این مقاله را به اشتراک بگذارید
روایت زیر، شرح دیدار و گفتگوی میان مارکز و کارلوس فوتنتس است، دو نویسنده بزرگ امریکای لاتین در هاوانا، در سال ۱۹۸۲، زمانی که مارکز تازه جایزه نوبل گرفته و شهرتی به هم زده، اما فوئنتس هنوز دستش از این جایزه نرسیده که هنوز نیز همینگونه است. به همین خاطر ماکز گفتگو شونده است و فوئنتس گفتگو کننده! صحبتهای جالبی میان این دو رد و بدل میشود که خواندن آنها خالی از لطف نیست؛ از عادتهای مارکز در نویسندگی، تا علایق او و البته چگونگی نوشتن رمانهای معروفش و …
***
درباره گابریل گارسیا مارکز
متولد ۶ مارس ۱۹۲۸ در کلمبیا، رمان نویس، روزنامه نگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی است. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو( برای تحبیب)مشهور است و پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش، در مکزیک زندگی می کند. او در سال ۱۹۴۱ اولین نوشته هایش را در روزنامه ای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصیل رشته حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت. در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان “صد سال تنهایی” کرد و آن را در سال ۱۹۶۸ به پایان رساند که به عقیده اکثر منتقدان شاهکار او به شمار می رود. او در سال ۱۹۸۲ برای این رمان، برنده جایزه نوبل ادبیات بوده است. او در سال ۱۹۹۹ رسما مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و در سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا با ارسال طومارهای خواستار پذیرش ریاست جمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که وی نپذیرفت. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادوئیست، اگر چه تمام آثارش را نمی توان در این سبک طبقه بندی کرد.
درباره کارلوس فوئنتس
متولد ۱۹۲۸ در مکزیکو سیتی پایتخت مکزیک است. پدرش دیپلمات بود و این امر باعث شد که در سانتیاگو شیلی، بوئنوس آیرس آرژانتین و واشنگتن آمریکا تحصیل کند. در فاصله سال های ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۲ عضو هیات نمایندگی مکزیک در سازمان جهانی کار ( ژنو ) بود. در ۱۹۵۴ به سمت معاون بخش مطبوعاتی وزارت امور خارجه مکزیک، و سال بعد به سمت مسئول انتشارات فرهنگی دانشگاه منصوب شد. به سال ۱۹۵۷ با سمت سرپرست بخش روابط فرهنگی، دو باره به وزارت امور خارجه بازگشت. نخستین رمانش، ” روشن ترین منطقه ” را در سال ۱۹۵۸ منتشر کرد و از آن زمان تاکنون، او که در اروپا زندگی می کند، آثار متعددی آفریده که اکثرشان به فارسی ترجمه شده اند. آئورا، پوست انداختن، مرگ آرتمیوکروس، اینس، گرینگوی پیر و سرهید را از جمله نوشتهای فوئنتس هستند.
***
از نوشتن می ترسم
گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس. دو غول نویسندگی آمریکای لاتین. دو غول ادبیات جهات. زمستان سال ۱۹۸۲٫ هتل ریویرا. هاوانا، جایی که احتمالا مارکز آمده تا دوست سیاستمدارش فیدل کاسترو را ببیند. او دو ماه پیش نوبل ادبی گرفته. البته قبل از آن هم نویسنده ناشناسی به حساب نمی آمده. با بی قراری روی صندلی راحتی مدام تکان میخورد. صدای متوالی فلاش های دوربین لیدا (عکاس) او را عصبی کرده است. انگار هنوز به نور فلاشها عادت نکرده. میگوید: انگار دارم تحلیل می روم.
احتمالا منظورش آن است که صدای هر فلاش ، مانند سوهان روح او را می ساید. حرفهای زیادی قرار است ردو بدل شود. از همه چیز و همه جا. از همینگوی و فالکنر گرفته تا شایعاتی که در باره این نویسنده تازه نوبل گرفته مطرح است. فوئنتس هم شایستگی دریافت نوبل را دارد. انتظارش را دارد که تا چند سال دیگر چیزی نصیبش شود، اما تا به حال که چنین نشده. سرنوشت عجیبی است دنیا. مثل همین مصاحبه که بعد از ۳۶ سال به تازگی در کوبا منتشر شده. فوئنتس از فالکنر می پرسد. از گوته، داستایفسکی و عادتهای توشتن: ” فالکنر همیشه روی کاغذ آبی رنگ می نوشت؛ گوته روی یک اسب چوبی کوچک می نشست و می نوشت؛ داستایوفسکی در حال قدم زدن در اتاق . حالا مارکز چگونه می نویسد؟” البته او شاید جواب را می داند. مارکز هم تقریبا مثل همه نویسنده ها می خواهد از نوشتن فرار کند. می گوید که همه اینها، کاغذ آبی، اسب چوبی، قدم زدن و باقی قضایا برای این انجام میشود که نویسنده از نوشتن فرار کند: ” یعنی انسان به هر کار سختی دست می زند برای اینکه ننویسد. من دست کم از اینکه پشت ماشین تایپ بنشینم وحشت دارم. اطرافش می چرخم و به آن نگاه میکنم، با تلفن صحبت می کنم و ترجیح می دهم که اول روزنامه بخوانم.”
مارکز اعتراف می کند که هر کاری می کند تا وقت بگذرد تا پشت ماشین تایپ ننشیند، اما بالاخره تسلیم میشود. او همچنین از علاقه اش به ماشین تایپ، اتاق کار و خیلی چیز های دیگر می گوید: ” میان ماشین تایپ و نویسنده کم کم وابستگی هایی به وجود می آید که ممکن است به صورت پایدار باقی بماند. مدتهای طولانی در اتاقی که من آنرا اتاق گرم و دنج نامیده بودم، باید می نوشتم در ضمن من با آن اتاق بسیار اخت شده بودم، همیشه باید در آن هوا می نوشتم زیرا نوشتن را در آب و هوایی استوایی آموخته بودم در منطقه کارائیب در دمای ۳۰ درجه سانیگراد واز این رو، در دمای دیگری نوشتن برایم خیلی مشکل است…”
اما بشنوید از دیگر عادت های مارکزی. اگر بد آموزی نداشته باشد، او زمانی دست به نوشتن می زند که ” حتما کاغذ سفید ۳۶ گرمی باشد، ماشین تایپ برقی با نوار مشکی باشد. غلط گیرها باید با جوهر مشکی باشند و…” خوب است مارکز از این ادعاها دارد. اگر کس دیگری از این جور خواهش ها داشت، حتما بی خیال نوشته هایش می شدیم. ببینیم که این نویسنده برنده نوبل و نویسنده همان کتاب
” دلبرکان…” دیگر چه می گوید: ” گاهی شخص می گوید:« دیگر نمی توانم بنویسم زیرا کاغذی که همیشه بر روی آن می نوشتم، تمام شده است».«نمی توانم زیرا جوهرش آبی است». همیشه نوعی چالش دائمی به خاطر وجود این عادات ایجاد می شود. من این عادات را دارم زیرا به هر حال جزئی از زندگی هستند ولی در عین حال با آنها مبارزه نیز می کنم. به طور ثابت در حال مقابله با آنها هستم. یک راه دفاعی در برابر آن، روزنامه نگاری است. این حرفه انسان را تحریک می کند که پشت ماشین تایپ بنشیند و بنویسد زیرا در یک ساعت مشخص باید همه چیز آماده باشد. روزنامه نگاری انسان را وادار به نوشتن در هتلها، مکانهای مختلف،در هر دمائی، در هر نوع شرایطی می کند. زیرا ساعت چاپ را نمی توان به تعویق انداخت.” خب، بالاخره یک نفر پیدا شد که از روزنامه نگاری تعریف کند. زنده باد مارکز. او از روزنامه نگاری البته حسابی سو استفاده هم می کند: ” مشکلی که دارم این است که فاصله بین یک کتاب و کتاب بعدی خیلی زیاد است. بنابراین،وقتی نوشتن یک کتاب به پایان می رسید، مدت زمانی می گذشت و هنگام شروع کتاب بعدی دست و دلم به کار نمی رفت و تمام آن وسواسها و عادات را به کار می بردم تا حتی المقدور نوشتن را به زمان دیگری موکول کنم. کتابهای هستند که می توانسته ام از دو سال پیش نوشتن آنها را شروع کنم و این دو سال همچنان به دنبال بهانه هستم و برای خودم یک ستون هفتگی در روزنامه ال اسپکتادور در بوگوتا ایجاد کرده بودم.واقعآ زجر آور بود زیرا این ستون هر پنج شنبه چاپ می شد. خودم را وادار به این کار کرده بودم و کسی از من نخواسته بود.نیاز نبود این ستون باشد ولی به هر حال مرا مجبور به نوشتن می کرد.” انگار فوئنتس خیلی با روزنامه نگاری موافق نیست. خیلی رندانه و بدون این که دستش را رو کند، از روزنامه نگاری و فواید آن می پرسد. مارکز مجبور به کمی عقب نشینی می شود: ” شرایط کاری روزنامه نگاری مطلوب نیست. بین شرایط کار یک روزنامه نگار و روزنامه نگاری به عنوان یک حرفه ، تفاوت زیادی وجود دارد. به این معنی که کار روزنامه فرسایشی است؛ آدم بهترین های خودش را برای چاپ در روزنامه می دهد آن هم فقط برای گذراندن زندگی… دستمزد ها پائین است و خلاصه، شرایط کار به اندازه کافی بد است و شخص برای اینکه نمی تواند خود را با این شغل تطبیق دهد، احساس خستگی و فرسودگی می کند.”
در اینجا مجبوریم به رسم روزنامه نگاری کلیشه ای بنویسیم. او می افزاید: ” با این حال، کار روزنامه نگاری به نویسنده کمک می کند، نه فقط به خاطر اینکه کارش را زنده نگه میدارد بلکه این دائمی شدن به خاطر ارتباط با کلمات و از ابتدا در ارتباط با واقعیت بودن است. اگر روزی ارتباط نویسنده با واقعیت قطع شود، آن روز روز مرگ نویسنده است.” معلوم شد که مارکز حسابی درد دل روزنامه نگارها را می داند. او که خود سالها در روزنامه های مختلف نوشته، می داند که روزنامه ممکن است چه مشکلاتی را برای نویسنده ایجاد کند: ” در روزنامه نگاری قطع ارتباط با واقعیت امکان پذیر نیست ولی در عوض در کار ادبی گاهی این اتفاق می افتد و آدم از واقعیت دور می شود و شهرت و آوازه به طور قطع از قید و بند رها می شود و اگر شخصی نسبت به آن بی اهمیت باشد، مانند این است که روی ابری در حرکت باشد و روی ناقوس کلیسا معلق، و هیچگاه نداند که کجا باید ایستاد. به این ترتیب روزنامه نگاری کمک بزرگی است به اینکه انسان را مجبور به پایین آمدن از اوج و بلندی کند و او را متوجه چگونگی سطح زندگیش کند. به این دلیل من مدافع سر سخت روزنامه نگاری هستم.” مارکز از هیچ چیزی به طور قطعی حرف نمی زند. همیشه راه فراری برای خودش باقی می گذارد:
” احتمالاً برای هر فرمولی، یک راه حلی هست و موضوع مورد بحث ما نیز از این قاعده مستثنی نیست کما اینکه من خودم در این مورد پیشنهادی داشته ام به این معنی که هر زمان که روزنامه نگاری برایم زیانبار باشد، آن را رها می کنم مثل مواقعی که وقت نوشتن را از من میگیرد یا مواقعی که مرا از موضوعات ادبی پایه ای دور میسازد. با این حال، یک بار که زندگیم را با ادبیات به تنهایی گذراندم دوباره به روزنامه نگاری روی آوردم. من اسم این نوع کار را روزنامه گاری ایدهآل میگذارم یعنی مواقعی که احساس نوشتن موضوعات مورد علاقه ام در قالبی که می خواهم به من دست بدهد. اگر آنرا منتشر هم نکنند برایم مهم نیست ولی خُب بالاخره روزی منتشر می شود.” مصاحبه زمانی انجام شده که از چاپ دو کتاب “صد سال تنهایی و پائیز پدر سالار” زمان زیادی نمی گذرد. مارکز یکی از آن نویسنده هایی است که مدام می ترسد که نتواند کتاب بعدیش را بنویسد. یعنی می ترسد استعدادش خشک شود. فوئنتس هم این را می داند.با کمی شیطنت و البته متانت می پرسد: ” صحبتهایی در مورد شما به گوش می رسید مبنی بر اینکه بعد از اتمام کتاب صد سال تنهایی دیگر قادر به نوشتن نیستید. ولی شما این شایعه را با چاپ کتابهای دیگر از بین بردید. آیا همچنان به نوشتن ادامه می دهید؟” مارکز سری تکان می دهد که یعنی بله: ” پاسخ من مثبت است زیرا الان فکری در سر دارم و می خواهم بنویسم. در این کتاب می خواهم توضیح بدهم که چگونه کتابهای قبلی ام را نوشته ام. یعنی آن واقعیتی را که در پس داستان پنهان است، با تمام صداقت آشکار کنم و شرح دهم که هر فصل کتاب و تک تک شخصیتها از کجا آمده اند. متوجه شده ام که اینگونه ادبیات برای مردم خیلی جالب تراست تا آنچه که انسان در ابتدا تصور می کند. ممکن است کسی فکر کند که این وجوه ادبی فقط برای حرفه ای ها، اساتید، نویسندگان و یا خوانندگان خاص جالب هستند ولی در نهایت می فهمد که اینطور نیست.” مارکز می گوید برای مردم جذاب است گاهی اوقات آنچه را که در پس پرده هر کتاب بوده برایشان توضیح داده شود. او مدتی طولانی است که در این زمینه یاداشت برداری می کند و به همین دلیل کشف کرده همیشه داخل یک رمان، رمان دیگری هم هست. وقت مناسبی برای پرسیدن در مورد شایعات است. فوئنتس می پرسد: ” دو شایعه در مورد کتاب پائیز پدر سالار وجود دارد. یکی که میگویند بسیار فوری نوشته شده و دیگر اینکه سخت ترین کار ادبی شما بوده. کدام صحیح است؟” جواب مارکز شنیدنی است: ” تنها کتابی که من به فوریت نوشته ام صد سال تنهایی است. آنقدر فوری که هجده ماه طول کشید. یعنی اگر وضعیت جسمانی بدنم این امکان را می داد که هجده ماه به حالت نشسته پشت ماشین تایپ باشم، کتاب هم فوری نوشته میشد. هیچگونه تصحیحی نداشتم و نیز هیچ شک و تردیدی. تمام کتاب درطول مدت نوشتن، روند ثابتی داشت. اما درمورد کتاب پائیز پدر سالار کاملا برعکس بود والان میتوانم بگویم که پیدا کردن هر لغت در این کتاب برایم بسیار سخت بود. میدانستم که اینطور میشود. کتابی بود که خیلی آرزوی نوشتنش را داشتم؛این کتاب کاملا تجربی است.”
البته خیلی ها این رمان مارکز را دوست ندارند. او هنگام این مصاحبه به تازگی رمان گزارش یک مرگ را نوشته است: ” همینطور در گزارش یک مرگ فکر میکنم که همان تجربی بودن بین ادبیات و روزنامه نگاری وجود دارد. میتوان گفت که کتاب پائیز پدر سالار آشکارا یک تجربه شعری است، آرزوی نشان دادن خودم تا جایی که بگویم این رمان هم شعر است.” مارکز در روزهای که حالش خیلی خوب بود، چهار یا پنچ خط می نوشت: ” که مطمئناً روز بعد اینگونه نبود. میباید یک حالت ثابت و یک ریتم ثابت را حفظ میکردم؛ بعلاوه از روش (ساختار خطی) هم استفاده نکرده بودم، هرچند که آن هم روش مناسبی نبود. نوشتن با ساختار خطی ممکن بود که کتاب را بی پایان بگذارد و بیش از حد کسل کننده شود. بنابراین، ترجیحا ” ساختار گردشی” را مناسب دیدم یعنی هرازگاهی سعی در وارد شدن به همان واقعیت که قبلا درباره اش صحبت کرده بودم، داشتم. در نهایت کتابی تجربی از کار درآمد.” مارکز هیچ وقت دل خوشی از منتقدان ادبی نداشته است. او می گوید منتقدان ادبی همیشه و الکی ایراد می گیرند: ” بعدا منتقدین آن، خوانندگان را دچار سر در گمی کردند زیرا آنها همیشه از کتاب نویسنده ایراد می گیرند و کارشان این است که در امور خواننده دخالت کنند. بسیاری از خوانندگان ابتدا نقد کتاب را می خوانند و سپس خود کتاب را و بدین گونه دچار مشکلات زیادی می شوند. ولی بعد از اینکه این مشکلات رفع شد، خواندن کتاب آسان می شود. بعد از اینکه چشمهای خواننده به تاریکی عادت می کند کم کم آغاز به روشن دیدن می کند و با وضوح آنرا می خواند. همانطور که می بینید، من حالت دفاعی در برابر تمام کتابهایم دارم زیرا مانند فرزندانم هستند و توسط آنهاست که شناخته می شوم .”
فوئنتس سوالی کلیشه ای می کند. البته سوالش خیلی خیلی مهم است: ” آیا شما در اینکه باید از الهام گرفتن در کار نوشتن کمک گرفت با همینگوی هم عقیده هستید؟” مارکز بر خلاف خیلی از نویسنده های حرفه ای به الهام اعتقاد دارد. یعنی وقتی می نویسد که الهام به سراغش آمده باشد. او در تعریف الهام در نوشتن می گوید: ” تعریفی احساسی از الهام هست مبنی بر اینکه یک نوع منش عرفانی است که شرایط را برای نوشتن آسانتر می کند و بودنش تأثیر مثبت دارد. من به ظرایف کار و الهامات ایمان دارم یعنی حضور حالت عرفانی را حس می کنم ـ و شما و تمامی نویسندگان این را می دانید ـ که در آن لحظه گویی معجزه ای رخ می دهد و همه چیز خود به خود شروع به تراویدن از ذهن می کند و انگار کسی به انسان دیکته می گوید. لحظه ای فرا می رسد که جرقه ای در ذهن ایجاد می شود.” ادامه حرف های مارکز هم خواندنی است: ” در آن لحظه نویسنده و موضوع به درک متقابل می رسند و نویسنده بر موضوع تسلط می یابد نه اینکه موضوع بر نویسنده. لحظه ای است که همه اتفاقات خود به خود و به راحتی رخ می دهد و اساساً حالت روحی انسان تغییر می کند. حسی شبیه به غوطه ور بودن در فضا یعنی اتفاقی ما وراء طبیعی و این به نظر من همان چیزی ست که الهامات نامیده می شود. از لحاظ حسی، درک متقابل نویسنده و نوشتن است. به این ترتیب، فکر می کنم که همینگوی کاملاً حق دارد. اینجا باید آنچه را که پروست در این مورد گفته یاد آوری کنم که کتاب حاصل یک درصد الهامات و نود و نه درصد واکنش و پاسخ به آن الهام است. من با نظر پروست کاملا موافقم.” اشاره به این نکته ها نشان می دهد که مارکز شناخت خیلی خوبی نسبت به ادبیات جهان دارد. برق فلاشها کم می شود. مصاحبه رو به اتمام است. در سالهای بعد مارکز کمتر حاضر می شود این گونه آراو پشت میز بنشیند و حرف بزند. مثلا او یک بار تمام روز روزنامه نگاری را دنبال خود کشاند و حرف خاصی به او نگفت.
(سیده فاطمه مرتضوی- چلچراغ)