این مقاله را به اشتراک بگذارید
با نگاهی به رمان «شکوه زندگی»* نوشته میشائیل کومپفیلو
هوشمند مشایخی
«نوشته است… در این فاصله داستانش را به آخر رسانده….» هرگز! داستان تمامی ندارد. هیچ چیز تمام نمیشود همواره نیش زهرآگین ادامهای ناگزیر در جان آدمی فرو میرود. حرارتی سوزنده در تن آدم موج میزند، تبی داغ و وحشی. «…تبش فروکش نکرده و صدایش همچنان گرفته و خشدار است…». صدایی هذیانی در سر و گوش آدم طنین بر میدارد. صدایی وحشت آور که مدام ناگزیری کلمات را، شبح وهمناک داستان را به یاد میآورد. « نوشته است تقریبا شبی نیست که خواب دورا را نبیند. گرچه هر صبح جز خاطرهای محو ازآن خواب در خاطرش باقی نمیماند.. نوشته است که دورا همیشه در خوابهایش حضور دارد و پرستار خوب او است البته اگر اصلا بخوابد.. چون بیشتر شبها تا صبح بیدار است.» شب تمامی ندارد، صبح وقفه مبهمی است که در مهابت تاریکی محو میشود. مثل روزی که دورا است؛ روزی که نمیپاید.
شاید داستان از زهدان ناامیدی روی خشت میافتد. ناامیدی مزمنی که خودش را در لباس شکوه زندگی به خاطرات آدم قالب میکند. شب شخصیت اصلی حکایتهایی است که به پنجرههای ناتوان فرانتس هجوم می-آورند و «شکوه زندگی» روایت وارونه هیجان این سرپنجههای ترسیده است. عشق و جوانی در سطرهای نه چندان تو در توی داستان موج میزند اما تاریکی و ابهام جهان کافکا در همان شبهای وصال و هم آغوشی هم مثل روز روشن است. درست شبیه صراحت و بی پروایی تصویری که در میان سایههای اطراف «قصر» با فریدای کافه چی، معشوقه رئیسِ ک. در شبی وهمناک و شهوت آلود و چندشآور رقم میخورد.
«شکوه زندگی»روایت تلخ و سرد یک مرگ تدریجی، تحلیل رفتن صدای مبهمی است که در نفسهای فرو خورده محو میشود. آواز خشداری که به زوزه به «جیر جیر» یوزفین میکشد. «شکوه زندگی» بر خلاف ظاهر گرم و آرام ناشی از عشق دورا تصویر تنهایی و انزوای حشرهای است که در کنج سرد و مرطوب اتاقی در برلین تقلا میکند تا آخرین ثانیههای حیات بیهودهاش را زندگی کند؛ در پناه دستان گرم معشوقی که بیتاب صدای حشرههاست. زندگی پس از جنگ جهانی اول به برلین هجوم آورده است و دارد از رگ و پی فرانتس رنجور خودش را بالا میکشد اما برقی به چشمان غمگینش نخواهد رسید. اندوه دورای دیر از راه رسیده و حسرتی ناگزیر دست در گردنش میاندازد. بهتر که متقاعدش کرده بود جدایی و انزوا تقدیر بیتردید آنهاست. شب جهان شهر را بر میدارد دیگر چیزی به پایان آخرین داستان نمانده است. هر چند پایانی در میان نخواهد بود. کافکا تبدیل به حشرهای غول آسا میشود و سر میز شام در مقابل چشمان غمزده مادرش زقزقهای خندهدار میکند. حتما ارزشش را دارد. زندگی در چشمان بیرمقش موج میزند حتی زمانی که خانم هرمان، صاحبخانه سمج و عبوس، هر روز یقهاش را میگیرد و از حضور دورای نازک و لطیف میپرسد. دورای مهربانی که در چشمهای غمگین کافکا زندگی میکرد. فرانتس فقط لبخند میزند. یعنی بیهودگی جهان با همین اشارت کمرنگ از تنش، از نفسهای خش دارش، از جیر جیر مرگ آورش، محو میشود؟
این داستان را دورای نازنین از حفظ است. دورا تنی نرم و دستانی گرم و صورتی آرام است که با موهای تنکِ فرانتس با دستها کرک دار این حشره نازنین بازی میکند، پنجههایش را میگیرد و با خود به شبهای چراغانی برلین میبرد. امیدواری در تن جوان دورا مثل خون تازه جریان دارد و از راه دست ودهان به صورت زرد و سفید فرانتس نفوذ میکند. حالا پشت میزش در کنج کم نوری نشسته است و باز داستانش را پیش میبرد. نه، داستان از امیدواری زاده میشود و در شب ناامیدی راه میگیرد و رو بروی بیهودگی جهان قد میکشد: شاید از همین رابطه ساده خفیف، چیزی که تقلا ندارد. هست: کنج دیواری که به اطمینانش تکیه میدهی. درست شبیه دورا که فرانتس را رها میکند و رو به پنجره به لباسهای بویناک کافکای عزیزش خیره میشود. «زیباترین لحظات برای دورا آن وقت های است که هر دو در اتاقند و هر یک سرگرم کار خودش…شبهایی که فرانتس کنار او دست به قلم میبرد». هرچند «آن هفتههای اول از کار فرانتس وحشت داشت…هر بار که او را قوز کرده و در خود فرو رفته، زاهدانه و در عین حال فارغ بال میدید…». با این که اصلا از آن داستانهای عجیب از موشهای آواز خوان، ازآن حشرههای غول آسا یا درهای دیرین و شبهای بیچشم و روی کافههای ناآشنا یا غریبههایی که صبحها توی رخت خواب آدم وول میخورند سر در نمیآورد. همان بهتر که با صراحت مرگ آور داستانها با وحشت و بهت تصویرهای سرد کابوسوار سر و کاری ندارد. شب که فرو بریزد، دهشت جهان که از درز پنجره مثل تودهای بی شکل تن بکشد و در سکوت دیوانهوار بیرون گم و گور شود، دورای عزیزش دیگر به خواب رفته است.
دورا گوشت زندگی بود به دندان گرسنه و بیمار کافکا که در تاریکی و انزوای زاهدنهاش دوام بیاورد. شکوهناکی زندگی کابوسی است که در بیداری اتفاق میافتد. برای همین تب و عطش تمامی ندارد. دورا خنک و پر طراوت هست اما سیراب نمیکند. در رگهای ملتهب فرانتس الکل تزریق میکنند اما فایدهای ندارد. ارسنیک هم افاقه ندارد. چیزی این جان رنجور در هم فرو رفته را راحت نمیکند. دیگر حتی دورای عزیزش هم دارد رنگ میبازد. دارد پیش چشمانش آب میشود. فرو میریزد. اما از تقلا نمیافتد نوشیدن را مینویسد، عطشی را که جان و جگرش را آتش میزند. «تقریبا روی تمام کاغذها از تشنگی نوشته است».در رویای نوشیدن غرقه میشود. تب و تاب دارد. «انگار از چیزی جز ترس ساخته نشده است.» ترس از تاریکی یا وحشت از صراحت نوری که چشمش را میزند. نوشتن از تاریکی آغاز میشود، ازکوری.
«شکوه زندگی»* نوشته میشائیل کومپفیلو /ترجمه محمد همتی / نشر نو