این مقاله را به اشتراک بگذارید
ملک فاروق میخواست با من ازدواج کند
خاطرات اشرف پهلوی – بخش اول
گفته بود «بیش از یک بار ازدواج کردم. کارهایی برای کشورم انجام دادم که هیچکدام از زنان همنسل من انجام نداده بودند. اما همهٔ وجود من برادرم محمدرضا پهلوی بوده و هست. برخی خدا را میپرستند، من برادرم را میپرستم.» خواهر همزاد شاه که نه از مهر مادر چیزی به خاطر دارد نه از مهر پدر، و خود را فرزند ناخواسته خوانده بود، چنین خود را به برادر نزدیک کرد و شد یکی از زنان پرنفوذ دربار او. اشرف پهلوی روز ۱۷ دی ۹۴ در ۹۶ سالگی درگذشت؛ در مونتکارلوی فرانسه، پس از سالها سکوت و درحالی که روایتهای زیادی درباره نفوذ و فساد او بر سر زبانها بود. اشرف پهلوی ۳۰ سال قبل از مرگ در ۱۵ خرداد و ۲۴ آبان ۱۳۶۴ گفتوگویی با احمد قریشی، از «بنیاد مطالعات ایران» داشت که شرح زندگی اوست.
***
میخواستم از حضور والاحضرت استدعا کنم که لطف بفرمایند و راجع به زندگی خودتان از اوائل کودکی تاکنون مطالبی را با یک مقدمه بفرمایند؟
من میترسم هر چه که بگویم، چیزی باشد که در کتابم نوشته شده ولی معهذا با کمال میل حاضرم که جواب سؤال شما را بدهم. از کودکی من اگر بخواهید بدانید، باید بگویم که من یک بچه ناخواستهای بودم، چون یک خواهر بزرگتری داشتم و پدر و مادرم خیلی مایل بودند که یک فرزند پسر داشته باشند و وقتی که خدا پسر به آنها داد، آگاه شدند که یک بچه دیگر هم هست. من یک بچه دورافتادهای بودم و همینطور هم بزرگ شدم. از بچگی از مهر مادری یا مهر فوقالعاده پدری بهرهای نبردم و بیشتر آشناییم با دایهام بود که داشتم و او مرا بزرگ کرد و علاقه شدیدم به او بود. بعدها بزرگتر شدم و به سنی رسیدم که میفهمیدم که این علاقه روی برادرم متمرکز شده است. چون ما دوقلو هستیم همانطوری که میدانید و خیلی به هم نزدیک بودیم و علاقه شدیدی به هم داشتیم و این کمبود بیمحبتی را که از پدر و مادرم داشتم، برادرم پر میکرد. از دوران کوچکی خیلی خوب یادم نمیآید ولی از آن وقتها یادم میآید که پدرم سردار سپه شده بود و ما در کاخ گلستان زندگی میکردیم. در آنجا مادرم و خواهرم و من در یک عمارت نسبتا بزرگی که مبل خارجی داشت زندگی میکردیم و برادرم هم در همان محوطه ولی در یک منزل جدا زندگی میکرد، برای اینکه پدرم عقیده داشت که ولیعهد باید مرد و مردانه بزرگ بشود و در دامان زنها، این شاید میسر نباشد. اینها دوران بچگی مرا تشکیل میدهد که به غیر از ساعاتی که با برادرم بودم، خاطرات دیگرم خیلی روشن نیست و تاریکهای زیادی دارد که در نظرم بوده و هنوز هم مانده است.
ممکن است از والاحضرت سؤال کنم، راجع به قسمتی که فرمودید از مهر پدری و مادری زیاد برخوردار نبودید توضیح بیشتری بفرمایید؟
خلاصهاش این است که من به دست دایه سپرده شده بودم چون مادرم دو بچه داشت، یک دختر داشت و یک پسر که تازه به دنیا آمده بود و پدر و مادرم متوجه آنها بودند و من به دست دایه سپرده شده بودم و از پستان دایه شیر میخوردم و پدرم در مسافرت بود و در جنگ بود، هر چه که به یادم میآورم از مهر مادری و پدری چیزی به خاطرم ندارم.
مثلا تا چه سالی؟
مثلا تا دو سالگی، برای اینکه عجیب اینست که خیلی زیاد چیزها از طفولیت در یادم هست. نمیدانم دو سالم بود، یا سه سالم بود، هر قدر هم که بود همه چیز در یادم هست.
آیا والاحضرت در تهران متولد شدند؟
بله من در تهران متولد شدم و البته جای خودمان را عوض میکردیم و هر قدر که به درجات پدرم اضافه میشد، منزل ما هم بهتر میشد. وقتی که مادرم زن پدرم شد، پدرم سروان بود و بعدا فورا به درجه سرتیپی نائل شد و وقتی که من و برادرم به دنیا آمدیم، پدرم سرتیپ بود و خب از آن موقع من میتوانم بگویم که در رفاه و آسایش زندگی کردم و هیچ وقت زندگی کوچک نداشتیم. پدرم درجات نظامی را خیلی سریع میگذراند. من از خیلی بچگی یادم هست که پدرم سردار سپه بود و بعد هم تمام قدرت و اینطور چیزها دست او بود، مثل اینکه از اول زندگانی ما قدرت در دست پدرم بود و ما در یک محیط بزرگی و قدرت بزرگ شدیم.
با گرفتاریهایی که اعلیحضرت رضاشاه داشتند حتی موقعی که سردار سپه بودند، آیا فرصتی بود که با شما نشست و برخاست کنند؟
من هم میخواستم همین را بگویم. این فرصت بعدها پیش آمد، ولی در اوایل طفولیت، از پدرم چیز زیادی یادم نمیآید جز اینکه مواقعی که ایشان به جنگ میرفت و برمیگشت، به خصوص یک دفعه یادم هست و فکر میکنم که از جنگ با کوچکخان برگشته بود که به ایشان خیلی هم بد گذشته بود و خیلی لاغر شده بود و ریش پدرم هم درآمده بود. اینها را به یاد دارم. مثلا اینطور از پدرم یادم میآید ولی آدمی که آنطور خسته باشد و آنقدر در فکر جنگ و یک پارچه کردن مملکت باشد و در فکر مملکت باشد، کمتر به بچههای کوچک میرسد، ولی اگر میتوانست میرسید. خب آن برادر و خواهرم، دیگر بزرگ شده بودند ولی من کمتر مد نظر بودم و بیشتر با دایهام در اطاق خودم بودم ولی این وضع بعدا عوض شد و هر چه ما بزرگتر میشدیم پدرم به ما نزدیکتر میشد تا زمانی که برادرم رفت به اروپا و از آن موقع من و خواهرم بیشتر پدرم را میدیدیم.
آن موقع والاحضرت سیزده یا چهارده ساله بودید؟
یازده سالم بود و از آن موقع ما به پدرم خیلی نزدیک شدیم به طوری که حتما میبایستی ناهار و شام را با ایشان صرف میکردیم. از ساعت یازده و نیم صبح ما حضور ایشان بودیم برای صرف ناهار و بعد هم در ساعت هفت و نیم شب. البته ساعت هفت و نیم موقع شام نبود، قدری میوه و یک چیز کوچکی میخوردند و ما برایشان کتاب میخواندیم. یادم میآید یک کتابی داشتم که اسم آن کتاب آبی بود که کتاب پلتیک انگلستان در ایران بود و من آن را برایشان میخواندم.
آیا نام نویسنده کتاب در خاطر والاحضرت هست؟
نه یادم نیست، به هر صورت اینطور، ما دو و یا سه ساعت از روز را با ایشان میگذراندیم.
آیا کتاب، بیشتر سیاسی بود؟
پلتیک خارجی بود، در مورد سیاست انگلیس در ایران. بعدا این وضع همینطور ادامه داشت تا اینکه وقایع بیستم شهریور پیش آمد و پدرم مجبور شد ایران را ترک بکند و سلطنت را بسپارد به دست پسرش، همانطور که همه میدانند.
والاحضرت فرمودید که شام را همه، نزد اعلیحضرت میآمدید، آیا تمام والاحضرتین بودند؟
نه در آن موقع گفتم که برادرم رفته بود فرنگ. برادرهای کوچکم هم همه رفته بودند با اعلیحضرت به فرنگ و از بچهها فقط من و خواهرم مانده بودیم.
آیا والاحضرت شمس را میفرمایید؟
بله والاحضرت شمس و من و سه تا از بچههایی که دیگر خیلی کوچک بودند و نمیتوانستند بیایند و سر میز بنشینند. اینست که فقط خواهرم و من بودیم و من دیگر خیلی به پدرم نزدیک شده بودم و یادم میآید و فراموش نمیکنم که هر وقت که اتفاق کوچکی برایم پیش میآمد میرفتم پهلوی پدرم و به ایشان میگفتم که مثلا این کار را کردند و با من اینطور شد و در خانه این چیز پیش آمد، ایشان همیشه به من گوش میدادند، با وجود اینکه این اتفاقات برای ایشان خیلی اهمیت نداشت ولی مطلبی که من میگفتم با دقت گوش میکردند که ببینند که مثلا آیا من ناراحت شدهام. پدرم بچههایشان را «ببم» صدا میکردند و میگفتند: ببم غصه نخور، درست میشود، خوب میشود، ناراحت نباشید. میخواهم بگویم که تا این اندازه انساندوست بود و بچههایش را به شدت دوست داشت.
در این زمان رابطه والاحضرت با علیاحضرت ملکه مادر نزدیک بود یا نه؟
بهتر شده بود ولی هیچ وقت من در منزل رابطۀ زیادی با مادرم و خواهرم نداشتم و فقط رابطه من همان بود که با برادرم داشتم که دو روز در هفته یعنی پنجشنبه و جمعه را میرفتم و با او زندگی میکردم.
این موقعی بود که اعلیحضرت از سوئیس برگشته بودند؟
نه، هنوز قبل از اینکه بروند به سوئیس، پنجشنبهها و جمعهها همیشه من میرفتم در همان کاخ گلستان که منزل داشتیم. من میرفتم در یک ساختمان دیگر در همانجا و به اتفاق برادرم بودیم و برادرم به اتفاق حدود سیزده نفر از پسربچهها که هممدرسه و همکلاسش بودند، آنجا بود.
آن موقع والاحضرت در چه سنی بودید؟
در سن هفت یا هشت سالگی و از آن سن تا یازده سالگی اینطور بزرگ شدم. بیشتر با برادرم بودم و به همین دلیل است که بیشتر بازی من با پسربچهها بود و اصلا در عمرم عروسکبازی نکردم و به اسبسواری و یا بازیهای پسرانه علاقه داشتم و همیشه بازی من با پسربچهها بود.
آن موقع که اعلیحضرت در آن سن و سال جدا زندگی میکردند سرپرست ایشان که بود؟
امیراکرم پسرعموی پدرم.
در آنجا فقط ایشان سرپرستی میکردند؟
بله ایشان بودند و ضمنا یک سرهنگ دیگر هم بود. چند نفر معلم بود و سرپرست آنها امیراکرم بود.
فرمودید که دوستان و آشناهای اعلیحضرت آنجا بودند، ده، دوازده نفر از پسربچههای همسن ایشان، خاطر والاحضرت هست آنها کی بودند؟
خاطرم هست یکی همین فردوست بود و یکی هم از بچههای تیمورتاش بود.
هوشنگ و منوچهر را میفرمایید؟
نه هوشنگ و مهرداد یا مهرپور، بله مهرپور، و از پسرهای افسران هم بودند، مثل اینکه بیشتر آنها همان پسرهای افسران بودند.
اسامی آنها در خاطر والاحضرت هست؟
اسامی آنها در خاطرم نیست ولی میدانم یکی از آنها نوه خود امیراکرم بود. پهلوان که تصادف کرد و فوت کرد که همان ناصر پهلوان بود. یکی هم پسری بود که فرزند یکی از امیرلشکرها بود که بعد هم در سن جوانی مرد و از همه مضحکتر اینکه از همان اول، بین تمام افراد نزدیکی برادرم به فردوست بیشتر از همه بود و به او بیش از دیگران محبت داشت.
پدر و مادر فردوست را ممکن است بفرمایید که بودند؟
مثل اینکه پدرش ستوان ارتش بود ولی شاید درجهاش ستوان هم نبود، نائب هم نبود، مثل اینکه گروهبان بود، بله گروهبان بود.
او چطور به اعلیحضرت نزدیک شده بود؟
برای اینکه پدرم میخواست که از همه گروهها و طبقات با اعلیحضرت تماس داشته باشند تا ایشان تمام طبقات مملکت را بشناسند و با همه تماس داشته باشند.
اینطور که والاحضرت میفرمایند، پس اعلیحضرت رضاشاه این استوار یا نائب فردوست را میشناختند و به او گفته بودند که پسرش را بفرستد به منزل اعلیحضرت؟
بله، بله خودشان انتخاب کرده بودند.
آیا والاحضرت به خاطر دارید که در چه موقع اعلیحضرت تصمیم گرفتند که ولیعهد را به سوئیس، در خارج از کشور بفرستند، این فکر از چه کسی بود؟ آیا خود ایشان به این فکر افتادند؟
بله خودشان بودند، افکار خود پدرم بود، برای اینکه ایشان همیشه خیلی دوربین بود و برای ایرانی بزرگ فکر میکرد و میدانست که بعد از خودش و بعد از قدرتی که داشت باید کم کم مملکت رو به دموکراسی برود و به همین جهت اعلیحضرت را به مملکتی فرستاد که از هر مملکتی دموکراتتر بود و واقعا وقتی که اعلیحضرت از سوئیس برگشت، یک روح دموکراسی عجیبی داشت و این روح دموکراسی تا آخر با ایشان بود. برعکس آنچه که دیگران فکر میکنند، برادر من یک آدم خیلی دموکراتی بود. مثلا وقتی که در لوزان سوئیس بود به خاطر اینکه با بچههای دیگر فرقی نداشته باشد، سعی میکرد که بیشتر مثل آنها لباس بپوشد و مثل آنها، بیش از دو یا سه دست لباس نداشته باشد و چند جفت کفش متعدد نداشته باشد و در نتیجه مثل آنها زندگی کند، به طوری که وقتی که برگشتند به ایران، نوکر خودشان را هم آوردند به ایران که او هم با ایشان خیلی نزدیک بود.
ممکن است بفرمایید که وقتی تشریف بردند به خارج از کشور، همین فردوست و پسرهای تیمورتاش هم با ایشان رفتند؟
فقط فردوست با ایشان رفت و در آن موقع پدر مهرپور در حبس بود. یعنی تیمورتاش در آن موقع حبس بود ولی با وجود این چون اعلیحضرت خیلی علاقه به مهرپور داشت او را هم با خودشان بردند ولی متاسفانه یک سال بعد از فوت پدرش مهرپور مجبور شد که برگردد.
در آن موقع اعلیحضرت به فکر اینکه از والاحضرتها، شما یا والاحضرت شمس را به خارج بفرستند، نبودند؟
نه اصلا برعکس، من یادم میآید وقتی برای اول بار رفتم برادرم را ببینم، در سن چهارده سالگی، و پس از دو سال دوری رفتم به آنجا ولی زود برگشتم.
یعنی والاحضرت رفتید به سوئیس؟
بله رفتم به سوئیس، من به درس خواندن خیلی علاقه داشتم و در درس و مخصوصا ریاضیات قوی بودم ولی وقتی رفتم آنجا، آن همه وسیله برای درس خواندن و دانشگاهها را دیدم، برای اینکه آن وقت ما جز دانشگاه تهران، هیچ دانشگاه دیگری نداشتیم، آن را هم مثل اینکه در آن موقع نداشتیم و بعدا تاسیس شد. من میل داشتم در آنجا تحصیلاتم را ادامه بدهم، این بود که کاغذی به پدرم نوشتم که اجازه بدهند من در آنجا بمانم و با والاحضرت درس بخوانم. کاغذ مرا با تلگراف جواب دادند که تقریبا به این معنی بود که: شما غلط زیادی نکنید و فورا با مادرتان برگردید.
ممکن است والاحضرت بفرمایند که آیا آن سفر خیلی جالب بود؟ و آن زمان چطور سفر کردید و از چه راهی رفتنید؟
بله از راه بادکوبه رفتیم، یعنی با کشتی رفتیم به بادکوبه از بندر پهلوی و از بادکوبه، با ترن از روسیه و لهستان و آلمان رد شدیم و رفتیم تا سوئیس.
آیا در روسیه اقامت کردید؟
فقط پنج یا شش روز در ترن بودیم و البته باید بگویم که بهترین پذیرایی را از ما کردند.
پذیرایی رسمی بود؟
بله پذیرایی رسمی بود و در لهستان هم همینطور رسمی از ما پذیرایی کردند و در برلن هم همینطور و نماینده هیتلر آمد آنجا برای دست دادن با مادرم و همه کشورها پذیرایی خوبی کردند و مخصوصا روسها.
در روسیه اقامت نکردید؟
اقامت نکردیم و فقط رد شدیم.
آیا هیچ خاطرهای ندارید؟
این سفر برای من خیلی جالب بود. برای اینکه اولین دفعه بود که با ترن مسافرت میکردم.
تا آن موقع والاحضرت سوار ترن نشده بودید؟
نه، ما آن وقت ترن نداشتیم و من با ترن تمام مناظر را میدیدم. تمام این مملکتها را زیر پا گذاشتیم. در هر ایستگاه که ترن میایستاد، مردم را میدیدیم. هنوز که یادم میآید به نظرم خیلی جالب بود که این همه بارفروش در هر استیشن بود.
منظور والاحضرت از بارفروش چیست؟
منظور فروشندههایی بودند که پرتقال میفروختند و سیب میفروختند و امثال اینها، همینطور که در تهران در کنار کوچهها بود و آنجا کنار ایستگاههای ترن بود و اینها برای من خیلی جالب بود. روسها خودشان با ما خیلی مهربان بودند و عدهای هم مواظب و مراقب ما بودند. خیلی گارد داشتیم که از ما مراقبت میکردند و خیلی هم مهربان بودند. هر چه که از آن سفر یادگاری دارم همهاش خوب بود و نقطه تاریک و بدی در ذهنم نیست.
در این مسافرت که والاحضرت رفتند علیاحضرت ملکه مادر هم بودند؟
علیاحضرت ملکه مادر هم بودند، خواهرم والاحضرت شمس هم بودند و من.
از ایرانیها چه شخص دیگری همراهتان بود؟
یکی از خانمها بود. شخصی که سرپرست ما بود، اسد بهادر بود. آقای اسد بهادر وقتی رئیس تشریفات وزارت خارجه بود و اتفاقا وقتی که به لهستان رسیدیم، دختر اسد بهادر که مادرش لهستانی بود آنجا بود که بعدها دوست خیلی صمیمی خود من شد. آن دختر را که الان به اسم نینو آقایان است شاید میشناسید. در آن موقع همسن من بود، او هم یازده سال داشت و در ورشو بود و از همان موقع ما با هم دوست شدیم.
در ورشو اقامت نفرمودید؟
در بادکوبه یک شب ماندیم و در ورشو رفتیم به سفارت، ولی شب را اقامت نکردیم.
بعد از ورشو آمدید به برلن؟
آنجا توقف نکردیم، فقط در همان ایستگاه بودیم.
از طرف دولت کسی آمد آنجا؟
از طرف هیتلر یک دسته گل برای مادرم آورده بودند و رئیس تشریفات خود هیتلر بود که آمد جلوی ما برای استقبال، بعد رفتیم به سوئیس در یک محلی در لوزان ماندیم. منزل ما بین لوزان بود و مدرسه برادرم.
آیا مدرسه شبانهروزی بود؟
درسه شبانهروزی بود و ما برای اینکه نزدیک برادرم باشیم در لوزان اقامت داشتیم. البته برادرم درس میخواندند و فقط جمعهها و شنبهها میآمدند پیش ما و البته تعطیلات هم داشت و تعطیلات تابستانی هم بود، با وجود این برادرم در مدرسه بود.
درباره خاطراتتان از اروپای آن زمان بفرمایید، آیا اروپا با ایران خیلی فرق داشت؟
خیلی عجیب است که من میخواستم همین را بگویم. من فکر میکردم که خیلی برایم تعجبآور باشد که مثلا بعد از تهران، یک شهرهایی را نشانم بدهند، مثل اینکه همه آنها را در خواب دیده بودم و تصور میکردم که آنها را میشناختم، البته چیزهایی را میدانستم، چون خانمی بود به اسم خانم ارفع و این خانم تمام چیزهایی را که من در سفر دیدم برایم تعریف کرده بود، که اینجا اینطور است و مغازههای فراوانی دارد، گردشگاههای زیاد دارد، راههای خیلی قشنگ دارد و من در سفر همه اینها را دیدم و از این جهت برایم خیلی تعجبآور نبود.
این خانم ارفع که فرمودید با تیمسار ارفع خویشاوندی داشت؟
زن برادر تیمسار ارفع بود.
آیا ایشان سوئیسی بودند؟
نخیر، فرانسوی بود و به همین دلیل ما زبان فرانسه را از همان موقع یاد گرفتیم، تقریبا میتوانم بگویم مثل زبان ایرانی.
به این ترتیب وقتی که والاحضرت تشریف بردید به سوئیس، فرانسه صحبت میکردید؟
بله برای اینکه از هفت سالگی این خانم با ما بود.
چه مدت در سوئیس بودید؟
در حدود سه ماه که مدرسه برادرم تعطیل بود.
چه فصلی بود؟
تابستان.
بعد از همین راه برگشتید؟
بله از همین راه برگشتیم، البته من در موقع برگشتن مثل موقع رفتنم روحا خوش نبودم. برای اینکه خیلی میل داشتم آنجا بمانم، اولا در کنار برادرم باشم و بعدا هم درسم را ادامه بدهم و خیلی میل داشتم درس خیلی عالی بخوانم و وارد دانشگاه بشوم و دانشگاه را تمام کنم. متاسفانه نه تنها نتوانستم دانشگاه را تمام کنم بلکه اصلا نتوانستم درسم را تمام کنم، چون در چهارده و یا پانزده سالگی مرا نامزد کردند و این بود که نتوانستم درسم را ادامه بدهم و فقط توانستم تا کلاس یازده آن وقت درس بخوانم.
آیا والاحضرت در تهران به دبیرستان میرفتید یا معلم خصوصی داشتید؟
نه، معلم خصوصی داشتم. من یادم میآید که با یکی از معلمهایم خیلی نزدیک بودم به نام نراقی که معلم ریاضیات من بود.
اسم ایشان چه بود؟
من او را به اسم نراقی میشناختم.
از معلمین، کسان دیگری را به خاطر دارید؟
فرنگیس خانم را به خاطر دارم.
اینها هر روز میآمدند به کاخ؟
بله هر روز میآمدند، منتهی وقتی بچه بودم، هفت یا هشت ساله تا کلاس ششم که تصدیق گرفتم، اینها را هیچ وقت فراموش نمیکنم. در امتحان اولی که میدادیم از وزارت فرهنگ آمدند و پدرم سفارش کرده بود که عین رفتاری که با تمام بچههای مدارس میشود با ما هم بکنند. برای ما هیچ مزیتی قائل نمیشدند. امتحان اولم را که دادم خیلی هیجانآور بود و با وجود این یادم میآید که امتحانات را خیلی خوب رد کردیم.
این امتحان ششم ابتدایی بود؟
بله امتحان شش ابتدایی بود و بعدا برای کلاس ۹ یک معلم برای ریاضیات گرفتم که همان آقای نراقی بود.
روزی چند ساعت درس میخواندید در منزل؟
از صبح تا ساعت ۴ بعدازظهر، معمولی مثل مدرسه.
شبها میبایستی که درسها را حاضر میکردید؟
بله، عین مدرسه منتهی فقط دو نفر شاگرد بودیم، من و خواهرم و این از آن جهت بود که بتوانند به ما بهتر درس بدهند.
اینکه فرمودید، از طرف هیتلر در ایستگاه راهآهن، تشریفات رسمی به عمل آمده، خیلی حرفها راجع به روابط ایران و آلمان در آن زمان میزدند. چون آلمانها یک ملت دیسیپلینه بودند و اعلیحضرت رضاشاه هم خیلی به ارتش علاقه داشتند و همچنین به دیسیپلین. آیا هیچ وقت اعلیحضرت راجع به آلمانها صحبتی میکردند؟
نه من باید بگویم که با پدرم هیچ وقت راجع به سیاست صحبت نکردم. به خصوص که ما در موقع ناهار و شام ایشان را میدیدیم ولی از سیاست صحبت نمیکردند. بعدها وقتی که برادرم هم آمدند و ایشان هم با ما بودند که سر همان میز غذا میخوردیم، پدرم با برادرم صحبت میکردند ولی هیچ وقت طرف صحبت ایشان ما نبودیم و با بچههای دیگر از سیاست صحبت نمیکردند و حتیالمقدور سعی میکردند که راجع به سیاست مملکت و اینطور مسائل جلوی بچهها صحبت نکنند.
در آن موقع اعلیحضرت رضاشاه دوستان نزدیکی هم داشتند یا نه؟
دوستانی داشتند، نمیتوانم بگویم دوست داشتند، ولی پدرم خیلی مسافرت میکردند و میدانید که خیلی زیاد به مازندران میرفتند، خیلی به جنوب میرفت و عدهای دوست داشت که یکی از آنها امیر شوکتالملک علم بود و یکی قوامالملک که اینها با ایشان بودند و یکی هم سردار اسعد بود که یادم میآید یک دفعه که در مازندران بودیم خبر آوردند که سردار اسعد را گرفتند، بعد ما فهمیدیم که درصدد بود که موقعی که پدرم میرود به مازندران، در سر راه مازندران به تهران یا بالعکس، سوءقصد بکند و این فاش شد.
آیا سردار اسعد میخواسته که به اعلیحضرت سوءقصد بکند؟
بله، وقتی که این فاش شد او را گرفتند.
در عین حال که سردار اسعد جزء ملتزمین رکاب بود همیشه؟
بله.
حاج آقا رضا رفیع آن موقع نبود؟
چرا بودند، من نمیدانم که رفیع با ایشان مسافرت میرفت یا نه، ولی هر روز یک یا دو ساعت با ایشان در حیاط راه میرفت و من میدیدیم که وقتی پدرم راه میروند در باغ او هم بود.
رابطه تیمورتاش با اعلیحضرت چه بود؟
رابطه تیمورتاش با پدرم خیلی خوب بود. من واقعا هیچ وقت از یادم نمیرود که بعد از اینکه این اتفاق افتاد، پدرم فرمودند که من این مرد را به اندازه دو تخم چشمم دوست داشتم و اعتماد داشتم ولی این مرد شایستگی آن را نداشت و چیزی که عجیب است اینست که من تا الان نمیدانم گناه تیمورتاش چه بوده، میگویند که به روسها خیلی نزدیک بوده و یک چیزهای دیگر. پدرم به او لقب والاحضرتی داده بود. از قرار معلوم در یک مسافرتی که به روسیه کرده بود خیلی زیادی به او احترام گذاشته بودند و جلوی او رژه رفته بودند و میگویند که شاید، پدرم از این کارها خوشش نیامده بود.
خود والاحضرت هم تیمورتاش را دیده بودید؟
من بله، خیلی او را دیده بودم.
میگویند خیلی آدم خوش هیکلی بود؟
بله خیلی خوشگل و خیلی خوش هیکل و خیلی با ادب و خیلی تربیت شده و خیلی فرنگیمآب، او یک چنین آدمی بود.
میگویند او سخنران خیلی خوبی بوده است؟
بله سخنران خیلی خوب و مرد خیلی خوبی بود، بچههایش هم همینطور با ما خیلی دوست بودند به طوری که از بچگی میگفتند که ما را نامزد کرده بودند. خواهرم را برای یک پسرش و مرا هم برای پسر دیگرش. ولی بعدا این اتفاقها افتاد و آنها مجبور شدند مدتها رفتند ولی بعد از بیستم شهریور همه برگشتند دوباره ولی دیگر هیچ وقت ناراحتی و عذابی نداشتند. به خصوص برادرم به آنها خیلی کمک کرد و به همه آنها احترام میکرد، حتی منوچهر تیمورتاش چند بار وکیل مجلس شد و ناراحتی نداشت.
آیا تیمورتاش بیشتر در کاخ به حضور اعلیحضرت میآمد؟
بله وزیر دربار بود و اول کسی که هر روز شرفیاب میشد او بود.
از سیاستمداران آن زمان مثل نخستوزیران و امثال آنها آیا چیزی به خاطر دارید؟
من از آن وقت هر چه به خاطرم میآید دو یا سه نفر نخستوزیر است. البته آخری آنها منصورالملک بود و اولیش جم بود که بعدها تا آخر عمر سناتور بود.
آیا نخستوزیری فروغی را به خاطر دارید؟
نه در اوایل، ولی فروغی در آخر سلطنت پدرم و اوایل سلطنت برادرم آمد، در موقعی که وضع دیگر خیلی خراب شده بود و فروغی آمد و نخستوزیر شد و در موقع پادشاهی برادرم نخستوزیرش فروغی بود و او خیلی کمک کرد برای پایه گذاشتن سلطنت پهلوی یعنی سلطنت برادرم.
اعلیحضرت چند سال در سوئیس بودند؟
پنج سال.
تا از سوئیس آمدند ازدواج کردند؟
نه، دو سال بعد، در نوزده سالگی ازدواج کردند.
چطور شد که با خاندان سلطنت مصر ازدواج کردند؟
این باز هم فکر شخصی پدرم بود که میخواستند پسرشان با یک خانم از خانواده سلطنتی ازدواج بکند و برای خاطر رابطهای که میخواستند با اعراب داشته باشند و این قبیل مطالب، خیلی جستجو کردند که ببینند با که عروسی کنند و در نتیجه فوزیه را انتخاب کردند. البته برادرم و فوزیه همدیگر را ندیده بودند. همینطور روی کاغذ و عکس و اینها نامزد شدند و اولین بار که فوزیه را برادرم دید، همان موقعی بود که برای عقد ازدواج به مصر رفت و البته میدانید که هر دوی آنها خیلی جوان بودند، خیلی خوشگل بودند، بار اول از همدیگر خیلی خوششان آمده بود و همدیگر را دوست داشتند.
آیا والاحضرت هم رفتید به مصر؟
نه، ما منتظر بودیم که برگردند برای اینکه یک دفعه در آنجا عروسی شد و یک دفعه هم در اینجا.
اعلیحضرت رضاشاه که نرفتند به مصر؟
نه و فقط والاحضرت ولیعهد رفت و همراهانشان.
همراهان والاحضرت ولیعهد چه کسانی بودند؟
از همراهانشان درست یادم نمیآید ولی میدانم که خیلی جمعیت بود.
چه خاطرهای شما از والاحضرت فوزیه دارید؟
من بهترین خاطرهها را از او دارم، برای اینکه همانطور که گفتم به محض ورودش به ایران، با نزدیکی زیادی که من با برادرم داشتم تقریبا در تمام مدت روز زندگیم با برادرم بود، یعنی از ساعت یازده و نیم میرفتم آنجا و برادرم برای ناهار میآمد و بعد میرفت مجددا به دفترش و من بودم تا شب و تا آخر شب با فوزیه بودم، بعد میرفتیم و میخوابیدم. یعنی تمام روز را من با او بودم و واقعا هر دو به هم علاقه عجیبی پیدا کرده بودیم ولی نمیدانم متاسفانه بعدها چه شد. قبلا هر سفر به مصر را ما با هم میرفتیم.
چند سفر تشریف بردید؟
سه یا چهار سفر رفتیم به مصر و بعد از اینکه پدرم رفت، فوزیه تا سه سال هنوز بود. روی هم رفته شش سال همسر برادرم بود.
در آن موقع با چه وسیلهای به مصر رفتید؟
با طیارههای جنگی که بین هفت تا ده ساعت طول میکشید.
دفعه اول که به مصر تشریف بردید، چه برداشتی از مصر داشتید؟
اتفاقا برخلاف همه جاهای دیگر، من از مصر خیلی خوشم آمد، برای آنکه واقعا مصر در آن وقت یکی از بهترین، قشنگترین و زیباترین شهرهای دنیا بود و در موقع جنگ هم به اسم پاریس اروپا [آفریقا] معروف بود و پاریس دنیا بود. چون پاریس دیگر آن رونق را نداشت و تمام آن شلوغی و آمدورفت و آن مرکزیت و تمام آن چیزهای فرنگ و معاشرتها در قاهره بود و شهر خیلی قشنگ و زیبایی است و بعدها وقتی که پس از چند سال من به مصر رفتم واقعا قاهره را نشناختم.
آیا خراب شده بود؟
خراب شده بود، خیلی هم خراب شده بود به طوری که من شهر را نشناختم.
در آن موقعها که والاحضرت تشریف میبردید به مصر قطعا در کاخ سلطنتی بودید؟
بله.
دربار فاروق چطور بود؟
دربار فاروق خیلی جالب بود، از روی سیستم انگلیس گرفته بودند و به همان شدت خیلی تشریفاتی بود.
از خود ملک فاروق چه خاطراتی دارید؟
از ملک فاروق خاطرات خیلی زیادی دارم. هر دفعه که من میرفتم آنجا، خیلی مهربانی میکرد تا موقعی که در دفعه آخری که من میخواستم با احمد شفیق ازدواج کنم، در اینجا بود که یک خورده مرا اذیت کرد، چون در خیال خودش میپروراند که شاید خودش مرا بگیرد و به این مناسبت خیلی ناراحت شد.
در این زمینه هیچ وقت پیشنهادی هم به والاحضرت کرد؟
نه رسما، ولی رفتارش طوری بود که میل داشت که اینطور بشود ولی من هیچ وقت نمیتوانستم قبول بکنم، چون آن وقت با ملکه فریده خیلی دوست بودم و هیچ وقت میل نداشتم که باعث بدبختی ملکه فریده بشوم و هیچ وقت به حرفهای ملک فاروق وقعی نگذاشتم و اعتنایی نکردم.
میگویند فاروق خیلی آدم عیاش و خوشگذرانی بود؟
نه، تمام این چیزهایی که راجع به ملک فاروق میگویند درست نیست. در اوایل سلطنتش خیلی پسر خوبی بود، بعد کم کم البته یک اشتباهات کوچکی کرد و عوض شد، یعنی یکخورده عوض شد و همان شخصی که مثلا من اول او را میشناختم دیگر نبود. یکخورده اخلاقا ناباب شده بود ولی هیچ وقت به آن شدتی که میگفتند نبود. مرد خیلی خوبی بود، مؤدب بود، باتربیت بود و آن شدت عمل و آن حرفهایی که دربارهاش میزنند به عقیده من هیچ درست نبود.
رابطهاش با خواهرش چطور بود؟
خیلی خوب بود و میگویند که او بود که نگذاشت خواهرش برگردد چون میل داشت که یک زن دیگر بگیرد و نمیخواست که پادشاه اولی باشد که زنش را طلاق داده، اینست که باعث شد و نگذاشت که خواهرش برگردد که او هم طلاق بگیرد که در ضمن اینکه پادشاه ایران زنش را طلاق میدهد او هم بتواند زنش را آزادانه طلاق بدهد.
اینکه میگفتند که علیاحضرت فوزیه هیچ وقت در ایران راضی نبود و همیشه ناراحت بود آیا شما هم یک چنین احساسی میکردید که یکخورده از محیط دربار ایران خوشش نمیآید.
نه، چنین چیزی هم نبود، خیلی ایران را دوست داشت و خیلی شوهرش را دوست داشت و واقعا هیچ چنین چیزی نبود و هیچ دلیلش این نبود که ایران را دوست نداشته باشد.
و دلیل اینکه پسر نداشت و این مطالب، آیا اینها هم همه حرف بود؟
نه.
کی والاحضرت حس کردند که رابطه بین اعلیحضرت و ملکه زیاد خوب نیست؟
و الله همان وقت که رفتند.
یعنی قبل از آن هیچ نمیدانستید؟
ما درست نفهمیدیم چطور شد که رفتند، ما همچنان منتظر شدیم که برگردند. میگفتند به او میگوییم برگردید ولی برنمیگردند، که عاقبت برنگشتند که برنگشتند.
خود اعلیحضرت هم نمیدانستند که چه شده است؟
نه، همراهانی که با ایشان رفته بودند که از جمله سپهبد یزدانپناه و چند نفر دیگر بودند، چندین ماه آنجا ماندند، همهاش میگفتند امروز برمیگردند، فردا برمیگردند و امروز برمیگردند و فردا برمیگردند که بالاخره این امروز و فردا کشید به ابدیت.
اعلیحضرت از این جریان خیلی ناراحت شده بودند؟
لابد دیگر، چون خودشان مانده بودند و یک بچه یکی، دو و سه ساله تنها.
در آن موقع که والاحضرت ولیعهد به مصر رفتند، مردم مصر چه عکسالعملی نشان دادند؟
خیلی زیاد، خیلی زیاد عکسالعمل خوب نشان دادند و عکسهایش را داشتم، متاسفانه آلبومها همه در ایران مانده و حالا لابد مفقود شده و نمیشود از دست شیخها گرفت، اینطور حدس میزنم. آن وقت تمام شهر را چراغانی کرده بودند، هر جا که اعلیحضرت میرفت با تظاهرات شدید مردم مواجه میشدند، دائم میگفتند داماد، داماد و شاباش میریختند و داد میزدند.
رابطه اعلیحضرت رضاشاه با ملکه فوزیه چطور بود؟
خیلی دوستش داشتند. خیلی.
به چه زبانی با هم صحبت میکردند؟
فوزیه خیلی زود فارسی را یاد گرفت، به طوری که در اواخر فارسیاش خوب بود و همه حرفها را میفهمید.
آیا رابطه علیاحضرت ملکه مادر هم با فوزیه خوب بود؟
بله، خیلی دوستش داشتند و این رابطه با ثریا اینطور نبود، نمیخواهم بگویم که ثریا بد آدمی بود، ولی به کلی اصلا اخلاقا طور دیگر بود شاید به واسطه علاقه شدیدی که به اعلیحضرت داشت. اعلیحضرت را از فامیلشان دور کرده بود و آن گرمی خانوادگی که در زمان فوزیه بود در زمان ثریا نبود. خود من هم که آن موقع سه یا چهار سال در تبعید بودم. روی هم رفته بیش از مدت شش سال ثریا همسر برادرم نبود و من چیز زیادی از ثریا نمیدانم، چون اساسا چهار سال را که نبودم ولی در همان موقعی هم که بودم میدیدیم و محسوس بود که آن کانون گرم خانوادگی و گرمی که همیشه بود، دیگر نبود.
آیا والاحضرت شمس، اول با ثریا آشنا شده بودند؟
بله، والاحضرت شمس اول در انگلستان او را دیدند و برادرم میخواستند که اصلا زن بگیرند و درصدد بودند که دختری پیدا کنند که این دفعه حتما ایرانی باشد و همه هم در این صدد بودند که یک دختری پیدا کنند و خواهرم ثریا را در لندن دیدند و پسندیدند چون واقعا فوقالعاده خوشگل بود.
آیا بر حسب تصادف با ایشان آشنا شده بودند یا در میهمانی و یا اینکه شنیده بودند؟
شنیده بودیم که خلیلخان بختیاری یک دختری دارد که خیلی خوشگل و الان هم در لندن است و قبلا هم در آن موقع ما با بختیاریها خیلی نزدیک بودیم، مثلا همین فروغ ظفر که خواهر امیرحسینخان بود ندیمه مادرم بود و پسر امیرحسینخان که ملکشاه ظفر باشد توسط او ما با ثریا آشنا شدیم، یعنی خواهرم آشنا شد، اینطور شد که ملکشاه، ثریا را برد پهلوی خواهرم و خواهرم عکسش را هم دید و فرستاد برای برادرم، برادرم پسندید و اینطور شد که رفت به تهران.
آیا خود والاحضرت در آن موقع در تهران بودید؟
نه، من نبودم.
در این جریان، والاحضرت وارد نبودید و جریان را نمیدانستید؟
اصلا وارد نبودم.
بعد که جریان را شنیدید عکسالعملتان چه بود؟
هیچ، فکر میکردم که برادرم باید زن بگیرند و این زن هم خیلی خوشگل بود. اول هم همه خیلی خیلی دوستش داشتند ولی متاسفانه در اواخر بد طوری پیش آمد.
در موقع عروسی که والاحضرت در تهران بودید؟
بله در موقع عروسی من در تهران بودم ولی آن موقع حامله بودم دخترم را، و زیاد بیرون نمیرفتم و زیاد معاشرت نمیکردم و زیاد هم وارد نبودم ولی میدانستم که خواهرم و مادرم با ثریا خیلی نزدیک بودند ولی بعدا کم کم این نزدیکی به دوری تبدیل شد و دیگر تقریبا رفتوآمدهای فامیلی از هم پاشیده شده بود.
یعنی به چه صورت؟ آیا میهمانیهای خانوادگی کم میشد و رفتوآمد کم بود؟
بله و من فکر میکنم که دلیلش این بود که این زن نمیتوانست بچهدار بشود و یک عقده داشت که نمیتوانست بچهدار بشود و این عقده یک طوری بیرون میآمد ولی خودش شخصا دختر خیلی خوبی بود. من شخصا هیچ ایرادی از او نمیتوانستم بگیرم و نسبت به شخص من همیشه خیلی مهربان بود و خیلی مؤدب و خوب بود و من همینطور که به شما میگویم در این فاصله شش سال تماس زیادی نداشتم. یعنی چهار سالش را که تبعید بودم و زمان مصدق بود و برای من دوره سختی بود و مدت چهار سال از ایران خارج بودم و وقتی به ایران آمدم که آن بچه را حامله بودم..
بخش دوم گفتگو را اینجا بخوانید
تاریخ ایرانی
ادامه دارد..
1 Comment
كلنل اسكورتسني
باز این کثافت… مصاحبه گر چه والاحضرت والاحضرتی هم برای دختر رضا پالانی خرجیده است !