این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
کافکا از عشق تا مسخ
آرین آرون*
نویسنده ها اغلب از بیان احساسات خود آنگونه که در زندگی خصوصی تجربه کرده اند هراس داشته اند و این موضوع در برگیرنده اکثر کسانی است که می شناسیم و زمانی که با آثار شان رو در رو می شویم می دانیم که تلاش شان برای گریز از آن در نوشته های شان وجود دارد. شمار زیادشان تلاش داشته اند تا بخش خصوصی زندگی شان بیشتر در نوشته های خود شان انعکاس داده نشود، به خصوص آن بخش هایی که پای زنی در میان است.
در خصوص نویسنده ها و فیلسوفان نامآشنایی که بیشتر زندگی خصوصی شان را خواندهایم و از آن آگاه گشتهایم این موضوع بیشتر از همه صدق می کند. از سوی دیگر اما، ما گاهی آنقدر درگیر مسایل فکری آن ها در موارد گوناگون می شویم که فراموش می کنیم او هم یک انسانی است شبیه ما است و همان حس طبیعی را دارد که ما داریم و از چیزی مبرا نیستند، برای همین گاهی این مورد باعث تعجب ما می شود. حالا این که نویسنده ها هم مانند هرکس دیگری یک مرحله گذاری چون بلوغ و عشق را سپری می کنند، موردی که خیلی طبیعی است اما تنها چیزی که آن را جدا می سازد نوع دیدگاه او به موضوع و پیرامون است و همین برچسپ نویسنده یا فیلسوف بودن هم کافی است تا کنجکاوی ما را بیشتر تحریک کند و تعجب ما را به همراه داشته باشد.
مثلن ما درمورد تمام ابعاد فکری نیچه می خوانیم و فلسفه اش را می خوانیم و از او همان تصور رایج را داریم مردی که جهان فلسفه را زیر رو کرد، مردی که اکثر چوکات ها و ساختار ها را شکستاند، مردی که اخلاقیات را زیر و رو کرد و اکثر ارزش ها را بی ارزش ساخت. اما زمانی که به زندگی خصوصی او، به خصوص در مورد لوسالومه میرسیم می بینیم چی ساده پیش پای این بانو زانو می زند و زمانی هم که جواب رد می گیرد تا جایی پیش می رود که برچسپ ضد زن را برای همیشه با خود حمل می کند که در مواردی هم می توان این موضوع را در نوشته هایش دید.
این موضوع تنها در مورد نیچه نیست اکثر نویسنده ها از این تاثیر پذیری فرار نتوانسته اند و جای که پای زنی در میان بوده زندگی شان از یک رو به دیگر رو شده است. مثلن این موضوع در مورد داستایفسکی، چخوف، پوشکین، سارتر و ده ها نویسنده دیگر هم صدق می کند. نمونه بارز آن را می توان در کتاب این راز سر به مهر دید. کتابی که به زندگی خصوصی بارزترین نویسنده های روس می پردازد، نویسنده هایی که انگار با استناد به همان گفته مشهور همینگوی که می گوید: "وقتی عاشق استی بهتر می توانی بنویسی" دنبال بهانه هایی برای بهتر نوشتن هستند.
اما نکته دیگر آن همان در ابهام گذاشتن بخش خصوصی زندگی شان بوده و کمتر نویسنده ای علاقه داشته تا آن بخش زندگی آن ها فهمیده شود برای همین هم اگر گاهی ما با آن سر خوردیم در واقع انگار با یک شخص تازه ای آشنا شده ایم. و این درست زمانی اتفاق افتاد که کتاب نامه های کافکا به فلیسه و بعدش هم آخرین عشق کافکا نوشته کاتی دیامانت را می خواندم.
در این نوشته هم بیشتر می خواهم روی موضوع زنان در زندگی کافکا و در باره ی کافکا بپردازم. همان کافکایی که همه با قصر، مسخ و محاکمه اش آشنا هستیم. همان کافکایی که در جهان داستان نویسی همواره سایه اش را روی داستان نویس ها و حتا فیلسوفان هموار نموده است تا جایی که کمتر نویسنده و فیلسوفی را می شناسیم که در بخشی از نوشته هایش به کافکا و جهان داستانی اش اشاره نکرده باشند.
سارتر در کتاب "درباره ی نمایش" می نویسد: "اگر کافکا نمی بود بسیاری از روشنفکران هم سن من هم به این صورت که هستند نمی بودند"
اگر این جمله را یک فرد عادی بگوید شاید این همه مهم نباشد، اما زمانی که سارتر بنیان گذار اگزیستانسیالیم میاید و در مورد کافکا چنین می نویسد مشخص است که باید لحظه ای درنگ کرد. در مورد سارتر نیاز به گفتن نیست، می دانیم که یک قرن چگونه با فلسفه و تهوع اش و تمام اندیشه های دیگرش در آن بلندای ادبیات و فلسفه قرار گرفت و زمانی هم که نوبل را برایش پیشنهاد کردند انگار قرار بود از پله های بلند به پایین تر می خواهند بیاورندش. با تمام دلایل دیگری که برای رد این جایزه در نامه ای به آن اشاره کرد در جایی هم گفته بود که: یک مشت آدم گرد هم می آیند و تصمیمی می گیرند و هرکی را دل شان خواست انتخاب می کند تا برایش جایزه بدهند.
و از آن جایی که سارتر در تاثیر گذاری خود هیچ کمی ندارد میاید واز تاثیر پذیری از کافکا می گوید این جمله با تمام ابهت آن وقتی در ذهن ما در کنار آن کافکا با آن جهان تیره و تارش و آن همه مسخ شدن ها و سرگردانی های قصر و پوچی محاکمه و… ردیف می شود کجا می توانیم تصور کنیم که این همان کافکایی است که به فلیسه می نویسد: عزیز دلم، اگر بچه های فقیر خیابانی را خوشحال می کنی، مرا هم خوشحال کن. من کمتر از آن ها درمانده نیستم. تو هیچ نمی توانی تصور کنی که من چه شباهت زیادی به فروشنده ی پیری دارم که شب با اجناس فروش نرفته اش به خانه می رود و بنابر این همان رفتاری را با من داشته باش که با چنین آدم هایی خواهی داشت. یا هم زمانی که می گوید: احساس می کنم پشت در بسته هستم که طرف دیگرش تو زندگی می کنی و هیچگاه باز نخواهد شد. یا هم می نویسد: شرم آور است که آدم انگیزه ای زنده بودن خودش را تمامن در وجود محبوبش منحصر کند.
نامه های کافکا به فلیسه نخستین معشوق کافکا از این دست هستند. نامه هایی که در آن کافکا همواره به فلیسه از عشق خود سخن می گوید و در آن همواره تلاش می کند تا برای رسیدن به فلیسه چه گونه راه هایی را انتخاب کند که بتوانند یک زندگی آرام و خوشی را داشته باشند. در همین نامه ها کافکا که گاه گاهی از داستان هایش یاد می کند، بیشتر تلاش دارد تا زیباترین جملات را برای بیان احساسات خود استفاده کند.
اما اگر به جهان داستانی کافکا نگاه بیندازیم با آن قدرتی که نویسنده دارد و آن همه جهان متفاوت و آدم های متفاوت خلق می کند و اگر شخصیت هایش را معرفی می کند ما را تا عمق آن شخصیت ها می برد، مثلن زمانی که ما با گریگور سامسا (شخصیت داستان مسخ) مسخ می شوییم و با ک. (شخصیت رمان قصر) تمام تلاش مان را می کنیم تا وارد قصر شویم و زمان بیهوده ما را پیرامون یک هدف ساده می چرخاند و هیچ معنایی هم برای این سرگردانی و هدف غایی آن ندارد، یا هم زمانی که همچون یوزف ک از خواب بیدار می شویم دو مامور بدون هیچ دلیلی ما را بازداشت می کند و در واقع ما را محکوم به جرمی که خود هیچ اختیاری هم چون به دنیا آمدن در آن نداریم به دادگاه می کشاند و هر روز ما را به نحو دیگری محاکمه می کند. تا جایی که کافکا وقتی می خواهد وضع روانی ژوزف ک را تشریح کند می نویسد که : هنگامی که او را برای اعدام می بردند به مگس ها و تلاش های بی ثمر پاهای نحیف آنان برای رهایی از کاغذ مگسکُش میماند.
با این شخصیت های داستان هایش در واقع این ما هستیم می رویم و تبدیل به آن ها می شویم و این ما هستیم که به عمق پوچ بودن جهان داستان هایش پرت می شویم یا به قول صادق هدایت که در کتاب پیام کافکا می نویسد: کافکا بیش از دیگران احساس تندی از سردی دنیا دارد ولیکن نه می تواند این سردی را از خود براند و نه به آن خو کند
.
این تنها هدایت نیست که در مورد دنیای پوچی کافکا نوشته است. نوشته های زیادی در مورد دنیای تاریک و پوچ کافکا نوشته شده است، زمانی که ما وارد دنیای داستانی کافکا می شویم این موضوع خودش همچون کتاب پیش روی ما باز می شود، ما می دانیم که با نویسنده ای رو به رو هستیم که گویا هیچ انگیزه ای برای زیستن ندارد و نویسنده که عبث بودن و پوچ بودن جهان را هم چون یک نقاش چیره دست با واژ ها ترسیم می کند.
کافکا می فهمید که زندگی برایش فرصت زیادی نخواهد داد، بیماری سل هم که به آن زندگی افزوده شد روی دید کافکا و شدت گرفتن این موضوع بیشتر تاثیر گذاشت. و از آن جایی که در گذشته نیز انگار خود را در جهان سرگردان می یافت کوشش کرد تا جهان را همان گونه که می بیند ترسیم کند از سوی دیگر زمانی که خود را می دید که این چنین زار و ضعیف است و اعتماد به نفسی ندارد، بیشتر ناراحت می شد که نمونه های آن را می توان در کتاب نامه به پدر خواند که در آن کافکا برای پدر خود چقدر از ضعیف و ناتوان بودن خود شکایت می کند و در آن نامه هم به اثبات می رساند که تا چی اندازه با روان آدم ها و جهان آن ها آشنا است و چقدر در جهانی که خودش مربوط به آن می شود، تاریک، بی هوده و مسخ شده است. برای همین هم خواست جهان بالمثل را در جهان داستان هایش به نحو روشن تری انعکاس بدهد. وی خوب می دانست که انسان ها در درون خود جهان دیگری نیز دارند شاید جهانی سیاه تر و تاریک تر از جهانی که خود کافکا در آن پرت شده بود، برای همین هم بیشتر شخصیت های داستان کافکا ماحول بی هودگی می چرخند و ارزش انسان در داستان های او در همین موضوع برایش معنا پیدا می کند. و گاهی هم که این شخصیت ها مسخ می شوند باز هم بخش دیگری از زاویه زندگی انسان ها را در بر می گیرد. کافکا با جهان درون انسان ها بیشتر از خیلی ها راه می یابد، کافکا خوب می فهمد که تیره گی درون و بیرون انسان ها در سرگردانی و بی سرنوشتی عینی تا چی اندازه همان چیزی است که سرشت خودش را هم در بر می گیرد. سرگردانی شخصیت داستان قصر، مسخ شدن گریگور سامسا، بیهوده گی و محکوم شدن یوزف ک، همه در واقع همه شخصیت های نمادین فلسفه ای کافکا و شناخت او از جهان است. جهانی که هر لحظه چهره عوض می کند، جهانی که شبیه یک دادگاه هر روز ما را بدون داشتن اتهام محکوم می کند و هر لحظه جریان پایان این دادگاه همان مرگ را دارد، مرگی که برای کافکا در دادگاهی که جهان نام دارد شکل می گیرد. اما پیش از آن همان سرگردانی های قصر است. ما بیهوده برای وارد شدن به قصری که می تواند نمادی از هر خواست انسان ها باشد تلاش می کنیم. اما این سرگردان شد و روزمرگی ها و دشواری ها را تحمل کردن را هم برای همان می چشیم. اما بدون که آن که در موارد که می تواند در پیرامون آن اتفاق بیفتد بیندیشیم. شخصیت رمان قصر هر روز تمام کارش همین است که برای ورود به جهان ناشناخته یا به همان آروزی که دنبالش هستیم، همچون یک انسان های که گله وار زیستن را انتخاب کرده اند می خواهد به آن برسد.
ما با کافکای مسخ و قصر و محکمه و… آشنا هستیم، اما زمانی که به بخش دیگر زندگی آن سر می کشیم انگار با یک آدم دیگری رو به رو می شویم. به خصوص وقتی ما نامههای پیهم کافکا به فلیسه را ورق می زنیم، با مردی آشنا می شویم که به ساده گی عاشق می شود، اظهار علاقه می کند، هم چون کودکی ناز و قهر می کند و گاهی هم دلش می خواهد همچون کودک ساده ای به خیابان برود و بازی کند. تنها یک تشابه را می توان در عشق و کتاب های کافکا کنار هم قرار داد آن هم ناتمامی هردو است. بزرگترین کتاب های کافکا و بزرگترین عشق های او ناتمام ماندند.
کافکا در کنار نوشتن داستان، عادت داشت نامه بنویسد، و هر روزی را با انتظار یک نامه از فلسه آغاز می کرد و گاهی که این نامه ها دیرتر می رسیدند، نامه های دیگری پی هم به او می نوشت تا مطمین شود که فلیسه برایش نامه نوشته و این اداره پُست است که نامه را نرسانده. نگرانی او از پاسخ ندادن نامه های فلیسه گاهی او را به حد جنون می کشاند و بار بار از فلیسه تقاضا می کند که از کوچکترین فرصت هم برای نامه نوشتن به او استفاده کند و این موضوع تنها چیزی است که می تواند او را آرام بسازی.
باری در یکی از نامه هایش به فلیسه چه گونه گی رسیدن نامه او را شرح می دهد و می گوید: زمانی که برایم گفتند که نامه دارم، با شدت عجیبی از جا بلند شدم و به سمت نامه رسیدم، انگار یک جهان خوشبختی آن سوی دروازه دفتر منتظر من بود.
بعد هم می گوید با دست های لرزان و با یک هیجان عجیب نامه را باز می کردم. تا جایی که یکی از همکارانش متوجه این حالت او می شود.
نامه های کافکا به فلیسه انگار نزدیک تر از این داستان ها به کافکا باشند، گاهی چنان با سادگی و زبان راحتی می نویسد که مجبور می شویم لحظه ای درنگ کنیم و یک بار دیگر آن کافکا را که در بالا و در میان داستان ها و جهان داستان ها و آدم هایش یاد کردم مرور کنیم.
هرچند کافکا خودش در مورد داستان هایش به فلیسه می نویسد: … نگاهی به آن ها انداختم و ابتدا با خون سردی و اطمینان، گویی از حفظ می دانستم دقیقن کدام قسمت ها خوب، نسبتن خوب و بد هستند. به خواندن شان مشغول شدم… سرانجام به این نتیجه ی انکار ناپذیر رسیدم که از تمام کتاب فقط قسمت ابتداییش در حقیقتی درونی ریشه دارد و مابقی… از ورای خاطرات عمیق ولی روی هم رفته احساس های پریشان به رشته تحریر درآمده است.
اما این عمق آن عمقی است که زمانی به فلیسه نامه می نویسد ناپدید می شود. در آن ما به کافکای دیگری سر می خوریم. و این به همان ساده گی و طبیعی بودن یک انسانی است که سوای نوشتن آن همه داستان و رمان و فلسفه بافی در زندگی می خواهد تمام خوشی هایش را در وجود فلیسه بیابد.
گذشته از موارد پنهان بودن لایحه های خصوصی زندگی، نگرش انسان ها در خصوص روابط چی تفاوتی می تواند داشته باشد؟ پرسش اینجاست که آیا نویسنده با آن که وقتی گذشته از دنیای داستانی و فلسفی خود به زندگی و پیرامون آن می بیند چی اندازه متفاوت تر ظاهر می شود؟ به خصوص وقتی پای یک زن یا معشوقه یا هرآنچه دیگری که در طول گذر زمان به آن نام داده ایم در میان می آید.
اما عشق مانند نفس تا آخرین لحظه انگار نمی خواست از وجود کافکا به دور بماند. برای همین هم کافکا پس از دوبار تلاش بی نتیجه برای یکی شدن با فلیسه آغوشش را از دیگران امتناع نکرد.
"کافکا با فرهنگ و موقر و در عین حال شاد و خوش مشرب بود. چشمانش صمیمی بودند، اما خودش تو دار و محتاط بود. در مورد خودش حرف نمی زند، اما در مورد دیگران کنجکاوی سیر ناپذیری داشت." این یادداشت های دورا دیمانت است، آخرین معشوق کافکا. همان کسی که تا آخرین لحظه کنار کافکا ماند، و کافکا در آغوش او جان داد.
وقتی نامه های کافکا به فلیسه را می خواندم گاهی آن شوق و شور و علاقه و عشق کافکا به این "بانوی آبی چشم و مهربان و درون گرا و پر شور و…" که از زبان کافکا در موردش ـ فلیسه ـ جاری می شد چنان جذاب بود که انگار دیگر هیچ کسی نمی توانست جایش را بگیرد، اما به مرور زمان گذشته از این که در همین کتاب بود که با نام "دورا دیمانت" آشنا شدم که همزمان بود در مورد تلخی پایان قصه های دگرگون شده یک نویسند با یک معشوقه یعنی با فلیسه. اما بعد معشوقه ای که نام بدل کرد و شد کسی به نام دورا دیمانت. نامی که مرا به کتاب "آخرین عشق کافکا" نوشته کاتی دیمانت برد. کتابی که برایم بازهم کافکای دیگری را معرفی کرد.
این کتاب که اکثر آن از یادداشت های دورا دیمانت و نامه های آن سرچشمه می گیرد، تا آخرین لحظات جان سپردن کافکا در آغوش آخرین معشوقش ـ دورا دیمانت ـ ادامه می یابد.
در بخشی از این کتاب کاتی دیمانت از زبان دورا دیمانت روایت می کند: وقتی اعلام کردند که کافکا نهلیست و بنیان گذار اگزیستانسیالیسم است، دورا دیمانت این نظرات را پوچ و احمقانه خواند.
او از زبان دورا در مورد کافکا می نویسد: آدمی که با آن همه شور و شادی می خورد و می نوشید وا ز خوردن یک موز آن همه لذت می برد، هر کسی که می دید فرانتس کافکا از یک نوشیدنی جرعه ای می نوشد، عاشق آن نوشیدنی می شد. چطور ممکن است انسانی که با آن شور و حدت می زیست و به کار های روزمره زندگی اش چنان روح و شوری می دمید از زندگی متنفر باشد؟
که در این جا هم هرآنچه دورا می گوید حق دارد، چون دورا با کافکایی آشنا هست که همان نگاه کودکانه، همان چهره معصومانه، همان اندام باریک و نحیف را دارد که در کنار معشوقش، دور از فلسفه و مرگ، دلهره و ناراحتی به سر می برد. و او همان چیزی را تعریف می کند که در کافکا می بیند.
این کتاب ـ آخرین عشق کافکا- بعد از کتاب نامه های فلیسه، لایحه های بازتر از زندگی کافکا را پیش روی ما می گشاید. نویسنده ای که یک سو با واژه ها تاریک ترین جهان و بی هوده ترین کار انسان یعنی زیستن را این گونه ترسیم می کند و به هیچ چیزی پایان خوشی نمی بیند. از یک سو تا آخرین لحظات جان سپردن در آغوش معشوق خود به فکر لذت بردن از او، شراب و سکس و زندگی است.
در کتاب آخرین عشق کافکا نوشته کاتی دیمانت، روایت های از زبان آخرین معشوق کافکا می خوانیم که ذره به ذره از لحظات زندگی کافکا را پیش چشم های مان به تصویر می کشاند.
دورا دیمانت دختر دانشجویی است که با تمام تفاوت سنی که دارد شیفته ای نویسنده ای، بیمار و در حال مرگ می شود، تا جایی که پس از مرگ او هنوز هم تصور می کند، کافکا حالا بلند می شود و از او آبجو می خواهد.
اما این تمام کار نیست. بخواهیم نخواهیم، لایحه های پنهان زندگی مان اگر توسط خود مان باز نشود، دیگران آن را بگشایند، نکاتی را بیرون می آورد که شاید هم در ناخودآگاه ناخواسته جاخوش کرده باشد و هیچ گاهی خودمان هم آگاهی از موجودیت آن نداشته باشیم. در این هم شکی نیست که اگر کسی همچون نیچه فلسفه را دگرگون کند، پیش پای لوسالومه زانو می زند و یا هم زمانی که خواهرش می گوید در مورد آن عکسی که با پل ره گرفته ای و لوسالومه با قمچین به دست تورا تشبیه به اسپ کرده است، واکنشی نشان ندهد. اما بعدهم هیچ گاهی نمی تواند آن را آن گونه که انجام داده است بپذیرد و همه آن را در لابه لای محکمترین واژه های پتک مانند فلسفی اش پنهان می کند.
از سوی دیگر کسی هم چون کافکا است که با تمام آثار و نوشته های خود و درون کاوی گونه های متفاوت انسان ها و بررسی لایحه های پنهان عمیق ترین و تاریک ترین بعدهای زندگی را افشا نموده و ذهن را تشریح می کند و همان گونه هم که در این مسیر با واژه ها، آن جهان آشنای داستان هایش را ترسیم می کند، از خوردن یک موز و یک جرعه نوشابه بیشتر از کافکایی که ما ساخته ایم لذت می برد. این دو گانه گی موجودی در زندگی و بروز و عدم بروز آن هرچند نیاز به بررسی های یک جاکردن تمام بحث های فروید، یونگ، آروین ویالوم و… باشد اما گاهی با سادگی تمام می تواند بگوییم؛ خوب این هم کافکا است که می نویسد:
فلیسه ی عزیزم، گرته بلوخ عزیزم، ژولی ویرزوک عزیزم، ملینا میسنکای عزیزم و در آخر هم دورا دیمانت عزیزم؛ من کافکا هستم نویسده ای که با تمام آن رمان هایم، با تمام آن داستان هایم با جهان تاریک و گنگ و پوچ شان فقط می خواهم، لبخند بزنم، بنوشم، بخندم، زندگی کنم و اما این ها هم بخشی از من هستند، نه تنها آن بخشی که دیگران دنبال آن می گردند و جهان آن چنانی را از متن من بیرون می کند.
آن گونه که خود کافکا در یکی از یادداشت هایش می گوید: نویسنده در تاریکی می ماند اما نوشته های او جهان را روشن می کند!
*آرین آرون دوست و همکار ما از داستان نویسان دیار همزبان افغانستان است که برای مد و مه می نویسد
‘
1 Comment
نيلوفر نيك سير
نوشته ی عمیق و در خوری بود. سپاس!