Share This Article
تکههایی از زن مطلقه طبقه همکف
خاطره محمدی
طوری موهایم را آرایش میکنم که گوش چپم دیده نشود. عاشق گوشواره هستم. روی عکسها زوم میکنم تا گوشواره گوش آدمها را ببینم. از هر اکسسوری زنانهای بیشتر از همه گوشواره دارم. گاهی گنجشکهایی که میآیند تا خرده نانهای جلوی پنجره را بچینند، چند پر کوچک و نازک از خود به یادگار میگذارند. من حتی از آن پرها گوشواره دارم. با تکه باقیمانده لباس عروسی مادرم، با موهای خواهر زاده یکسالهام، با بادکنکی که پسر بچه توی خواب؛ روی دستمالکاغذی کشید هم گوشواره درست کردهام. پشت ویترین طلافروشی میتوانم بایستم، پیشانیام را به شیشه بچسبانم و ساعتها محو درخشش گوشوارهها شوم.
من اما یک گوش دارم.
۲٫
کیلومترها از دایرهی امنم فاصله گرفتهام. برای اولین بار در زندگیام عکسام را در سوشال مدیا گذاشتم. صد و یازده هزار نفر دیدنش، یعنی از استادیوم آزادی بیشتر! یکی از همکلاسیهای دوران دانشجویی بعد از ۱۵ سال پیدایم کرده و دنبالم میکند. دایرکت داد هنوز هم زیبا و جسوری. بعدش فوری زنگ زدم به تراپیست و اولین نوبت خالی را گرفتم. نتوانستم طاقت بیاورم.
عکسم سه رخ است.
۳٫
دوست داری بدانی چه چیزی باعث شد که از همه آنقدر بدم بیاید، نسبت به همهچیز و همهکس آنهمه کینه در دل داشته باشم؟ چه بر من گذشت که حالا عین سگ هار، هرجا هر کسی هر حرفی بزند، حمله میکنم و به ظاهر خودم را تخلیه میکنم؟ توی دادگاه برگشت به قاضی گفت: جناب این خانم مشکل داره، حتی گربه حامله رو نمیتونه تاب بیاره، تو غذای زبون بسته سم ریخته.
کاش لااقل توی غذای شوهرم سم ریخته بودم.
۴٫
روی کاناپه کرم رنگ، رو به تابلوی برهنه لمیده مودیلیانی در حالی که از فنجان روی میز دیگر بخاری بلند نمیشد، داشتم تعریف میکردم.
از آزادیهای کوچکی که بعد از جدایی بدست آوردم؛ این بود که دیگر اسم مردها را میتوانستم با نام و نامخانوادگیشان در گوشیام سیو کنم. دیگر خبری از بنگاه، لولهکش، کلاس زبان، آژانس، منشی رئیس آموزش و پرورش ناحیه ۲و … نبود. آدمها اسم داشتند. مدتها طول کشید تا توانستم پیجهایی که صاحبشان مرد بود را دنبال و لایک کنم.
تمام آن سالها ترسیدم آدم نرمالی باشم، که نکند شوهرم به من انگ بزند.
۵٫
آخرین روزی که در خانه دونفرهیمان بودم (در خانهای که با هم ساخته بودیم)، رفتم خرید. توی کافه نان، شیرینیهای نرمالو و خوشرنگی را دیدم. وقتی برگشتم کیسه خرید را گذاشتم روی اپن. هنوز مقنعه سرم بود و مانتو به تنم. رفتم سراغ خورشتی که توی آرامپز به برق زده بودم. برنج را کتهای کردم. پودر نانویی که برای درز وا شدهی بین کاشیهای حمام گرفته بودم را طبق دستور رویش با آب قاطی میکردم که او هم برگشت. به سمتش رفتم، خودش را عقب گرفت که پودری نشود. تازه متوجه شدم که مانتو و مقنعهام سفید شدهاند. با دست تمیزم مقنعه را درآوردم. به داخل کیسه خرید سرک کشید. بسته شیرینی ژاپنی را درآورد، قیمت رویش را دید، از توی آشپزخنه چاقویی از توی پایه روی کابیت برداشت و به سمتم پرت کرد. درحالی که گردنم داغ و خیس بود، گوش چپم را خونی در کاسه سفید توی دستم دیدم.
۶٫
سروکله یک گربه حامله تو حیاط پیدا شده بود و خانه شده بود حکومت نظامی! هر گربهای که میآمد، به سمتش فیف میکرد، به پرندههای توی آسمان فیف میکرد، به من بدبخت که یواشکی میرفتم بنشینم روی تاب فیف میکرد، دیر هم برایش غذا میگذاشتم برایم از پنجره آویزان میشد و به طرفم فیف میکرد. گفتم: خره مگه فقط تویی که میزای. این همه ناز و ادات چیه؟ از توی آشپزخانه گوشش به حرفم بود، با صدای بلند داد زد: نه؛ تو هم میتونی بزایی!
۸٫
عکسش را به همکارم که او هم بهتازگی جدا شده، نشان میدهم. میگوید: چطوری حوصله داری بعد یه رابطه طولانی دوباره بری بگی سلام من فلانیم، اینو دوس دارم، اینو دوس ندارم و دوباره کلی تلاش کنی دوباره با دراماهای آدما کنار بیای؟
بهش نمیگویمف توی دلم میگویم؛ تنهایی شبیه زلزله نیست که آدمو یکشبه ویران کند، تنهایی هر روز یک آجر از وجودت کم میکند.
۹٫
عذابم وقتی است که از سر کار به خانه میآیم. روزی یکبار آشپزی میکنم. برگهای گلدان سانسوریای شمشیری را دستمال میکشم. تلویزیون را که روشن میکنم، حس میکنم غریبهها توی خانهام سرک کشیدهاند. گاهی چند تکه لباس را اتو میکنم. چند صفحه کتاب که میخوانم، چشمهایم خسته میشود. بلند میشوم و گوشهایم را به دیوار همسایه میچسبانم تا صدایی بشنوم.
یکی توییت کرده: دوستش دارم، این را به زبان نمیگویم. همینکه دستهایم را لای موهایش میبرم و چند دقیقه انگشتهایم با موهایش بازی میکنند، نشانه دوست داشتن است. در زبان پرتغالی به این حرکت میگویند: cafune
ریتوییت میکنم: خوش به حالت که کسی هست بهش بگی cafune. خوش به حالت شنونده داری توی زندگیات.
۱۰٫
سرویسکار ماشین از سفر برگشته و جانی در چشمهایش نمانده بود. شُل و بیحال بود. گفت پدربزرگم فوت شده و چهارشب است که نخوابیدم، سر قبر شب تا صبح نگهبانی دادم.
پرسیدم چرا؟ گفت میان در میارنش.
گفتم: دشمن داشت؟ یا با طلا دفن کردین؟
گفت: نه، کفتار و گورکن میان در میارن میبرن میخورن کهنه بشه از دهن میفته میت، دیگه نمیان سراغش.
به این فکر میکنم، من که کسی را ندارم شب کنار گورم بیدار بماند. شاید هم توی خانه خالی روی کاناپه پودر شوم و کسی نداند که بودهام.
۱۱٫
خانهی اجارهایم طبقه همکف است. زمستانها کف خانه خیلی سرد است. زیر فرشها فوم پهن کردهام، اما باز سر است. خواهرم بچهاش را به خانهام نمیآورد. میگوید، مریض میشود. خانه آدم تنها همیشه سرد است. خواهرم به شوهرش سپرده، از بین همکارانش، دوست یا آشنا، کیس مناسبی را برایم پیدا کند. هرکدام از انتخابهایشان را که رد میکنم، خواهرم قهر میکند و جواب تماسهایم را نمیدهد. میگوید آدمی به سن و سال من یا باید زن یک آدم زن مرده شود و بچههایش را بزرگ کند یا از ظاهر پیرپسر مردم ایراد نگیرد.
بعد از اینکه جدا شدم، فکر کردم دیگر آزادم، اما حالا زنهای شوهردار ازم میترسیدند. اوایل جداییام بود. رفتم خانه خواهرم. هرچه زنگ زدم، در را کوبیدم، اما خبری از کسی نبود. صدای بچه را شنیدم، دیدم که پرده پشت پنجره تکان خورد، اما در را به رویم باز نکرد.
۱۲٫
شبها بعد از اینکه موهای تمیزم را شانه زدم، بعد از اینکه مسواک زدم، کرم آبرسانم را به صورتم مالیدم، بعد از اینکه پاهایم را با پماد چرب کردم و جوراب واریس پوشیدم. بعد از اینکه برق را خاموش کردم و دنیا در سیاهی فرو رفت، دلم میخواهد دستی پتو را تا زیر چانهام بالا بیاورد، پیشانیام را ببوسد، کنارم دراز بکشد و تا خوابم میبرد از زیر پتو با سرانگشتانش در کف دستم آرام بنویسد، دوستت دارم.
دوست دارم وقتی گوشوارهی جدید برایم خریده، خودش گوشم کند و سرانگشتان داغش که به لاله گوشم خورد، آتشم بزند. دوست دارم پشت گردنم را ببوسد و مورمور شهوتانگیزی تمام وجودم را دربر بگیرد.
دوست دارم وقتی با هم مسواک میزنیم، از توی آیینه نگاهش کنم و رد ماتیک قرمزم را روی گردنش ببینم.
در آستانه ۴۰ سالگی، زنی تنها و شکستخوردهام که در آرزوی یک زندگی رمانتیک است.
۱۳٫
امروز نقطه عطفی در رابطه من و آشپزخانه بود. کل آشپزخانه را به گند کشیدم، ولی نتیجه کار همهی بار سنگین روی دوش و استخوان تیز توی گلویم را شست و برد. موچی، خیلی شیرین نیست و مزه خیلی زیادی ندارد مثل اکثر غذاهای ژاپنی، یواش و ملایم است. شیرینی موچی بخاطر قیمت گرانش به آدم حمله نمیکند، جایی را نمیبرّد، قصد جانت را هم نمیکند.
همه را توی یک ظرف سربسته میچینم. چایی را توی فلاسک میریزم. تا یک ساعت دیگر دنبالم میآید.
آذرماه ۱۴۰۲