این مقاله را به اشتراک بگذارید
سفر قهرمان اسطورهای – جادویی در رمان “هری پاتر و سنگ جادو”
با رویکرد “جوزف کمبل” در “قهرمان هزار چهره”
جواد اسحاقیان
“جولیا اکسلشیر” در کتابش با عنوان “رهنمودی برای درک رمانهای هری پاتر” مینویسد کامیابی “جی. کی. رولینگ” به دستاوردهای بیپیشینهای اشاره دارد که تنها خاصِ همین نویسنده است:
“این توفیق برجسته، افق انتظاراتی را در خواننده افزایش میدهد که در هیچ یک از دیگر آثار نویسندهگان مطرح نشده و “رولینگ” را به یک سوپر استار بین المللی تبدیل کرده است که تا کنون نصیب هیچ ستارهی موسیقی پاپ، ستارهگان سینمایی و سوپر مدلها هم نشده است. چنین تحولی تأثیر بسیار شگرفی بر جایگاه نویسندهگان و مقام و موقعیت دیگر نویسندهگان در سلسله مراتب اجتماعی نهاده است” (اکسلشایر، ۲۰۰۲، ۱۰۹).
مطابق آنچه در Guinness World Records آمده است، امروزه با انتشار سری آثار “رولینگ” از او به عنوان نخستین نویسندهی زن میلیارد دلاری یاد میشود که توانسته تیراژ کتابهایش را به چهارصد میلیون نسخه برساند و این توفیق را داشته که آثارش به ۵۵ زبان مختلف حتی به لاتینی و یونانی ترجمه شود” (Guinness World Records، ۲۰۰۴، بند اول).
آنچه تا کنون در این رمان کمتر به آن پرداخته شده، “سفر قهرمان” مطابق همان الگویی است که در کتاب “کمبل” با عنوان “قهرمان هزار چهره” مطرح شده و میتوان شخصیت اصلی این رمان را به نام “هری پاتر” در رمان “هری پاتر و سنگ جادویی” با همان هنجارها مورد بررسی قرار داد. “کولین ان. مانلو” در کتاب خود با عنوان “انگیزهی ادبیات تخیلی” مینویسد: “فانتزی به عنوان نوعی از داستان، شگفتی و سرگردانی را در خواننده برمیانگیزد و دارای سازهها و عناصری بنیادین و غیر قابل تقلیل از جهانهای فراطبیعی و مُحال و نیز موجودات یا ابژه ها با شخصیتهایی فانی در داستان است که خوانندهگانشان با تعبیرات و اصطلاحات خاص این گونه آثار آشنا هستند” (مانلو، ۱۹۸۳، ۱).
با آن که گاه ادبیات فانتزی با برداشتها و تلقیهای منفیبافانهای از آن مواجه بوده و باعث شده انتشار کتابهای “رولینگ” در ایالات متحد آمریکا به دلیل طرح “جادو” و وجود شخصیتهای جادوگر ممنوع اعلام و مایهی رنجیدهگی خاطر نویسنده شود، برخی از صاحب نظران دیگر، بر کارکرد اخلاقی ادبیات فانتزی تأکید میورزند و میگویند این گونه آثار “از ژرفای اسطوره شناسی و ادبیات فانتزی یونان باستان سرچشمه گرفتهاند و به نیازهای شخصی ما و مطالبهی جهانی برای درک واقعیات عمیقتر و واقعیتهای جاودانی ما پاسخ میدهند. این گونه آثار به دقایقی فراتر از امور عادی میپردازند و نقشی بنیادین در درک ما از مبارزهی دائمی میان خیر و شر دارند” (پَملا و دیگران، ۲۰۰۳، ۲).
“گانیو-آلورو” برای اثبات این نکته که ادبیات فانتزی، پهنهی مبارزه میان دو عنصر بنیادین هستی یعنی “خیر” و “شر” هستند، از همین رمان “هری پاتر و سنگ جادو” مثال میآورد و میگوید:
“فاصلهی عقیدتی میان “وُلدِمورت” و مخالفانش، این ادعا را بهتر ثابت میکند، زیرا مخالفان او به خاطر پاس داشتن ارزشهای اخلاقی با او مبارزه میکنند، در حالی که “ولدمورت” خود را به هیچ گونه ارزش اخلاقی مقید و مکلّف نمیداند” (گانیو- اولورو، ۲۰۱۵، ۱۰۹).
یکی دیگر از محاسن ادبیات تخیلی، این است که به خوانندهگان و به ویژه کودکان اجازه میدهد تا ذهنیت خود را ارتقا بدهند و به انبوهی از امکاناتی دست یابند که همان سطوح عالیتر تخیل و خلاقیت است . فانتزی با این برداشت، میتواند آنان را از محدودیت ذهنی نجات دهد، زیرا افراد این اندازه توانایی در خود سراغ ندارند که امور نامحسوس و نامرئی را دریابند و در نتیجه از محدودیت ذهنی خود رنج میبرند که طبعا مانع از این میشود که بتوانند واقعیت امر را دریابند. “گیتس” و همکارانش میگویند در ادبیات تخیلی دو گونه الزام هست: نخست، حضور یک پدیدهی غیر واقعی که ممکن نیست در مورد خودمان اتفاق بیفتد و تجربهای شخصی از آن داشته باشیم؛ مثلاً وجود سگ و گربه و موش و خوکی که حرف میزنند یا حضور پریان دریایی و بیابانی از هر گونه که میتوانند آدمی را از زمان و مکان معینی به جایی دور ببرند و ما را با حیوانات و اسباب بازیهایی عروسکی آشنا کنند که راه میروند و حرف میزنند یا معجونها و داروهایی که میتواند آدمی را کوچک و بزرگ سازد و او را تا مرز یک موجود مینیاتوری یا حتی غول آسا کوچک و بزرگ کند. اما شرط و الزام دیگر در ادبیات فانتزی، این است که دست کم یکی از کسان این گونه داستانها، آدمی یا کسی شبیه او باشد تا خواننده بتواند خود را با او همذات پنداری کند تا ادامهی خواندن داستان را برایش ممکن سازد و گرنه، خواننده با این این احساس که دنیای داستانی با او بیگانه و ناآشنا است، رغبتی به ادامهی مطالعهی آن نخواهد داشت” (ص ۶).
با توجه به این دو پیش فرض، خوانندهی “هری پاتر و سنگ جادو” هر دو الزام اساسی را موجود میبیند. اول از همه، وجود مار، تک شاخ، اژدها، طلسم، معجون (داروهای به هم آمیخته و مؤثر)، شنل نامرئی کننده، ارواح، عصای جادویی، اجنّه، گُرگینه، سگ سه سر محافظ سنگ جادو، آیینهای که آنچه قهرمان آرزوی دیدارش را دارد، جاروبهای پرنده و مردمی که میتوانند از یک دیوار نامرئی به آسانی بگذرند. از سوی دیگر با کسانی روبه رو میشویم که یا انسان واقعی هستند یا کسانی که شباهتی به انسان دارند و در نتیجه خواننده به آسانی میتواند خود را با آنان همذات پنداری کند به ویژه وقتی میبیند که “هری پاتر” میتواند در آن آیینهی جادویی مادرش را ببیند و رهنمودهایش را بشنود و تصمیم بگیرد تا از قاتل پدر و مادرش، انتقام بگیرد و با نیروهای “شر” بجنگد و از آنچه “خیر” و انسانی و متعالی است، دفاع کند.
در این رمان به سبک “رآلیسم جادویی” یک پسر یتیم یازده ساله به نام “هری پاتر” در خانهی خاله و عمو “دورسلی”ها زندهگی میکند اما چنان نسبت به او تحقیرآمیز رفتار میکنند که زندهگی به کامش تلخ میشود. در این حال او به گونهای تصادفی با مردی غول آسا به نام “هاگرید” آشنا میشود و او در نامهای “هری پاتر” را به رفتن به مدرسهای میبرد که “هاگوارتز” ۱۳ نام دارد و در آن درسها و علوم و فنون جادوگری آموزش داده میشود و کوشش دورسلیها برای نرفتن هری به جایی نمیرسد. “هاگرید” رازی قتل پدر و مادر “هری” را بر او فاش میکند و میگوید که یک روح شیطانی به نام “ارباب وُلدمورت” آن دو را کشته و گریخته است. “هری” با وارد شدن به این مدرسهی خاص علوم جادویی میکوشد به یاری هوشیاری و آشنایی با مهارتهای جادویی و به ویژه جسارت و شهامت و تیزهوشی و فرابینی خاصی که در او پنهان است، از قاتل پدر و مادر خود انتقام بگیرد. سفر او از خانه به مدرسهای در جنوب “لندن” آغازی برای تحمل سختیها و از میان برداشتن موانع پیروزی است. با این همه، زندهگی در این آموزشگاه بزرگ و بهرهمندی از آموزههای پروفسورهایی که هر کدام در یک زمینهی خاص مهارت دارند، به او تواناییهایی میدهد تا در همهی زمینهها و در رقابت با همکلاسیهای سال اولی خود، به پیروزی دست یابد و در ضمن تعامل با آنان و استادان با مفاهیمی چون عشق، دوستی، دلبستهگی و همکاری با دو نفر از دوستان پسر و دختر یکرنگ و همدلش به نامهای “رون” و “هرمیون” تصمیم میگیرند که سنگ جادویی را در جایی امن در یکی از طبقات فوقانی مدرسهی “هاگوارتز” بیابند. این سنگ جادویی همان کیمیایی است که میتواند اشیای کم ارزش را به طلا و کاشفان خود را جاودانی سازد و یکی از کسانی هم که سخت در پی تصاحب آن است، همان “ولدِمورت” قاتل است و همین امر، “هری” و دوستانش را برمیانگیزد که در این رقابت، شهامت، فداکاری و تلاش بیشتری از خود نشان دهند.
سفر قهرمان کلاسیک: در این عنوان، آنچه اندکی مبهم مینماید همین اصطلاح “کلاسیک” است. مطابق تعریفی که “واژهنامهی انگلیسی امروز آکسفورد” از واژهی “کلاسیک” ارائه کرده، یک معنی بیش از معنیِ نخستِ آن به کار ما میآید. نخستین معنی “کلاسیک” هر گونه آثار ادبی و فرهنگی و هنری است که به گونهای به زبان یونانی و لاتینی مربوط باشد. اما دومین معنایی که بیشتر به کار میآید، تعریف دوم این مرجع از “کلاسیک” است؛ یعنی این که اثری ناظر به یک استاندارد نمونهوار در زمینهی فورم، سبک سنتی و پایدار کهن باشد. صفت و مفهوم “کلاسیک” در مورد “قهرمان”ی صدق میکند که به گفتهی “اتو رانک” در کتابش باعنوان “اسطورهی تولد قهرمان” مطالعهی روانشناختی محتوای بنیادین این اسطورهها میتواند سرچشمهای را آشکار کند که محتوای یکسانی از اسطوره ها را به شکلی یکسان در تمامی زمانها و مکانها جاری کرده است” (رانک، ۱۳۹۸، ۲۰).
این که “کمبل” در “قهرمان هزار چهره” از “رانک” نام نبرده، مایهی شگفتی من است و تصور میرود که وی هرگز او را نمیشناخته و از او یاد نکرده، در حالی که کتاب او نخستین بار در ۱۹۱۴ و سالها پیش از آثار “فروید” و “یونگ” انتشار یافته است. “کمبل” عنوان کتاب خود را در سال ۱۹۴۹ و به تصریح خودش زیر تأثیر رمان “بیداری فینگان” از “جیمز جویس” نوشته و “مراحل گذار سفر قهرمان” را با الهام از همین رمان آفریده است. در حالی که فکر “تک اسطوره” را نخستین بار “رانک” مطرح کرده که ناظر به این نکته است که گویا همهی روایات اسطورهای، صورتهای گوناگون یک روایت بزرگ است؛ به این معنی که عناصر و سازههای موجود در همهی روایات اسطوره ای مهم، خاستگاهی مشترک و یگانه دارند. “رانک” نیز در کتاب خود، به تحلیل روانشناختی و اسطورهای شخصیتهایی اسطورهای و تاریخی مانند “موسی”، “اودیپ”، “پاریس”، گیلگمش”، “کوروش”، “هرکول” و “زیگفرید” و چند شخصیت دیگر میپردازد و در فصلی با عنوان “تفسیر اسطوره ها” و در جمعبندی نهایی مطالعاتش مینویسد: “نگاه مختصری به این افسانههای جور به جور قهرمانی، ناگزیر مجموعهای از ویژهگیهای مشترک همشکل را پیش میکشد که بنیان و شالودهای یکسان دارند و میشود از آن، نوعی افسانهی استاندارد ساخت” (رانک، ۱۳۹۸، ۹۹).
به باور “کمبل” همهی قهرمانان در ادبیات کلاسیک ماجراهایی را پشت سر میگذرانند که آنها را میتوان در سه مرحله مورد بررسی قرار داد که سه فصل نخستین کتاب او را در بر میگیرد:
۱-عزیمت: “کمبل” برای آوردن شاهدی بر مدعای خود، از داستانی با عنوان “شاهزاده قورباغه” مثال میآورد که نخستین افسانه از مجموعهی “قصهها و افسانههای برادران گریم” نام دارد و به فارسی نیز ترجمه شده است. در نزدیکی قصر شاه، زیباترین و کوچکترین دختر شاه جنگلی بود که در میانهاش زیر سایهی درخت کهنسال زیزفون برکه ای باصفا قرار داشت. دختر زیبای شاه با گوی زرین خود به بازی مشغول میشود اما از دستش افتاده، در برکه ای میافتد. قورباغهای با شنیدن صدای گریهی دختر جوان بر حال او رحمت میبرد. قورباغه البته چهرهای ناخوب دارد و دختر جوان به او قول میدهد که اگر توپ را از برکه بیرون آورده به او دهد، حتی تاج زرین خود را به او میبخشد اما قورباغه، به این گونه چیزهای مادّی بیاعتنایی نشان میدهد و میگوید: “دلم میخواهد دوستم داشته باشی. دوست دارم پشت همان میزی بنشینم که تو مینشینی و در تختخواب کوچک زیبای تو بخوابم. اگر همه ی اینها را قبول داری، من هم در آب فرومیروم و گوی طلایی کوچک و زیبای تو را میآورم” (ص ۴). پیدا است که دختر زیبا نسبت به این قورباغهی زشت و چندشآور، حالت انکار و عداوت دارد اما به اصرار پدر اورا کنار تخت خود میگذارد اما میگوید ” قورباغه ی زشت! امیدوارم خفقان بگیری! در همین لحظه شاهزاده خانم با حیرت دید که قورباغه به شاهزاده ای جوان و خوش قیافه با چشمانی زیبا و نگاهی صمیمی تبدیل شد. شاهزاده پس از موافقت پدرِ شاهزاده خانم با ازدواج آن دو، برای همیشه مصاحب و همراه او شد” ( گریم، ۱۳۸۳، ۸).
- پیک: “کمبل” در توضیح روانشناختی و اسطوره ای این افسانه مینویسد: ” قورباغه – که به گونهای معجزه آسا وارد
- داستان میشود – نمادی مقدماتی از نیروهایی است که وارد بازی خواهند شد و میتوان آن را “پیک” نامید و بحرانی که با حضور او به وجود میآید، مرحلهای است که آن را “دعوت به آغاز سفر” مینامیم . . . با به صدا درآمدن این ندا، همیشه پرده ها کنار میرود و راز یک دگرگونی، یک آیین یا لحظهی گذرای روح آشکار میشود؛ رازی که پس از اتمام آن، فرد میمیرد و دوباره زنده میشود. . . معمولاً ندا در وضعیتی خاص به گوش میرسد: در یک جنگل تاریک، زیر درختی بزرگ، کنار چشمهای جوشان و معمولاً پیام آورِ قدرت سرنوشت، موجودی کریه منظر است و خوار و ناچیز شمرده میشود” (کمبل، ۱۳۸۶، ۶۱-۶۰).
اما رمان “هری پاتر و سنگ جادو” از اینجا آغاز میشود که روحی شیطان صفت، کریه، ناقص العضو به نام “وُلدِمورت” پدر و مادر “هری پاتر” را کشته قصد کشتن پسر دارد که کامیاب نمیشود. با یتیم شدن “هَری” خاله “پتونیا” و عمو “ورنون” نگهداری او را به عهده میگیرند اما به شدت از او بیزاری میجویند. مردمی که در این شهر زندگی میکنند، خود دو گونه اند: نخست آنان که به اصطلاح “مَشَنگ” خوانده میشوند و گویی به زمان خود تعلق ندارند. “پروفسور مکگونگال” یک جا به دوستش میگوید: “علم مشنگها محدود به مشاهداتشونه. از دیدن این جور چیزها [پرواز جغدها و حرکت شهابسنگ ها] تعجب کردهن” (رولینگ، ۱۳۸۰، ۱۷). اما گروهی دیگر از مردم تباری از اجنه و ساحره ها دارند. با این همه باید دقت داشت که وقتی میگوییم خانوادهی “هری پاتر” از تبار ساحران و ساحره هستند، آن را به معنی منفی واژه نباید تعبیر کرد زیرا اعضای این خانواده مانند بسیاری از کسان رمان، به دانشها، دانستهها و مهارتهایی آراستهاند که به آنان گونهای “فرابینی” می بخشد و تواناییهایی دارند که “مشنگ” ها از آن بیبهره اند. “هری” خود از این تواناییها، آگاه نیست اما در اندک مدت درمییابد که او و مادر و پدرش از چنین نیروهایی برخوردار بوده اند. باری، او به دلیل تعلق به خانواده ای ساحر، در خانهی عمو “ورنون” به شدت مورد تبعیض، محرومیت و تحقیر قرار میگیرد تا این که سرانجام از شخصی ناشناخته برایش نامههایی میرسد که عمو “ورنون” از دادن آنها به او، به شدت خودداری میورزد. این “نامه”ها را باید تعبیری دیگر از همان “ندا”هایی دانست که نشان میدهد از این پس روند زندگی معنوی، فکری، عاطفی و جادویی او در حال دگرگونی است تا این که سرانجام “پیک” خود برای بردن او اقدام میکند.
“پیک” هم چنان که “کمبل” میگفت، موجودی “عجیب” و متفاوت با دیگران است. نامش “هاگرید” است و “با موتور سیکلت عظیمی از آسمان به زمین پایین میآید. بلندی قامت موتور سوار، دست کم دو برابر و پهنای بدنش، پنج برابر افراد معمولی بود و هیکلش درشت و بیقواره بود و وحشی به نظر میرسید. موهای سیاه ژولیده و بلندی داشت و ریشش، بیشتر قسمتهای صورتش را پوشانده بود. دستهایش به اندازهی درپوش سطل آشغال بود و پاهایش در آن چکمههای چرمی مثل بچه دلفین به نظر میرسید” (۲۲). “هری” نیز کودکی عادی نیست. در لابه لای موهای سیاه و براقش “اثر زخم عجیبی خودنمایی میکرد که شبیه به صاعقه بود؛ جای زخم عمیقی که تا آخر عمرش باقی میماند” و نباید آن را مداوا کرد، زیرا همان زخمها خود “ممکنه یه روزی مفید باشن” (۲۳). روزی که نامههای کذایی بی وقفه به آدرس خانهی عمو “ورنون” در صندوق پستی ریخته میشود و او پیوسته آنها را میسوزاند (۵۱-۴۷) “هری” یازده ساله است و باید خود را برای رفتن به مدرسه آماده کند ولی از آنچه برایش مقدر شده، آگاه نیست: “او حتی نمیدانست که در همان لحظه مردم در سراسر کشور پنهانی به جشن و سرور پرداختهاند و آهسته به هم میگویند: زنده باد هری پاتر! پسری که زنده ماند” (۲۵). در چنین وضعیت سردرگمی است که “پیک” برای بردن و رساندن به مدرسهای خاص یادگیری آموزه های جادویی به نام “هاگوارتز” در جنوب “لندن” بر او پدید میشود و میکوشد هویت واقعی او را برایش توضیح دهد:
“تو یه جادوگری؛ اونم یه جادوگر درست و حسابی. بهت بگم یه بار هم یه ذرّه دوره دیدهای. هر چی باشه، تو بچهی اون پدر و مادری. دیگه وقتش رسیده که نامه رو بخونی. هاگرید نامهای را درآورد و به دست هری داد. هری نامه را از درون پاکت بیرون آورد و شروع به خواندن آن کرد: مدرسهی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز به مدیریت آلبوس دامبلدور (ملقب به عناوین جادوگر درجهی یک، جادوگر اعظم، آزاد مرد مستقل و دارای مدال مِرلین از کنفدراسیون بین المللی جادوگران). جناب آقای پاتر ! بدین وسیله به اطلاع میرسانیم که جای شما در مدرسهی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز محفوظ است. . . . خواهشمند است حد اکثر تا روز سی و یک ژوئیه، جغدی [پرندهای نامه بر] بفرستید. با تقدیم احترامات، مکگونگال معاون مدرسه” (۶۳-۶۲).
در این حال “ورنون” با رفتن “هری” به این مدرسه مخالفت میکند و خاله هم شمّه ای از گذشته ی خواهر خود را به هری میگوید:
“خواهرم جادوگر بود. برای خواهرم هم یه دونه از همین نامهها فرستادن و اونم به همون مدرسه رفت و بعد هم غیبش زد. . . . همیشه فنجونا رو تبدیل به موش میکرد. اما به نظر پدر و مادرم “لی لی” چنین و چنان بود. اونا افتخار میکردن که دخترشون ساحره س” (۶۵-۶۴).
“هاگرید” از یک روح شیطانی به نام “ولدمورت” نام میبرد که بسیاری از مخالفان خود را از میان برده و چون پدر و مادر “هری” نخواسته اند با او همکاری کنند، آن دو را کشته اما از کشتن کودک ناتوان بوده زیرا مقدر این بوده که این کودک زنده بماند و در آینده انتقام بگیرد و از دست یافتن او به “سنگ جادو” و اکسیر حیات بخش جلوگیری کند و جامعه را از آسیب او و همفکرانش ایمِن گرداند. اینک باید به مراحل دشواری پرداخت که “هری” برای رسیدن به مدرسه ودر جایی دورتر از زادگاهش در جنوب لندن باید برسد و “هاگرید” به عنوان “یاریگر” در همهی احوال با “هری” است و در رساندن او به مقصد با آن همه بار سنگین و بیتجربهگی و ناآشنایی “هری” با محیط، باید کمک کند.
- گذر از نخستین آستان: “کمبل” در توضیح این عنوان در مقام یکی از مراحل “عزیمت قهرمان” مینویسد: “باظهور پیام آوران سرنوشت برای راهنمایی و کمک به قهرمان، او قدم در جادهای میگذارد تا هنگامی که مقابل درِ ورود به سرزمین قدرت اعلی با “نگهبان آستانه” مواجه میشود. این سرایداران ایستاده در محدودهی افق زندگی و آسمان کنونی قهرمان، به نگهبانی از چهار سوی آن میپردازند و آن را محدود میکنند. آن سوی آنها تاریکی، ناشناخته و خطر در انتظار است؛ درست مثل خطری که بدون مراقبت والدین، در انتظار کودکان و بدون حمایت جامعه، پا را از محدودهی تعیین شده به آن سوی گذاشته اند” (کمبل، ۸۵).
“کریستوفر وُگلِر” از پیروان “کمبل” در پهنهی نظریه پردازی داستان و فیلم در کتاب “سفر نویسنده: ساختار اسطوره ای برای نویسندهگان” مینویسد: “حضور نگهبانان آستانه ضرورتاً برای جلوگیری از ورود قهرمان به آستانه نیست؛ بلکه او وظیفه دارد که مانع از ورود افراد شرور و ناشایست شود و حتی به ورود قهرمان شایسته به آستانه کمک کند و میان او و قهرمان، رابطهای همزیستانه وجود دارد” (وگلر، ۲۰۰۷، ۴۹).
در رمان مورد مطالعه، نگهبان آستانه، مردی عبوس و شرور مسلح نیست، بلکه نردهی آهنی و مانعی نامرئی است که هیچ کس نمی تواند با چشم سر، آن را ببیند و از آن بگذرد. در آدرسی که “هری پاتر” دارد، شمارهی سکّوی قطار، نُه و سه چهارم نوشته شده اما چنین سکویی به یاری چشم و برای اغیار ممکن نیست. بر حسب اتفاق، مادری مهربان را میبیند که میخواهد پسرش “رون” را به همان مدرسهای بفرستد که “هری” نیز برای ثبت نام به آن میرود:
“نمیدونی چهطوری باید به سکّو بری؟ نگران نباش! تنها کاری که باید بکنی، اینه که یکراست از نردهی بین سکوی نُه و دَه رد بشی. فقط نباید از ترس خوردن به نرده، یه دفعه
وایسی. این، خیلی نکتهی مهمیه. اگه فکر میکنی کار سختیه، بهتره بدوی. حالا برو! پشت سر “رون” برو! هری چرخ دستی را هل داد و جلو رفت. نرده سخت و غیر قابل نفوذ به نظر میرسید. به نرده نزدیک میشد. هری با سرعت بیشتری جلو رفت. چند لحظهی دیگر به نرده و صندوق بلیت برخورد میکرد و به درد سر میافتاد. روی چرخ دستی خم شد و شروع به دویدن کرد. نرده نزدیک و نزدیک تر میشد. دیگر نمیتوانست بایستد. چرخ دستی با سرعت جلو میرفت و نگه داشتن آن، غیر ممکن بود. نیم متر دیگر. . . چشمهایش را بست و منتظر برخورد با نرده ماند. اما او به نرده برخورد نکرد. دوان دوان جلو رفت و چشمهایش را باز کرد. در مقابلش، قطار سرخ رنگی کنار سکوی پر ازدحامی توقف کرده بود. روی تابلوی بالای سرش نوشته بود: قطار سریع السّیر گوارتز، ساعت یازده. هری به پشت سرش نگاه کرد و در جایی، یک سردر فلزی نیمدایره ای شکل دید که روی آن نوشته بود: سکوی نه و سه چهارم. هری موفق شده بود” (۱۰۹).
۲-آیین تشرف یا ورود: “کمبل” در نخستین بخش فصل دوم کتاب خود “جادهی آزمونها” مینویسد: “هنگامی که قهرمان از “آستان” عبور کند، به چشم انداز رؤیایی اشکال مبهم و سیال قدم میگذارد؛ جایی که باید یک سلسله آزمون را پشت سر گذارد. این مرحله، مرحلهای محبوب در سفرهای اسطوره ای است که مایهی به وجود امدن بخش اعظم ادبیات جهان در باره ی آزمونها و سختیهای معجزهآسا شده است. همان امدادرسان غیبی – که قبل از ورود به این حیطه با قهرمان ملاقات کرده بود – اکنون با رهنمود طلسم ها و مأموران مخفی، نهانی به او یاری میرساند یا ممکن است قهرمان برای اولین بار در همین جا نیروی مهربانی را ملاقات کند که در عبور از گذارهای فرابشری حامی او است.
یکی از شناخته شدهترین و جذاب ترین مثالها در باره ی درون مایه ی “وظایف خطیر و مشکل” داستان جست و جوی “سایکی” Psyche برای یافتن عشق گمشدهاش “کیوپید” است. . . . وقتی “سایکی” عشقش را از “ونوس” طلب نمود، الهه موهایش را با خشونت گرفت و سرش را به زمین کوبید. سپس مقدار زیادی گندم، ارزن، دانهی خشخاش، نخود، عدس و لوبیا را به صورت تودهای انبوه با هم مخلوط کرد و به دختر دستور داد پیش از فرارسیدن شب، آنها را از هم جدا کند. سپاه مورچهگان به کمک سایکی آمدند. . . پس الهه از او خواست تا از چشمهای سرد و یخزده – که بر بلندای صخرهای سر به فلک کشیده قرار داشت و گروهی اژدها بر آن هجوم میبردند – ظرفی آب برایش بیاورد. عقابی بیامد و این وظیفهی خطیر را برای او به انجام رسانید. . .” (کمبل، ۱۰۶-۱۰۵).
نخستین جوانههای کشف و شهود، هنگامی برای “هری” به طور جدّی مطرح میشود که به جمعبندی تجربیات و مشاهدات فراطبیعی خود دست مییابد. او حتی پیش از آن که با “هاگرید” مواجه شود و از تبار جادویی خانوادهاش آگاهی یابد، متوجه برخی نشانههای غیرطبیعی بودن خود شده است اما هرگز به این فکر نیفتاده با یک جمعبندی سنجیده، دریابد چرا به اعتبار منش یا تواناییهایش، با خانوادهی خاله و عمو و پسر نازپرودشان “دادلی” این اندازه فرق دارد. اکنون پس از آشنایی با “هاگرید” و اصرار او برای معرفی پدر و مادر و تواناییهای آن دو متوجه میشود که از همان آغاز دورهی کودکی، نیروهایی فراطبیعی میداشته و خود به آن وقوف نداشتهاست. “شناخت شهودی” گاه به این دلیل بر آدمی عارض میشود که مقدمات امر پیش از این وجود میداشته اما در یک لحظه ی خاص، شخص از مجهول، به معلوم میرسد و در واقع مراحل متعدد و متفاوت دریافت، خیلی تند و شتابان طی میشود؛ مثلاً درنمی یابد چرا موهایش این اندازه زود بلند میشود و پیوسته پریشان است و روی صورتش میریزد و در حالی که روز پیش موهایش را کوتاه کرده، صبح روز بعد باز سریع بلند شده و عمو درست به همین دلیل او را در انبار، زندانی کرده است (۳۴) و نیز به یاد میآورد که یک بار “دادلی” از سر کینه توزی او را دنبال کرده اما او ناگهان خود را بر پشت بام و کنار دودکش بخاری یافته و درواقع پریده یا به پرواز درآمده (۳۵). یک بار هم که همراه خانواده به باغ وحش میرود، متوجه میشود مار بوآی بسیار بزرگ خوابیدهای، تنها به او “چشمک” میزند و “هری” احساس میکند که میتواند کتاب ذهن مار را بخواند و دریابد که هر دو احساس “تنهایی” میکنند و سرنوشتی مشترک و مقدّر دارند مار را از “برزیل” به “لندن” آورده اند و او از خانهی پدری، به خانهی “ناپدری” عمو سر درآورده است (۳۷). این مار با او حرف میزند و از این که “هری” با مار همدلی کرده، لفظاً تشکر میکند (۳۹). پیوسته خواب میبیند که کسان ناشناسی برای بردنش به خانه عمو “ورنون” آمده اند (۴۰) و حتی خیلی پیش از اینها و قبل از این که رؤیایش تحقق یابد، بارها خوابِ یک موتورسوار پرنده را دیده است (۲۸). او حتی هنگامی هم که در خواب است، نمیداند “در همان لحظه مردم در سراسر کشور پنهانی به جشن و سرور پرداختهاند و آهسته به هم میگویند: زنده باد هری پاتر! پسری که زنده ماند” (۲۵). در همان ساعات هزاران شهاب سنگ بر فراز آسمان میگذرند و آسمان در تسخیر جغدهای بزرگ پرنده است و “هیچ کس گمان نمیکرد وقایع غیرمنتظرهای در شرف وقوع باشد” (۲۵). او وقتی در خیابان راه میرود، نمیداند چرا برخی از افراد ناشناس به او احترام میگذارند” (۴۰). حال اگر همهی قراین و نشانهها را در کنار هم بگذاریم، به این دریافت میرسیم که گویا جهان منتظر یک “مُنجی” است و از این که او را با وجود همهی ترفندهای “ولدمورت” شیطان صفت زنده میبینند، شادمان میشوند و ادای احترام میکنند. وقتی “هاگرید” به او میگوید “ولدمورت” در شب “هالوین” به دهکدهای رفته که شما زندگی میکرده اید و تو یک سالت بوده و پس از کشتن پدر و مادرت از کشتن تو ناتوان شده (۶۷) درمییابد که زنده ماندن او حکمتی داشته است. دانستن این که مادرش در همان مدرسه ای درس خوانده که او دارد به آنجا میرود و این توانایی را داشته که فنجانی را به موش تبدیل کند، از تواناییهای فراطبیعی او حکایت میکند (۶۵). وقتی “هری” به مدرسه پا مینهد، متوجه میشود بسیاری از همکلاسیهایش او را به نام و قیافه میشناسند و از آمدن او شادمان شدهاند (۷۰، ۱۴۰). هنوز تازه یازده ساله شده اما لحن صدایش شبیه صدای پروفسور “کوییرل” شده (۹۷) و او به محض دیدن “هری” او را میشناسد و اظهار آشنایی میکند (۸۳). صاحب یک مهمانخانه، او را به جا میآورد و از دیدنش خوشحال میشود (۸۲). این گونه قراین و امارات دست کم به خوانندهی رمان سرِنخهایی میدهد تا دریابد که “هری پاتر” در نخستین آزمون کامیاب خواهد شد، زیرا از نوعی “فرابینی” جادویی بهرهمند است. این نکته زمانی بیشتر درک میشود که خواننده متوجه نگرانی بیش از اندازه ی “هری” از احتمال ناکامی او در رتبه بندی میشود. اما هنگامی که پروفسور “مکدوگال” نام او را برای گذاشتن کلاه جادویی بر سرش فرامیخواند، همهی دانش آموزان از شنیدن نام او شگفت زده میشوند: “همون هری پاتر معروف؟” (۱۳۹). وقتی “هری” کلاه جادویی را بر سر مینهد تا به یاری فرابینی و نیروی جادویی خود در بارهی “هری” و آیندهی او داوری کند، میگوید:
“اوهوم! خیلی سخته. خیلی شجاعی. بله، فکرت هم خوب کار میکنه. استعداد خوبی هم داری. وای! خدای بزرگ! عطش سیری ناپذیری برای ابراز وجود داری. خیلی جالبه. خب حالا تو رو توی کدوم گروه بندازم؟ از “اسلایترین” خوشت نمیاد؟ مطمئنی؟ تو می تونی شخصیت بزرگ و برجستهای بشی. همهش همین جا توی کلهت هس. حالا اونو نمیخوای؟ نه؟ حالا که این قدر مطمئنی، پس بهتره بری توی . . . گریفندور! هری کلاه را از سرش برداشت و با دست و پای لرزان به سوی میز گریفندور روانه شد. خیالش چنان راحت شده بود که انتخاب شده و در گروه اسلایترین نیفتاده که متوجه نشد صدای هلهله و تشویف برای هری پاتر به مراتب بیش از قبل است” (۱۴۰-۱۳۹).
این صحنهی جادویی و فراطبیعی، نشان میدهد که قهرمان ما از نخستین آزمون برای گذار از مراحل دشوار، سرافراز بیرون آمده است. با این همه، از رقابت دو گروه “اسلایترین” و “گریفندور” در مسابقات دشوار ورزشی سخن میرود. حال اگر خواننده بداند که گروه “اسلایترین” شش سال پیاپی برنده شده و در همان حال “لکه های خون نقره ای رنگ بر روی رداهایشان به چشم میخورد” که نشان دهندهی کارنامهی اخلاقی نکوهیدهی است” (۱۴۳) طبعاً از “هری پاتر” و گروه “گریفندور” انتظار دارد که با پیوستن این شخصیت خوشنام به این گروه، بتواند توازن نیروها را – که استعارهای از پیروزی “خیر” بر “شر” است – به سود گروه خود دگرگون کند. پس این خبر، گونهای “پیش آگهی” برای حضور قهرمان در روزهای آینده هم هست. برجستهترین نوآموز در گروه “اسلایترین” هم “مالفوی” نام دارد که نمادی از “شر” مجسم و “رذیلت” است. او در مسابقه با جاروی پرنده و ربودن “گوی یادآور” متعلق به نوآموزی به نام “نویل” حاضر به پس دادن آن نیست و “هری” بی این که برای پرواز با “جاروی پرنده” آموزشی قبلی داشته باشد، به یاری همان نیروی جادویی خانوادهگی، میتواند آن را از “مالفوی” قاپیده در رقابت و مبارزهای جانکاه، به زمین بازگردد:
“دستش را دراز کرد و در نیم متری زمین، توپ را گرفت و درست به موقع دستهی جارویش را بالا گرفت و آرام بر روی چمن فرود آمد. “یادآور” صحیح و سالم در دستشبود” (۱۷۲).
این گونه پرواز آن هم سریع و به چابکی و بیدیدن آموزش قبلی برای پرواز با دستهی جاروب و حفظ تعادل، برای پروفسور “مک گونگال” غیرقابل باور است. پس “هری” را بیدرنگ به “دانش آموزی” – که سال پنجم است و “وود” نام دارد – معرفی کرده به او میگوید: “این پسر، نابغه است. من تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. هری بعد از یک شیرجه از ارتفاع پنج متری، اون توپ را گرفت. حتی یک خراش هم برنداشت. “وود” به عنوان کاپیتان تیم “گریفندور” سر تا پای او را نگاه کرد و گفت:
“اصلاً انگار خلق شده که “جستجوگر” بشه: سبک، سریع و فرزه. پروفسور! به نظر من باید براش یه جاروی آبرومند تهیه کنیم، مثلاً نیمبوسِ دوهزار یا پاک جاروی هفت” (۱۷۴).
اکنون که خواننده تا اندازهای با فضای جادویی چیره بر این رمان آشنا شد، لازم میدانم روند رخدادها را در همینجا متوقف کرده، به کهنالگویی بپردازم که “یونگ” از آن به “چهرهی مکّار” تعبیرکرده است. واژهی Magician به معنی “جادوگر” با واژهی یونانی و لاتین magia از یک ریشهاند اما با واژهی “مَجوس” و “مُغ” فارسی – که یادآور “زرتشت” است – نیز پیوند دارد. “چهرهی مکار” ساحری است که کارهایی جادوگرانه انجام میدهد و به گونهای رازوَرانه میتواند چیزها یا کسانی را تغییر شکل بدهد و هر چیز و کس را به تصرف خود درآورد؛ ناپدید یا پدیدارکند. با این همه، آنان دو گونه اند: برخی را “ساحر سفید” و گروهی را “ساحر سیاه” نامیدهاند. “ساحر سفید” میتواند به آدمی کمک کند و “ساحر سیاه” قادر است به او آسیب برساند و تباه کند” (یونگ، ۱۹۸۱، پاراگرافهای ۷۷-۷۱).
“ساحر” اعم از زن و مرد، به اعتبار سحر خود، اصولاً آدمی جدّی است . با این همه در برخی از موارد به صورت “دلقک” یا آدم مسخره و گاه ابلهی پدید میشود. او نیروی اسرارآمیزش را از سویهی دیگری از واقعیت میگیرد و با نیروی یک کشیش – که آن را از منبعی الهی میگیرد – فرق دارد. برخی از ساحران ادعا میکنند که قدرتشان در وجه غالب، از یک روح یاریگر به آنان عطا میشود. البته اگر رابطهی میان یک ساحر یا یک روحانی از نوع رابطهی رابطهی پدر – پسر نباشد، دست کم از نوع پیوند میان پسرعموها است” (گرانروز، ۱۹۹۶).
خوانندهای که به سروقت رمان “رولینگ” میرود، همه چیز و کس را متفاوت، شگفت انگیز، غیرقابل باور اما دلخواه و مقبول میبیند. برخی از آنان را محبوب و بعضی را منفور مییابد. “هَری پاتر” و دو دوست و همکلاسی نزدیکش “هِرمیون” و “رون” و یاریگر وفادارش “هاگرید” غول آسا و برخی از استادان مانند “مکگونگال” نمادی از جادوگران و نماد “خیر” و بعضی مانند “ارباب وُلدِموت” و رقیب مسابقات قهرمان رمان “مالفوی” و دیگر مخالفان و بداندیشانش، سویهی منفی شخصیت “حیلهگر” را نمایندهگی میکنند و نماد “شر” هستند. به باور “یونگ” قهرمان و “شخصیت حیلهگر” یا”مکّار” کسی است که برای جبران ناتوانیهای خود، آرزوهایی را در سر میپروراند که بتواند مناسباتش را با “امر مقدس” بهبود بخشد؛ یعنی در او گونهای استحاله و دگردیسی روانی به وجود بیاورد که برای رشد اخلاقی و روانی او لازم است اما در مورد سویهی منفی چهرهی مکار باید گفت که او “نمود همهی توحّشها، بیمسؤولیتی و خود بُتوارهگی است” (یونگ، کلیات آثار، ج ۹، بخش اول، پاراگراف ۲۵۸). “چهرهی مکار” در وجه منفیاش، سیمایی است که ناخودآگاهیاش در مبارزه با رشد اخلاقی شخص، مقاومت میکند. در این حال، چنین شخصیتی درمرتبهای بیرون از چهارچوب انسانی و حتی در مراحل زیرین انسانی خود قرار میگیرد” (همان، پاراگراف ۲۴۱). “یونگ” در جایی دیگر تأکید میکند که “چهرهی مکار” در وجه منفیاش، گویی در مرحلهای “پیشا-انسانی” زندهگی میکند. امروزه این ویژهگی به شکل “شخصیت دوگانه” ظاهر میشود؛ به این معنی که یک شخصیت فرعی در آدمی به وجود میآید که همان سویهی منفی در شخصیت حقیر و فرومایه است” (همان، پاراگراف ۲۶۲).
غرض از این اندازه توضیح در مورد شخصیتهای رمان جادویی، این است که دست کم من نخستین بار است که رمانی را مورد تحلیل ریزبینانه قرار میدهم که تنها بر محور “چهرهی مکار” میگردد و به قولی “حرف و حدیث” در بارهاش بسیار است. اما یکی دیگر مراحل گذار در رمان جادویی به باور “کمبل” البته “ملاقات با خداوندبانو” است. “هری” در حالی در یکسالهگی از مادر جدا شده که به شدت به او نیاز داشته است. مادرش “لی لی پاتر” با فداکاری خود، پسر را از آسیب “ولدِمورت” جادوگر خبیث نجات داده اما خود کشته شده است. بنابراین بزرگترین آرزوی پسر، دیدار با مادر است و در این رمان اسطورهای، او همان “ایزدبانو”یی است که باید راهنمای فرزند قرار گیرد. “کمبل” مینویسد:
“قهرمانی که بتواند او را همچنان که هست، بدون هیاهوی بسیار و با مهربانی و اطمینانی که محتاج آن است، بپذیرد، بالقوه پادشاه و تجلّی خدای جهانی است که به دست آن زن،خلق شده است” (کمبل، ۱۲۴).
یکی از ابزار جادویی که “هری” از آن استفاده میکند، “شنل جادویی” است که میتواند خود را از دیدِ نگهبانان و جاسوسان نامرئی کند و بی آن که دیده شود به اتاقی پنهان راه یابد که آیینهای جادویی دارد و مانند “جام جمشید” و “جام کیخسرو” از مغیّبات و نهانیها به بیننده آگاهی میدهد و “کیخسرو” به یاری همین آیینه میتواند چاهی را بیابد که “بیژن” در آن افتاده است. باری این نماد، بازتابی از دلآگاهی و خرد بهشتی قهرمانی است که برای رسیدن به مقصد نهایی خود به کمک آن نیاز دارد. “هری” در این آینه سرانجام همه اعضای خانواده اش را میبیند و به جا میآورد:
“دوباره به آینه نگاه کرد. درست پشت سرش، خانمی ایستاده بود و لبخندزنان برایش دست تکان میداد. آن خانم، زن زیبایی بود با موهای قرمز تیره و چشمهایی که . . . درست مثل چشمهای هری بود. آنگاه متوجه شد که زن گریه میکند. پدر و مادر فقط به هری نگاه میکردند و لبخند میزدند. هری به چهرهی بقیه نگاه کرد و متوجه شد که چشمهای همهی آنها نیز مثل چشمهای خودش سبز است. بینی آنها نیز مثل بینی خودش بود. خانوادهی پاتر همهگی به او لبخند میزدند و برایش دست تکان میدادند. هری دستش را به آینه چسبانده بود؛ گویی آرزو میکرد به درون آن بیفتد و به آنها برسد. درد عظیمی قلبش را میفشرد که نیمی از آن، از شادی بود و نیمی دیگر از غم و اندوه” (۲۳۷).ن گهآآاا
- به دیدن خود در آینه و شناخت همهی اعضای خانواده اصطلاحاً “کشف و شهود” میگویند که در طی آن، قهرمان درمییابد رسالتی دارد و باید برای رسیدن به مقصود، خود را شناخت و در برابر اعضا و کیان خانواده، احساس مسؤولیت کرد.
- قهرمان تا یازدهسالهگی، فرصتی برای شناخت خود و خانواده نداشته و با توجه به بیزاری خاله “پتونیا” و عمو “وِرنون” از مادر و پدر جادوگر، “هری” خود را بیریشه میپنداشته است. آموزههای “هاگرید” به “هری” به قهرمان یاد میدهد که پدر و مادری جادوگر و فرابین داشته (۶۴) و باید به داشتن آنان به خود ببالد، زیرا پدر و مادر حاضر نشده اند با “ولدمورت” تبهکار همداستان شوند و به همین دلیل کشته شدهاند و مادر، به همان آموزشگاهی میرفته که خود اکنون به آن میرود.
- دیدن اعضای خانواده با ویژهگیهایی همسان مانند داشتن چشمانی سبزفام و بینی همانند و حتی زانوانی ناموزون، او را با “حافظهی خانوادهگی” و تبار گذشتهگان خود آشنا میکند. دیدن اعضای خانواده، این ادعای “مالفوی” را که گویا “هری” پدر و مادر نداشته، باطل میکند (۲۵۴). اکنون “هری” برای خود، هویتی خانوادهگی و رسالی اجتماعی برای کشتن “ولدمورت” قایل میشود که بسیاری از بدخواهانش را تباه کرده است.
- خندهی همراه با گریهی پدر و مادر و تکان دست به نشانهی آشنایی و شادی از دیدن او، تنها نشانهی آشنایی قهرمان با “گذشته” نیست؛ بلکه “آینده”ی او را رقم میزند. “روی” نمیتواند آنچه را آینه نشان میدهد، ببیند اما با شنیدن آنچه “هری” در آینه دیده، نیز برای خود آیندهای درخشان و امیدبخش پیشبینی میکند؛ مثل این که بزرگتر و سرپرست دانشآموزان و کاپیتان تیم “کوییدیچ” شده است (۲۳۹).
پس از دومین پیروزی “هری” در مسابقهی ربودن گوی طلایی (۲۵۵) یکی از نقاط عطف و مرحلهی تعیین کننده در گذار قهرمان، دریافت واقعیتی تعیین کننده است که روند مبارزات قهرمان را تعیین میکند و به آن “آرزوی نهایی” یا “کمال مطلوب” قهرمان اسطورهای و جادویی میگویند و آن، دریافت این نکته است که “سنگ جادویی” در خطر دزدیدن است و “وُلدِمورت” میخواهد با دزدیدن آن به “حیات جاودانی” دست یابد و نیروی جادویی از دست رفتهی خود را دیگر باره، به دست آورد و من باید حتی به بهای از دست دادن جان خود، از دستیابی وی به “سنگ جادو” جلوگیری کنم. “رون” و “هرمیون” میکوشند “هری” را از رفتن به پنهانگاه “سنگ جادو” باز دارند و این، همان “بن مایه” ای است که به آن “ورود از درِ ممنوع” میگویند اما او میگوید:
“اگه دست اسنیپ به اون سنگ برسه، ولدمورت دوباره برمیگرده. نشنیدین که اون برای رسیدن به هدفش، چه کارهایی میکنه؟ اگه اون برگرده، دیگه هاگوارتزی باقی نمیمونه که بخوام ازش اخراج بشم. اون مدرسه رو با خاک میکنه؛ شاید هم اینجا رو تبدیل به مدرسهی علوم شیطانی و جادوی سیاه بکنه. من که هیچ وقت خیال ندارم به طرف جادوی سیاه برم. امشب من میرم توی اون دریچه. بهتره شما هم سعی نکنین با حرفهاتون جلومو بگیرین، چون من منصرف نمیشم” (۳۰۷-۳۰۶).
با این همه، دستیابی به “سنگ جادویی” بی یاری پروفسور “دامبلدور” ممکن نیست به ویژه که “کوییرل” رقیب سرسخت پروفسور، او را به قولی به “مأموریت” و بهتر بگوییم “پی نخود سیاه” فرستاده تا نیات پلید خود را عملی کند. پروفسور “دامبلدور” بیدرنگ متوجه شده باز میگردد تا به “هری” و یارانش کمک کند. “هری” میداند که خود حریف پروفسور “اسنیپ” جادوگر نمیشود و تنها “دامبلدور” میتواند “اسنیپ” بداندیش را مدتی سرگرم کند. به این دلیل به “هری” به دو دوست همراهش میگوید برای جغدی به نام “هِدویگِ” نامهبَر پیامی برای “دامبلدور” بفرستید تا به یاری ما بشتابد (۳۱۳). اما خود منتظر او باقی نمیماند. با این همه “اسنیپ” پیش از “هری” سگ سه سر را با نواختن فلوت خوابانده تا بتواند از دریچهای بگذرد که “سنگ جادو” در تالاری پنهان شده است. در این تالار، پرندخگانی در حال پرواز هستند که درواقع کلیدهایی برای باز کردن درهای جداگانه اند و “هری” موفق میشود با نشستن بر روی جاروبی جادویی، یکی از آنها را – که آبی رنگ است – بگیرد و وارد نخستین “خان” از “هفت خان” شود (۳۱۸). درست در همین حال “هری” احساس میکند “سنگ قرمز رنگی در جیبش انداخته شده” که البته از جمله کارهای جادویی “دامبلدور” بوده که دورادور به او کمک میکند:
“درست در همان لحظه، هری احساس کرد جسم سنگینی داخل جیبش افتاد. هری به طریقی باورنکردنی سنگ را به دست آورده بود” (۳۲۹). این سنگ قرمزرنگ همان “سنگ جادو” است که به “هری” توانی بیش از اندازه میبخشد. در این حال “هری” برای نخستین بار میتواند سیمای کریه “وُلدورت” را ببیند که میگوید:
“پدر و مادرت شجاع بودن. من اول پدرتو کشتم و او دلیرانه با من جنگید ولی مادرت نباید میمُرد اما سعی کرد از تو محافظت کنه. خُب دیگه، اگه نمیخوای ارزش کار اونو از
بین ببری، اون سنگو بده به من” (۳۳۱).
با این همه، “سنگ جادو” به “هری” کمک میکند . “کوییرل” – که برای گرفتن سنگ جادو به طرف “هری” آمده – بیدرنگ زیر تأثیر “سنگ جادو” از درد خم شده و انگشتانش به شدت تاول میزند و دستش از دست “هری” – که قصد خفه کردنش را داشته – جدا می شود. بیدرنگ همه جا تاریک می شود و چون “هری” چشم میگشاید، “دامبلدور” را روبه روی خود میبیند (۳۳۳-۳۳۲).
۳-بازگشت قهرمان: “کمبل” مرحلهی “عبور از آستان بازگشت” را پس از طی آن همه مراحل دشوار و تجربههای شهودی و معنوی، البته مایهی زیان میداند اما تنها استثنایی که قایل میشود، هنگامی است که قهرمان با دستی پُر و تجربهای رهاییبخش به سرزمین و خانهی خود بازمیگردد:
“آسانترین راه، سپردن جامعه به دست شیطان و بازگشت دوباره به دل صخرههای بهشتی و بستن و محکم کردن پشتِ در است ولی اگر در این بین، یک ماما و قابلهی معنوی، ریسمان شیمِناوا [= طناب مانندهایی از کنف که در دین “ویشنو” برای آیین طهارت به کار میرود] را به پشت سر قهرمان انداخته باشد،آنگاه جلوهگرشدن جاودانگی در زمان و درک آن در دل زمان، اجتناب ناپذیر است” (۲۲۶-۲۲).
“کمبل” به عنوان نمونه از بازگشتی معنوی و دلالتگر به یکی از حکایتهای “هزار و یک شب” یاد میکند که در آن، شاهزاده و شاهدختی که به دلایلی بیوجه از ازدواج تن میزدهاند، به یاری دو تن از “اجنّه”ی مرد و زن – که در حکم همان “قابلههای معنوی” هستند و “دًهنَش” و “مَیمونه” نام دارند – با رفتاری جادویی از دو نقطهی مختلف در جهان در یک بستر مینهند تا “روان زنانه”ی خفته و هشیار ناشدهی آنان بیدار شده، به یکدیگر انسگیرند و مانند قهرمانان “زیبای خفته” بر شاهزادهی جوان مِهر افکند و دل به نزد یکدیگر برند:
“در حالی که قمرالزمان در برج به خواب رفته بود، دهنش و میمونه، دختر خداوندگار دریاها و جزایر و صاحب هفت قلعه را از چین به آنجا آوردند. نامش شاهزاده خانم بدور بود. آن دو، دختر جوان خفته را کنار شاهزادهی ایرانی روی بستر گذاشتند و دهنش روی انداز از آن دو برگرفت و دید که شبیه یکدیگرند؛ توگویی یک جفت دو قلو کنار هم خفته اند” (کمبل، ۲۳۲).
اما در رمان مورد مطالعه، “هری” و دوستانش هر یک، از امتیازاتی برخوردار میشوند که غیرقابل انتظار است. پروفسور “دامبلدور” با دادن امتیازاتی به گروه “هری” – که در همه حال به گونهای عملی و تجربی خطر کرده و توطئهی “وُلدمورت” را برای باززایی و توانمندی خود خنثی کردهاند – گروه “گریفندور” را برندهی امتحانات پایان سال اعلام میکند. او نخست از “آقای رونالد ویزلی” یا “رون” یاد میکند:
“برای بهترین بازی شطرنجی که تا به حال در هاگوارتز انجام شده. من به گریفندور، پنجاه امتیاز تقدیم میکنم. . . دومین نفر، دوشیزه هرمیون گرنجر است که برای برخورد منطقی و غلبه بر آتش، پنجاه امتیاز نصیب گریفندور میکنه. و اما سومین نفر، آقای هری پاتره که برای شهامت فوق العاده و جسارت بی اندازهاش، شصت امتیاز به امتیازهای گریفندور اضافه میشه. . . شهامت، انواع مختلف داره. همون طور که مقابله با دشمن نیازمند شهامته، حمایت از دوستان هم به شهامت نیاز داره. به همین دلیل، من ده امتیاز به آقای نویل لانگ باتم اهدا میکنم. . . آن شب، بهترین شب زندهگی هری بود، حتی از شب پیروزی در مسابقهی کوییدیچ یا شب کریسمس یا حتی از شبی که غول غارنشین را از پا درآوردند، نیز بهتر بود. آن شب، برای او، شبی فراموش نشدنی بود” (۳۴۵-۳۴۳).
این امتیازات، باعث برتری گروه “گریفندور” بر گروه رقیب و توطئهگر “اسلایترین” میشود که “مالفوی” برجسته ترین آنان به شمار میرود. در یک چشم به هم زددن، دکوراسیون سالن تغییر مییابد و “مار بزرگ و عظیم الجثهی اسلایترین ناپدید شده، شیردال [موجودی افسانهای و ترکیبی از تنهی شیر، سر و بال عقاب و گوش اسب که تاجی شبیه به بالهی ماهی دارد] غول پیکر گریفندور جای آن را میگیرد” (۳۴۵).
در بازگشت “هری” به زادگاه و خانهی “عمو ورنون” و “خاله پتونیا” او همهی نشانهها و تواناییهای جادویی خود را ازدست میدهد، زیرا دیگر به آنها نیاز ندارد و باید خود را برای سال تحصیلی آینده آماده کند. نگاه “عمو ورنون” همچنان خشمگینانه است اما خاله “پتونیا” و پسر نازپروردش “دادلی” از ترس، خود را پنهان کرده اند (۳۴۸). با این همه، “هری” توانسته به یاری “دامبلدور” روح سیاه شیطان یا “ولدمورت” را ناتوان و ناکارامد کند.
منابع:
رانک، اوتو. اسطورهی تولد قهرمان: تفسیری روانشناختی از اساطیر. ترجمهی مهرناز مصباح، تهران: انتشارات آگه، ۱۳۹۸٫
رولینگ، جی. کی. هری پاتر و سنگ جادو. ترجمهی سعید کبریایی، تهران: کتابسرای تندیس، ۱۳۷۹٫
کمپبل، جوزف. قهرمان هزار چهره، برگردان: شادی خسروپناه. مشهد: نشر گل آفتاب، چاپ دوم، ۱۳۸۶٫
گریم (برادران)، قصهها و افسانههای برادران گریم. ویراستار: لیلی اوئنز، ترجمهی حسن اکبریان طبری، تهران: انتشارات هرمس، ۱۳۸۳٫
Eccleshare, Julia. A Guide to the Harry Potter Novels. London: Continuum, 2002.
Granrose, John, The Archetype of Magician, Diploma Thesis- C. G. Jung Institute, Zürich, Thesis Advisor: Mario Jacoby, 1996.
Guanio-Uluru, Lykke. Ethics and Form in Fantasy Literature: Tolkien, Rowling and Meyer. New York: Palgrave Macmillan UK, 2015.
Guinness World Records. “First Billion-Dollar Author”. ۲۰۰۴٫ Web. 14 March 2017.
Jung, C. G. Archetypes of the Collective Unconscious, in: Collected Works, Bollingen Series XX, Princeton University Press, 1953-1979,Vol. 9, Part One, Parag., 77-71.
Manlove, Colin N. The Impulse of Fantasy Literature. London: The Macmillan Press, 1983.
Pamela S. GatesY Susan B. Steffel and Francis J. Molson, Fantasy Literature for Children and Young Adults, Scarecrow Press, 2003.
Vogler, Christopher, The Writer’s Journey: mythic structure for writers. Published by Michael Wiese Production, Third Edition, 2007.