این مقاله را به اشتراک بگذارید
بعد از روز آخر
مهشید امیر شاهی
لباس پشمیپوشیده بودی وموهای اطلسی مشکیت را بالای سرت جمع کرده بودی. میدانستم نگرانی. از چشمهات میدانستم . همیشه با چشمهات حرف میزنی.از خیلی بچگی. وقتی شاد بودی – وچقدر کم شاد بودی- سیاهی چشمت درشت میشد وسفیدیش آبی میزد، ووقتی نگران بودی چشمهات گود مینشست. خودت نمیدانی . کنارم نشستی . گفتم: "نگرانی؟"
گفتی: " آره"
خندیدم وعینک آفتابیم را زدم که اگر اشگم سرازیر شد متوجه نشوی.
گفتم : " قول میدم هیچ کارخل خلی نکنم . خیلی عاقل تر شده ام."
گفتی: " خیلیم نه . ولی قول دادی…"
گفتم: " شب ها زود میخوابم . عصبانی نمیشم. شوهر نمیکنم خوب شد؟"
گفتی: " دارم جدی حرف میزنم."
گفتم: " پس میخوای دیر بخوابم؟ شوهر کنم؟"
گفتی: " خواهش میکنم حرصمو در نیار. نمیبینی چقدر نگرانتم؟"
چرا- میدیدم ودلم میخواست گریه کنم. هیچ کس در زندگی به قشنگی تو نگران من نبوده. از خیلی بچگی. وقتی میرفتم کارنامهام را بگیرم، وقتی مسابقه داشتم، وقتی از دوستهای من خوشت نمیآمد، فقط نگرانم بودی.
گفتم: " کاغذ مینویسی؟"
گفتی: "میدونی که بلد نیستم کاغذ بنویسم." و برای یک لحظه جای نگرانی، شرمندگی تو چشمهات بود.
گفتم: " خیلی خوبم بلدی- تنبلی، تنبل. اگه ننویسی…"
اگرهم ننویسی هیچ مهم نیست. دلت پیش من خواهد بود و دل من پیش تو. ما از هم زیاد جدا شدهایم. دفعه اولی که جدا شدیم تو دوازده سالت بود و من پانزده سالم. این قدر گیج بودم که حتی گریه نمیکردم. شیشه گرد پنجرهام فقط صورت تو بود. بعد هواپیما دور زد و دیگر تو را ندیدم، آنوقت بغضم ترکید.
آن یک سالی که از تو جدا بودم چند تا کاغذ برات نوشتم؟ یادم نیست. تو هم مینوشتی. چقدر قشنگ هم مینوشتی. ولی در نوشتن تنبلی. وقتی من مدرسه میرفتم و تو خانه بودی، میخواستی با من به مدرسه بیایی و میگفتی: " من حمال میشم."
میپرسیدند: " اوا- چرا؟"
میگفتی: " آخه مدرسه نمیرم." و نمیدانم این ها را از کی یاد گرفته بودی.
بعد تو هم مدرسه رفتی. مساله هات را من حل میکردم؛ رونویس کتاب و مشقهات را ماما مینوشت. از من هم با هوش تر بودی هم با شعورتر. و بعدها خیلی هم آدم تر.
گفتم: " باید بنویسی."
گفتی: " سعی میکنم- حالا اونو ولش. تو قول دادی از خودت مواظبت کنی، قول دادی خودتو خسته نکنی، قول دادی سیگار نکشی."
گفتم: " سیگار؟ کی قول د ادم سیگار نکشم؟"
گفتی: " آخه خیلی میکشی- پس کمش کن." و کلافه بودی.
گفتم: " خب تو هم میکشی. پس تو هم …"
گفتی: " پس رقابتم داشتیم؟" و تو چشمت نه نگرانی بود و نه شرمندگی- توش آزردگی دروغی بود. میخواستی سرم کلاه بگذاری که مجبورم کنی قول بدهم. اما چشمهای تو، مثل همه وجود تو، بلد نیست دروغ بگوید و سرم کلاه نرفت. برای اینکه میدانم که باهات رقابت ندارم و میدانم که میدانی ندارم. چطور میتوانم با تو رقابت داشته باشم؟ تو اینقدر از من بهتری که با خیال راحت من را بهتر از خودت میدانی. همیشه، همه جا تو سایه من میایستی که فقط من دیده بشوم. مگر میشود با تو رقابت داشت؟
فقط آن روزهای اول اول با تو رقابت داشتم. روزهای اولی که نمیشناختمت. چون دایه مال تو شده بود و ماما همه اش تو تخت بود و تو پهلوش بودی و من فقط وقتی که شیر میخوردی تو اتاق بودم و خودم را به پهلوی ماما میچسباندم و مک زدن های تو را تماشا میکردم. همیشه گرسنه بودی. و ماما با رضایت میگفت: " شکر خدا که این بچه خوش غذاس."
بعد ننه شکر را برای پرستاریت آوردند و دایه باز مال من شد و ماما از تخت پا شد و رقابت تمام شد.
گفتم: " نه رقابت نداشتیم، اصلا ولش کن- اگه بتونم کم میکنم ولی قول نمیدم."
گفتی: " بذار ببینم دیگه چی قول دادی؟"
گفتم: " اِ- ولش کن- فقط چند ساعت دیگه وقت داریم."
وقت در رابطه من و تو بیش از رابطه من با هر کس دیگرو هر چیز دیگر مطرح بوده. هر لحظه ایی که با هم بوده ایم و هر آنی که از هم جدا مانده ایم زمان وجود داشته و حس شده.از روزی که تو وجود داشتی زمان وجود داشت. قبل از این که من بدانم شب و روز بیست و چهار ساعت است و یک ساعت شصت دقیقه و هر دقیقه شصت ثانیه،زمان را حس کردم و به خاطروجود تو.
چند ساعت قبل از تولد تو بابا مرا برد ادارهاش که تو دست و پای کسی نباشم. و سعی کرد برایم بگوید که تو داری میآیی. اما من نفهمیدم. فقط فهمیدم که یک نی نی تو شکم ماماست- که اصلا نمیفهمیدم چرا آنجاست- و قرار است بیاید بیرون- که باز هم نمیفهمیدم چرا: اگر من تو شکم ماما بودم همان جا میماندم.
اتاق بابا، صدای ساعت دیواری،پیشخدمتی که میآمد یک تکه کاغذ میآورد و یک تکه کاغذ میبرد- یادم هست. یادم هست که پیشخدمت از دنیای من و انتظار آمدن تو کاملا خارج بود و صدای ساعت، بی آنکه دقیقا بدانم چرا، پیوند مستقیمیبا آمدن تو داشت. بعد دایه آمد. از دیدنش ذوق کردم و پریدم بغلش. اما بر خلاف معمول زیاد اعتنا نکرد و با بابا حرف زد.
بابا پرسید: "تموم شد؟" و سیگارش را خاموش کرد و یک سیگار دیگر روشن کرد.
دایه گفت: " بله" و سرش را انداخت پایین.
بابا گفت: " اینم دختره؟"
دایه هیچ نگفت و بابا خندید، گفت: "عیبش چیه؟"
نمیدانستم راجع به چه صحبت میکنند. مات تماشا میکردم.
گفتی: " پس چرا ساکتی؟"
گفتم: "میخواهم ازت معذرت بخواهم که اون روز خلقتو تنگ کردم، ولی نمیدانم چطوری. دلم گرفته- اما بلد نیستم درست حسابی معذرت بخوام، خوب معذرت میخوام دیگه."
گفتی: " برای چی معذرت میخوای؟ کاری نکردی."
گفتم: " هر وقت با تو دعوام میشه مثه سگ پشیمون میشم."
دعواهام با تو هیچ وقت دعوا نیست، همیشه شوخی های زمخت و بی مزه ایی است که کش پید ا میکند. آن روز نمک ریختم تو دهنت یادت هست؟ آن هم شوخی بود و شاید در عالم شش سالگی فکر کرده بودم اگر نمک بریزم تو دهنت شوخی بانمکی کرده ام. تو سه سالت بود. بهت گفتم: " چشمتو ببند، دهنتو واکن." چشمات را محکم بستی؛ اینقدر محکم که شکل نقاشیهای من از خورشید شد: فقط یک نقطه و دورش اشعه دراز مژگانت. دهنت را مشتاقانه باز کردی و من دست پر از نمکم را تو دهنت خالی کردم. سرفه کردی – و من فکر کردم داری خفه میشوی. وقتی سرفهات تمام شد، رفتم یواشکی گریه کردم. تا چند روز هر چه خوراکی خوب بهم دادند یا توانستم از گنجه ماما کش بروم گذاشتم سر راهت. نمیتوانستم بیایم پیشت و بگویم: " این مال تو." میترسیدم باز فکر کنی دارم بهت نمک میدهم.
گفتم: " خب دیگه میشم، مث سگ."
گفتی: " ا. تو رو خدا این طوری حرف نزن. بهت نمیاد مظلوم باشی. تازه اون روز همه اش تقصیر من بود." و بهم خندیدی از ته چشمهای مخملیت. درست مثل روز اول اولی که بهم خندیدی.
تو نمیدانی از کی حرف میزنم. یادت نیست. از ابتدای دنیای خودم حرف میزنم: از روزی که تو دنیا آمدی حرف میزنم. دنیا آمدن تو آغاز زندگی من است، برای این که تولد تو اولین خاطره ای است که دارم. و دنیای آدمیزاد مگر جز خاطره هایش چیز دیگری هم هست؟
گذاشتنم روی تخت ماما. من خودم را انداختم روش و محکم بغلش کردم. بهش گفته بودم، حالا میتونم لگد بزنم تو شکمت؟" و ماما گفته بود، "بمیرم برات نه ماه صبر کردی." این ها را ماما بعدها بهم گفت، خودم یادم نمانده. اما یادم هست که ماما گفت: " میخوای نی نی رو ببینی؟" من محکم تر بغلش کردم. به نظرم خیلی دلم نمیخواست تو را ببینم.
ماما گفت: " اگر بدونی چه خوشگله. یه دس داره اینقده، یه پا داره اینقده."
من کنجکاو شدم که دست اینقدری و پای اینقدری تو را ببینم و تو را نشانم دادند. تو تخت کوچولوت خوابیده بودی. پاهات پیدا نبود و دست هات را مشت کرده بودی و صورتت اخمالو بود. ازت خوشم نیومد.
اما گفت: " میخوای بغلش کنی؟"
اخمهام را کردم تو هم و چانه ام را کردم تو یقه پیرهنم.
ماما گفت: " ببین چه خوشگله."
گفتم: " هیچم خوشگل نیست. چرا اینقدر قرمزه؟"
ماما گفت: " آخه تازه دنیا اومده."
گفتم: " خب باشه، میگم چرا اینقده قرمزه؟"
ماما گفت: " بعد از چند روز درست میشه. سفید میشه. تو هم وقتی دنیا اومدی همین جوری بودی."
بغض کردم، گفتم: " هیچم نبودم."
چقدر بعدها که بزرگ شدیم دلم میخواست شکل تو بودم. همیشه دلم میخواست شکل تو بودم.
ماما خندید و من با غیظ بیشتر گفتم: " نبودم، نبودم."
ماما گفت: " جیغ نزن بیدار میشه."
تو دست های کوچولوت را چند بار تو هوا تکان دادی و لب زیریت را مکیدی.ماما پتو را از روت رد کرد و زیرت دست کشید و من پاهای نرم و سرخت ر ا دیدم و تو دستم گرفتم.
ماما گفت: " از پوست بادوم براش نعلین درست میکنیم، باشه؟"
من پای تو را زور دادم.
"از پوست گردو هم براش کلا درست میکنیم."
سرت را نگاه کر دم، گفتم: " کچله!"
ماما گفت: " نه کچل نیست. خیلی هم مو داره. نی نی های دیگه اصلا مو ندارن."
گفتم: " دیگه چه کارش کنیم."
ماما گفت: " کاریش نمیکنیم. نازش میکنیم، بوسش میکنیم…
با بی تابی گفتم: " یعنی چی تنش کنیم."
ماما گفت: " ها چی تنش کنیم، ببینیم چکار میتونیم بکنیم، براش از گل لاله دامن درست میکنیم."
بعدها که بزرگ شدی یک لباس مخمل قرمز داشتی با آستین پفی ارگاندی و یک پیش بند سفید که توش شکل گل سرخ میشدی. ولی هر وقت آن لباس را میپوشیدی من یاد گل لاله ای میافتادم که قرار بود دامن تو باشد.
پرسیدم: " خب دیگه؟
"از پوست پیازم براش چادر درست میکنیم."
گفتم: "پس کلاش؟"
ماما گفت: " کلاش؟ هان کلاش! عیب نداره، یه روز کلا سرش میذاره، یه ر وز چادر سرش میکنه."
" دیگه. دیگه."
ماما گفت: " دیگه هیچی- اونوقتش با نعلینای پوست بادومش میاد دم اتاق تو. تِق تِق تِق. در میزنه. تَق تَق تَق.
من حفظ کردم،" تَق تَق تَق تِق تِق تِق تَق تِق تِق تَق." و بیدارت کردم. چشمهات را باز کردی. خیلی نرم تر از عروسک های من. و چقدر خوشگل بودی. خندیدی، من مطمئنم که خندیدی، با چشمهای سیاه مخملی درشت و مژه های درازت که بالاش چتر زده بود. میخواستم بغلت کنم ولی خجالت کشیدم بگویم و ماما هم دیگر اصرار نکرد. کنارت ایستادم که باز بخندی. نخندیدی.
بغلت کردم. سرت را گذاشتم رو شانه ام و اینقدر نگه داشتم تا اشکی که تو چشمم حلقه زده بود فروکش کرد.
گفتم: " ا، چقدر خرم، سر تو خراب کردم."
گفتی جهنم. برام حرف بزن."
چقدر برات حرف دارم. هر وقت برات خیلی حرف دارم، حرف های مهم، فقط مزخرف میگویم. حرف های مهم را نمیزنم. از رژیم غذاییم میگویم. از چای اداره میگویم که بوی گل گاو زبان دارد و مزه گچ. یا از پشمک تو گنجه منور که مثل سقز کش میآید. آن وقت ها هم همینطور بود. هیچ وقت از مرگ آقا جان برات گفتم؟ از دوری ماما؟ نگفتم؛ برای این که همه را میدانستی، بی آن که یک کلمه حرف بزنیم.
وقتی آقا جان مرد تو هفت سالت بود و من ده سالم. تا چند روز حتی تو چشمهای تو نگاه نمیکردم. چون آن هم حرف زدن بود. اول باری که فهمیدم تو با چشمهات حرف میزنی دو سال قبل از مرگ آقا جان بود: وقتی ماما رفت. بعد از آن هر وقت اتفاق بدی افتاد دیگر جرات نکردم به چشمهات نگاه کنم. برای اینکه وقتی اتفاق بدی میافتد تمام درد حادثه تو چشمهات رسوب میکند و با هر نگاه ورقه ورقه روی شانه آدم مینشیند و زیر سنگینیش آدم را له میکند. باهات حرف نزدم، نه درباره مرگ آقا جان، نه درباره رفتن ماما. به جاش از چیزهای بی اهمیت گفتم: گفتم خانم معلم استثنا میگذارد. گفتم با یکی از دوست هام قهر کرده ام. گفتم از بابا اجازه بگیر برویم سینما. گفتم اگر پام تو زمین سر نخورده بود شوت میکردم.
حالا هم از آن حادثه نمیگویم. هنوز خیلی زود است. هنوز بخیه ها ر ا نکشیده اند و هنوز درد و ضعف دارم. بعدها هم شاید نگویم. تازه چه میتوانم بگویم؟ بگویم میخواستم خودکشی کنم نشد؟ چقدر مسخره است. خود کشی عمل خیلی قهرمانی و قشنگی است، به شرط آنکه به نتیجه برسد. اگر آدم نمیرد، مسخره است.
اولین لحظه ای که چشمم ر ا باز کردم تو جلو چشمم بودی. با لباس یشمیت که روز سفر تنت بود.
گفتی: " برام حرف بزن."
گفتم: " همه چیتو ورداشتی؟ چیزی جا نذاری؟"
تو کیفت سرسری نگاه کردی، گفتی: " نه، همه رو ورداشتم. از اون جا چی میخوای بفرستم؟"
گفتم: " کاغذ."
کاغذی که برات نوشته بودم پاره کردم. هم کاغذ تو را هم کاغذ ماما را و هم کاغذ بابا را. همین سه تا را نوشته بودم. تمام اداها کامل بود. حال چه قدر به نظرم مضحک میآید. به ماما نوشتم که تو را تسلی بدهد. ماما را کی میتوانست تسلی بدهد؟
چقدر آدم خوشبختی هستم. نه برای این که نمردم؛ برای اینکه وقتی میخواستم بمیرم مطمئن بودم که ماما غصه میخورد و تو غصه میخوری و به نظرم همین فکر نگذاشت بمیرم. حالا میخواهم زنده باشم به خاطر ماما، به خاطر تو، به خاطر خودم. کاش درد زودتر تمام بشود و جای بخیه ها خوب بشود که وقتی تو برمیگردی مجبور نباشم توضیح بدهم و بتوانم وقتی میآیم به استقبالت دستم را برایت تکان بدهم. مثل روزی که میرفتی.
وقتی که میآیی تمام پنجرههای گرد صورت توست. حتی وقتی طیاره دور میزند. دستم را برایت تکان میدهم. راحت و بی درد.
میگویی: " بر ام حرف بزن."
میگویم: " چای اداره به همون مزخرفیه." میگویم: " دو کیلو لاغر شده ام." میگویم: " کفش زردی که برام داده بودی درست رنگ کیفم بود …"
بعد از روز آخر اثر مهشید امیر شاهی / انتشارات امیر کبیر
******
پس از گذشت بیش از سی سال هنوز مزهٌ خوش خواندن «بعد از روز آخر» را حس میکنم
فرشته مولوی
دههٌ چهل، دورهٌ زرّین شکوفایی فرهنگی و رونق روشنفکری و ادب و هنر تاریخ معاصر ایران، نامهایی را بر عرصهٌ شعر و داستان ما ماندگار کرده است… از جمله چوبک، آل احمد، گلشیری، گلستان، سیمین دانشور، ساعدی، صادقی و امیرشاهی …. روشن است که همهٌ نویسندگانی که در این دوره خوش درخشیدند، یا به دلیل شخصی یا اجتماعی و یا هر دو، آن قدر بختیار نبودهاند که روند طبیعی کار حرفهای خود را پی گیرند. از زمرهٌ بختیاران اندک شمار یکی مهشید امیرشاهی است که به رغم مرارتهای حضر و سفرش توانسته پی کار خویش را بگیرد و در کنار تولید حجم درخور توجهی از گونههای ادبی و داستانی کیفیت ویژهٌ خود را بر گنج فارسی بیفزاید….
…در دورهٌ ولع برای خواندن و یافتن داستان خوب فارسی بود که به سراغ کتاب سوم مهشید امیرشاهی، بعد از روز آخر، رفتم و از دروازهٌ این کتاب به جهان واقعی و خیالی این نویسنده راه یافتم. [و]… من خوانندهٌ حرفهای داستان کوتاه پس از گذشت بیش از سی سال هنوز مزهٌ خوش خواندن بعد از روز آخر را حس میکنم، [و] در میان داستانهای این مجموعه داستان مه دره و گرد راه را از زاویهٌ نگاه و پسند [خود] بهترین داستان مجموعه [می دانم]. در واقع همین یک داستان کافی بود که من نویسندهٌ آن را داستاننویسی آگاه به کار خود و زمانهٌ خود بدانم که درونمایهٌ جدایی و بیگانگی را با زبانی روان در بافت و ساخت خوش پرداخت و مأنوس و بی تکلف و تصنع داستانی کوتاه مینشاند.
مه دره و گرد راه مهشید امیرشاهی داستان کوتاه نویس را به من شناساند و مرا پی دیگر کارهای او کشاند…. به گمان من نقد و بررسی جامع داستانهای کوتاه امیرشاهی و پرداختن به جایگاه او در میان داستان کوتاه نویسان هنوز در راهست. از این گذشته، گرچه آشناییام با رمانهایش به خواندن در حضر و شنیدن بخشهایی از رمان چند جلدی مادران و دختران محدود میشود، یقین دارم که کارهایش در این زمینه نیز درخور بررسی جدی و ژرفند.
اما آنچه من در این نوشته پیاش هستم، پرداختنی کوتاه و اشاره وار به زبان و طنز مهشید امیرشاهی است که بیگمان قلهٌ شایستگیهای ادبی کارهای او و سازندهٌ سبک و نشان ویژهٌ اوست. ناگفته پیداست که معنی این حرف کاستن از ارج و ارزش دیگر تواناییهای امیرشاهی داستاننویس نیست. شاید بد نباشد همینجا کوتاه تأکید کنم که من امیرشاهی را داستانگویی مادرزاد میدانم که در روایت و توصیف زبردست و به اصل همخوانی عناصر داستان آگاه است. پس پررنگ کردن زبان و طنز کارهای او در اینجا فقط از قوت این دو ویژگی، و از اهمیت این دو از زاویهٌ نگاه من، و به نیت درآمد نویسی بر سبک و ویژگی کار او سرچشمه میگیرد.
هستند داستاننویسانی که به عنصر زبان بهایی نمیدهند، اما بیاعتنایی به زبان و ندانستن نقش آن در داستان هم نویسنده را از دستیابی به سبک محروم میکند، هم داستان را از یکی از بنیادیترین عناصرش. سوای این دو، خواننده هم ناچار است نادانیها، شلختگیها و سرسریگیریهای زبانی کار را یا تاب بیاورد یا از خیر خواندن کار بگذرد. ناگفته پیداست که کار اصلی داستاننویس نوشتن یک داستان خوب است؛ اما داستاننویس حرفهای، یعنی داستاننویس آگاه به چند و چون حرفهاش، هیچیک از عناصر داستان، از جمله زبان، را نادیده نمیگیرد. همچنین از این اصل ساده هم خبر دارد که داستان گستردهترین و بنیادیترین پهنهٌ نوشتاری زبانیاست که هم همهٌ گونهگونیهای بسیار وجههای گفتاری و شنیداری زبان و هم همهٌ کارکردهای آن را در برمیگیرد. به بیان روشنتر داستان فارسی، سوای کیفیت ادبی خود و در کنار آن، گنجینهٌ زبان فارسی هم هست؛ چون هم عرصهٌ حرکت و پویایی آن و هم مایهٌ زایش و بالیدن آن است. چنین داستاننویسی پاسداری از زبان را به فرهنگستان و دیگر نهادهای رسمی و یا حتی ادبشناسان پاس نمیدهد و میداند که نویسنده از هر نوع، به صرف آن که ابزار کار و وسیلهٌ بیانش قلم است، در برابر زبان تعهدی دارد. این حرف… به سادگی به این معناست که داستاننویس باید در کنار خوب دیدن خوب شنیدن را هم بداند تا بتواند خوب روایت کند. شاید به جرئت بشود گفت که نخستین برداشت خواننده از نوشتههای امیرشاهی، چه داستان و چه ناداستان، برخاسته از مهارت او در شنیدن است که در زبان و نثر او بازمیتابد.
گسترهٌ زبانی یک داستان دربردارندهٌ وجههای بسیاریست. بافت زبان شناسانهٌ داستان افزون بر معنا شناسی نحو (چگونگی شکلبندی جملهها و نیز اندازه و شیوهٌ کنارهم نشینی و ترتیب آنها)، واژگان و روال گزینش واژگانی، و آهنگ کلمهها و کلام را در بر میگیرد. این بافت به یاری شگردهایی چون ایجاز و تکرار واژه یا عبارت یا جمله و یا حذف آنها — در جایی که انتظار بودنشان میرود — و ترفند اساسی تمایز در ردههای گوناگون — از تمایزمیان گونههای کاربردی گفتار و گفتگو یا گفتار و گفتگو در موقعیتهای مختلف گرفته تا تمایز میان زبان توصیف و روایت و حدیث نفس — وهمچنین به کمک روش سجاوندی رویهمرفته زبان و نثری را میآفریند که به لحن راوی یا راویها و لحن شخصیتهای داستان شکل میدهد و در نهایت تأثیری ویژه و مشخص بر خواننده میگذارد. روشن است که خواننده برخورد کمی زبانشناسانه با داستان نمیکند و قصدش از خواندن داستان تجزیه و تحلیل فنی آن نیست. با اینهمه خواننده هم — دست کم اگر حرفهای باشد و خبرهٌ داستان — راحت و آسان و معمولاً در دم، تاثیر زبانی داستان را درمییابد و خواه ناخواه در دریافت حسی کل داستان متأثر از این تأثیر زبانی است. به جرئت میتوان گفت که دستاورد زبانی امیرشاهی نویسنده در خوشخوانی و دلپذیری نوشتههایش سهمی چشمگیر دارد. درستی و پیراستگی و روانی و شیوایی نثر و زبان او، بهویژه در زمانهٌ رواج تولید انبوه که سرسرینویسی و پرنویسی و یاوهنویسی سکهٌ روزست، چنان خوش میدرخشد که به خواننده حظی دوچندان میبخشد.
برخلاف زبان که در شکلگیری سبک، یعنی یکی از پنج عنصراساسی داستان — شخصیت، ماجرا یا پیرنگ، زمینه، درونمایه، و سبک — نقشی بنیادی دارد و پرداختن به آن از "بایست"هاست، طنز به خودی خود ضرورتی ندارد و داستاننویس به تشخیص و پسند خود آن را به عنوان یک شگرد ادبی برمیگزیند. گفتن ندارد که طنز و برخی از دیگر شگردهای ادبی در صورت غلبٌهٌ تام و تمام بر اثر میتوانند به یک گونٌهٌ ادبی بدل شوند. همچنین از یاد نبریم که قدمت طنز و شیوههای ادبی دیگری که با آن همانندیهایی دارند — مانند هجو و نقیضه و مضحکه سازی — و برخاسته از سرشت آدمیاند، میتواند مثل قدمت روایت به دورترین تاریخ ممکن بشری برسد. نیت طنز در اساس نکوهش بلاهت و شرارت و کژی و کاستیهای آدمی و جهان آدمی از راه زخم زبان و کنایه و ریشخند و همراه با شوخ طبعی و مسخرگی است. هجو هم در پی زشتنمایی کسی یا چیزی یا کاری از راه دست انداختن آن کس یا چیز یا کار است. فرق باریک اما مهم میان هجو و طنز را به گمان من بیشتر باید در آن دید که در هجو غرض شخصی نویسنده ملاک است و در طنز نیت غیر شخصی او. … به بیان دیگر طنز شیوهٌ بیانیست که چنانکه اشاره شد گاه به هدف بدل میشود و در هر حال از محدودهٌ شخصی نویسنده فراتر میرود. افزون بر این، گرچه طنز از سلاح شوخی و خنده بهره میگیرد، به خنده برانگیزی بسنده نمیکند و با گذر از خنده خواننده را به تأمل در بارهٌ آنچه که بههیچرو خندهناک نیست میکشاند. هجو اما بهندرت از حد خنداندن خواننده پیشتر میرود. با این همه باید پذیرفت که در بسیاری از کارها — از نمونههای قدیمی مثل برخی ازکارهای عبید و ایرج گرفته تا نمونههای امروزی مثل برخی از کارهای پزشکزاد و نبوی — طنز و هجو درهم به خورد خواننده داده میشوند. پیداست که ارزش هجو و طنز یکی نیست و نویسندهای که در خیال طنز است، ناگزیر باید حواسش را جمع کند که عنان قلم را به دست هجو ندهد و نگذارد که هجوش عرصهٌ طنزش را تنگ کند. … امیرشاهی طنزنویس قدر و قیمت طنزش را خوب میداند …
روشن است که طنز همیشه و همهجا به کار نمیآید، مگر آن که گونهٌ ادبی باشد تا شگرد ادبی. در گسترهٌ داستان بیتردید داستاننویسی که نخواهد در قید بماند، به تناسب داستانی که در سر میپروراند ممکن است طنز را به کار بندد یا نبندد. نگاهی به داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی آشکار میکند که داستانها به یک خط و روال محدود نمیمانند و داستاننویس دست خود را در گزینش فرم و شگردهای مناسب با داستان باز نگهداشته است. با اینهمه در بسیاری از داستانها طنزی گاه نرم و نازک و گاه خودنما حضور دارد؛ چنان که میشود گفت طنز یکی از شگردهای خوشدست شدهٌ نویسنده است. طنز این داستانها نه فقط در بیان راوی و حرف و کلام و گفتگوی شخصیتها که بیشتر در یافتن و پرداختن و نمایاندن شخصیتهای کژ و کوژ و نیز یافتن و برساختن موقعیتهای مضحکه است. گفتن ندارد که برای نویسندهای چون امیرشاهی که شناگر آبآشنای دریای زبان فارسیاست و گوشرشگ برانگیزی دارد، طنز در کلام از راه به کارگیری درست و بهجای طعنه و متلک و نیش و کنایه و دیگر ترفندهای زبانی چون بذله گویی و مضمون کوک کنی کاری سخت نیست. اما آفریدن شخصیتها و موقعیتهای طنزآمیز کاری کارستان است که هم ذوق میخواهد هم تمرین. شاید ملایمت و روانی طنز او که نشان از طبیعی بودن آن دارد، سبب باورپذیری آسان آن و در نتیجه به دل نشستن آن میشود. به بیان دیگر طنز کار را خواننده بیدردسر و راحت میگیرد و راحت هم باور میکند که نویسنده قصد قالب کردن آن را نداشته است. خوش طنزی مهشید امیرشاهی چنان است که میتوانم با خیال راحت ادعا کنم که آن را از دو استاد طنز قزوین، عبید و دهخدا، به ارث برده است.
گفتن از داستاننویسی زباندان و طنز شناس که دست بر قضا زادهٌ قزوین هم باشد، مرا وسوسه میکند که این نوشته را با ادای دینی به دهخدا به پایان ببرم؛ بهویژه که مهشید امیرشاهی هوشمندانه و بازیگوشانه پا جای پای دخو گذاشته و رشتهٌ بریدهٌ چرند پرند او را که تا همیشه در تاریخ ادبیات زبان فارسی تابناک میماند، و به گمان من — به رغم ماهیت ژورنالیستیاش — راهگشای ادبیات داستانی مدرن است، پی گرفته است. باری، چند باری که به نامههای دخت خلف دخو گوش دادهام، به این فکر افتادهام که زخمی که طنز میزند، برگردان زخمیست که گویا بیجا و بی سبب خوردهایم…!
تورنتو، فروردین ۱۳۸۷
1 Comment
شفیع
استاد،بهره بردیم. ممنون