این مقاله را به اشتراک بگذارید
در باب ترجمه فاوست و ترجمه دیباچه گوته بر این نمایشنامه*
گوته، فاوست و مشغله عمر
محمود حدادی
گوته، کوتاه زمانی پیش از هشتادودوسالیاش، در تاریخ ٢٣ جولای ١٨٣١ در دفتری یادداشت میکند که بخش دوم تراژدی فاوست را هم به فرجام رسانده است.
این یادداشت بسیار کوتاه است و گویا: «مشغله عمرم را در این ساعت به آخر رساندم. کلام آخر پاکنویس شد». وی از آن پس در باقیمانده اندک عمر خود، چندباری با منشی روزهای پیریاش، اِکِرمان، در شرح این نمایشنامه گفتوگوهایی دارد. اما آخرین اشارهاش به فاوست در نامهای میآید که در ١٧ ماه مارس سال ١٣٨٢، یعنی تنها پنج روز پیش از مرگ، به دوست طبیعتپژوه خود ویلهلم هومبُلد مینویسد: «بیشتر از ۶٠ سال است که چهارچوب فکری فاوست در تازگی و روشنی جوانانهاش در سلسلهای از مضامین همپای من میآید. این مضامین همیشه تفصیلی غایی نداشتهاند. اما من در طول این سالها هرباره و خوشخوشک کوشیدهام با یک چشم نگاهشان کنم و پیوندی میان آنها برقرار سازم».
گزارش این نامه بهعلاوه دیگر توضیحات گوته درباره فاوست آنهم در آستانه وداع با زندگی، نشان میدهد این شاعر کلاسیک دغدغه داشته است که درک این اثر را، ازآنجاکه بسیار چندوجهی است، به سهم خود برای آیندگان آسان کند. نپرسیم چرا فاوست چندوجهی است. اثری حاصل ۶٠ سال عمر مردی اندیشمند، آن هم در دوران یکی از جنبشهای بزرگ فکری، اجتماعی و صنعتی تاریخ، جز چندوجهی نمیتواند باشد؛ اما این کار ۶٠ ساله کی آغاز شد؟
گوته در سال ١٧٧۵ بود که طرح نخستین فاوست را -در بخش اول آن- به روی کاغذ میآورد و این در اوج جوانی او، در بیستوپنج سالگیاش بود و در سالهای شوری که از اندیشههای فیلسوفان فرانسوی، بیش از همه از تفکرات روسو، ولتر و دیدرو برمیخاست و خاصه برپایه جمهوریخواهی، روشنفکران اروپایی را به امکانپذیری برچیدن بساط نظامهای کهنه فئودالی، و درانداختن طرحی نو و انسانیتر از جهان، امیدوار میکرد. بیهوده نیست که نهضت ادبی آن زمان آلمان «طوفان و طغیان» لقب گرفته است.
گوته به طرح اولیه فاوست یکبار در سال ١٧٩٠، یعنی در ۴٠ سالگی صیقل میبخشد، و یکبار هم، بهطور نهایی در سال١٨٠٨. دراینمیان مردی ۶٠ساله است و دیری است که به همراه شیلر، هردر و کانت نهضت ادبی کلاسیک را پایهگذاری کرده است. و این به معنای آن است که شور انقلابی او در این سالهای پرتجربه، بدل به جهاننگری خونسرد، فلسفی و تاریخمند شده است. این شرایط سنی و فکری او فاوست را، در همروزگاری گوته با کانت و هگل، بدل به اثری عمیقِ دیالکتیکی کرده است. چون وقتی از تراژدی فاوست سخن میگوییم، میدانیم که شخصیت انسانی آن، در این نمایشنامه، با حریفی مکمل و درعینحال متضاد خود درگیر است: با مفیستو، یا شیطان. بهاینترتیب این اثر نمادی از کنش و واکنش نیک و بد در ساحت فردی و اجتماعی انسان است و بازتابی از پویایی طبیعت در چرخه دگردیسی جاویدان و کائناتی آن، در دم و بازدم، بست و گشاد و مرگ و زایش همه عناصر.
باری گوته در یک بازه زمانی ۶٠ ساله است که حاصل هنر، اندیشه و تجربه خود را در قالب کلامی منظوم در تراژدی فاوست گرد میآورد.
اما مضمون فاوست در ادبیات اروپایی سابقهای ۴٠٠ ساله دارد. این مضمون در ریشه برمیگردد به زندگی محققی به نام گئورگیوس فاوست که شاید در سال ١۴۶٠ در سرزمین آلمان به دنیا آمده است و در سال ١۵٣٩ درگذشته است و براساس شواهد تاریخی، مدتی را در هایدلبرگ درس میخوانده است. گزارشهای همروزگارانش – از نگاهی مذهبی- او را ماجراجویی شارلاتان معرفی میکند. این گزارشها چه عینی باشند چه غرضآلود، بهزودی زندگی وی را با افسانه آمیخته میکنند. چندان که دیری نمیکشد در روزگاری که هرگونه طبیعتپژوهی و دانشورزی از نگاه جزمی کلیسا تعرض به کارگاه آفرینش تلقی میشده است، کتابی عامیانه درباره او به چاپ میرسد با این مضمون کانونی که فاوست روحاش را به شیطان فروخته است. این کتاب که در سال ١۵٨٧، یعنی در اواخر قرن شانزدهم نوشته شده است، بدیهی است که در پایان قصه فاوست را به جهنم میفرستد، حتی مارتین لوتر، پیشاهنگ جنبش اصلاحی دین در قرن شانزدهم، به سهم خود این محقق مشکوک را متحد شیطان میخواند. حال اما قرن شانزده و هفده در پرتو زندگی کسانی چون کریستف کلمب، کپرنیک، گالیله، ماژلان، ویلیام هاروی و…، عصر فوران دانشهای گوناگون بوده است. با توجه به این امر، بازتاب گسترده کتابی که در آن مردی پژوهشگر متهم به فروختن روح خود به شیطان میشود، گویای آن است که در تاریخ، جنبشهای اصلاحی گاه در درون خود با چه تضادها و حرکتهای قهقرایی درگیرند.
از فاصله کتاب عامیانه فاوست، در آستانه قرن هفدهم تا فاوست گوته، نویسندگانی دیگر، از جمله مارلو، لسینگ و هاینه نیز به این موضوع پرداختهاند. و اما بعد از گوته هم فاوستسرایی ادامه یافته است. مشهورترین فاوست پس از گوته، دکتر فاستوس، رمان پرحجم توماس مان است که نوعی حسابرسی این نویسنده پرآوازه با هموطنان آلمانیاش تلقی میشود که در پیش درآمد جنگ جهانی دوم روح خود را به شیطانی به نام هیتلر فروخته بودند. زیرا برخلاف نویسندگان چپگرایی چون برشت که بیش از همه سرمایهداری را باعث رواج ویرانگرانه فاشیسم در آلمان برمیشمردند، توماس مان برعکس «آلمانیت» را آمیزهای خطرناک از نبوغ هنری و بیرحمی پنهان میدانست و برهمیناساس جامع ملت آلمان را هم در رجوع این ملت به هیتلر، مقصر میشمرد.
فاوست گوته، در کنار ورتر او، بیشترین ترجمه را در زبانهای زنده دنیا به خود دیده است. از فاوست در ایران یکبار ترجمهای از آقای اسدالله مبشری به بازار آمده است و یکبار هم – ترجمهای منطبقتر- از آقای بهآذین، و این هر دو هم به گمانم از زبان فرانسه. حال چرا یک برگردان دیگر؟
خطاست به آن دو ترجمه صرفا از این دید تردید روا بدارند که از زبانی واسط به فارسی درآمدهاند. بسیاری اثر از زبان واسط به فارسی درآمده است و محکم و ماندگار بوده است. بااینحال اگر اجازه باشد میگویم و حتی تصریح میکنم که این هر دو ترجمه لغزشهایی دارند. اما مشکل عمده، این لغزشهای کمابیش نیست. عمدهترین نقص و کمبود این دو ترجمه این است که به بافت سراسر بینامتنیِ این اثر اعتنایی نکردهاند. فاوست در بنیاد خود کتابی بینامتنی است، حاصل گفتوگوی گوته با همه اندیشهها، مذاهب، اسطورهها، فلسفهها و حتی قصههای عامیانهای است که در عمری دراز به اندیشه و عاطفه او جانمایه بخشیدهاند. بیشوکم هر سطر این نمایشنامه اشارهای است به اثری. بدون پیگیری در این اشارات، و ردیابی در این دادوستد صدگانه اندیشه، که آمیزهای از مجادله، اقتباس، نقیضه و… به دست میدهد، باری بدون رفتن به سرچشمه متونی فراوان و گوناگون، ترجمه این کتاب برای مترجم، و درک آن برای خواننده راه چندانی به عمق نمیبرد. ترجمه فاوست کاری است که باید همپای با تحقیق و ارائه پیوست و پانوشت پیش برود. من براساس همین ارزیابی است که قدم در راه ترجمه دوباره آن برداشتهام. و این کاری است وقتگیر و حوصلهطلب. و اگر روزی ببینم که، به قول مسعود سعد، این ذهن و قلمِ «ضعیف و بد ره را» نمیتوانم که «اندر دم رفته کاروان بندم»، البته که عذر خواهم خواست.
و اما فاوست گوته سه پیشگفتار یا دیباچه دارد. پیشگفتار اول پیشکش کتاب است نه به خواننده، بلکه به خود شاعر. چون که در میانسالی میبیند طرحی را که از جوانی ناتمام رهایش کرده، اینک در آستانه پیری، با شوری دوباره به دست گرفته است و اینبار عزمی جزم دارد که به آن صیقل نهایی بدهد. انگاری با خود گفته است، خوب، مهلتی که مولوی به خود داد، ما هم دادیم و حال «خون، شیر شد.» اما روزی که برای نگارش عملی دست به قلم میبرد، احساسی دوگانه دارد. از یکسو یاد روزگار جوانی و همراهی یارانی که بر نخستین سطر و سرودهای فاوست او گوش سپرده بودند، درد بر جاناش مینشاند، زیرا بسیاری از آنان دراینمیان درگذشته بودند، از سوی دیگر اما از پختگی نهایی کار خود شادمان است. این پختگی حاصل چیست؟ حاصل آن «داراییها»، یا واقعیتهای تجربهشدهای که دراینمیان «از پیش چشم او ناپدید» شده و به گذشته رفته بودند، تا که چنین، میدان به واقعیت نو، یا «واقعیت هنری» بدهند و دستمایه نگارش این نمایشنامه شوند. راست چنان که بگویی گوته هم اشاره میرساند «در زیر این گنبد دوار، تنها صداست که یادگار میماند». اینک متن این تقدیمنامه:
پیشکش
(بازگشت شاعر پیر از پس «تأخیر شدی» دراز بر سر موضوع روزگار جوانیاش فاوست، و پیشکش این نمایشنامه- به گواهی آن که اینبار عزم به اتمام آن دارد).
شمایان بار دیگر نزدیک میآیید، ای نقشهای پر دگردیسی، ای هیاکلی که در گذشتهای دور بر این نگاه تار ظاهر شدید.
اینبار آیا حفظتان خواهم کرد؟
آیا هنوز دل در گرو آن خیال دارم؟
میبینم که آرامش را از من میگیرید! باشد.
حال که چنین از عمق بخار و مه به گرد من برمیآیید،
پس تدبیر با شما. خاصه از آنکه از این نفخه سحرآمیز
که قافلهتان را در هاله گرفته است،
سینه من به لرزی جوانانه در میآید.
—
شمایان تصویرهای روزگار شادمانی را با خود به همراه میآورید، و همراه با شما، برخی جانهای گرامی سر برمیدارند،
همچون افسانهای کهن و از پژواک افتاده
رنج، رنجِ راهِ هزارتو وار گمدرگم زندگی تازه میشود،
و شِکوِه از سرمیگیرد و چنین، از آن عزیزان یاد میکند،
که در شوق وقتی خوش، فریفته بازی بخت،
کاروانشان از پیش رفت.
—
گوش آن جانها که در حلقهشان
نخستین این سرودها را خواندم، اینک دیگر نوایی نمیشنود.
حلقه آن دوستان در این میان پراکنده شده است.
و آن طنین نخستین از پژواک افتاده است.
اینک ترانه من برای تودهای ناآشنا طنین برمیدارد.
و اگر از آن یاران هنوز کسی هست که بر این ترانه شادی کند،
خود در دوردستها گم پرسه میزند.
—
آن شوق دیری از سرافتاده از نو مرا دستخوش خود میکند.
شوق آن دیار خاموش و وزین.
پس، ترانهام گنگوار، گنگ چون چنگی بادی، به زمزمه در میآید.
لرزی در جانام میدود، اشک از پی اشک فرو میچکد.
قلب سختگیر نرمی و لطافت مییابد.
آنچه در دست دارم، از پیش چشم ناپدید میشود.
و آنچه ناپدید شده است، برایم واقعیت مییابد.
* از «فاوست» گوته دو ترجمه فارسی وجود دارد، یکی ترجمه م.ا. بهآذین و دیگری ترجمه اسدالله مبشری. این روزها محمود حدادی، مترجم ادبیات آلمانیزبان، مشغول ترجمهای تازه از این نمایشنامه از روی متن آلمانی آن است. آنچه میخوانید بخشی است از این ترجمه که مربوط است به دیباچه گوته بر این نمایشنامه.
شرق