این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکسپیر و شرکا/ جرمی مرسر- پوپه میثاقی/ نشر مرکز
«روزی که پا به کتابفروشی گذاشتم، یکشنبهای زمستانی و ملالآور بود. طبق عادتم در آن دوران دشوار، برای پیادهروی بیرون زده بودم. هیچ وقت مقصد خاصی نداشتم جز گذر از مجموعهای از پیچهای اتفاقی و چند بخش شهر برای کرختکردن ساعتها و دورشدن از مشکلات سر راه. عجیب بود که چه ساده میشد خود را میان بازارهای پرهیاهو و بلوارهای بزرگ، پارکهای آراسته و بناهای مرمرین گم کرد…». «شکسپیر و شرکا» نوشته جرمی مرسر، با این سطور آغاز میشود. عنوان این کتاب برگرفته از نام کتابفروشی قدیمی و مشهوری در پاریس است و نویسنده، شرح پناهگرفتنش در این کتابفروشی را در این کتاب نوشته است. نویسنده در ابتدای کتاب توضیحی کوتاه نوشته و کتاب را خاطرات خود از پاریس و این کتابفروشی نامیده: «آنچه در پی میآید، داستان چگونگی پناهگرفتن من در یک کتابفروشی قدیمی عجیب و غریب در پاریس و ماجراهای جالبی است که در طول اقامتم در آنجا اتفاق افتاد. در نوشتن خاطراتی ازایندست، حقیقت سیال میشود. بازگویی واقعیت همه آنچه باعث آمدن من به فرانسه شد و تمام آنچه در کتابفروشی رخ داد، احتیاج به حجمی بسیار بیشتر از کتاب حاضر داشت؛ بنابراین رویدادها خلاصه، فشرده و بازخلاصه شدند. برخی رویدادها از حیث زمانی، اندکی پسوپیش شدهاند و رویدادهایی به شکل انتخابی حذف یا جرح و تعدیل شدهاند و بنا به نیاز، اسم یک نفر تغییر داده شده است. گذشته از موارد فوق، این داستان تا جایی که فعلا امکان دارد، به حقیقت نزدیک است».
کتاب با روزی که راوی پا به کتابفروشی میگذارد، شروع میشود. در یکشنبهای زمستانی و ملالآور و در دورانی دشوار برای راوی که او به اجبار به پاریس گریخته. یک ماهی میشود که او به پاریس آمده و در این مدت شایعاتی مختلف درباره کتابفروشی مشهور پاریس، «شکسپیر و شرکا» شنیده است و البته تابهحال به کتابفروشی نرفته است؛ اما در این روز بارانی تند میبارد و او برای فرار از باران تصمیم میگیرد به کتابفروشی برود: «جلوی در مغازه، یک گروه توریست، بیپروا برای سری آخر عکسهایشان ژست گرفته بودند. با کتابهای راهنمای قطور برای دوربینهایشان محافظ درست کرده بودند و درحالیکه دندانهایشان را به هم میفشردند و همچنان به وراجی ادامه میدادند، لبخند میزدند… از میان بخار ویترین اصلی مغازه میشد هالهای از نور گرم و بدنهایی درحالحرکت را آن داخل دید. سمت چپ، درِ چوبی کوچکی وجود داشت که رنگ سبزش کهنه و پوستپوست شده بود و با صدای غیژی ضعیف به روی شور و هیجانی آرام باز میشد…»
راوی در ادامه دلیل آمدنش به پاریس را شرح میدهد. او در کانادا خبرنگار بخش جنایی روزنامهای در شهری نهچندان بزرگ بوده است. او شغلش را در روزنامه شغلی کثیف میداند؛ چون مجبور بوده در گوشههای تاریک زندگی کنجکاوی کند و هرآنچه را که شنیع و بیمارگونه بوده، بیرون بکشد و در معرض افکار عمومی قرار دهد. او در ابتدا و زمانی که دانشجو بوده، به صورت پارهوقت با روزنامه همکاری میکرده؛ اما بعد از اینکه در یک پرونده قتل موفق میشود گزارشی دقیق تهیه کند، بهعنوان نیروی ثابت به استخدام روزنامه درمیآید و بعد از آن غرق در کارش میشود. او در رقابت با روزنامههای دیگر همیشه به دنبال این بوده که زودتر از دیگران به موارد مختلف قتل و دزدی و… پی ببرد و در این مسیر کمکم زندگیاش روبهنابودی پیش میرود؛ اما آن اتفاقی که به طور کامل آرامش زندگی او را به هم میزند، تهدیدشدن توسط سارقی باسابقه بوده؛ سارقی که البته تا پیشازاین، دوستی نیمبندی با او داشته است. گزارشهای راوی در روزنامه درباره این سارق باعث شهرت او شده و سارق هم از مشهورشدنش استقبال کرده و در نتیجه ارتباطی میان این دو شکل گرفته است: «او اوایل آن سال بهعنوان لطفی شخصی جزئیات کامل سرقتی ١۵٠هزاردلاری از یک گاوصندوق را که خودش ترتیب داده بود، در اختیارم قرار داد. این اطلاعات برای کتابی بود که داشتم مینوشتم و آن کتاب با بعضی از حقایقی که او مشخصا مرا از استفادهشان منع کرده بود- ازجمله مصیبتبارترینشان که همان نام او بود- چند روز قبل از آن تلفن شبانه چاپ شده بود. هرچند یکجورهایی خودم را متقاعد کرده بودم که اصل توافقمان را زیر پا نگذاشتهام، نگران واکنش او بودم و واکنشش خشم محض بود. او مردی بود که به خشونت عادت داشت؛ مردی که مدتی را در زندان مجرمان خطرناک در کنار قاتلان و فرشتگان جهنم گذرانده بود، مردی که به دعوا و مرافعه و خشم و عصبانیت شهرت داشت». پیشازاین، سارق تهدید کرده بود که اگر راوی از اعتمادش سوءاستفاده کند، خشونت سارق را خواهد دید. بعد از انتشار جزئیات سارق، سارق در دسامبر سال ١٩٩٩ با راوی تماس میگیرد و او را تهدید میکند و همین مسأله باعث ترسش میشود. در نتیجه او کانادا را به مقصد پاریس ترک میکند و در مدتی که در پاریس است، سر از کتابفروشی شکسپیر و شرکا درمیآرود.
شرق