این مقاله را به اشتراک بگذارید
رمان «شانتارام» نوشتهی “رابرتز”، ترجمهی “سولماز بهگام”
(مشهد: انتشارات ترانه، چاپ دوم، ۱۴۰۱)
جواد اسحاقیان
اصطلاح “Bildungsroman” به معنی “رمان تکوین یا رشد شخصیت” هنوز هم یکی از پُرکاربردترین و افزون بر آن، مباحثاتیترین اصطلاحاتی است که ادبای آلمانی در مطالعات ادبی و لغوی خود با آن مواجه هستند. با این همه، وقتی از “کوهستان جادو” (The Magic Mountain) نوشته ی “مان” Mann)) و “تصویر هنرمند به عنوان یک مرد جوان” (A Portrait of the Artist as a Young Man) نوشتهی “جویس” (Joyce) به عنوان نمونه هایی مشخص از این نوع ادبی یاد میشود، تا اندازه ای به محتوای آن پی میبریم. این مفهوم را نخستین بار فیلسوف و جامعه شناس آلمانی “دیلتای” ((Dilthey در سال ۱۸۷۰ با توجه به زندگینامهی “اشلایرماخر” (Schleiermacher) به کار برد و سپس در سال ۱۹۰۶ با توفیقی که کتابش با عنوان “شاعرانگی و تجربه” (Poetry and Experience) به دست آورد، این اصطلاح قبول عام یافت و با آنکه تا دههی ۱۹۵۰ منتخباتی از کتاب “دیلتای” به زبان انگلیسی انتشار نیافت، خود همین اصطلاح، جای شایستهی خود را بازیافت. “دیلتای” باور داشت که نوع ادبیای که از آن یاد میکند “عبارت از رشد منظمی است که در حیات یک فرد، مشاهده میشود: هریک از مراحل و ارزش ذاتی او، پایهای برای ارتقا به مراحل و ارزشهای بالاتر است” (دیلتای، ۱۹۵۸، ۳۹۰). متن نمونهای او برای توضیح نظریهاش “سالهای شاگردی استاد ویلهلم” (Wilhelm Meister’s Apprentice Years) نوشتهی “گوته” (Goethe)بود. او در تعریف و توصیف این نوع ادبی به رشد زیست شناختی و ارگانیک بذر نظر داشت که چگونه مطابق یک رشته اصول ژنتیک موجود در نبات، گیاه به تکامل میرسد (بوئس، ۲۰۰۶، ۲۳۲-۲۳۰).
در ۱۹۱۰ “دانشنامه ی بریتانیکا” ( V. 2, p. 188:Encyclopedia Britannica) این اصطلاح را به معنی نوعی ادبی تعریف کرد که “مضمون اصلی آن، روزگار تکوین و رشد آموزش معنوی شخص است”. نخستین اثر آکادمیک انگلیسی در این زمینه “ویلهلم میستر و خویشان انگلیسیاش” (Wilhelm Meister and His English Kinsmen) نوشتهی “سوزان هاو” (Susanne Howe) در سال ۱۹۳۰ بود. اندکی بعد، دومین مرجع مهم در رمان تکوین و رشد شخصیت را “بوکلی” (Buckley) با عنوان “فصل جوانی: رمان رشد از دیکنس تا گولدینگ” (Season of Youth: The Bildunsroman from Dickens to Golding ) در ۱۹۷۴ منتشر ساخت که مشتمل بر تعریفی طبقه بندی شده از یک رشته ویژهگیهای خاص در این نوع ادبی است که از میان آنها، دوران کودکی، تنش میان نسلها، ولایتی بودن قهرمان و سپس سفرش به شهرهای بزرگتر، خودآموزی، از خود بیگانگی، لطمه ی عشق، جست و جوی کار و شغل و در نهایت رسیدن به ذهنیت فلسفی، از جمله مراحل رشد شخصیت به شمار میرفت ” (بوکلی، ۱۹۷۴، ۱۸).
نکتهی مهم در “رمان رشد” پیوندی است که میان این “نوع ادبی” genre با “مدرنیته” modernity وجود دارد. به نظر “مورِتی” Moretti کشاکش اساسی در “رمان رشد” باور به این اسطوره است که برای دورهی جوانی و پیشرفت، ارزش و اعتبار بیش از اندازهای قایل است، زیرا عصر مدرنیته با دیدِ ایستای زیست شناختی از خوشبختی و پیشرفت به شدت مخالف است که نمود ادبی آن را در “سال های شاگردی استاد ویلهلم” نوشته ی “گوته” یا حتی “غرور و تعصب” (Pride and Prejudice) نوشتهی “جین آستن” Jane Austen میتوانیم ببینیم ” (مورتی، ۱۹۸۷).
در بیشتر شاهکارهای ادبی غرب، سرشت و ویژگی های مشترکی میان کسان داستان و رخدادهای آن از روزگار کودکی تا دوران بلوغ مشاهده میشود؛ مثلاً در “تصویر هنرمند به عنوان مرد جوان” نوشتهی “جویس” (۱۹۱۶) نویسنده زندهگی مرد جوانی به نام “استفن” ((Stephen را دنبال میکند که پس از رسیدن به بیداری فکری، همهی آموزههای کلیسای کاتولیک را مورد تردید قرار میدهد و با عصیان و رسیدن به باورهای تازه ناگزیر میشود جلای وطن کند و به بلوغ فکری برسد؛ یا در رمان “کشتن مرغ مینا” (۱۹۶۰:To Kill a Mockingbird) نوشتهی “لی” (Lee) داستان دختر جوانی نقل میشود که وقتی میبیند پدرش از یک مرد متهم سیاه پوست -که مرتکب جنایتی در جنوب شده است – دفاع میکند، از جامعه بیزار میشود. این دختر در آغاز داستان، بی گناه و نابالغ است، اما به موازات گسترش داستان، این شخصیت شاهد بی عدالتی و تعصبات نژادی متعددی میشود و یاد میگیرد که زندگی – چنان که ابتدا تصور میکرده – چندان دلخواه و خوشایند هم نیست و بر وفق مراد، نمی گذرد. رسیدن به این درک فلسفی، نشانهی رشد ذهنی در پیوند با تجربهی عملی زندگی است.
۱-در رمان رشد، رسیدن به مرحله ی بلوغ، روندی تدریجی دارد:
همان گونه که “هیرش” (Hirsch) مینویسد: “روند رسیدن به مرحلهی بلوغ فکری و معنوی، روندی طولانی، دشوار و تدریجی دارد و مجموعه ای از کشاکشهای مکرر میان نیازها، علایق، دیدگاههای فکری قهرمان از یک سو و داوری دیگران با توجه به هنجارهای اجتماعی ریشه دار از سوی دیگر است” (هیرش، ۱۹۷۹).
من این هنجار را در “رمان رشد” به این دلیل مقدمتر از دیگر هنجارها آوردم، تا نخست نشان دهم که هر گونه تغییر و دگرگونگی در شخصیت داستان، کاملاً تدریجی و در همان حال گاه کُند و زمانی شتابان صورت میپذیرد و دوم، این که این هنجار در “رمان رشد” با هنجار تکامل و تحول شخصیت در داستان نویسی، کاملاً مطابقت دارد. در برخی از داستانها، رشد شخصیت، طبیعی و موزون نیست و شخصیت داستان گاه بیدرنگ یا خیلی زود تغییر اندیشه میدهد و گفتار و رفتاری بر زبان و دست او میرود که باورپذیر نیست. به این گونه داستانها – که به آنها “ملودرام” گفته میشود – قاعدهی کلی بر این نهاده شده که داستان دارای “پایان خوش” ((Happy ending باشد و خشنودی خواننده را به خود جلب کند. اما در داستانهای باورپذیر و واقعگرایانه، روند رشد شخصیت به ویژه در رمان، کُند و آرام و تدریجی است نه ناگهانی و شتابان. “پِرین” ((Perrine مینویسد:
“تغییر و تحول شخصیت فرد در داستان هنگامی باورپذیر مینماید که سه شرط داشته باشد:
- باید شرایط لازم درونی برای تغییر و تحول شخصیت آماده، فراهم و ممکن باشد؛
- باید شرایط و اوضاع و احوالی بیرونی وجود داشته باشد تا این تغییر و تحول شخصیت را برانگیزد تا شخصیت، خود را بشناسد؛
- تغییر منش، به زمان کافی و مناسب نیاز دارد تا طی این مراحل، باورپذیر و قابل قبول شود. هیچ گونه تغییر مَنِشی در شخصیت داستان، ناگهانی صورت نمیپذیرد. در داستان تحلیلی (نه در داستان تفریحی و سرگرم کننده) امکان ندارد یک شخصیت بد و شرور در پایان داستان، ناگهان تغییر رویّه و مَنش بدهد و به شخصیتی پسندیده و موجّه تبدیل شود” (پرین، ۱۹۷۴، ۷۱).
در رمان سه جلدی “شانتارام” (Shantaram) نوشتهی “دیوید گریگوری رابرتز” (D. G. Roberts) از شخصیتی به نام “لیندسی” یا “لین” اهل “مِلبورن” در “استرالیا” یاد میشود (شانتارام، ۱۴۰۱، ۲۴) که حیاتی آرام، طبیعی و ذهنیتی انقلابی – آنارشیستی با گرایشی سوسیالیستی دارد که اهل نویسندگی است و از بیست و دو سالگی به نوشتن خاطرات و زندگینامه ی خود مشغول بوده و نکته ی جالبتر این که این رمان، زندگینامه ی واقعی نویسنده است که با تخیل خلاق او درآمیخته است:
“در حقیقت، تازه داشتم با چاپ کتاب اوّلم، نویسندهگی را به صورت حرفه ای شروع میکردم که از زنم جدا شدم و حضانت دخترم را از دست دادم و زندگیام در مواد مخدّر، جرم، جنایت، زندان و فرار به تباهی کشیده شد.. با این حال حتی در جایگاه یک فراری، نوشتن جزوی از کارهای روزانه ام محسوب میشد” (۹۰-۸۹)
چنان که از این عبارت برمیآید، با “لین” پس از جدایی از همسر و با از دست دادن دختر و کیان خانواده، قهرمان رمان به کجراههی جرم میافتد و به ده سال زندان محکوم میشود. ده سال زندانی با آن اندازه شکنجه، تحمل سلول افرادی (۱۷) و محیطی سراسر تشنجزا “لین” را به شخصیتی خشن، بیرحم، انتقامجو و سرکش تبدیل میکند که با فرار به “هند” و “بمبئی” و زندگی با گذرنامهای جعلی “لیندسی” (۳۶) و هراسی همیشگی از دستگیری به وسیلهی پلیس بین المللی (۴۲) زندگی را باید از نو آغازکند. خوانش این رمان درواقع، از همین مقطع زمانی شروع میشود؛ یعنی از هنگامی که به کشوری آزاد پناه میآورد که به ظاهر دموکراتیک به نظر میآید اما سرشار از تباهی و فساد پنهان است و در همان حال، با کسانی مواجه میشود که حیات ذهنی و عاطفی او را یکسره دگرگون کرده به سوی تعالی میکشانند. او ده سال مرارت حبس را تجربه کرده و ده سال نیز طول میکشد تا حیاتی تازه بیابد و به انسانی طراز نو تبدیل شود. نویسنده – راوی در همان نخستین عبارت در جلد اول رمان، به این روند دراز مدت تکامل روانی خود اشاره میکند:
“باید اعتراف کنم “یک عمر” طول کشید تا به درک درستی از مفهوم واقعی عشق، سرنوشت و تأثیر انتخابهایی برسم که در زندگی داریم” (۱۷).
۲-بسیار سفر باید تا پخته شود خامی:
نقطهی عزیمت قهرمان در روند دیرندهی تکامل ذهنی و فرابینی مانند بسیاری از قهرمانان در اساطیر، قصه های پریان و داستانهای عامیانه، دور شدن از خانواده و زادبوم و گزیدن سفر بر حَضَر و یادگیری است. نخستین شخصیتی که بر قهرمان تأثیر میگذارد و او را به سفر و جهانگردی برمی انگیزد، استاد فلسفه اش در دانشگاهی بوده که در آن درس میخوانده است؛ گویی نیروی شهودی و ناشناخته “لیندسی” را به حضور استاد میکشاند و از سویی هم جناب استاد، ناخودآگانه منتظر او است:
“وقتی رفتم پیشش، گفت میدونسته میرم دیدنش و منتظرم بوده. گفت اول از همه، باید تفنگُ بذارم کنار. گفت سرقت مسلحانه رو برا همیشه بذارم کنار و تا آخر عمرم مرتکب همچین کاری نشم. . . برو دنیا رو بگرد. بِهِم گفت از آدما کمک بخواه. همه چی روبه راه میشه. نگران نباش! زندگی تو ، یه ماجراجویی بزرگه و تو هنوز اولِ راهی”. تا پامُ از دفتر استادم گذاشتم بیرون، احساس کردم با همان مکالمه ی کوتاه، زندگیام عوض شد” (۸۴۵-۸۴۴).
نویسنده خود به تأثیر تعیین کنندهی این سفرها اشاره میکند:
“وقتی از زندان فرارکردم و از دیوار بلند میان دو برج نگهبانی آن تشکیلات بالا رفتم و خود را آزاد کردم، تبدیل شدم به خطرناکترین مرد تحت تعقیب کشورم.
بخت ا من یار بود که مرا به آن سرِ دنیا کشاند و در آغوش هندوستان انداخت؛ جایی که به مافیای بمبئی پیوستم. مدتی قاچاقچی اسلحه بودم؛ بعد مواد مخدّر قاچاق کردم و چندی هم به جعل گذرنامه و سند مشغول شدم. میان سه قاره، مجروح و زخمیِ دشنه، بی آب و بی غذا دست و پا زدم. بعد هم رفتم و [در افغانستان بر ضد اشغالگران شوروی] جنگیدم و به دل گلولههای دشمن زدم اما جانِ سالم به در بردم” (۱۸).
در اساطیر، داستانهای پریوار و قصه ها، به آن که قهرمان را به مهمّی چون سفر و مأموریتی فرامیخواند “پیک” ((Herald و به اعتبار خودشناسی “بیداری خویشتن” The awakening of the self)) میگویند. “کَمبِل” ((Campbell مینویسد:
“با به صدا درآمدن این ندا، همیشه پرده ها کنار میروند و راز یک دگرگونی، یک آیین یا لحظه ی گذار روح، آشکار میشود؛ رازی که پس از اتمام آن، فرد میمیرد و دوباره زنده میشود” (کمبل، ۱۳۸۶، ۶۱).
برای این که سخن به درازا نکشد، من تنها به دو سفر او یکی در روستایی در “هند” میپردازم که در وجه غالب، سفری روحانی و سیری انفُسی است و دیگری به سفری به کوهستانهای سردسیر افغانستان و جنگ با اشغالگران شوروی که سفری آفاقی با رفتاری حماسی و در همان حال، عرفانی، عاطفی و انسانی است. نخستین یاریگر “لین” در “بمبئی” راهنمایی کوتاه قد اما بسیار مهربان و پاکدل به نام “پراباکر” (“پرابو”) است که یک بار او را به روستای دور افتاده ی خود “سوندر” میبرد که از دستاوردهای زندگی شهرنشینی و تمدن محروم مانده اما مردمش، قلبهایی بزرگ و مهربان دارند. “لین” به زبان محلی “مراتی” با آنان، سخن میگوید و میکوشد به آداب و رسوم و آیینهای آنان احترام بگذارد. برای خوشایند روستاییان – که تا کنون هیچ خارجی سفیدپوستی را ندیده اند – کلاهی دلقکی بر سر میگذارد تا دویست – سیصد نفر روستایی را که به دیدنش آمده اند، بخنداند و وقت را بر آنان خوش کند. اوج مهربانی پدر “پراباکر” نسبت به خود را هنگامی درمی یابد که هنگام نگریستن به آسمان پُرستاره،، درد و زجر کارهایی را درمی یابد که این پیر مرد تجربه کرده و دست مهربانی را میبیند که بر شانه اش گذاشته است:
“درست وقتی آن کشاورز، دستِ پینه بسته و زحمتکش خود را سرِ شانه ام گذاشت، درد و زجر کارهایی را که کرده و آدمی را که به آن تبدیل شده بوده، به وضوح دیدم و حس کردم. با درک این حقیقت تلخ، قلبم از شرمساری و اندوه شکست. تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر فغان و ضجه در دلم انبار شده و تقریباً هیچ اثری از عشق و محبت در من نمانده است. تازه آن موقع بود که بالاخره فهمیدم چقدر تنهایم” (۲۳۴-۲۳۳).
مادر “پرابو” به نام “روکمابای” نیز شخصیتی ماورایی و فرشته خوی و در همان حال، مبارز و باشهامت است. وقتی راهزنان به روستا حمله میکنند و “پرابو” دوستانش را از “بمبئی” فرامیخواند تا به یاری آنان، راهزنان را شکست دهد، “روکمابای” نیز بر سر گور تنها کشته ی این مبارزه، خطابه ای ایراد میکند که همگان را برمی انگیزد:
“در میان همه ی این قصهها و داستانهایی که روستاییها برایم تعریف میکردند، غرور و افتخار ویژه ای از آنِ روکمابای بود. آنها به خاطر نقش عمده و تأثیرگذاری که روکمابای به عهده داشت و در روز خاکسپاری آن روستایی بیچاره سخنرانی باشکوهی ایراد کرد، عاشقش بودند و او را میستودند” (۲۴۳).
“لین” میآموزد که بزرگترین مردمان، آنان نیستند که در بزرگترین و متمدنترین شهرهای “ملبورن” و “اروپا” زندگی میکنند؛ کسانی اند که در عقب افتادهترین روستاهای “هند” میزیند اما قلبهایی بزرگ به اندازه ی کره ی زمبن دارند. در این روستا، رسم بر این است که نام خانوادگی میزبان را بر میهمان بگذارند و از آنجا که همهی روستاییان معتقد بودند که “لین” نوعی “شادی صلح آمیز” و “آرامش خدادادی” در وجودش دارد، اسم “شانتارام” را بر او مینهند:
“واقعیت، این است که آدمی که من اکنون هستم، در همان لحظات به دنیا آمد و از نو متولد شد” (۲۵۶).
دومین سفر سراسر مکاشفه با تحول ذهنی و عاطفی و در همان حال حماسی، وقتی آغاز میشود که “لین” همراه “قادربای” پدر معنوی و افغانی تبار اهل “قندهار” خود و گروهی از یارانش با تجهیزات دارویی و یک کارگاه فنی برای تعمیر خمپاره اندازها و کلاشنیکوف برای کمک به دفع اشغالگران شوروی به افغانستان و رسیدن به پایگاه مقاومت “شاری صفا” رهسپار میشود. در این سفر سرشار از ریاضت و عبور از کوهستانهای سرد و برفی، قهرمان رمان سختیهایی را بر خود هموار میکند که پیش از آن تجربه نکرده بوده است. یک بار ناگزیر میشود برای نجات یک مجاهد مجروح، بیست در صد از همه ی خون خود را به دست خویش به او تزریق کند؛ ایثاری که به بهای سرگیجه و بیحالی و ترسش از مرگ میانجامد:
“به همین خاطر، خودم را سرِ پا نگه داشتم؛ جلو تهوع ناخواسته ام را گرفتم و ترسم را فریاد نزدم و همان طور که به دلیل خونِ از دست رفته، بیحال و منگ قدم برمیداشتم، خودم را به جایی رساندم تا اندکی برف پیدا کنم و دست و رویم را با آن، بشویم” (۱۳۲۶).
تحمل سه روز گرسنگی گروه و به سر بردن در غارمانندی بسیار سرد، چنان عرصه را بر او تنگ میکند که می اندیشد شاید با خوردن دل و رود گندیده ی بزی بتواند زنده بماند اما به خاطر احترام به باورهای دینی همراهان مسلمان – که خوردن گوشت حیوان میّت را حرام میدانند – او نیز خود را از تحمل گرسنگی ناگزیر می بیند (۱۳۵۵). “نظیر” نامی، محافظ شخصی “قادربای” تا پیش از این سفر، “لین” را دشمن میشمارد و در همان حال هم “لین” در اندیشه ی انتقامجویی از او است. با این حال، وقتی همه ی اعضای گروه در راه آرمانی والا میکوشند و از خود ایثار نشان میدهند، دشمنی، به دوستی و انتقامجویی به ایثار تبدیل می شود. یک بار “نظیر” با وجود زخمهای کاری که در بازو و پا دارد، بدن بیحس “لین” را کشان کشان به شکافی میان صخره ها میکشاند و برای این که او را از ترکش بمباران دشمن ایمِن نگاه دارد، تن خود را روی بدن بیهوش “لین” سپر میکند:
“اگر خدمتگزار شخصی “قادر” نبود و با عشق و فروتنی جان خودش را به خاطر من به خطر نینداخته بود، آن تکه ترکش داغ میتوانست به من بخورد و مرا درجا بکشد” (۱۳۸۸-۱۳۸۷).
وقتی به مناسبتی “لین” از مراتب بیزاری خود از پدرش سخن میگوید و این که زنده و مُرده بودن پدر برایش اهمیتی ندارد، “قادربای” میگوید: “باید به فکر پدرت باشی. باید پدرت برایت مهم باشد” (۱۲۹۵). “لین” متوجه خشمی میشود که در لحن گفته ی پدر معنویاش هست و بر خود میلرزد. بی احساسی پسر نسبت به پدر، توجیهی ندارد، زیرا پدر و مادر به تعبیر “قابوسنامه” سبب در وجود آمدن فرزندان هستند و در راستای فرزندان، نیکوییها کرده اند. این گونه آموزه ها از پدر معنوی، در ارتقای عاطفی “لین” نقشی تعیین کننده دارند. ده سال زندگی در خشونت زندانهای “ملبورن” و شکنجه های تنی و روانی زندانبانان، در تباهی احساسات و عواطف “لین” نیز نقش میداشته اند اما او درمی یابد که “قادربای” و بسیاری از دیگر همراهانش هم مانند او جلای وطن کرده اند: “قادرخان” اهل “قندهار” است و کودکی خود را با فروش بلیت سینما در بازار سیاه شروع کرده (۱۲۰۹). “خالد انصاری” از فلسطین اشغالی آمده و شماری از اعضای خانواده و هموطنانش را از دست داه و در چند رشته عملیات جهادی بر ضد اسرائیلیهای متجاوز نیز شرکت داشته (۷۸۹) است. “عرفان طاهری” ایرانی است و در بمبارانهای متجاوزان عراقی، دو برادرش کشته شده اند و یک بار هم جان “لین” را نجات داده (۲۸۷). “لین” در طی این مسافرت و همکاری با آنان درمی یابد با وجود این که همگی اینان به ظاهر به کارهای خلاف عُرف میپردازند، در همان حال انسانهایی والا،
ایثارگر، سختکوش، وفادار و سپاسدار هستند و برای رسیدن به اهدافشان، تا پای جان مبارزه میکنند.
۳-قهرمان رمان رشد، برای رسیدن به تمامیّت روانی، به پیری فرزانه نیاز دارد:
در روانشناسی “یونگ” ((Jung و به ویژه در “پدیدارشناسی روح در قصه های پریوار” او، کهن الگوی “پیر فرزانه” ((The Wise Old Man در رؤیاها و گاه واقعیت در هیأت جادوگر، پزشک، کشیش، آموزگار، استاد، پدربزرگ، یا کسی که دارای اقتدار و ابّهت است، ظاهر می شود” (شارپ، ۱۹۹۱، ۹۲). در ادبیات منظوم ما این بیت شناختهی “حافظ” (“مشکل” خویش برِ “پیر مغان” بردم دوش / کاو به “تأیید نظر” حلّ معما میکرد”) بهترین توصیف از “پیر فرزانه” است. استاد فلسفهی “لیندسی” تنها او را از تباهکاری و آدمکشی بازداشت اما راه و رسم مبارزه و جوانمردی و گونه های خدمت به طبقات آسیب پذیر جامعه را به او نیاموخت و خود، تبلور چنین فضایلی نبود. “عبدالقادرخان” برای “لین” و “کارلا” و “عرفان” و “خالد” و دهها هزار زاغه نشین “بمبئی” در حکم پدر و پیری روشن ضمیر است که میتواند با نفوذ معنوی خود بر بخشی از جمعیت این شهر، لایه های اجتماعی آسیب پذیر و نیازمند جامعه را در برابر ستم و قدرت کارگزاران فاسد و رشوه گیر و زورگوی این شهر، حفظ کند.
او در یک گردهمایی از مریدان و هواداران خود با به بحث گذاشتن مفهوم “رنج” و جویا شدن نظر آنان، سرانجام به این نتیجه میرسد تا رنج نکشیم، قوی نمیشویم و بیرنجان نمیتوانند قوی بشوند (۵۲۹). او برخی خلافکاریهای اجتماعی را به شرطی که به سود اکثریت جامعه باشد روا میدارد و در همان حال که خود و کارگزارانش به جعل گذرنامه و قاچاق ارز میپردازند، قاچاق مواد مخدّر و به بردگی و فحشا کشاندن زنان را روا نمیدارد و آن را گناهی بزرگ میداند (۸۴۰). وقتی درمییابد که زنی بس زیباروی مانند “لیزا” به ستم به “پالاس زو” یک پیر زن دلاله – که خانه ی عیشی برای “از ما بهتران” فراهم آورده – گرفتار آمده، زنی کاردان چون “کارلا” و مردی کارآمد چون “لین” را بر میانگیزد تا او از آن خانه ی تباهکاری و بهره کشی رهایی بخشند (۵۰۴). او زمینی بزرگ در اختیار دارد که بیست و پنج هزار زاغه نشین در آن ایمِن از تخریب و تهدید شهرداری، زندگی میکنند. اوبا گوشمالی مالکانی که بر مستأجرانشان سخت میگیرند، میکوشد از زاغه نشینان و لایه های آسیب پذیر جامعه حمایت کند (۳۴۷). “لین” با پیوندهای بیشماری که با “قادربای” یافته، به این نتیجه میرسد که تنها در کنار چنین پدری معنوی و در همان حال قدرتمندی توانسته “سگ تازی روح” خود را رام کند (۵۳۴).
۴- قهرمان رمان رشد، از روایتهای کلان به روایتهای خُرد آهنگ میکند:
چنان که گفتیم، “لیندسی” در آغاز جوانی، در قبال نیروهای تباه جامعه، موضعی بسیار رادیکال میداشته؛ موضعی که هرچند ظاهراً پسندیده مینماید، عملی نیست. خود میگوید در خانواده ای سوسیالیست میانه رو بزرگ شده و نسبت به تبعیض و بیعدالتیهای جامعه اعتراض داشته است:
“من که از کودکی با اصول و عقایدی از این دست بار آمده بودم و فرزند انقلاب بودم، خود نیز به یک انقلابی مبدل شده بودم” (۷۲۹).
در جایی دیگر به ستایش “آنارشیسم” پرداخته، با حضور و شرکت سربازان کشورش “استرالیا” در جنگی پلید با ویتنامیها، به شدت مخالف است:
“جوونایی مثل من آماده بودن هر موقع وقت انقلاب شد، مبارزه کنن. ما تمام تلاشمونُ میکردیم که دولتُ از جنگ با ویتنام منصرف کنیم. . . راهپیمایی و تظاهرات راه می انداختیم و تو سنگرای خیابونی با پلیسا درگیر میشدیم تا آخرش دولت قبول کرد سربازامونُ از جنگ بکشه بیرون” (۹۰۲).
یکی از برجسته ترین فلاسفه ای که به نقد “روایتهای کلان” (Grand narrations) پرداخت “لیوتار” (Lyotard) فرانسوی است. او میگفت روایتهای بزرگ مانند “مسیحیت”، “مارکسیسم” و پروژه ی “روشنگری” شبکه ای نظری برای توجیه هر چیز است. یک چنین روایتهایی، جنبشی آینده گرا (Teleological) برای توصیف عصری است که هدفش، تحقق تساوی و عدالت و در آخرین داوری، انقلاب و تسخیر علمی طبیعت و محو بیعدالتی و نابخردی و شر است. او میگوید چشم انداز دنیای معاصر برعکس، حکایت از رسیدن به “روایتهای خُرد و محلّی” Small and Local Narrations) ) و برعکسِ “روایتهای کلان” سرشتی مقطعی و پراکنده دارند. او میگوید در عُرف، روایتهای کلان وجود میداشته اند اما اکنون مشروعیت خود را از دست داده اند و قابل پیاده شدن نیستند ” (بنت؛ رایل، ۱۹۹۵، ۱۸۲-۱۸۱).
“لین” پس از آمدن به “بمبئی” و زیر تأثیر رهنمودهای عملی “قادربای” درمی یابد که عملیترین و کوتاهترین راه برای خدمت به مردم، زندگی با زاغه نشیان و خدمت به آنان است. او که ده سال تجربه ی زندان و مداواهای کوچک زندانیان را نیز دارد، با همان تجهیزات و ابزارهای اندک و ابتدایی خود میکوشد تا مهارتهای ناچیز خود را در خدمت به زاغه نشینان به کار گیرد و با همیاری و کمک گرفتن از برخی نهادهای درمانی دولتی، به برطرف شدن گرفتاریهای زاغه نشینان کمک کند.. او موفق میشود با اندک پولی که در معامله با جهانگردان خارجی و خرید مواد از بازار سیاه و گرفتن حق کمیسیون، برای بیماران، قرص و شربت و پماد و دارو بخرد و به بهبود آنان کمک کند و این، در حالی است که او خود می تواند در هتلی مجهز زندگی کند اما اندک اندک، ایثار را بر میگزیند:
“به خودم اجازه دادم تا میان تقلای روزمرّه ی بیست و پنج هزار آدمی که در زاغه ها برای زنده ماندن دست و پا میزدند، بمانم و به آنها کمک کنم” (۳۳۵).
وقتی زاغه هایی که از مقوا و پلاستیک و چوبی ساخته شده و یک دهم آنها طعمه ی آتش میشود، با همیاری زاغه نشینان میکوشد با کیسه های گونی خیس، آتش را مهار کند (۳۰۳). او نیز درمی یابد که کودکان زاغه نشین استعداد زیادی برای یادگیری زبان انگلیسی دارند. پس میکوشد با آموختن این زبان در سطحی اندک، به آنان کمک کند تا بتوانند به عنوان راهنما به راحتی برای گردشگران خارجی کار کنند و دستمزدی بگیرند (۶۵۷). سر زدن به جذامیان زاغه نشین و مداوای آنان، یکی از سخت ترین کارهایی است که به “لین” واگذار میشود. وقتی جذامیان میشنوند که او و “عرفان” در حال آمدن به مجتمع هستند، به عنوان “دکتر” از او استقبال میکنند و کودکان جذامی برایشان در لیوانهای یک بار مصرف چای میآورند و “لین” احساس میکند که “انگار تمام دنیای عذاب کشیده و خوره گرفته ی دور و برم در آن لیوان جمع شده بود” (۳۸۷). و به این گونه است که احساس میکند در عین انزوا و تنهایی بی اندازه اش، دارد گمگشتگی خود را در تبعیدی ناخواسته، فراموش میکند و هویتی تازه و خوشایند مییابد (۳۸۲).
۵- قهرمان رمان رشد، به همه چیز و کس، دیدی انتقادی و شکاکانه دارد:
“لین” شخصیتی دانش آموخته، نویسنده ای پُرکار و اندشه مند است و طبیعی است که هر آنچه را می شنود، مورد تردید قرار دهد؛ مثلاً او در باور به “خدا” و آن بخش از آموزه های “قادربای” – که جنبه ی اسلامی و دینی دارد – با او
چندان همداستان نیست، اما میتواند دریابد که جهان بینی این پدر معنوی در جمعبندی نهایی، غایتی انسانی دارد. برخی از آموزه های او را – که به جنبه های اخلاقی مربوط میشود – می پسندد. “قادربای” تفکری التقاطی دارد. از یک سو مانند دانشمندان به “Big Bang” یا “انفجار عظیم” و کیهانی باور دارد که خاستگاه آفرینش جهان و هستی است. جهان از سادگی آغاز شده و به طرف بساطت و پیچیدگی پیش میرود. “پیچیدگی” تعبیری دیگر از همان “کمال” است. پس هر پندار، گفتار و کرداری که به “کمال” کمک کند، همان “خیر” و هرچه خلاف آن باشد، در جهت “شر” بوده، مانع از رسیدن به کمال میشود:
“به خاطر همینه که کشتن و دزدی کردن، اشتباهه؛ نه به خاطر این که کتابهای مذهبی و قانون و روحانیون و قدّیسا میگن. چرا عشق و محبت خوبه؟ چون دوست داشتن به روند رو به جلو و به سمت پیچیدگی غایی، کمک میکنه” (۹۷۵).
با این همه، “قادربای” در پی این مقدمه چینی می افزاید که میخواهم اسم این “پیچیدگی” را “خدا” بگذارم:
“تموم جهان هستی به طرف خدا در حرکته و تمایل داره به سمت اون پیچیدگی غایی – که همون خداس – بره” (۹۷۲).
این گونه نظریه بافی، البته ظاهری فریبنده و جذاب دارد. با این همه، “قادربای” خود رهبر “مافیا”یی قدرتمند است که هیچ گونه رقیبی را در برابر خود برنمیتابد و به تباهی اش اشاره میکند. او فلسفه ای خاص خود دارد و بر این پایه استوار شده که اگر “نیت” تو نیک باشد، می توانی کاری “خلاف” قانون و عُرف را هم انجام دهی. “جذامیان” به ترفند داروهایی را می دزدند اما این تصور که آنان این داروها را در بازار آزاد و سیاه فروخته، برای گذران زندگی خود و دیگر زاغه نشینان هزینه میکنند، قابل توجیه میدانند:
“جذامیها برای دزدیدن داروهایی به هیچ طریق دیگری نمیتوانستند به دست بیاورند، خُبره شدند و آن قدر حرفه ای که در حقیقت، اقلام دزدی داروها بیش از حد مصرفشان بود . پس شروع کردند به فروختن مازاد داروها در بازار سیاهی که خودشان راه انداخته بودند” (۳۹۰).
“لین” چنین فلسفه ای را نمیتواند بپذیرد، زیرا دزدی و خلاف را در وضعیتی خاص، روا میدارد. از نظر او هدف، وسیله را توجیه نمیکند و آن را گونه ای همانندی با دزدی میداند. “قادربای” با لحن مصرانه ای به او میگوید:
“بعضی وقتا لازمه که آدم یه کار غلطُ به خاطر نیّت درست انجام بده. مهم اینه که مطمئن باشیم نیّتمون واقعاً درسته و عمیقاً در درونمون بپذیریم که کارمون غلطه و به خودمون دروغ نگیم و خودمونو قانع نکنیم که کاری که میکنیم درسته” (۱۲۵۸).
با این همه “لین” این گونه فلسفه بافی را روا نمیدارد و میاندیشد:
“تقلّا میکردم تا خودم را از شر دردِ سردرگمی آن تاج خاری که قادر با حرفهایش روی قلبم نهاده بود، برهانم. کار غلط به نیّت درست! او یک بار دیگر هم مرا با این عبارت شکنجه داده بود. در تمام زندگی ام تقریباً همیشه کارهای غلط را با نیّات غلط انجام داده بودم؛ حتی کارهای خوبی را که انجام داده بودم، اغلب نتیجه ی نیّات غلطم بودند” (۱۲۵۹-۱۲۵۸).
با شروع تجاوز ارتش شوروی به افغانستان، باندهای قاچاق اسلحه در “پاکستان” فعالتر میشوند (۱۱۷۷). در این حال لین” دیگر باره به خاطر حضور و نقش مستقیمش در مافیای “قادربای” و جعل گذرنامه و قاچاق ارز دچار عذاب وجدان میشود و به گونه ای احساس میکند که او هم رفتاری غیر اخلاقی چون سودجویان قاچاق اسلحه دارد و در درستی راهی که میرود، تردید میکند:
“قادر داره بِهِم پول میده. منم به نوبه ی خودم دارم از این جنگ پول درمیارم و به این جنگ کثیف یه کثافت جدید وارد میکنم. پس میشم عین اونا” (۱۱۸۰).
با این همه، آنچه “لین” را برمی انگیزد تا با “قادرخان” همکاری کند، نقش سازنده ای است که در حمایت از طبقات مورد ستم و آسیب پذیر جامعه دارد؛ مثلاً وقتی درمی میابد که یکی از همین کودکان زاغه نشین به نام “حمید” استعداد علمی زیادی دارد، او را مورد حمایت مالی خود قرار میدهد وبه او کمک میکند تا پزشک شود و با کار در بیمارستان به مداوای بیماران زاغه نشین کمک کند یا با اعزام بیماران بدحال به بیمارستان “سن جورج” به طور تخصصی بهبود یابند(۳۷۹). “قادربای” از طریق ارائه ی خدمات دارویی رایگان و خرید آنها از بازار سیاه، نقش تأثیرگذاری در درمان تهیدستترین قشرهای اجتماعی جامعه ایفا میکند و “لین” با کمک به همین بیماران در میان کلونی (مجتمع) زاغه نشینان، احساس هویت میکند و آن همه را مدیون “قادربای” میداند (۳۸۱). “لین” در کنار”عبدالغنی” از کارگزاران “قادربای” دوره ی جعل پاسپورت را میآموزد و از این رهگذر، به سود سرشاری میرسد. “لین” با این گونه منابع درآمد موافق نیست (۱۰۰۰) با این همه، تشکیلات “قادربای” با عواید ناشی از سودهای هنگفتی که بهره ی سرمایه داران بزرگ و قاچاقچیان در بازار سیاه میشود، میتواند به تهیه ی پنجاه “کتابچه” (گذرنامه) و کارت شناسایی یا اسناد مسافرتی برای پناهنگان افغان و ایرانی بپردازد که از بیم دولتهای تمامیت خواه خود قصد مهاجرت و پناهندگی به کشورهای آزاد دارند (۱۰۰۲).
دلیل این گونه روی آوردن به بازار آزاد و سیاه، ساده است. کارگزاران رشوه گیر پلیس و مقامات اداری از پایین ترین تا بالاترین رده های نظام “قدرت” به اندازه ای حیات اجتماعی را بر شهروندان خود و مهاجرین تنگ میکنند که به وجود آمدن مافیاهای متعدد و رقیب، طبیعی به نظر میرسد. در این “تنازع بقا”و کوشش برای زنده ماندن، هر یک از شهروندان میکوشند تا گلیم خود را از آب بیرون بکشند. “دولت” و کارگزارانش با وضع قوانینی به سود خود، زمینه های خلافکاری و ایجاد مافیاهای نیرومندی مانند مافیای “قادرخان” را فراهم میآورند. “لین” بی این که کوچکترین خلافی کرده باشد، قربانی توطئهی پیرزنی آزمند به نام “زو” گردیده، چند ماه به بدترین زندان در “بمبئی” فرستاده میشود. شرح آنچه بر این زندانی و دیگران رفته است، در این نوشته نمیگنجد اما به خواننده کمک میکند تا دریابد برخلاف ظواهر دموکراتیک و دروغین منسوب به ساختار سیاسی – اجتماعی سالم در “هند” این کشور چگونه میتواند به حیات اقتصادی و اجتماعی خود ادامه دهد. “قادرخان” تنها با پرداخت ده هزار دلار به رئیس پلیس میتواند او را از آن زندان وحشتناک آزاد کند (۷۷۵). همه ی مردم و گروههای متنفذ در این کشور یاد گرفته اند چگونه باید با نهاده ای حاکم “کنار بیایند” تا از میان نروند. “قادرخان” این نکته را دریافته و به این دلیل، میکوشد همه ی موانع و مقررات اجتماعی تباه را دور بزند و از نفوذ خود برای کمک به لایه های اجتماعی آسیب پذیرتر جامعه بهره ببرد. زندگی در “هند” بدون داشتن حامیانی مانند “قادرخان” ممکن نیست (۷۸۴).
۶-قهرمان رمان رشد، بخشنده و بخشاینده میشود:
“سیر آفاق” شخصیتِ “رمان رشد” را به “سیر انفُس” برمیانگیزد و درمی یابد نسبت به کسانی که بر او مِهر می افکنند، نمیتواند بی اعتنا مانَد. “پراباکر” در این میان، بیش از دیگران با او انس گرفته و با آن که در فقر زندگی میکند، خدمتگزارترین و باوفاترین همراه او است و پیوسته راهنمای او در یافتن مشتری، معرفی جایها، کسان و گرهگشایی از کار فروبسته ی او است. با آن ظاهر خوشایندش، قلبی سرشار از مهر دارد و لبخند همیشگی اش، اعتماد “لین” را به او برمی انگیزد (۳۴). وقتی مراتب مهربانی و صداقت “لین” را درمی یابد و پولی اضافی را – که بابت حشیش یا چرس از او گرفته –
به او بازمیگرداند، نشان میدهد نسبت به آن که این اندازه به او اعتماد دارد، نمی تواند قدرشناس نباشد (۷۲، ۴۸). نخستین تجربیات فرابینانه و شهودی “لین” در خانه ی روستایی “پرابو” نمود پیدا کرد. “لین” با مشاهده ی پندار، گفتار و کردار پدر و مادر “پرابو” به مراتب بزرگ منِشی آن دو و دیگر روستاییان پی برد. گذاشتن نام “شانتارام” بر او، در حکم گونه ای ورود به مرحله ی عالیتر روانی و معنوی بود.
نخستین نمود رسیدن به “تمامیت روانی” یعنی یگانه شدن بخشهای تاریک و روشن وجود آدمی، بخششهای بیدریغ “لین” به همه ی کسانی است که دوستشان دارد و ارزشمندشان میداند. بخشیدن بخشی از داشته ها به دیگری بی آن که توقعی به جبران آن داشته باشیم، در حکم برگزیدن دیگری بر خویش است. “پرابو” روی تاکسی ای کار میکند که به پسرعمویش تعلق دارد و جواز کسب و رانندگی هم ندارد. یکی از نمودهای بخشش و گشاده دستی “لین” گرفتن جواز تاکسی برای او است: “جواز را برایش گرفتم. در عرض یک ماه توانست به حد کافی پول جمع کند تا به طور دایم یک تاکسی اجاره کند” (۸۲۰). با این همه “لین” احساس میکند “پرابو” تنها هنگامی میتواند پس از ازدواج فراختر زندگی کند که تاکسی از آنِ خودش باشد:
“هدیه ام به پراباکر ، سند همان تاکسی فیاتی بود که با آن کار میکرد. پول زیادی بابت خرید آن تاکسی و گرفتن جوازش پرداخت کردم” (۱۰۸۰-۱۰۷۹).
وقتی خواهر “پراباکر” با “جانی سیگار” ازدواج میکند، پنجهزار دلار به داماد میدهد تا بتواند آلونک کوچکی بخرد و اطمینان داشته باشد که دولت دیگر قصد تخریب آن را نخواهد داشت (۱۰۷۹). وقتی کارگزار “قادربای” به نام “ویکرام” ده هزار دلار برای آزاد کردن “لین” می پردازد، “لین” به “ویکرام” میگوید من در صورتی از زندان بیرون میروم که چند تن زندانی دیگر هم قرار بوده آزاد شوند اما “ناظران” شش ماه اضافه حبس برایشان در نظر گرفته اند، باید آزاد شوند. نفر سوم هم یک نفر آفریقایی است که “ناظران” هر دو دستش را شکسته اند. او نیز باید آزاد شود. رئیس پلیس برای آزادی آن سه زندانی نیز چهارهزار دلار دیگر نیز میگیرد (۷۷۷-۷۷۶). به این ترتیب “لین” در آستانه ی آزادی خود، رفتاری جوانمردانه از خود بروز میدهد و جان سه زندانی دیگر را هم از مرگ تدریجی نجات میدهد.
اما “بخشایش” درگذشتن از جرم و گناه دیگری از سرِ بزرگواری و کرامت انسانی است. به مصداق “در عفو، لذتی است که در انتقام نیست” قهرمان “رمان رشد” بر آنان که به او قصد و زخمی اش کرده اند، نیز رحمت میبرد و مانع از کشتن آنان میشود. در این میان، دو تن محافظ “زو” (مالک عشرتخانه ی “زو”) در یک درگیری مسلحانه “لین” را به شدت مجروح کرده اند. با این همه وقتی “لین” جان سختی و مراتب وفاداری آن دو محافظ را نسبت به اربابشان “زو” می بیند، ناخواسته وفاداری آن دو را می ستاید و از “دیدیِر” – که به کمک “لین” شتافته و مسلح است و میتواند هر سه تن را بیجان کند، میخواهد از کشتن هر سه تن بگذرد. “زو” همان پیرزن تباهکاری است که از سر حسادت “لین” را به بیگناهی به زندان انداخته است. برهان “لین” برای نکشتن آنان جالب است و از کمال انسانی او خبر میدهد:
” من نمیخوام بکشمشون. از توام میخوام این کارُ نکنی. اگه منم عاشق مادام زو و بهِش وفادار بودم، قطعاً همین کارُ میکردم. اونا کار درستی میکنن. فقط دارن از اربابشون محافظت میکنن. . . اما “زو” کارش تمومه. همین جوریشم مُرده به حساب میاد” (۱۴۳۹-۱۴۳۸).
۷-قهرمان رمان رشد، تنها با عشق به نیمه ی گمشده ی خود میرسد:
تنها زنی که “لین” دل به نزدش میبرد “کارلا” نام دارد. در اصل، سویسی اما مقیم و عاشق “بمبئی” است و تقریباً سرنوشتی چون “لیندسی” استرالیایی دارد. نخستین آشنایی با این زن بسیار زیبا، باشکوه و سبزچشم، وقتی است که “لین” میخواهد پایش را از پیاده رو به خیابان بگذارد و در همان حال اتوبوسی دوطبقه با سرعت فضاپیما از کنارش میگذرد و اگر هشدار و گرفتن آرنج او با دو دست “کارلا” و عقب کشیدن “لین” نبود، قطعاً مرده بود (۵۴). “لین” او را نجاتبخش خود میداند:
” او زیباترین زنی بود که تا آن روز دیده بودم. زنی ظریف با پوستی روشن و موهای مشکی که تا سرِ شانه اش آمده بود. . . غرور عجیبی در آن لبخند حس میشد و اعتماد به نفس مشهودی که حالت بالا گرفتن صورت و بینی زیبای سربالایش از خود بروز میداد. در یک لحظه احساس کردم دلم میخواهد بی اختیار دستش را بگیرم و کنار قلبم بگذارم. . . گفتم دارم دنبال بالهاتون میگردم. مگه شما فرشته ی نجاتم نیستین؟. . . نه، اتفاقاً شرارت و خباثت زیادی تو وجودمه” (۵۵-۵۴).
این نقطه ی عطف در زندگی عاری از مهر و عشق خلافکاری که پلیس استرالیا برای دستگیری اش صدها هزار دلار جایزه تعیین کرده و ده سال از جوانی اش را در زندانهای شکنجه بار “ملبورن” گذرانده، نغمه ای در خاموشی و زندگی سراسر رنجبار او است و از همان دم، دیگر نمیتواند از آسیب عشق او برکنار بماند. نقش نجات بخشی و افزون بر آن، زیبایی و شکوه زن سبز چشم، تجربهی تازه ای در زندگی عاطفی و عاشقانه ی “لین” به شمار میرود. “کارلا” نیز چون “لین” زندگی پرماجرایی دارد و تصادفاً در همان “مافیا”یی کار میکند که “لین” نیز عضوی از آن است.
این که “کارلا” به وجود شرارت و خباثت در وجود” خود اشاره میکند، بیوجه نیست. از یک اشاره به او در رمان چنین برمیآید که از همکاران “زو” در “پالاس مادام زو” بوده و بازرگانان بسیار توانگر را به آنجا میبرده تا با زیباترین و جذابترین زنانی مانند “کریستینا” و “یولا” و “لیزا” به کامخواهی بپردازند و در ازای این خدمات، پول میگرفته است (۶۸۸). با این همه، “کارلا” از شغل ناشریف خود، خشنود نیست و در همه حال میکوشد وسایل آزادی برخی از آنان را فراهم آورد. “ماریتزیو” با نفوذی که در سفارت آلمان دارد و مهری که بر “یولا” افکنده میتواند به یاری “کارلا” او را از “پالاس مادام زو” به سلامت بیرون آورد (۶۸۷). دومین نفری را که “کارلا” میتواند از گزند کامخواهان از این عشرتکده، آزاد کند “لیزا” است که “لین” در آن شرکت دارد و “قادربای” نیز “کارلا” را به این مأموریت برانگیخته (۵۰۴) زیرا این رهبر خلافکار اما رهایی بخش “مافیا”ی”بمبئی” از تجارت زن بیزار است و زن را پاک و شرافتمند میخواهد (۸۴۰) چنان که “لیزا” پس از رسیدن به آزادی، به صنعت پولساز فیلم روی می آورد.
اما آنچه از فرارَوی و تعالی در “کارلا” سراغ میتوان گرفت، نخست همان است که “حافظ” از آن به “آن” تعبیر میکند: “بنده ی طلعت آن باش که “آن”ی دارد”. این “آن” ضرورتاً و برخلاف آنچه تصور رفته، تنها سویه های معنوی و روانی زن نیست؛ بلکه ناظر به جاذبه های زنانگی و حرکات و سکنات و همه ی آن ظرایف و دقایقی نیز هست که زن را در چشم همگان، ممتاز و خواستنی میسازد:
“تمام رفتار و حرکاتش را دوست داشتم. عاشق حرف زدنش بودم. عاشق ذکاوت و رندی ظریفی بودم که در حرفهایش نهفته بود. این که وقتی از کنار آدمهایی که دوستشان داشت رد میشد، یا کنارشان مینشست، چه قدر نرم و خودمانی دستش را روی شانه ی آنها میگذاشت و چه قدر صمیمانه با آنها دست میداد! همان طور که داشت روی صندلی کناری ام مینشست، با دستش موهایم را به همریخت. از این کارش خوشم آمد و از این که فکرم را میخواند و میدانست که از این کارش ناراحت نمی شوم” (۷۹-۷۸)
آنچه “لین” از ویژگیهای شخصیتی برجسته در “کارلا” یافته، شهامت او است که وقتی به غار “اُجانتا” رفته، از هجوم و صدای هزار خفاش پُرسر و صدا و ماندن شبی در آن، نهراسیده است (۸۱). “کارلا” بر این باور است که تنها کسی میتواند عاشق باشد که باشهامت و قدرتمند باشد (۸۳). آنچه او را از دیگر زنان ممتاز می کند، اراده ی نیرومند و شهامت بیش از اندازه و دلبستگی او به “قدرت” او است و “لین” از “عزم راسخ” و “شجاعت بسیار ظالمانه” و “اشتیاق غریب او برای دوست داشته شدن” میگوید. (۷۹). این گونه ویژهگیهای شخصیتی در “کارلا” در روانشناسی “یونگ” به سویه های مثبت “روان مردانه در زن” (Animus) نظر دارد؛ مانند علاقه ای که در برخی زنان و دختران به ورزشهای رزمی یافت میشود که مستلزم قبول برخی خطرات و بیپرواییها است. به باور “یونگ” در نهمین جلد “مجموعه ی آثار”ش “ناخودآگاه زن ، مُهری مردانه دارد که با “عقل کل” (Logos) پدرانه تطبیق میکند؛ همچنان که “روان زنانه” (Anima) در زن با “شور زندگی” (Eros) مادرانه مطابقت دارد (یونگ، ۱۹۷۹-۱۹۵۳، ج. ۹، بخش ۲، پاراگراف ۲۸). همکاری “کارلا” با “مادام زو” در “پالاس” و بردن یک ژنرال و سیاستمدار برای دیداری حسابگرانه با این زن قدرتمند و خطرناک و حتی زندگی کوتاه مدت با همین سیاستمدار (۱۳۶۶) نشان دهنده ی دلبستگی “کارلا” به قدرت” و در همان حال، قبول خطر در داد و ستدهای مافیایی “قادربای” است.
از سوی دیگر، دل نهادگی “لین” بر “کارلا” در نیرویی غریزی ریشه دارد که “یونگ” از آن به کهن الگوی “روان زنانه در مرد” (انیما) تعبیر میکرد و “عشق” عالیترین نمود آن است. در عشق میان دو تن گونه ای “همانندسازی” (Identification) یا “همذات پنداری” به وجود میآید و عاشق و معشوق میکوشند خود را به دیگری مانند کنند. در این حال، دوگانگی میان دو تن از میان میرود و عاشق، آن میکند که معشوق را خوشایند و معشوق آن میخواهد که عاشق روا میدارد. در عبارت زیر، “لین” ناخواسته به “کارلا” میاندیشد و میخواهد در انفاس او نفس بکشد:
“با این که سعی میکردم به کارلا فکر نکنم، عشق کارلا هر روز بیشتر به قلبم چنگ می انداخت و امیدوارتر نگهم میداشت. هوا را می بوسیدم؛ هوایی را که میدانستم او هم آن را نفس میکشد. هر وقت تنها بودم، بلند بلند با او و هوای او حرف میزدم” (۳۳۵).
با این همه، “کارلا” در پانزده سالگی وقتی به عنوان پرستار بچه در خانه ای کار میکرده، مورد تجاوز مردی قرار گرفته است و از همان زمان “عشقی را که به وفاداری و احساسات عاشقانه و اعتماد داشته، برای همیشه از دست میدهد” (۶۸۴). یک ازدواج ناکام را نیز تجربه کرده و شوهر خود را کشته است (۱۶۳۲) و به همین دلیل، خاطره ی خوشایندی از عشق و ازدواج ندارد اما قراینی نشان میدهد که ناخودآگاهانه “لین” را دوست دارد. یک جا از خوبیهای “لین” میگوید که به زحمت میشود در برابر آنها ایستادگی کرد و مقصودش کمک “لین” به زاغهنشینان و کمک بیدریغ به آنان است یا اشاره به این که هیچ گاه “کارلا” را تنها نمیگذاشته:
” هر وقت از خواب بیدار میشدم یا میخواستم بخوابم، کنارم بودی. واقعاً به اندازه ی همه ی چیزای باورنکردنی و تحسین برانگیزی که به عمرم دیدم، کاری رو که اونجا کردی، تحسین میکنم” (۸۹۵).
سفر آن دو با هم در “گوآ” با عشق و همکناری همراه است. در این سفر، “لین” با تمام وجود “کارلا” را می ستاید و از عشق بی اندازه اش برای او میگوید:
“او مرا بوسید و بدنمان روی ماسه های ساحلی امنیت گرفت. دستانش را در دستانم گره زده بود و دستانمان را از بالای سرمان روی شنها پهن کرده بودیم و معاشقه میکردیم” (۸۹۹).
یک بار که لطمه ی دوری از “کارلا” قهرمان رمان را به ستوه میآورد، موتوری کرایه کرده سراسر جزایر واقع در منطقه ی گردشگری “گوآ” را میگردد و از هر کس سراغ او را میگیرد، زیرا به واقع احساس میکند بی او نمیتواند آرام گیرد. “لین” در حالی که مشغول خوردن برشی هندوانه از دست یک زن هندوانه فروش دوره گرد است، شروع به خواندن آوازی به زبان هندی از یک فیلم هندی قدیمی میکند که تصادفاً صدای “کارلا” را میشنود: ” میدونی؟ به خاطر همین چیزاس که دوستت دارم” (۸۹۳). باری دیگر، وقتی بارانی سیل آسا در حال باریدن است، ناخودآگاه به یاد “کارلا” میافتد و احساس میکند که در وضعی که باران سیل آسا همه چیز را به هم ریخته، کارلا” اکنون کجا است و چه بر سرش آمده؟ پس با همان موتور و با شتاب و نگرانی به هر کجا میرانَد که فکر میکند میتواند او را بیابد تا سرانجام او را پیدا میکند و از آسیب باران و سیلابها میرهاند:
“کارلا با چنان حالتی به جلو قدم برداشت که گویی انتظارم را میکشید. دستم را گرفت و سوار قایق شد. . . کارلا خودش به پیاده رو جست و برای لحظه ای نگاهمان در هم قفل شد. بعد یکدیگر را در آغوش کشیدیم” (۷۰۳).
“لین” یک بار هم که به تصادف به اتاق “کارلا” راه و به دفتر خاطرات او دست مییابد، متوجه میشود که در باره ی او هم اشارات امیدوار کننده ای هست:
“اون میخواست بهم بگه عاشقمه. چرا جلوشُ گرفتم؟ یعنی از این که واقعاً عاشقم باشه، خجالت میکشم؟” (۶۰۳)
چنان که پیدا است، هر دو تن، به هم میاندیشند: یکی با احتیاط و دیگری با شور و شوقی بیش از اندازه و این، همان “همانندسازی” است. با این همه، “کارلا” خود دریافته که برای بیرون راندن اندیشه ها و نگرانیها و تردیدهایش، باید به خلوتکده ای راه یابد و به همان کشف و شهودهایی برسد که “لین” آنها را پیشتر تجربه کرده و آن، فراگیری آموزه هایی در محضر “ادریس” نامی است تا دریابد چرا واقعاً نمیتواند عاشق کسی باشد و چرا به تعبیر خودش “روحی یخی” دارد؟ رسیدن به تمامیت روانی او در آینده، در گرو یافتن پاسخی برای این پرسش است:
“میخوام ببینم چرا من برای هیچی احساس تأسف نمیکنم و از هیچی، پشیمون نمیشم؟ این که من اصلاً آرزو ندارم که بتونم عاشق چیزی بشم یا آدما و اتفاقای دور و برم برام مهم باشن. . . لبهامان یکدیگر را جُستند؛ درست شبیه امواج متلاطم و خروشانی که در میان دریایی توفانی در هم ادغام بشوند. . . وقتی لبهامان را از هم گشودیم، گویی آسمانی از ستاره در دریای سبز چشمانش نشستند” (۱۶۳۹-۱۶۳۸).
در روان شناسی “یون” شرط رسیدن به “تممیّت روانی” و تبدیل شدن به “انسان کامل،، یگانه شدن همه ی سویه های مثبت و منفی کهن الگوها، یگانگی “خودآگاهی” و “ناخودآگاهی” و تقویت “خویشتن” (Self) است. او اوج عشق را تنها در دوستی و رفاقت میداند و به “عشق” به معنی دقیق روانشناختی اش، باور ندارد. پس باید نزد یک کهن الگوی “پیر فرزانه” مانند “ادریس” – که در فرهنگ اسلامی از “جاودانان” است – آموزش ببیند تا از “روح یخ زده”ی خود دور شده، به عاشقی پاکباز فرارود؛ راهی که دشوار است و زمانی دراز میطلبد.
منابع:
رابرتز، دیوید گریگوری. شانتارام. ترجمهی “سولماز بهگام”، مشهد: انتشارات ترانه، چاپ دوم، ۱۴۰۱٫
کمپبل، جوزف. قهرمان هزار چهره. ترجمهی شادی خسروپناه. مشهد: نشر گل آفتاب، چاپ دوم، ۱۳۸۶٫
Bennett, Andrew; Royle, Nickolas. An Introduction to Literature, Criticism and Theory: Key Critical Concepts. Prentice Hall, Harvester Wheatsheaf, 1995.
Boes, Tobias. Modernist Studies and the Bildungsroman: A Historical Survey of Critical Trends. In: Literature Compass 3/2, 2006, pp. 230-243.
Buckley, J. H. Season of Youth: The Bildungsroman from Dickens to Golding. Cambridge, MA: Harvard UP, 1974.
Dilthey, W. Poetry and Experience. Ed. And trans. Rudolf A. Makkreel and Frithjof Rodi. Princeton UP, 1958.
Hirsch, Marianne. The Novel of Formation as Genre: Between Great Expectations and Lost Illusions. Genre, 12, no. 3 (fall 1979), pp. 293-311.
Jung, Carl. The Collected Works of C.G. Jung. 20 vols. Bollingen Series XX, translated by R.F.C. Hull, edited by H. Read, M. Fordham, G. Adler, and Wm. McGuire. Princeton University Press, Princeton,1953-1979.
Moretti, Franco, and Albert Sbragia. The Way of the World: The Bildungsroman in European Culture. London: Verso, 1987.
Perrine, Laurence. Literature: Structure, Sound, and Sense. Second Edition, Harcourt Brace Jovanovich, INC. 1972.
Sharp, Daryl. Jung Lexicon: A Primer of Terms & Concepts, Copyright © ۱۹۹۱٫