این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد داستانهای «چند واقعیت باور نکردنی» نوشته امیرحسن چهلتن
داستان کنجکاوی یک نویسنده
ساره بهروزی
داستانهای کوتاه را باید از لحن راوی بررسی کرد. حالا این لحن ممکن است رویدادی باشد که توسط راوی روایت یا از ذهنیت او بازگو میشود. داستانهای مجموعه «چند واقعیت باورنکردنی»، داستانهایی کوتاه با عناوین مجزا هستند اما در واقع بازنگری نویسنده بر رویدادهای تاریخی حدود ١٠٠ سال گذشته است که با تحقیق وکنجکاوی او شکل گرفته است. در همین اول باید گفت اهمیت پیوسته این شش داستان در ریشه تاریخی و فرهنگی قابل تامل است اما اینکه چرا «چند واقعیت باورنکردنی» عنوان کتاب است نیز جای بسی درنگ دارد. شاید ما آنچنان که باید واقعیت را باورپذیر ودر دسترس نمیدانیم. موضوعات را با پوسته ظاهری در قاب ذهنی انباشت میکنیم و تا بخواهیم پوسته را بشکافیم سالیان متمادی گذشتهاند و گذشتهاند و گذشتهاند.
لحن راوی در داستان اول کوبنده و محکم است. یک واقعه در گذشته (حدود ٩٠ سال پیش) را روایت میکند. راوی از سمت مهم یک فرد میگوید، او کلنل است ولی نهتنها یادی از وی در تاریخ نمیشود حتی عکسی هم از او موجود نیست. راوی سعی در پررنگ کردن واقعهای دارد که گذر زمان بیرنگش کرده است، او از آگاهی استفاده کرده و پیامی را در امروز منتشر میکند. راوی کلنل را که عضو کمیسیون مهمی هم هست معرفی و سپس جریان خودکشی او را نقل میکند. «میخواهم بازگو کنم تا بلکه بفهمم مظنه فروش این سرزمین در زمانی که چندان از زمانه ما دور نیست چقدر بوده است؟» «کلنل خود را مجازات کرد و شاید در آن لحظه فقط به برقراری عدالت میاندیشید.» « او فکر میکرد هر کس به کشورش خیانت کند مجازات خواهد شد.»(ص٩)
اقدام به خودکشی کلنل با آن سمت مهم مملکتی اگرچه اقدامی فردی به نظر میرسد اما معنی واقعی آن در واقع یک حرکت عظیم اجتماعی را نشان میدهد؛ حرکتی که ناآگاهی را میشکافد و تراوشاتی به جامعه بیرون میدهد. منظور علت خودکشی کلنل است. او وطنپرست بوده و قراردادی را که شامل فروش وطن میشده است تاب نمیآورد، آن را خیانت دانسته و اعتراض میکند. هدف ویژه تاریخگرایان جدید و ماتریالیستهای فرهنگی ردگیری و روشن کردن روابط قدرت و فرآیندهای ساخت ایدئولوژی و فرهنگ است. همچنین توجهشان را بر منابع و محملهای قدرت متمرکز میکنند که تاکنون پنهان بوده است.
«این وزیر جنگ بود که در پایان مذاکره طولانی و دشوار وقتی کلنل با سرسختی با نظر او مخالفت میکرد اسلحه کمری خود را از غلاف بیرون آورد و آن را روی میز جلوی کلنل گذاشت.» (ص١١)
در داستان اسطوره رمانتیک راوی شرحی از رفتار عجیب فردی را میدهد که گرچه معروف است ولی ما نمیدانیم چه کسی است؟
«زمستانها لخت میشد و در حیاط غلت میزد… … در کار پنهانی مهارت داشت، آن همه شور وسودا در نوشتههایش از کجا آمده بود» (ص١۶) این توصیفها از سوم شخص جنبهای پیچیده و ناپیدایی از فرد را میسازد. او با فرد معروف دیگری که اتفاقا نویسنده مشهوری است و توصیفهایش از نویسنده ما را یاد جلال آلاحمد میاندازد، عکس دارد. احتمالا وی عضو حزب و گروهی در آن زمان بوده که سیانور همراه داشته است.
«غرور- سلحشوریاش و رنجی که از بیعدالتی میبرد رمز ساده اقدامات او بود.» (ص١٧)
شخصی منفعل که به جای شورش یا فرار، زندگی خود راتسلیم مرگ میکند در مقابل ایست یک پاسبان باسیانور خود کشی میکند. همان پاسبان به جرم شلیک نخستین گلوله به فردی دیگر اعدام میشود. راوی با لحنی که اندوهناک است اشاره میکند هر دو قربانی هستند. «آنها بیش از هر چیز به یک قربانی شباهت میبرند.» (ص٢٣)
واقعیت کشتن، کشته شدن و خودکشی، محصول موقعیت فردی و اجتماعی در داستان است. در سطر سطر توصیف قهرمان بینام داستان ما با قهرمانی واقعی که از اجتماع تاثیر پذیرفته روبهرو هستیم. در جامعهای که افراد برای رهایی از اوضاع یا اعتراض به وضع موجود خود را از میان برمیدارند یا کشته میشوند، تا شاید سرمنشا حرکتهای اجتماعی بزرگتری شود. «همهچیز به سرعت عادی میشد انگار آنچه اتفاق افتاده بود یک حادثه معمولی بود.» راوی چندین بار به نویسنده بودن خود اشاره میکند. در نهایت شخصیت قهرمان، دلزده و تنها در بستر اجتماعی آن زمان فاش میشود. «من به تله افتادهام. دوستانم یا کشته شدهاند یا در کنج زندانند یا به دلیل انتقادهای من از راه و روششان به دشمنانم تبدیل شدهاند. خود را فرتوت و مرده احساس میکنم». (ص٢۶) در اینجا نه فرد بلکه در گروه و در سطحی بالاتر یعنی اجتماع او منعکسکننده سیاست، فرهنگ و روابط قدرت و هویتهای انسانی است.
ماتریالیسم فرهنگی به گفته ویلیامز از یک جنبه نشان میدهد که چطور انسجام ظاهری نظام و حکومتها بیرونی است و در درون به واسطه تناقضات درونی و تنشهایی که نظامها میکوشند پنهان نگه دارند تهدید میشود. در یادداشت گمشده که هنوز هم تحقیقات راجع به آن ادامه دارد با انسانی متعهد و وفادار و دلسوز به میهن مواجه هستیم. در نظام عدلیه آن زمان در ٢۵ سالگی دادستان میشود، به تکمیل تحصیلات در خارج میپردازد سپس با انتشار روزنامه و تشکیل حزب از رضاخان پشتیبانی و حمایت میکند. خوشخدمتی و تلاشهای وی پس از چند سال منجر به خودکشی میشود. این خودکشی به ظاهر به دلیل توهین شاه به شخص داور اتفاق میافتد. « شاه از شدت غضب میلرزید با چشم بسته به او گفت: برو گم شو پدر سوخته!»
آخرین یادداشت وی در زمان مرگش در ابهام میماند، حکومت آخرین دستنوشته را در اوج اخلاص به شاه چاپ میکند اما توقف مراسم خاکسپاری توسط شاه حکایت از خشمی است که به فرد مرده دارد.
تاریخگرایان جدید توجه خود را بر آن منابع و محملهای قدرت متمرکز کردهاند که تاکنون پنهان بودهاند و ظنی را برنینگیختهاند.
در ادامه میتوان به گرینبلانت اشاره کرد؛ «او فرآیندهای تاریخی را اموری تغییرناپذیر و محتوم نمیداند، اما در جستوجوی کشف محدودیتها یا قیدهایی است که بر اقدام فردی اعمال میشوند؛ اعمالی که به نظر منفرد میرسد اما این قدرت ظاهرا منفرد نبوغ فردی در قید انرژی جمعی اجتماع است. یک حرکت مخالف ممکن است عنصری از یک فرآیند مشروعیتبخش گسترده باشد اما تلاش برای ثبت نظم امور آن را سرکوب میکند.»
«بیش از آنکه زیر شکنجه دژخیمان تو از پا دربیایم، تصمیم گرفتم خودم را از بین ببرم». (ص۴۴) هرچه که هست در اینجا نمیتوان این نکته از فوکو را نادیده انگاشت: فوکو نسبت به امکان مقاومت اصلا خوشبین نیست.
راوی در چهار داستان نخست به ما یادآوری میکند که نویسنده و قابل اطمینان افرادی است. او تحقیقات و یادداشتهای گذشته را که کنجکاوی او نیز بوده روشن و شفاف میکند.
اشتراکات در داستان اول ودوم را بررسی میکنیم. ١-در صبح روز اول فروردین کلنل با گلوله خودکشی میکند ٢-در ساعت ٧:۴٠ صبح… . تیراندازی به… . و افراد دیگر نیز با شلیک گلوله و اعدام کشته میشوند. صدای تیر بلند و فراگیر است در روز روشن یعنی فضایی که میخواهد آشکارسازی کند اتفاق میافتد. شاهد عینی وجود دارد، پس پوشیده و مخفی نمیماند.
اما وجه اشتراک ارواح دلواپس و یادداشت گمشده: ١- هر دو خودکشی میکنند یکی در آپارتمان شخصی و دیگری در اتاق و پشت میز کاریاش ٢- اتفاق درشب است. ٣- ابهامات تا به امروز به قوت خود باقی است. ۴-هنوز افراد مشتاق و کنجکاوی هستند که تحقیق میکنند. هدایت نویسنده معروف با دلزدگی و دوری از افراد در فضایی به دور از جنجال و هیاهو در گوشهای غریب از وطن و داور در وطن در اوج قدرت بدون جنجال خود را از میان برمیدارند. هر دو داستان در شب اتفاق میافتد که دلالت بر یأس و ناامیدی جامعه را بیشتر از هر چیز دیگر بازنمایی میکند.
اگرچه فرهنگهای جدید جایگزین فرهنگهای قدیمی میشوند اما ماتریالسیم فرهنگی از قول دلیمور میگوید فرهنگ فرآیندی پیوسته است.
در باغ ایرانی و باغ دزاشیب لحن راوی زمان حال امروزی است.
در باغ ایرانی راوی همراه دو دوست باستانشناس برای مشاهده و عکس از سنگی تاریخی از تهران میروند. این سنگ در کاریز واقع در باغی سبز وسط کویر است. «آنجا یک باغ همچون معجزهای در انتظار ما است.» نخستین دریافت ما از شنیدن باستانشناس تفحص در تاریخ است. این لکه سبز وطن همچو باغ در دل کره خاکی است که دارای ارزش تاریخی نیز هست. نکته قابل تامل: مارهایی هستند که صاحبخانه و صاحب اصلی الماسها هستند در آنجا که انسان غاصب الماس است. الماس به واقع گرانترین شیء درخشنده در جهان مادی است؛ انسانی که به زور این درخشندگی را از آن خود میکند. مار را باید به مقتضای داستان معنی کرد؛ گاهی نماد زمین تجدیدپذیر بودن است اما در اینجا بیگانه و اهریمن است. بیگانهای که هرچیز باارزش را حق خود دانسته و میخواهد از آن خود کند. «اگر ببیند که سوراخش را پیدا نمیکند ساعت الماس را برمیگرداند.»(ص ۵٣) بیگانه وقتی راه نفوذ را پیدا نکرد لاجرم دست خالی برمیگردد. در این داستان نشستن در تاریکی، پوشاندن سوراخ مار توسط کلاه، نظاره بر اعمال مار همگی دلالت بر عملی مخفیانه است. «پولکهای درشتش برق تاریکی را به سمت ما بازمیتاباند.» عملی که بازتاب تاریک دارد یعنی ناآگاهانه و از جهل سرچشمه میگیرد. باغ دزاشیب چکیدهای از پنج روایت قبلی است. «همهچیز خانه برایم آشنا بود، تابستانهای کودکی را آنجا گذرانده بودم بارها و بارها در آن گنجه را باز کرده بودم. آن روز بوی همیشگی را شنیدم. گرمای به خصوصی داشت؛ حس اطمینان و امنیت.» لحن راوی به نوعی حسرت روزهای گذشته است. خانه در مرحله اول ابتداییترین سبک زندگی ساکنانش است اما در معنای وسیعتر دلالت در حوزه فرهنگی و جغرافیایی نیز دارد. این نقب به گذشته است که گرما و امنیت و اطمینان را یکجا در مقابل دوری و گرفتاری امروزی به ارمغان میآورد. «خاله جان چقدر خانهات را دوست دارم». راوی ما را در مرز نامشخصی بین خیال و واقعیت نگه میدارد و راز فریبرز را فاش نمیکند تنها به هوای ابری که نشانه یک دلتنگی است، اشاره میکند. «یکهو ابر شد هوا دیگر نمشد برگشت».
اعتماد