این مقاله را به اشتراک بگذارید
در گستره ادبیات معاصر فارسی و به خصوص در حوزه ادب داستانی، « زمانی برای پنهان شدن » رمانی کوتاهی است که نمیتوان نسبت به آن بی اعتنا بود. کتاب از یک درآمد و هشت فصل تشکیل شده و دقیقا ۱۰۴ صفحه چاپی را دربر می گیرد. راوی ــ و در اینجا مشخصا و موکدا خود نویسنده ( احمد بیگدلی ) ــ از همان ابتدا اشاره میکند که « اصل ماجرا، چند سطری بیش نیست… » (ص ۷) و گویی به این ترتیب و شاید حتی به گونهای طرفه قرار است به دو نتیجه کاملا متضاد آن هم در پارادوکسی محسوس و آشکار دست یابد: از یک سو بر ریشه در واقعیت داشتن اصل ماجرا صحه بگذارد و از سوی دیگر به روایت این واقعیت مختصر و ملخص بر بستری از وهم و خیال بپردازد. با این همه، راوی کمی بعد صراحتا اعلام می کند: «داستان زمانی برای پنهان شدن، به تمامی زاده تخیلات من نیست. حاصل گفت و گوها، و یادداشتهای میم (یکی از شخصیتهای رمان)، خاطرات او و چند قطعه عکس یادگاری است.» (ص ۹)
از سوی دیگر، نویسنده این کتاب در گفتوگو با یکی از خبرگزاری ها اظهار داشته: «رمان زمانی برای پنهان شدن یک اثر رئالیستی است که در آن عقل و تخیل را با هم آمیخته ام. در این رمان گاه مرز میان رویا و واقعیت برداشته می شود، از این رو مخاطب نمی داند که با رویا سر و کار دارد یا واقعیت.» او همچنین افزوده که: « رمان زمانی برای پنهان شدن در شرایطی برای من شکل گرفت که وقتی راهی برای تسکین روحم نداشتم، به این رمان پناه می بردم. برای نوشتن این رمان که ۶ ماه طول کشید، روزانه ۸ ساعت، مثل کارمند کار می کردم و تمام فکر و ذکرم این رمان بود.»
پیداست تا این جای کار با نویسنده و اثری روبه روییم که به گونهای مکمل و شاید حتی از منظر وجودی، لازم و ملزوم یکدیگرند؛ چنان که به نظر می رسد هستی هر یک به شدت به دیگری وابسته است.
ظاهرا یکی از علایق شخصی احمد بیگدلی همچنان که خود بدان اشاره دارد، این است که در داستانهایش حضور داشته باشد و در خلال روایت، تحلیل شخصی هم بدهد. هرچند این حضور در داستان به خودی خود، نه شگردی نو یا حسنی بر کار نویسنده به حساب می آید و نه مایه نقصانی. اما «تحلیل شخصی» پذیرش عواقب خطرکردنی است که در عالم ادبیات و به ویژه حوزه رمان، دامنگیر نویسنده می شود؛ به خصوص نویسنده ای که حداقل از نظر شکل، مدعی نوگرایی است. اما «تحلیل شخصی» درنهایت ممکن است به نوعی مشابه با امثال فوتوریسم روسی و یا اصلا همان رئالیسم سوسیالیستی بینجامد که حکایتش امروز دیگر به کلی سرآمده. به هر حال، باید به یاد داشته باشیم که حتی ویکتور هوگو هم با همه «کلمه های زیبا» و «رداهای نمایشی» خود، نفرتی در فریدریش نیچه برمی انگیخته است.
البته به گمان نگارنده این یادداشت، اگرچه نویسنده « زمانی برای پنهان شدن » از ارجاعات واقعی ــ و خوشبختانه گهگاهی ــ در رمانش به مثلا آثاری همچون «باغ در باغ» هوشنگ گلشیری، رمان «کوری» اثر ژوزه ساراماگو، «ویرانه های مدور» خورخه لوئیس بورخس، شعر والت ویتمن ( شاعر امریکایی ) و… طرفی نمی بندد ولیکن از محدوده فرازهای تصویری و به شدت بیگدلی وار خویش مسلما سرفراز بیرون می آید:
«روی پل سنگفرش، وقتی میایستد زیر طاقدیس آجرچین و به آن پهنای صبور آب نگاه می کند، ناگهان یاد «دارخوین» میافتد: غروب بود. و در آن غروب دهشتبار و حمله باالگردهای عراقی، رودخانه کارون جسد گاومیشها را و تنه نخلها را با خودش به خلیج می برد. واویلای گریز بود و آوار خانه های گلی. باد بی هنگام از جا درآمده بود و با خودش ماسه می آورد و بوی اجساد سوخته، حصیرها و چندل های سقف را. بعد انگار تانک ها به یورش درآمدند (صدای شنیها و نعره مسلسلها) یادش می آید خمپاره اندازها بیوقفه شلیک می کردند. دود انبوه و سیاه بر آنها پرده می کشید. نزدیک به او، در آن غرقاب گل آلود، گهوارهای می گذشت: روان بر آب، آذین بسته، با آویزهای سبز، و چند تکه آینه کوچک، خیلی کوچک. دستش به گهواره می رسید. درنگ نکرد. روی آب خم شد و سایه اش را دید که با التماس دستش را به طرفش دراز کرده است…» (ص ۱۳)
تردیدی نیست که این رمان در نگاه اول، روایت خاطره هاست؛ و «مگر نه اینکه خاطره ها به روح می چسبند و نمی شود آن را شست و یا دور انداخت… » (ص ۱۴) با وجود این، راوی میکوشد تا آنچه را الهام در گوشش نجوا می کند، روایت کند. « دلم میخواهد باور کنم که همه این اتفاقات و حوادثی که از سر می گذرانیم، به همین سادگی می شود پیشبینی کرد و پذیرفت و به همه دلواپسی ها خاتمه داد. اما از من برنمی آید. خیالم به هر سو سر می کشد و داستانی می آفریند. این من نیستم که می اندیشم و با دلواپسی به آینده نگاه می کنم، این، من دیگری است که نوشته می شود و در من پنهان است. خلاقیت با بی خیالی و سرسبکی نسبتی ندارد. می دانم آن چه را که از سر می گذرانیم، نوشته خواهد شد…» (صص ۱۸ و ۱۹)
به زعم صاحب این قلم، یکی از شیرین کاریهای خاصی که در «زمانی برای پنهان شدن» اتفاق می افتد، این است که نویسنده به زیبایی و حتی به شکلی رشک برانگیز «تو» را نیز در این رمان به کار می گیرد و به تدریج، پیش بردن بخشی از داستانش را به مخاطب به عنوان یک شخصیت، می سپارد: «میتوانم با توجه به نیروی تخیل، بازآفرینی و ابداع، تصورش را برای تو، آسان کنم. می توانی از منظرگاه خودت تماشا کنی… » (ص ۲۰) یا «تو این حرف را باور میکنی…» (ص ۲۲) یا «آنچه می بینم، رویا نیست، ژرفای آن چیزی است که تو، باید ببینی و باور کنی…» (ص ۲۸) یا «تو باور می کنی…» (ص ۲۹) و…
شیرین کاری دیگر، وقتی اتفاق می افتد که راوی در اتاق خود روی تختش دراز کشیده و او و مدیا را تصور می کند و حتی بوی چای تازه دم آنها را احساس می کند: « مدیا، طرح ها را کنار می گذارد و می رود یک دور دیگر چای بریزد. در قوری را که برمی دارد، بوی خوش چای تازهدم، به مشامم می رسد؛ اینجا، توی اتاقم. با اینکه می توانم پلکهایم را باز کنم، اما می گذارم همچنان بسته بمانند… با پلکهای بسته روی تخت دراز کشیده ام و در آن تاریکروشنی لرزان و بی ثبات زیر پلکها، فکر می کنم و می کوشم همه آن خاطرات و تلخکامی ها را چنان که بر آنها گذشته؛ (او، میم و دیگران) تصور کنم. بوی چای تازهدم به مشامم م یخورد… » (ص ۳۹)
اگرچه موضوع رمان «زمانی برای پنهان شدن» جنگ است و زمینه داستان رخدادهای جنگ و اسارت را دربر می گیرد، با وجود این، اعتراف به قرارگرفتن در وضعیتی بغرنج، نشانه دغدغه صداقتی است که نسبت به واقعیت جنگ و پیامدهای ناگزیر آن، ابراز می شود: « تصوری که ما از جنگ و اسارت داریم، غالبا چندان عمیق نیس. ما این جا، با این فاصله دور، فقط صداها را شنیدیم؛ صدای جنگ، صدای شلیک توپخانه های ضدهوایی و انفجار یکی دو بمب: دور یا نزدیک. خبرها و عکس های دستچین شده را خواندیم و تماشا کردیم… » (ص۷۱)
راوی در این اثر علی الظاهر از صراحتی ویژه برخوردار است اما این مسئله باعث نمی شود تا اعتراف به قصه پردازیاش از واقعیتی بزرگ به نام جنگ، تمثیلی تام و تمام را تداعی کند: « من، زیر پلک های بسته، روی تختم دراز کشیده ام و آرام نفس می کشم. آرام نفس می کشم و مرور می کنم تا روایت آنچه را که برعهده گرفته ام، به نیکی انجام داده باشم. من نخست حقیقت آنچه را که می نویسم، باور می کنم و سپس آن را بازگو می کنم.» (ص ۴۴)
اما آیا باور نویسنده به خواننده اثر نیز هم منتقل می شود؟ چرا که گاهی حتی خود نیز به گونه ای به این مقوله اذعان دارد: «من به یاد می آورم. گفتنش برای تو، آسان نیست و باورت نمی شود که صدای نفسها، ما را لو داده باشد یا عملیات، پیش از آن، لو رفته بود که، تا حمله را آغاز کردیم غافلگیرمان کردند. پرنده پر نم یزد، برگ از برگ نمی جنبید و کلاف نیزارهای درهم تنیده از هر صدایی خاموش بود.ساعتهای مغروق، از حرکت باز ایستادند و عقربه ها خیس شدند و ماهی های کوچک گوشتخوار، به تنمان چسبیدند. آنوقت خوابمان برد و سنگینی خواب ما را به زیر آب کشید.» (ص۷۴)
«من هم، اینجا، در لابی هتل کاف، دور از آن هیاهوی خاموش اردوگاه، منتظر نشسته ام و نفسم را بیش از حد معمول در سینه نگه می دارم تا اتفاقی پیشبینی نشده، رخ ندهد. آیا این نوعی کرشمه داستانی است؟ نمی دانم…» (صص۷۰-۷۱)
به هر حال، در بخشی زیبا از« زمانی برای پنهان شدن » می خوانیم: « … مرا با خودش به کوچه باغهایی می کشاند که آوای مسحورکننده مارها و صدای پچپچه های ناشناس، از میان درز سنگچین دیوارهاش به گوش می رسد. یا روستاهایی که بادهای بیابانی و سالهای بی باران آنها را از جمعیت خالی کرده و تنها اشباح غمگین در آن رفت و آمد میکنند و گهگاه، در زاویه های تاریک می ایستند و بر انبوه تابوتهای خالی و استخوانهای پوسیده، با صدای آرام و رقیق گریه می کنند…» ( صص ۸۷ و۸۸ ) شخصا هنگامی که این قسمت از رمان را مطالعه می کردم، نم یدانستم چرا حال و هوا و فضای گوتیک و خاص «پدرو پارامو» رمان بزرگ خوان رولفو برایم تداعی میشود؛ هرچند البته ادامه آن، دیگر در صحت این تداعی کمترین تردیدی باقی نمی گذاشت:
« یارم دستمالی به من داد
با سجافی از اشگ…»
باری، رمان اگرچه همچون دیگر آثار احمد بیگدلی از حجم اندکی برخوردار است، با این همه، در همین حجم اندک برخی اشتباهات نوشتاری و نیز اغلاط مطبعی به چشم می آید که بی گمان متوجه نویسنده محترم و ناشر مشهور( آگه یا آگاه ) هر دو است:
ص ۷: «… در پاسخ سئوال من که: شگفت انگیزترین خاطرهات را برای من بگو، زمانی دراز و در سکوت به سیاهی شب، پشت پنجره، خیره ماند.»
« شگفت انگیزترین خاطرهات را برای من بگو» سئوال نیست، درخواست است. اگر هم قرار است سئوال باشد، قاعدتا باید اینطور نوشته شود: شگفتا نگیزترین خاطرهات کدام است یا چیست؟
ص ۱۸ پاراگراف آخر: «دلم می خواهد باور کنم که همه اتفاقات و حوادثی که از سر می گذرانیم، به همین سادگی می شود پیشبینی کرد و پذیرفت و به همه دلواپسی ها خاتمه داد.»
به نظر می آید که به جای ویرگول بعد از «می گذرانیم» باید «را» گذاشت.
ص ۱۸ س ۸ و ص ۲۵ س ۱۴: در دو مورد، انگار که حتی تاکیدی باشد، «اجالتا» به جای «عجالتا» آمده!
ص ۴۸ س ۷: « مطلاطم » به جای « متلاطم » آمده؛ هرچند البته در ص ۷۳ س ۲۵ با املای درست «تلاطم» مواجه می شویم!
و… البته متاسفانه موارد اشتباهی و چاپی از این چند نمونه هم درمی گذرد. اما در این میان، ضروری است اشاره شود که اگرچه گاه هنگام مطالعه برخی آثار به اغماض می توان از کنار چنین خطاهایی گذشت و فیالمثل به اصل قضیه پرداخت، با این همه، آنچه که مهم می نماید این است که اتفاقا در برخورد با متن و نویسندهای جدی از این دست، ناگزیر و وظیفه مندیم که تا می توانیم از تساهل و تسامح تعارف آمیز چشم بپوشیم و انتظار و توقعمان را به همان نسبت بالاتر ببریم.