این مقاله را به اشتراک بگذارید
نیلوفر نیکسیر
درجغرافیایی که مرگ از شش جهتش می ریزد و سوگ، خبر هر روزه اش هست، آدم ها عادت می کنند به شنیدن خبر درد و مرگ. با از دست دادن راحت تر روبرو میشوند و دیدن تصاویر جنازه و مثله شدن برایشان بسیار طبیعی ست. در جاییکه مرگ عادی هست و رنج کشیدن دیگران برایت اهمیتی ندارد، همانجاست که فاجعه ی انسانی رخ میدهد. وقتی تو از چیزی دیگر تکان نمیخوری. وقتی خبر انفجار و انتحار به گوشت میخورد و تو به تعداد کشته شده گان دقت میکنی که اگر زیاد بود و چشمگیر، کمی ترا ناراحت میکند و اگر کم بود، راحت از کنارش میگذری. در جایی که تکه های گوشت همنوعانت روی شاخه های درختان پریده است، از بس که شدت انفجار قوی بوده. تو می بینی که تکه هایشان را روی پارچه ی سفید جمع میکنند. تو همین ها را از پشت پنجره می بینی
درجغرافیایی که مرگ از شش جهتش می ریزد و سوگ، خبر هر روزه اش هست، آدم ها عادت می کنند به شنیدن خبر درد و مرگ. با از دست دادن راحت تر روبرو میشوند و دیدن تصاویر جنازه و مثله شدن برایشان بسیار طبیعی ست. در جاییکه مرگ عادی هست و رنج کشیدن دیگران برایت اهمیتی ندارد، همانجاست که فاجعه ی انسانی رخ میدهد. وقتی تو از چیزی دیگر تکان نمیخوری. وقتی خبر انفجار و انتحار به گوشت میخورد و تو به تعداد کشته شده گان دقت میکنی که اگر زیاد بود و چشمگیر، کمی ترا ناراحت میکند و اگر کم بود، راحت از کنارش میگذری. در جایی که تکه های گوشت همنوعانت روی شاخه های درختان پریده است، از بس که شدت انفجار قوی بوده. تو می بینی که تکه هایشان را روی پارچه ی سفید جمع میکنند. تو همین ها را از پشت پنجره می بینی و چیزی در درونت اتفاق نمی افتد.خود میدانی که این عادی نیست. اما حاصل زندگی در جغرافیایی این چنینی، همین است.، جغرافیایی که در آن تجارب تلخ خیلی بیشتر از تجارب مثبت و شیرین است. از دست دادن بیشتر است و به دست آوردن، هیچ.
و چیزی در درونت اتفاق نمی افتد.خود میدانی که این عادی نیست. اما حاصل زندگی در جغرافیایی این چنینی، همین است.، جغرافیایی که در آن تجارب تلخ خیلی بیشتر از تجارب مثبت و شیرین است. از دست دادن بیشتر است و به دست آوردن، هیچ.
جغرافیایی که حافظه ی تاریخی مردمانش مخدوش شده و چیزی را به یاد نمیاورند که آن را بنویسند. همین است که سوگ در اینجا فراموش شده و انسانها به راحتی غمگین نمیشوند وچیزی نیز برای شادی وجود ندارد که حتی به سختی شاد شوند.
کتاب لنگرگاهی در شن روان ( شش مواجهه با سوگ و مرگ) از مواجهه ی انسان با مرگ میگوید. از واکنش هایی که مرگ عزیزان در پی دارد. از انسان جهان اول میگوید که زندگیش همواره عادیست و به یکباره اتفاقی که همانا مرگ یکی از عزیزانش است، در زندگی او تغییری ایجاد میکند و باعث میشود که مدتها به آن فکر کند. این کتاب، حاصل تجربه ی شش نویسنده است که خاطرات شان را از مواجه شدن با مرگ بستگان شان نوشته اند. جستار یا خاطره ی اول کتاب از چیماندا انگزی آدیچی است. به نام یاد داشت های سوگ. نویسنده،از مرگ پدرش می نویسد، از اینکه گمان نمیکرده پدرش به این زودی ها بمیرد. نویسنده، دور از پدرش که در نیجریه است، در امریکا زندگی میکند.از طریق زوم هر شب با پدر به گفتگو می نشیند. او ضمن گفتن از مرگ پدر، به گذشته ها نیز فلش بک میزند و از کودکیش نیز یادی میکند. مرگ پدر در حول و هوش کرونا و قرنطینه رخ میدهد. در زمانی که تمام دنیا با تجربه ی مرگ، همسان و مشترک است.
مرگ والدین اتفاقیست که برادر خواهر ها را به هم بیشتر نزدیک میسازد.چون چیزی مشترک را از دست میدهند وبر همه ی شان یکسان تاثیر میگذارد. نویسنده، تصویر بیجان پدرش را از راه دور می بیند وبرایش باور پذیر نیست. از واقعی شدن مرگ پدرش هراس دارد و نمیتواند قبول کند که این اتفاق افتاده. همین باور نا پذیریِ مرگ، نخستین واکنشی است که فرد را آماده میسازد که در قدم های بعدی بتواند با فقدان به خوبی کنار بیاید.
تجربه ی دوم ( درنگِ تاریک) نامه های راینر ماریا ریلکه یکی از نامدار ترین شاعران آلمانی است برای دوستان و آشنایان، از لابلای این نامه ها میتوان به طرز دید و جهان بینی وی نسبت به پدیده هایی چون عشق، مرگ و… پی برد. در ضمن این نامه ها، تسلا و تسکینی را نیز برای درد های دیگران نیز به همراه دارد.
تجربه ی دیگر کتاب با این جملات آغاز میشود : زندگی سریع تغییر میکند./زندگی در لحظه تغییر میکند./ نشسته ای شام بخوری و ناگهان زندگی ای که برایت آشناست تمام میشود.نویسندهی خاطرهی پس از زندگی، جون دیدیون است.این نوشتار بیشتر بر ثابت نبودن خوشی ها و لحظات خوب تاکید دارد.اینکه مرگ میتواند در یک دم زندگی عادی فردی را در هم بشکند و او را در مقابل لحظاتی قرار دهد که چند دقیقه و یا چند ساعت پیش اصلا فکرش را نیز نمیکرده.همین عادی بودن لحظات نمیگذراند که موقعیت پیش آمده را هضم کرد.همه چیز معمولی به نظر میرسد ، مانند آسمان آبی، تاب بازی کردن بچه ها و در یک دم همه مخدوش میشوند. همیشه هراس مان از این است که آیا میتوانم در مقابل سوگ تاب بیاوریم.آیا میتوانم مراسم سوگ را راحت پشت سربگذاریم.
در مقابل این سوالات همهی ما در زندگی قرار میگیریم و جواب نا پذیری و پیچیدهگیِ مرگ در همین است.
و اما تاثیرگذار ترین نوشته ی این کتاب، جستارو یا بهتر بگوییم، خاطره ایست حاصل قلم الکساندرهمن به نام اکواریوم. این خاطره بسیار تکان دهنده است و از متن زندگی مادر و پدری که شاهد مرگ کودک نه ماهه ی شان به اثر ابتلا به سرطان ، روایت میکند. کودکی که دارد اولین دندان هایش را درمیاورد و غان و غون میکند. اصلا تصور نمیشود که مرگ بر چنین کودکی سایه بیندازد و او را با تمام شیرینی هایش به کام بکشد. تنها اندازه ی دور سر کودک که به اندازه ی معیار نیست، سرنوشتش را به هم میریزد و راهی دردناک و سیاه را پیش پای اوو پدر و مادرش میگذارد. آنها را سرگردان دهلیز های بیمارستان میسازد و یک زندگی کاملا عادی، در لحظه ای به هم میریزد.
کودکی نا آرام روی دست پدر و مادر می ماند که به هیچ لالایی نمیخوابد و آرامش ندارد.شاید غم انگیز ترین تصویر دنیا، در آغوش داشتن کودکیست که دارد آخرین نفس هایش را می کشد. گاهی از بس فشار اندوه زیاد است باید دست به دامن تخیل شد تا همان لحظات نفس گیر بگذرند. در این خاطره ، لحظاتی نفس گیر وجود دارد، انجاییکه که نتیجه معاینات را به پدر ومادر میگویند، اینکه کودکشان توموری در مغزش دارد : در مرکز مغز ایزابل، بین مخچه و ساقه ی مغز و هیپوتالاموس، یک چیز گرد بود.
ایزابل در اطاق ریکاوری خواب بود، بی حرکت و معصوم. من و تری دست ها و پیشانیش را بوسیدیم. تقریبا در ۲۴ ساعت، هستی ما به شکلی هولناک و برگشت نا پذیر دگر گون شده بود.
تاثیر گذار ترین پاراگراف این خاطره آن جاییست که نویسنده بین دنیای درونی اش و دنیای بیرونی که در پیرامونش در حال جریان است، مقایسه ای انجام میدهد. اینجاست که به این درک میرسیم که اگر حال درونی مان دیگرگون بود، همه چیز که دربیرون است، بدون معنا خواهد بود. همین مفهوم را روزگاری در کتاب مواجهه با مرگ نیز خوانده بودم . آنگاهیکه شخصیت اصلی رمان، میداند که سرطان دارد، وقتی از بیمارستان بیرون میشود، درخت ها،آفتاب، ابر ها و همه چیز در نظرش بیهوده و بی مصرف اند. هیچ چیز در نظرش رنگی ندارد.همین مفهوم را در این نوشته نیز میخوانیم: یک روز صبح زود، موقع رانندگی به سمت بیمارستان، دونده های ورزیده قبراقی را دیدم که در خیابان فولرتن به طرف ساحل آفتابگیر دریاچه می دویدند. ناگهان حس عجیبی در تنم جان گرفت، حس اینکه در اکواریوم هستم؛ بیرون را می دیدم و آدم های بیرون هم من را می دیدند اما در محیط های یکسره متفاوت زندگی می کردیم.
این خاطره با مرگ ایزایل کوچک به پایان میرسد، خانواده ی چهار نفره در حالیکه یک نفرشان کم شده از بیمارستان به خانه برمیگردند. یکی از نفرت انگیز ترین سفسطه های بشر این است که رنج موجب تعالی میشود، که رنج گامی است در مسیر وارستگی یا رستگاری. اما رنج و مرگ ایزابل نه برای او ، نه برای ما و نه برای جهان فایده ای نداشت.تنها پیامد مهم رنج وعذاب ایزابل مرگ اوست.
نوشته ی بعدی از رالف والدو امرسون هست به نام تجربه.این نویسنده و فیلسوف امریکایی، پسری به نام والدو دارد. اولین فرزند خانواده ی امرسون که در پنج سالگی به مخملک مبتلا میشود و ظرف یک هفته می میرد. این نوشته حاصل حس نویسنده نسبت به مرگ فرزندش است.
آخرین جستار ویا خاطره این کتاب، از نویسنده ایست به نام جویس کرول اوتیس، به نام بیوه زن. او از مرگ شوهرش می نویسد.از حس یک بیوه میگوید، اینکه بیوه تغییر نمیخواهد،بیوه فقط میخواهد زمین و زمان به پایان برسد. چرا که تردیدی ندارد زندگی خودش هم به پایان رسیده است. در سراسر این جستار، خواننده با واگویه و در حقیقت گفتگوی نویسنده با خودش روبروست.او از دیر پا بودن لحظات عمر میگوید، ازینکه چه لحظاتی را برای بودن با شوهرش از دست داده، غافل از اینکه این لحظات تکرار شدنی نیستند و در لحظه است که می ببینی کسی را که دوست داشتی یک عمر با تو باشد، از دست داده ای. گاه با از دست دادن کسی ، تمام زندگیت دستخوش همان فقدان میشود و تو نمیتوانی به چیزی دیگر، جز این فقدان فکر کنی. خیلی از کار ها و دقایقی که با بودن همان عزیز، زیبا و رنگین بودند، حالا برایت بی رنگ میشود. در حقیقت نشان دهنده ی این است که اشیا ی ماحول ما زیبا و احساس بر انگیز نیستند، این حس ماست که به آنها رنگ و نور و شادی می بخشد و به نوعی همه چیز در درون ما و ذهن ما اتفاق می افتد.
یکی از نکات خوب این کتاب این است که خاطره نویسی را به مخاطب یاد میدهد. هرکدام از این خاطرات مربوط به یکی از نویسنده گان مطرح است، که از رنج و مرارت های زندگی شان پرده بر میدارند و صادقانه آن را مینویسند.
هرلحظه ی زندگی ما ارزش نوشتن و ثبت کردن را دارد. به خصوص زندگی انسان افغانستانی که پر از حادثه هست و آرامشی ندارد. کاش ذهنی فارغ البال بود که میشد خیلی از اتفاقات زندگی خود را نوشت. از لحظاتی نوشت که خبر شنیدن مرگ عزیزی ما را مبهوت کرد ه است. از لحظاتی که سیل و زلزله و موشک باران، توانست عزیزانی را که پنج دقیقه ی پیش، با ما سر یک سفره نشسته بودند را ببلعد. حس باور نا پذیری واقعه را. درد را میشود با نوشتن جاودانه کرد، وگرنه وقتی آن را ننویسی در کنجی از سینه مدفون میشود و زمان، آن را بیرنگ میسازد.
شاید فردا حوصله ای نباشد، فرصتی نباشد. تنها همین نوشته ها خواهند ماند تا مارا روایت کنند به آینده گان.
شش مواجهه با سوگ و مرگ / نشر اطراف / گرد آوری و ترجمه : الهام شوشتری زاده