این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به «والدن» اثر دیوید ثورو
سیدعلیرضا بهشتی شیرازی*
در جایی خواندم که بهزودی نگهداری از تمامی آثار مکتوب بشر به ۲۵۰۰ کیلومتر قفسه نیاز خواهد داشت. چه کسی قرار است این همه را بخواند؟ انسانها مینویسند تا به جاودانگی دست یابند، اما از میانشان بهراستی نام چند تن در حافظه بشریت نقش خواهد بست. در همین کشور خودمان سالانه بیش از ۶۰ هزار کتاب به چاپ میرسد که اکثرشان در ازدحام یکدیگر ناپدید میشوند. به جهان پیشرفته هم که سر بزنیم همین را میبینیم. حتی آثاری را مشاهده میکنیم که در زمانه خود به دلیل امواج سلیقه یا هر علت دیگر میلیونها نسخه به فروش رفتند، اما اینک دیگر هیچ یادی از آنها نیست. هیچ نویسندهای هرگز به امید چنین تقدیر شومی قلم به دست نمیگیرد، بلکه آثاری را میبینند که بعد از دهها قرن همچون اجساد قدیسان هنوز تازه و لطیفاند و میخواهند آنها هم اگر نه در کالبد، که در اثر یکی از آنان باشد. با توجه به بخت اندکی که برای این سرنوشت وجود دارد طبیعی است که به مانند سر کیمیا و آب حیات هر نویسندهای نیز بهدنبال راز این جاودانگی بگردد. چه من چه هر کس دیگری که ادعا کند پاسخ این سوال بزرگ را یافته، احتمالا لاف میزند. هرچند میتوان حدس زد که چنان جوابی قاعدتا از مسیر دقیقشدن بر ویژگیهای آثاری میگذرد که به جاودانگی رسیدهاند.
«والدن» نوشته هنری دیوید ثورو از جمله این جاودانههاست. این کتاب که اکنون بهعنوان یکی از پنج اثر برجسته ادبیات آمریکا شناخته میشود و به گفته مترجم ارجمند جناب آقای طاقدره پس از ۱۶۵ سال هنوز حداقل سالی دوبار در آمریکا به چاپ مجدد میرسد، در زمان حیات نویسندهاش حتی به چاپ دوم نرسید و پس از مرگ وی با انتقاد شدید مهمترین منتقدان ادبی روزگار روبهرو شد، تا آنجا که یکی از آنها فلسفه او را عمدتا ماجرای خوشهای غوره ارزیابی کرد؛ مایهای برای همذاتپنداری بسیاری از نویسندگان. با وجود این، چون آن بوته یاس به یادگار مانده از ساکنان پیشین بیشه والدن که ثورو خود در کتابش توصیف کرد، هنوز باقی مانده است: «نسلی است که تا در و درگاه و آستانه رفتهاند، اما یاس کبود هنوز دارد شاداب رشد میکند و هر بهار غنچههای معطرش را میگشاید تا رهگذران آنها را از روی تفنن بچینند؛ کاشتهشده و داشتهشده پیشاروی کرتبندیهای حیاط، روزی به دست کودکی، اینک ایستاده در کنار دیوار، در میان مراتع آیشمانده…. آخرین کس از آن سلاله، واپسین بازمانده از آن خاندان. کودکان نمیدانستند آن قلمه نازکی که در سایهسار خانه میکارند و هر روز آبش میدهند با تنها دو جوانه اینچنین ریشه خواهد دواند و مرگ آنان و حتی خود خانهای که از پشتسر بر رویش سایه میانداخت، و مرگ باغچه و باغ دستپرورد را خواهد دید و نیم قرن پس از رشد و مرگشان به همان پرشکوفگی، و با عطری همان اندازه شیرین که در نخستین بهار، داستان آنان را با صدایی محو برای رهگذری تنها زمزمه خواهدکرد.»
کدامیک از ویژگیهای «والدن» بود که به آن جاودانگی ارزانی کرد؟ سوالی بسیار دشوار. کدامیک از این ویژگیها بود که در طول ترجمه آن مرا بیشتر به خود جلب کرد؟ سوالی آسانتر که شاید و تنها شاید پاسخش به یافتن جواب سوال اول نیز یاری برساند.
در طول نزدیک به هشت سال معاشرت با این اثر من دو ویژگی در آن یافتم. خصوصیت نخست آن بود که میشد آن را بارها خواند و خسته نشد. اگر بگویم ترجمهای را که از «والدن» صورت گرفته بود بیش از دهبار ویرایش کردهام احتمالا اغراق نکردهام، حتی شاید این کار را بیشتر انجام داده باشم، زیرا این تکرار ملال نمیآورد و تنها کارهای ملالآورند که شمارگانشان در ذهن نقش میبندد و احیانا دچار اغراق میشود. هنوز هم وقتی کتاب را باز میکنم یکباره متوجه میشوم که چند یا چندین صفحه از آن را چون چرخی که در سراشیبی افتاده باشد خواندهام. اخیرا در جلسهای که به عنوان رونمایی از ترجمه دیگری از «والدن» برگزار شده بود یکی از حضار نیز از همین تجربه گفت که بارها به کتاب بازمیگردد و بخشهایی را از نو میخواند و از آن میآموزد و لذت میبرد. این گواهی او مرا در داوریام جریتر کرده است؛ پس معلوم میشود فقط من نیستم که، احتمالا به خاطر نسبتهای عاطفی و شخصی، چنین رابطهای با «والدن» دارم. چه بسا تنها آثاری قادر باشند گرد کهنگی ایام را کنار بزنند و نسلهای متوالی را مخاطب خود سازند که بتوانند یک خواننده واحد را بارها به مطالعه خویش دعوت کنند؛ زیرا هر روز که میگذرد ما انسانی تازه میشویم و در طول همین عمر کوتاه، تاریخی از نسلها را در درون خود تجربه میکنیم.
دومین نکتهای که در «والدن» یافتم آن بود که این کتاب عمر مخاطبش را به پیش از خود و بعد از خود تقسیم میکند. در مورد خود من قطعا این داوری صحت دارد. ثورو خود در جایی این نکته را در مورد هر کار مبتنی بر اصول گفته است: «اقدام مبتنی بر اصول، که همان فهمیدن و به اجراگذاشتن حق است… نهتنها ایالتها و کلیساها، که خانوادهها را از هم جدا میکند: آری شخص آدمیان را با جداکردن آنچه در آنها شیطانی است از آنچه الهی است به دو نیم میکند.»
من چنین تجربهای را گویا اولبار با شعری از سهراب سپهری داشتم «دل خوش سیری چند». میدانیم که او را نیز در ابتدا انکار کردند و تا پایان حیاتش جز با استقبالی ملایم مواجه نشد. اما شعر سپهری باقی ماند و باقی خواهد ماند؛ زیرا اگر به سودای جان کسی برسد عمر او را به پیش از خود و پس از خود تقسیم میکند: «پدرم پشت دوبارآمدن چلچلهها، پشت دو برف/ پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی/ پدرم پشت زمانها مرده است/ پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود/ مادرم بیخبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد/ پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند/ مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟/ من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟»
نمیگویم تنها شرط جاودانهشدن یک اثر آن است که با زندگی مخاطبش چنین کاری بکند، اما به نظرم این یکی از شروط است. حتی به اذان موذنزاده اردبیلی توجه کنید. این قطعه جاودانه لااقل یک بار هم که شده عمر ما را به این دو بخش تقسیم کرده است. مهم نیست که ما پس از این تقسیم به همان جایگاه اول هبوط کرده باشیم. بلکه تمنا برای دوبارهشنیدن آن اذان ناشی از این هبوط است؛ زیرا میخواهیم دوباره به آنجا که رفته بودیم تعالی بیابیم. «والدن» چنین کتابی است. به نظر من اصلا اهمیتی ندارد که مخالف یا موافق نظرات ثورو باشید. این مانع از آن نمیشود که با ضربات عمیق جان خوانندگانش را بتراشد و به صورتی که میپسندد درآورد…. به صورتی که پس از خواندن کتاب دیگر آن انسان پیشین نیستند، یا لااقل موجوداتی دونیم شدهاند، نیمی در بند روزمرگیها و نیمی در تمنای تکرار آنچه تجربه کردهاند.
* مترجم