این مقاله را به اشتراک بگذارید
مثل وهمی سفید
«آنها که به خانهی من آمدند» رمانی است از شمسلنگرودی که بهتازگی از طرف نشر افق منتشر شده است. این رمان، دومین رمان شمسلنگرودی بعد از رمان «رژه بر خاک پوک» است. انتشار این رمان در حالی است که اخیرا فیلم «احتمال باران اسیدی» که شمسلنگرودی در آن ایفای نقش کرده، در گروه سینمایی «هنر و تجربه» اکران شده است. وضعیت ذهن و زندگی روشنفکران معاصر در تقابل با جامعهای نامتعادل، مسئلهای است که شمسلنگرودی در رمان «آنها که به خانهی من آمدند» به آن پرداخته است. راوی رمان، شمسلنگرودی است و داستان، سهروز بعد از چاپ رمان اول او، رژه بر خاک پوک، آغاز میشود. راوی در یک روز بارانی میخواهد برای قراری در نشر چشمه از خانه بیرون برود و دیرش شده اما نمیتواند از خواندن مطلبی که در مجلهای چاپ شده دل بکند. مطلب از این قرار است که «دادیار تحقیق شعبهی اول دادسرای رشت بعدازظهر جمعه به پاسگاه انتظامی خمام رفته و محل و منزلی را که صاحبخانهاش مدعی است جن همسر و فرزندانش را آنجا آزار میدهد، از نزدیک مشاهده کرده است. صفر، رانندهی چهلسالهی شهرداری رشت، شکایت کرده که از هشتماه پیش، خانهاش سنگباران میشود و موجودات نامرئی زن و بچههایش را کتک میزنند…»، حین خواندن این مطلب زنگ خانه راوی زده میشود. مرد غریبهای، دستهگلبهدست، در آستانه در ایستاده است. او میگوید رمان «رژه بر خاک پوک» را خوانده و آمده تا نویسنده رمان را ببیند. دیری نمیگذرد که معلوم میشود مرد غریبه بابت این رمان از نویسندهاش گلایه دارد، چراکه معتقد است این رمان درباره اوست. پس از قدری جروبحث در این باب، مرد به نویسنده توصیه میکند که «کتاب دیگری شبیه همین و برعکسش را» بنویسد. بهتدریج، راوی به هرکجا که میرود به او میگویند کسانی آمدهاند و با او کار داشتهاند و گفتهاند برمیگردند و رمان با این وضعیت اضطرابزا پیش میرود. آنچه در پی میآید سطرهایی است از این رمان: «برف مثل وهمی سفید میبارد. در سراسر کوچه و خیابان، هیچکس نیست. چراغ همهی خانهها (بهجز خانهی روشنکی و یکیدو خانهی دیگر) خاموش است. برف با صدای پای پرندگان ترسخورده روی چتر مینشیند و با آهی پردرد خاموش میشود. کسی را میبینم که زیر درختی در تاریکی ایستاده است. دلم میخواهد پیش بروم و نامش را بپرسم. از نگرانی و سرما میلرزم. چرا توی برف مانده؟ یعنی ممکن است بقیه همین دوروبرها باشند؟ چشم میچرخانم، هیچکس نیست.
چراغهای کوچه شکستهاند. چالهچولهها پیدا نیست. دیوار خانهها و مغازهها را میگیرم و پیش میروم. اینجا برف کمتر و مطمئنتر است. گوشهای به بهانهی پاککردن کفش باید بایستم و اطرافم را ببینم. حرکت کرده. لابد گوشهی دیگری قایم شده و مرا میپاید. همینجاهاست. نباید نشان بدهم او را دیدهام. تا خیابان اصلی راهی نیست. آنجا روشنتر و بهتر است.
اینهمه راه آمده حتما میخواهد مرا ببیند. شاید خانهام را گم کرده. ها؟ بعید نیست. چطور است بروم و ازش بپرسم. چنددقیقه میمانم، اگر پیدایش نشد، همین کار را میکنم…».
شرق
1 Comment
بی تقصیر
شاعری بزرگ ؟!!