورش را در کنارم کافی میدیدم. سعی نکردم ببوسمش یا حتی دستش را در دستانم بگیرم. او به دیدارم آمده بود. این مهمترین موضوع بود. همهچیز بود.
تا حوالی دو نیمهشب آنجا بودیم. رقصیدیم و خوردیم و نوشیدیم و خوش گذراندیم. فارغالبال و با درک متقابل حرف میزدیم. تا آنشب چیز زیادی راجع به خودش و زندگیاش نمیدانستم. آنشب هم مطلبی به دانستههایم اضافه نشد. این موضوع بهخاطر پنهانکاری یا اینطور چیزها نبود، بلکه بهخاطر آن بود که لحظۀ حاضر آنقدر لبریز از خوشی بود که گذشته و آینده بهنظر بیمعنا میرسید.
وقتی صورتحساب را آوردند، برق از چشمانم پرید. برای اینکه کمی وقت بخرم، باز هم سفارش مشروب دادم. وقتی سرانجام به مارا اعتراف کردم بیشتر از سه دلار در جیب ندارم، پیشنهاد کرد چک بکِشم و به من اطمینان داد که در حضور او محال است قبول نکنند. باید توضیح میدادم که دسته چک ندارم و دارائی من از دنیا فقط حقوق ماهیانۀ من است. در یک کلام، وضعیت خود را در آن لحظه مشخص کردم.
هنگامیکه به وضعیت غمگین موجود اعتراف میکردم، فکری از سرم گذشت. از او عذرخواهی کردم و بهسوی تلفن عمومی در گوشۀ رستوران رفتم. به دفتر مرکزی شرکت تلفن زدم و با سرپرست شیفت شب که یکی از دوستانم بود صحبت کردم و خواهش کردم توسط یکی از پیکها فوراً پنجاه دلار برایم بفرستد. چون میدانست آدمی چندان وظیفهشناس نیستم، این پول مبلغ قابل توجهی بود که بخواهد بهقرض از صندوق برداشت کند. اما ماجرائی هولناک تحویلش دادم و قول دادم تا قبل از سپیدهدَم پول را به او بازگردانم.
تصادفاً پیک، یکی از افرادی بود که با هم دوست بودیم. از اینکه مرا در چنان رستورانی و در چنان ساعتی از نیمهشب میدید تعجب کرد. هنگام امضای رسید، یواشکی از من پرسید که این پنجاه دلار کافیست یا نه و سپس ادامه داد، “میتوانم از جیب خودم هم به شما قرض بدهم. باعث افتخار است.”
از آنجا که در فکر ماجراهای پیش رو بودم پرسیدم: “چقدر میتوانی قرض بدهی؟”
انگار جواب را از قبل آماده داشت. فوراً گفت: “بیست و پنج دلار.”
پول را گرفتم و از او صمیمانه تشکر کردم. سپس صورتحساب را پرداختم و انعام چاق و چلهای روی میز گذاشتم. با مدیر و معاون مدیر و همۀ کارکنان رستوران دست دادم و خداحافظی کردم. بیرون که آمدیم بلافاصله سوار تاکسی شدیم. بهمحض آنکه تاکسی به چپ و راست پیچید، مارا خود را در آغوش من انداخت و دو پایش را در دو طرفم قرار داد و محکم مرا بوسید و در یک عشقبازی ناگهانی و مستانه غرق شدیم. کارمان که تمام شد، خسته و از نفَسافتاده در گوشۀ صندلی نشست و همچون بچهآهویی معصوم که بهدام افتاده است به من لبخند زد.
بعد از مدتی آینهای از کیف خود بیرون آورد و به آرایش صورتش پرداخت. ناگهان متوجۀ یک حالت نگرانی و تشویش در صورتش شدم. از شیشۀ عقب به بیرون نگریست و سپس با صدائی وحشتزده گفت: ” دارند تعقیبمان میکنند.” به من گفت به عقب نگاه نکنم. آنقدر بیحال و از خود بیخود بودم که نمیتوانستم اهمیتی به موضوع بدهم. با خود فکر کردم که “فقط تشویشی کوچک است.” حرف نمیزدم ولی با توجهِ کامل مارا را نگاه میکردم که تند تند به راننده میگفت به اینطرف و آنطرف بپیچد. به راننده بهالتماس میگفت، “تندتر. تندتر. سریع. سریع.” طوری این کلمات را ادا میکرد که انگار موضوع مرگ و زندگی در میان بود. صدای راننده را، که گوئی از یک تاکسی خیالی دیگر به گوش میرسد، شنیدم که گفت: “خانم، من زن و بچه دارم. متأسفم. بیش از این نمیتوانم گاز بدهم.”
دستش را گرفتم و به آرامی فشردم. نگاهی کوتاه و فوری به من انداخت که یعنی، “تو نمیدانی موضوع چیست. وضعیت بد است.” در آن زمان و وضعیت، وقت پرسیدن سئوال از او نبود. ناگهان بهخود آمدم که شاید در خطر باشیم. ناگهان همۀ حرفهائی را که تا آن لحظه از او شنیده بودم به شیوۀ خاص خودم کنار هم گذاشتم و در بارۀ آنها بهسرعت تأمل کردم. هیچکس در تعقیب ما نیست و همۀ این حرفها خواب و خیال اوست. اما یک نفر حتماً بهدنبال اوست. شاید جنایتی مرتکب شده و احتمالاً بیش از یک جنایت… من عاشق یک هیولا شدهام، زیباترین هیولائی که قابل تصور است… همین الان باید به همهچیز پایان دهم… فوراً… در غیراینصورت به سرنوشتی شوم گرفتار خواهم آمد… باید همان موقع میدانستم زنی که عاشقش شدهام، زنی که بدون او نمیتوانستم زندگی را سر کنم، یک زن پُر رمز و راز است… از این مخمصه یکباره بیرون شو… بپَر… خود را نجات بده!
دستش را روی زانوی خود احساس کردم. به او نگاه کردم. آرامش در چهرهاش هویدا بود. چشمانش کاملاً باز و هشیار، و در نگاهش معصومیت برق میزد… گفت، “دیگر رفتند. خطری نیست. و حالا همهچیز سرجایش است.”
با خود فکر کردم که هیچچیز سر جایش نیست. تازه اول کار هستیم. مارا، مارا، مرا به کدام سو میبَری؟ این جاده بدشگون است اما جسم و روحم متعلق به توست، مرا به هر کجا که میخواهی ببَر. مرا به صاحب اصلیام بازگردان، زخمی، خُردشده، شکسته. بین من و تو درک نهائی از مسائل وجود ندارد. احساس میکنم زمین زیر پایم خالی میشود.
فکر میکردم هرگز نمیتواند بهدنیای افکارم رخنه کند، نه در آن زمان و نه بعد از آن. اما در اشتباه بودم. او میتوانست به دنیائی عمیقتر از افکارم رخنه کند: میتوانست چشمبسته افکارم را بخوانَد. مارا میدانست سرنوشت من این است که او در نهایت مرا نابود کند، و اینکه من نیز سرانجام او را نابود خواهم کرد. میدانست هر فیلمی که بخواهد با من بازی کند، همتای خود را پیدا کرده است. بهخانۀ او نزدیک میشدیم. خودش را به من نزدیکتر کرد، و انگار که کلیدی نامرئی در دل دارد و هر وقت بخواهد میتواند چراغ عشقش را روشن کند، نور تابناک عشق خود را بر من افکند. در این زمان راننده توقف کرده بود. مارا به راننده گفت کمی جلوتر برود و بایستد. اکنون دست در دست یکدیگر بههم مینگریستیم؛ زانوها میلرزید. شعلهای در رگهایمان زبانه کشید. همچون مراسمی در عهد باستان، بهمدت چند دقیقه در همین حالت بودیم. فقط صدای موتور تاکسی بود که سکوت را میشکست.
در حالیکه بهطرفم خم میشد تا در آغوشم بگیرد گفت: “فردا تلفن خواهم زد.” و سپس در گوشم زمزمه کرد: “احساس میکنم دارم عاشق عجیبترین مرد روی زمین میشوم. تو مرا به وحشت میاندازی. احساس میکنم امشب را با کسی مثل یک خدا گذراندم.”
در آغوش کشیدنش، لرزیدن از گرمایِ هیجانی که به من داد، از گرمای آغوش او ذهنم از بذری که او در آن کاشت به هیجان آمد. بذری که ماندگار شد، بذری که بیثمر سعی کرده بود از همان دوران کودکی خود را نشان دهد و آن منِ درون را علاقمند به تماشای زندگی در خیابان کند، اکنون در آسمانها به پرواز در آمده است. اکنون یک موجود فوقالعادۀ جدید دارد در درونم جوانه میزنَد.