این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاه فقرزدگی دکترعزّت مصلی نژاد
به کتاب: “صدرالدّین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد…”
مهین میلانی
نقد، نقد هوشیارانه، نقد از جانب کسانی که باسوادند، یعنی تاریخ و اجتماع و فلسفه از دغدغه های اصلیشان است، و کسانی که چندوجهی اند و جانبداری نمی کنند، در ایرانِ امروز، مهمترین تلاشی است که باید صورت بگیرد. و جامعه ی ما به شدت در این زمینه کم کار می کند. یک دوران گذار است البته. بسیاری از جوانانِ به دنیا آمده در زمان انقلاب ۱۳۵۷ اکنون خوب مطالعه می کنند. خود را دارند می سازند. یعنی خود را دارند مجهز می کنند. اما تا شیر خون شود خیلی کاردارد. لذا به همین دلیل است که بیشتر می نویسیم. همه می نویسند. کسی نیست که نظری براین نوشته ها بیاندازد مگر به ندرت و نه هنوز چندان پخته. که تا دیالوگی راه بیاندازد. نقدی بنویسد، نقدی که نکات کلیدی را بیرون بکشد و برروی آن حرف بزند، و این سبب گفت و گو شود. تبادل نظر سربگیرد. هرکس حرفی می زند و آن حرف روی هوا می ماند. چی گفت. چطوری گفت. مثبتش چه بود. منفی اش کدام. به چه دردی می خورد؟
در این میان یاددداشت دکتر عزّت مصلی نژاد بر آخرین کتاب من “صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد…” (مدو مه، ۲۵ آبان ۱۴۰۲) تلاشی است برای معرفی کتاب با برخی دیدگاه هایی که از ورای آن نگاهِ نگارنده خود می شود متنی که باید برروی آن نوشت. و چه بسا همین متن خود متن دیگری بطلبد و این همان امرواجبیست که من لزومش را در امروزه روز در بالا بیان کردم. و اهمیت این نوشته و پاسخ به آن به دلیل وجودِ هنوز آن نگاه های کلیشه ای و یک جانبه و سفید و سیاه و مطالعه نشده ی ۵۰ سال پیش از این است برعدالت خواهی، برتاریخ نگاری، بر اقشار و طبقات مختلف جامعه، و بخصوص بر تکیه بر همان مواضعی که در مقاطعی از تاریخ سیاسی-ادبی-روشنفکری ما بهترین نگاه محسوب می شد بدون تجدید نظر و درس آموزی از آنچه بر کشور ما گذشت در حال حاضر. این یادداشت را می توانید در صفحه ی زیر بخوانید:
نگاهی به «صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد….» اثر مهین میلانی – مد و مه (madomeh.com)
اما برویم سر اصل مطلب:
- در آغاز این یادداشت دکتر مصلی نژاد از این که دکتر مصباح زاده صاحب امتیاز روزنامه ی کیهان و سناتور زمان شاه از دکتر صدرالدین الهی حمایت کرده است که به فرانسه برود برای ادامه ی تحصیلات و امکانات کار در کیهان را برای او فراهم آورده است چنین نتیجه می گیرد که به علت این حمایت ها بود که دکتر الهی “توانسته است علیه مرد دوم کیهان و نیرومندترین غول مطبوعاتی {عبدالرحمن فرامرزی} صدای خود را رسا سازد”. و در پِی توضیحی بدین مضمون می خوانیم: “دکتر الهی ‘ یک آدم مدرن بود’ و طرفدار سرسخت شعر نو. فرامرزی از قالب های کهن دفاع می کرد و مرتبن به نیما می تاخت”. قبل از هرچیز می توان این رابطه را معکوس هم دید. یعنی این گونه نگاه کنیم که شایستگی های صدرالدین الهی سبب شد که دکتر مصباح زاده از او حمایت کند. یا علاقه ی مفرط دکترالهی به ادبیات و به روزنامه و به تدریس حمایت از او را به دنبال داشت. و اگر به ابعاد وسیع ترش نگاه کنیم می توانیم چنین استدلال نمائیم که دکتر مصباح زاده حمایت می کرد برای این که افراد شایسته به بار آورد. همانطور که من (مهین میلانی) در دانشکده ی علوم ارتباطات قبول شدم و آقاجون علیرغم اهمیتی که به سواد و فرهنگ ما می داد و بسته های اسکناس از توی جیبش بیرون می ریخت اما ویرش گرفته بود و گفت که پول شهریه را نمی دهد. راست رفتم پیش دکتر مصباح زاده و ماجرا را گفتم. او چند جمله انگلیسی با من حرف زد و بعد گفت برو بشین سر کلاس. و باز اگر وسیع تر نگاه کنیم در غرب می دانیم که دولت بورس هایی به دانشجویان می دهد و از قضا بسیاری از دانشجویان ایرانی با بورس های داده شده توسط دولت های غربی به این طرف می آیند. همین طور افراد خیّرفرهنگی نیز چنین بورس هایی را در اختیاردانشجویان علاقمند می گذارند و به طور عمده به دانشجویان حائز شایستگی. بنابراین اگر دکتر الهی قادر بوده است با فرامرزی در بیافتد به علت حمایت دکتر مصباح زاده از او نبوده است بلکه دکتر الهی همانگونه که من در کتابم “صدرالدین الهی دستم…..” نوشته ام خود در یک خانواده ی فرهنگی بزرگ شده بود و پدر وی سر کرسی شب های زمستان اشعار سعدی و حافظ و مولانا را برای خانواده می خوانده است. دکتر الهی قبل از این که به فرانسه برود با شعرا و شخصیت های آشنای ادبیات مصاحبه های جاندار و تکینه کرده بود و نه البته از نوع مصاحبه های کلیشه ای که هرروز ما این جا و آن جا می بینیم، واین نشان است از سطح بالای سواد و دانش او نسبت به شعرو ادبیات و نه چندان کم از سیاست. دکتر الهی حتی یک کتاب شعر هم زیر چاپ برد و آنقدر صداقت داشت که حرف دکترخانلری را بپذیرد که گفته بود شعرهایش متوسط است. هیچ حمایتی نمی تواند از کسی آن توانائی را بسازد که بتواند با فرامرزی جدل ادبی و شاعری کند. مگر این که خودِ آن فرد از آن جنم و ادراک و معرفت و سواد کافی برخورد باشد و آنقدر خوب کارش را بداند که بتواند با کسی مانند فرامرزی به جدل بنشیند. این یک نوع نگاه برون گرایانه است و به درون افراد و توانائی های فردیشان که قبل از هرچیز حاصل شرایط زندگی خانوادگی و فرهنگی است که در آن بزرگ شده، توجه نمی کند. وگرنه بسیار افراد از امکانات فراوان برخوردارند و زندگی عادی خود را پیش می برند و نه جامعه و نه ادبیات و فرهنگ برایشان اهمیتی ندارد. این نگاه در عین حال پی آمد یک پیش داوری انتزاعی هم هست و اغلب دوستان چپ ما از آن بی بهره نیستند. یک نگاه خطی و یک بعدی که مرزی بین دو قطب می کشد. یا این یا آن. جامعه بین دو طبقه ی پولدار و فقیر تقسیم می شود. و این تقسیم بندی گاهی بس ناعادلانه است. چرا که راکفلر هم یک پولدار است، دکتر الهی هم با یک زندگی معمولی و نسبتن مرفه پولدار محسوب می شود و حتی به گفته ی دکتر مصلی نژاد در سطح اشرافیت هم قرار می گیرد چون توانسته با امکانات روزنامه کیهان به فرانسه برای تحصیل برود و دستش به دهانش می رسیده است. دکتر مصلی نژاد حتی مرا هم جزء خانواده ی اشرافی محسوب داشته است. چرا که در فقر زندگی نکرده ام؟ مزه ی گرسنگی را نچشیده ام (دردوران کودکی) یا در خانه ی اجاره ای زندگی نکرده ایم؟ شما در نظر بگیرید زندگی اشرافی خاندان سلطنتی انگلیس را که مفت و رایگان از قِبَلِ زحمات مردم زندگی می کنند و زندگی معمولی دکتر صدرالدین الهی که با دسترنج و کوشش و پشتکار خود به آن دست یافته بود. در پشت این دیدگاه همان امر فقر زدگی در خط و مشی چپ وطنی خود را به شدت نشان می دهد. یک نوع نگاه تحقیرآمیز نسبت به رفاه و زندگی خوب است. کاش ما در طرفداری از پرولتاریا و دیگر بخش های فرودست جامعه، فرودستی و زندگی فقیرانه و حقیرانه را یاد نمی گرفتیم و آن را تحسین و ترغیب نمی کردیم بلکه یاد می گرفتیم که زندگی فقیرانه و حقیرانه ی بخش مهمی از جامعه ارتقا یابد و رفاه و زندگی خوب را نمونه ای برای زندگی همگان در نظر می داشتیم. و خوبست نگاهی به زندگی تئوریسن های بزرگ تاریخ و فلاسفه بیاندازیم. اغلب آنها از خانواده های مرفه درآمده اند. زیاد دور نرویم انگلس و مارکس و لنین و همان ها که جهان را دگرگون کردند، و آن را به دو اردوی مجزا تقسیم نمودند از خانواده های فقیر به جامعه تحویل داده نشدند. از قضا بسیار اندکند تئوریسین ها و رهبران سیاسی که از خانواده های فقیر سربرآورده باشند. گاندی یک وکیل متشخص بود از یک خانواده ی متمکن. نلسون ماندلا پسر یک مشاور مردمی در دستگاه دولتی بود و جد اندر جدش مبارزانی که برای مملکت کارهایی کرده بودند. چه گوارا یک ژنرال ارتشی و یک پزشک بود. انور خوجه در یک خانواده ی فرهنگی به دنیا آمد که به علت شایستگی اش مرتب بورس های دولتی به او تعلق می گرفت. فیدل کاسترو یکی از کشاورزان پول دار کوبا بوده و در بچه گی معلم های خصوصی داشته است. اصلن یک پرسش بزرگ: کارگر و دهقان و فرودستی که صبح تا شبش را کار بدنی می کند یا یک کارمند ساده و فروشنده و از این نوع مردمان چگونه فرصت می کند که به کار تئوریک بپردازد، جوامع را بشناسد، دانش کسب کند، مگر در یک شرایط خاصی قرار بگیرد و از امکانات بورژاویی بهره جوید مانند براهنی که از خانواده ی فقیری بود ولی توانسته بود در یک مدرسه ی خوب و مخصوص بچه های مرفه درس بخواند. و در اساس بحث سوسیالیسم اینست که بتوان امکانات خوبِ بهداشتی، آموزشی و مسکن و معاش را برای همه ی کودکان بلااستثناء فراهم کرد صرف نظر از این که در کدام خانواده بزرگ می شود. وظیفه ای که یک حکومت مردمی باید به آن پاسخ دهد. اما تا زمانی که وضعیت به همان صورتیست که تا کنون بوده ما خیلی کم می توانیم انتظار داشته باشیم که از یک خانواده ی فقیر که معمولن فقر فرهنگی هم دارند بتوان یک رهبر و تئوریسین و یا یک شخصیت مفید به جامعه بوجود آورد.
- دکتر مصلی نژاد این جانب یعنی نویسنده ی کتاب “صدرالدین الهی دستم…” را مرید دکتر صدرالدین الهی خوانده است: “خانم میلانی به خاطر شیفتگی اش به استاد/پدر به نقد برخی از دیدگاه های سطحی و نادرست دکتر الهی نپرداخته است. به عنوان مثال دکتر الهی در رابطه با ظهور خمینی چنین نوشته است: “از درون سیاهی به بیرون تراویده بود. خودی تکان داده بود. سیمای جذابی داشت. بی لبخند اما پر شوکت. کم حرکت اما پر معنی…. او اصلن جلوه بر محراب و منبر نمی کرد. اهل آن کار دیگر نبود.” (ص ۳۵) این نگاهی است بسیار سطحی و نادرست. همین جا می خواهم از نویسنده بپرسم کدام جذابیت؟ کدام شوکت؟ کدام معنی؟ و کدام بی ریایی؟“ و در جایی دیگر: “مرید و مراد، هردو، احساسی نیرومند به شاه فقید ایران دارند و رژیم اورا چنان توصیف می کنند که گویی خالی از نقص بود. دکتر الهی معتقد است که شاه “خونخواره و وحشی نبود. به جباران تاریخ نمی مانست. گناه دشمنان شخص خود را با عطوفت و مهربانی می بخشید.” (ص ۳۷) بسیاری از ایرانیان، از جمله اینجانب که طعم زندان و شکنجه های رژیم شاه را چشیده ام، با این نظر سر سازگاری ندارند. حتی فردی مانند دکتر علینقی عالیخانی که سال ها وزیر اقتصاد رژیم بود، در مقدمه ای که بر کتاب یادداشت های علم نوشته از خودکامگی شخص شاهنشاه پرده برداشته است.” در این کتاب “صدرالدین الهی دستم…” به طور عمده نظرات دکتر الهی آمده است. و من آنها را منتقل کرده ام. و ارزیابی آن را گذاشته ام به عهده ی تاریخ. و اما این این نقل قول دکتر الهی در باره ی خمینی یک واقعیت است. این که خمینی آمد و مملکت را به ویرانی کشاند، امری که دکتر الهی نیز با آن موافق، غیر قابل انکار است. اما نمی تواند نفی کند آن خصوصیاتی را که در فرد خمینی وجود داشت و همان خصوصیات بود که در میان این همه مبارزات لیبرال ها و شیعه کمونیست های وطنی هم او بود که خواست همه ی کسانی را که مخالف محمد رضا شاه بودند برآورد. او جذاب بود. هم قیافه اش و هم شکل سخن گفتن و هدایت گری اش. این که ما از او بدمان می آید نفی نمی کند این واقعیت را. همان شوکت بود که تمام لیبرال ها و بخش بزرگی از چپ ها را به دنبال خود کشاند و ۲۰ میلیون به خاطر او به جمهوری اسلامی رأی دادند. و رضا براهنی یک نامه ی تحسین آمیز بلند بالا برای خمینی نوشت به خاطر این که رؤیاهای او و امثالش را برآورده کرده بود. و “پرمعنی” اجبارن معنایش معنای خوب نیست. این نقل قول می خواهد بگوید که خمینی چندان هارت و پورت و شلوغ نمی کرد اما هرچه می گفت و هرچه انجام می داد معناهای خاص خودش را داشت و آن را عملی می کرد. و بی ریا بود. چرا که مستقیمن از همان اول گفت که حکومت اسلامی می خواهد. اسلام مهمتر از ایران است. و از همان اول گفت که با آزادی های لیبرالی غربی که شاه هم آن را رواج می داد مخالف است. اهمیت خمینی را در تاریخ هم زمان و هم ردیف با ظهور مارگارت تاچر یکی از بنیان گذارانِ نئولیبرالیسم می دانند. انقلاب ۱۳۵۷ به رهبر خمینی یکی از چند انقلاب بزرگ دنیا محسوب شده است. دیگر این که من اگر این واقعیت ها را مطرح کرده ام، و صرف معرفی و بیان نظرات یک نفر معنایش این نیست که من مرید او باشم. ممکن با برخی نظراتش موافق باشم. نویسنده ی کتاب “صدرالدین الهی دستم….” در یک مقطعی از آشنائی اش با استاد او را کاملن برای دو سه دهه ترک می کند و وقتی به او باز می گردد خود به شخصه انتقادات زیادی به عملکرد سیاسی سابق خودش دارد که ناشی از بی اطلاعی و بی سوادی و دنباله روی از جریان های بین المللی بدون شناخت از جامعه ی خود بوده است. حال حس هم خوانی با دکتر الهی در برخی موارد به هیچ رو به معنای مرید بودن نیست. من فقط یک بار در بازی مرید و مرادی شرکت کردم یعنی خودِ سوپرآزادم را به اسارت کشاندم و آن فعالیت برای یک سازمان سیاسی چپ بود. بزرگ ترین خطایی که زندگی مرا کاملن در یک جریان دیگر انداخت. بی شک این کتاب بخشن قدردانی است به علت هدایت گری های دکتر الهی در دوران دانشجوئی من که توانست شایستگی های مهین میلانی را بفهمد و آن گونه که لازم است او را بسازد برای آینده ی روزنامه نگاریش و نگارش از هرنوع که بخواهد. و اما دربابِ خودکامگی دو شاهِ سلسله ی پهلوی شکی نمی توان کرد. و صد البته این یکی از عوامل مهم شکست آن سلسله بود. و نقل قول مذکور در کتاب “صدرالدین الهی دستم…” فقط یک نقل قول است از صدرالدین الهی و صدالبته نمونه ای برای این که همه ی جوانب دکتر الهی ذکر شده باشد و هیچ به معنای تأیید این نقل قول از جانب نویسنده نمی باشد. اما آن چه که در این جا نیز دیدگاه سفید و سیاهی بیرون می زند همانا تکیه فقط بر زندان و شکنجه است. و هم چنین هیچ صحبتی در باب خط ومشی سازمان های مخالف رژیم نمی کند و در باره ی رهیافت هایی که آنان می خواستند در پیش بگیرند بدون این که ویژگی های مشخص کشور را در نظر داشته باشند. از فعالیت های تروریستیِ آنان و نداشتن برنامه ای مدون و کارآ برای آینده صحبتی به میان نمی آید. در این وادی خوبست به نقشی که سلسله ی پهلوی در مدرنیزه کردن یا شبه مدرنیزه کردن کشور داشتند نیزتوجه شود. هردو شاه قصدشان پیشرفت کشور بود. به یاد بیاوریم که ایرانیان با الاغ از این سر به آن سر می رفتند. به یاد بیاوریم که اکثر مردم کشور ما بیسواد بودند. به یاد بیاوریم که ما دانشگاه نداشتیم. راه آهن نداشتیم. جاده نداشتیم. پل نداشتیم. ما چیزی به نام تفریح و هنر نمی شناختیم. آزادی فردی جایی در جامعه نداشت. تبعیض جنسیتی به شدت در ایران عمل می کرد. این دوشاه در سطح اطلاعاتی که با سفر به کشورهای غربی به دست می آوردند و در حد دانش و فرهنگ خودشان کارهای زیادی کردند تا ایران بتواند به سطح یکی از کشورهایی برسد که روی پای خودشان هستند. به گفته ی دکتر کاتوزیان در کتابش “اقتصاد سیاسی ایران” آن چه در ایران اتفاق افتاد شبه مدرنیزاسیون بود. اما آیا می توان انتظار داشت از یک قزاق بی سواد، و یک جوان بی تجربه ی نا آشنا با سیاست و چندو چون کشورش و تازه از فرنگ آمده که همان اصلاحات و مدرنیزاسیونی را به انجام برساند که مثلن روزولت با New Deal در آمریکا مردم را از نزاری بیرون آورد؟ یا همان کاردانی را که اروپا از قرن ۱۷ تجربه کرده بود؟ همین طور آیا از رضاخان قزاق که هیچ گاه با دموکراسی آشنائی نداشت چگونه می توان انتظار حکومت دموکراتیک را داشت؟ او یک هدف را پیش می برد. یک پارچه کردن کشور در شرایطی که در هرگوشه ی آن صدای تفکیک و استقلال بر می آمد و صنعتی کردن و مدرنیزه کردن کشور، الگویی که از کشور ترکیه و کشورهای غربی گرفته بود. و برای این کار هرمانعی را می خواست از سرراه بردارد. حد و سطحش بیش از این نبود. فرهنگش از حد همان فرهنگ پادشاهان گذشته در ایران فراتر نمی رفت که خودکامگی از مهمترین ویژگی هایشان بود و خود را خدا تصور می کردند و مردم را هیچ. و محمدرضاشاه هم بدِ ایران را نمی خواست. حتی در اواخر عمرش می بینیم که با کشورهای غربی بر سر نفت جدال می کند. و در واقع همان استدلالاتی را عرضه می نماید که مصدق برایش قربانی شد و در نتیجه ی آن ایران به راهی افتاد که ما الان شاهدش هستیم. و چه بسا همین یکی از مهمترین دلایل دولت های غربی بود که از خمینی حمایت کردند. و صد البته که کیش شخصیتی و قدرت نمائی محمدرضا شاه بعد از سال ۱۳۴۲ نیز مزید برعلت می شود. و مخالف خوانی اش با کمونیسم نیز در واقع بخشن هم خوانی با کشورهای غربی بود که سوسیالیسم برایشان دشمن درجه یک به شمار می رفت. و در پیشرفت صنعت به جای اقدامات زیربنائی بیشتر به واردات با پول نفت اهمیت می داد. شاید اگر خودکامگیش نبود و متکی به پول نفت نمی شد و به زیربنائی علمی در اقتصاد توجه می کرد، خواسته های او می توانست جهت درست تری را در پیش بگیرد. اما این اگرها فقط اگر هستند. هرپدیده ای را باید در کانتکست زمانی و مکانی و حد و میزانش اندازه گرفت. دکتر صدرالدین الهی نیز در باره ی محمدرضاشاه در کتاب “دوری ها دلگیری ها” زیر عنوان “رند، نه (اسمارت)” می گوید: “…من چهل و پنج سال از زندگیم را تا آن روز با کمرنگی ها و پر رنگی های او زیسته ام. او را در پست و بلندی ها دیده ام. با شوق این که از دور باطل” عقب ماندگی” بیرون بیاید. اما بی توجه به این که درهای فقس عقب ماندگی را باید گشود و نه اینکه فقط آن را به آئینه و نظرقربان و آب خوشگوار ودانه ی رنگین آراست. عقاب “توسعه” تا بال پرواز به قله ی “خرد” را نداشته باشد و زیر بال سیمرغ “آزادی” نیاساید، هرگز چیزی بیش از مرغکی در قفس نخواهد بود…”
- در این فراز زیر از یادداشت دکتر مصلی نژاد به طور عمده از سیدضیاء طباطبائی صحبت می شود. به عبارتی پاره هایی چند از نقل قول های کتاب و سپس چند پرسش و تعدادی گزاره ی قطعی در مورد وی. من قبل از این که وارد این مباحث بشوم از دکتر مصلی نژاد می خواهم که حتمن این مصاحبه ی دکتر الهی با “سیدضیاء” را بخوانند. این یک “باید” است. سیدضیاء و به قول خودش مرد اول کودتای ۱۳ حوت ۱۲۹۹ اگر نبود کودتایی صورت نمی گرفت. و اگر کودتا صورت نمی گرفت احمد شاه زیرش زائیده بود و ایران خیلی راحت مستعمره ی انگلستان می شد… و اما فراز دکتر مصلی نژاد: ” سید ضیا خود را مرد اول کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ (که رضا شاه را به قدرت رسانید) می خواند و اعتراف می کند که کودتا انگلیسی است: “گولشان زدم. وعده ی دوستانه دادم. و پول کودتا را آنها دادند.” (ص ۶۱) او هدف خود را ا زکودتا چنین تشریح می کند: “هدف من کودتا بود که یک حکومت مقتدر متکی به قدرت نظامی ملی ایجاد کنم.” (ص ۶۲)… “مهین میلانی آرزو می کند که “ای کاش در بقیه ی دوران ها نیز ما می توانستیم کسانی مانند سید ضیاء الدین طباطبائی را داشته باشیم.” (ص ۶۰) نکته ای که نویسنده آنرا به سکوت برگزار می کند این است که ما سید ضیاء را داشتیم ولی حکومت او بیش از صد روز دوام نیافت ناقض این آرزوی خوش باورانه است: “من همه ی آنها {روزنامه ها} را بستم تا ببینم چه می شود.” (ص ۶۶) و یا “در سیاست شما کاری باید بکنید که همه چیز با هم بجوشد و خوب هم بجوشد.” (ص ۶۶). آیا این دودوزه بازی و جدا کردن سیاست از اخلاق نیست؟ خانم میلانی بر آن است که “سید ضیاء نشان داد که می شود امپراطوری بزرگی مانند انگلیس را که بر دنیا حکومت می کرد با درایت از در بیرون کرد.” آیا به راستی انگلیس از ایران بیرون رفت؟ خانم میلانی اعتقاد دارد که با “این کودتا ایران در یک خط مدرن بعد از فئودالیسم می افتد.” (ص ۵۸) آیا واقعاً فئودالیسم از ایران ریشه کن شد؟ خانم میلانی شکایت می کند که “ما تاریخ را نمی دانیم” (ص ۵۸) و “جانبدارانه” قلم می زنیم. (ص ۵۹) خدمت با سعادت ایشان عرض کنم که به قول پروفسور ای.اچ. کار تاریخ بیان گذشته است با زبان آینده و چه بخواهیم و چه نخواهیم جانبدارانه است. پرسش من از ایشان این است که آیا استاد ایشان خود جانبدار نیست؟ اجازه می خواهم همین جا روشن کنم که من نسبت به دوران ساز بودن هر کودتایی شک دارم چرا که کودتا تغییری است از بالا در هرم قدرت که مردم را در حاشیه نگه می دارد.” در مقاطعی از تاریخ هست که یک فرد نقش بسیار مهمی در آن بازی می کند. بخصوص زمانی که دیگران یا خوابند. یا زیر بار مسئولیت نمی روند. یا اصلن نمی فهمند که دنیا دست کیست و همین امروز فرداست که باید کله پا شوند. و خوشا به حال آن جامعه ای که در این میان کسی پیدا می شود که پرچم را به دست می گیرد. پرچمی که به دست گرفتنش سیاست می خواهد و کاردانی و طراحی نقشه هایی که بتواند او را به هدف برساند. دراین راه ممکن که خطاهای غیرمعمول ضد آزادگی یا بشری هم سرزده بشود اما اگر راه اصلی درست باشد می توان از آن خطاها در آن مقطع خاص گذشت. بستن روزنامه ها کار درستی نیست. اما سید ضیاء معتقد است که همه ی آنها طرف ارتجاع را می گرفتند. در آن زمان سید ضیاء در چند جبهه فعال بود تا بتواند این کودتا را صورت دهد. و هر صدای مخالفی جلوی نقشه را می گرفت. و نقشه نقشه ی نجات ایران بود. و ایران نجات پیدا کرد. سید ضیاء به درستی می گوید: “در سیاست شما کاری باید بکنید که همه چیز با هم بجوشد و خوب هم بجوشد.” سیاست آن گونه که متاسفانه اپوزیسیون ما می فهمد فقط دیدن فقر نیست. یا شماردن حسب بانکی متمولین. سیاست طرح و برنامه می خواهد و کاردانی و دید همه جانبه از دشمن و دوست. همانطور که در بالا گفتم و خود سیدضیاء طباطبائی در مصاحبه اش با دکتر الهی می گوید، اگر این کودتا صورت نمی گرفت ایران مستعمره ی انگلستان می شد. و این واقعیتی است. و آری انگلیس از کشور ما بیرون رفت. وضعیت جهانی و ورود آمریکا به صحنه ی دنیا نیز کمک کرد اما اگر کاردانی سیدضیاء و قابلیت های رضاخان نبود وضعیت به شکل دیگری ادامه می یافت. دکتر مصلی نژاد ایراد می گیرد که حکومت سیدضیاء بیشتر از ۱۰۰ روز ادامه نیافت. باز پیشنهاد می دهم این مصاحبه را دوست عزیز من بخوانند. در شرایطی که همه سیدضیاء را انگلیسی می دانستند، و این همه شامل شاه و وزیر و کشور انگلستان و روشنفکران و… می شد معلوم است که حکومت او نمی توانست پابرجا باشد. و با همه ی این ها قلدری و قدرت طلبی رضا خان بعد از رسیدن به حکومت و هم چنین ویژگی های فردی سید ضیاء را هم باید در نظر گرفت. دیگر این که شما اگر به تعداد وزرای زمان رضا شاه و محمد رضا شاه توجه کنید می بینید که برخی از آن ها مدت خیلی کمی درپست وزارت باقی ماندند، یا مرتب عوض و بدل می شدند، و به علت مجموعه ای از شرایط درونی و بیرونی کشور است که از زمان کودتای سیدضیاء و رضا خان یعنی از سال ۱۳۰۰ تا ۱۳۵۷ در کشور ایران ۴۵ بار وزراء عوض شده اند. فقط هویدا بود که ۱۳ سال وزارتش دوام یافت. و اگر به وضعیت سیاسی- اجتماعی این دوران ها نگاه کنیم که به نظر من تا قبل از سال ۱۳۴۲ به طور عمده وزرا بودند که کارها را پیش می بردند، به علاوه ی تنش های مداوم اجتماعی بسیار شدید، خیلی طبیعی بود که عمر وزرا به درازا نکشد.
ما نه از سید ضیاء و نه از رضا شاه و نه از محمد رضا بیش از حد و اندازه ی آنها در کانتکست زمانی و مکانی نمی توانیم انتظار داشته باشیم. حدشان بیش تر از آن نبود. مگر در درون سازمان های سیاسی مذهبی و غیر مذهبی دموکراسی وجود داشت، مگر حذف کردن ها و کشتارهایی را که درون این سازمان ها صورت گرفت فراموش کرده ایم؟ مگر شاهد مداوم سکتاریسم و تکه تکه شدن این سازمان ها نبوده ایم؟ همه از یک جا آب می خورد. فرهنگ ما در همان سطح بود و از شاه و اپوزیسیون و مردم بیش از آنچه که بودند و کردند انتظار نمی رفت. و هرآن چه که رخ داد همراه با اوضاع سیاسی جهان پیامد عوامل بی شماریست که بدون توجه به آنها ما را به آنجا می برد که خود را محق بدانیم و کسانی را مقصر. مرتب غُر بزنیم. همان حرف های ۴۰-۵۰ سال قبل را تکرار کنیم و آن کار اصلی یعنی ارزیابی همه جانبه را با مطالعه ی وسیع و جدی و هدفمند به فراموشی بسپاریم. و البته خیلی مشکل است باورهایی را که یک عمر بر سرآن گذاشته ایم کنار بگذاریم. اما فقط دید تجدیدنظرطلبانه و خردمندانه تنها رهیافت است قبل از هرچیز برای شخص خودمان و برای آن باورهای عدالت خواهی و انسانیت که زندگی ها برایش گذاشته ایم.
تشکر از انگیزه و انرژی و وقتی که دکتر مصلی نژاد برای نگارش این یادداشت گذاشته است. دیدگاه های دکتر مصلی نژاد و مخالفت های من با وی حتی یک ابسیلوم از احترام و علاقه ام به وی کم نمی کند. او همواره عموعزت من و ما خواهد ماند. انسانی که در آینده کمتر مانند او را در انسانیت خواهیم دید. و می دانم که این مباحث دکترمصلی نژاد را به فکر می اندازد به جای این که پرخاش گری و حذف را پیشه کند. و می دانیم در شرایطی قرار داریم که همه خواهان عدالت و اجتماعی هستیم که در آن آزادی و قانون مردمی و تدابیر مملکتی درست پیاده شود. ما همه بنا بر سطح و حد معلومات و تجربه و شناخت و بینش خود حرف می زنیم. امید که تلاش همگان روزی خرد جمعی را به جایی برساند که ما در مراحل پیشرفته تری مبانی علمی و عملی سیاسی-اجتماعی-فرهنگی را پیش بکشانیم.
کتاب “صدرالدین الهی دستم بگرفت وپا به پا برد…” را می توانید از صفحه ی زیر تهیه کنید: