این مقاله را به اشتراک بگذارید
به خطا نرفتهایم اگر احمد بیگدلی را یکی از چهرههای درخور اعتنای ادبیات داستانی امروز بهحساب آوریم، هرچند که او نویسندهای جوان نیست و نخستین داستانهای منتشر شدهاش به سالهای پایانی دهه چهل (۱۳۴۷) برمیگردد، داستانهایی که از قضا بیگدلی امروز تمایلی به جمعآوری و انتشار مجدد آنها ندارد.
متاسفانه بیگدلی دیرچهره شد، چه بسا اگر او در همان سالهای جوانی داستان نویسی را جدی گرفته بود، شاهد آثار بیشتری از او بودیم و شاید هم امروز به واسطه از دست دادن آن سالها چنین پرکار ظاهر نمیشد. به هر حال اگر ملاک کتابهای چاپ شده باشد، او را باید متعلق به نسلی دانست که اولین کتابهایشان را در میانه دهه هفتاد منتشر کردهاند. البته کتابهای بیگدلی در این سالها به دلیل مهر ناشر شهرستانی خوردن ، چندان دیده نشد.

بیگدلی امروز اما، نویسندهای است که از میانه دهه هشتاد متولد شده، نویسندهای که چاپ نخستین رمانش توسط ناشری تهرانی و انتخاب آن بهعنوان اثر برگزیده سال جمهوری اسلامی، مبنای تولدی دیگر برایش بوده تا با جدیت کاری را که سالها به آن عشق ورزیده و اغلب به دلایل مختلف، از آن دور مانده دنبال میکند.
آثار بیگدلی در دو سه سال اخیر یکی پس از دیگری به زیور چاپ آراسته میشوند، انگار نه انگار که نویسنده آنها در میانه هفتمین دهه زندگی خود قرار دارد، نویسندهای که با شور و اشتیاق و خستگیناپذیر مینویسد و خوب هم مینویسد. این همه کافی است بهسراغ او برویم، چه باک که در گوشهای دور، دور از هیاهو و جنجال پایتخت خلوتی برای خود دارد و نشسته در اتاقی با پنجه رو به حیاط و باغچهای که گاه به گل و گیاه آن رسیدگی میکند، آرام و بیادعا کار میکند.
دوری راه اگرچه لذت همنشینی با او را از ما میگیرد، اما صدای گرمش پشت تلفن به اندازه کافی پرشور و عاشقانه هست که حضورش را دریابی انگار که روبهروی تو نشسته است.
زندگی سخت و پر فراز و نشیبی داشته و به همین نسبت آموختهها و گفتنیهای بسیاری نیز دارد، خاطرات سالهای دور او، سرشار از عشق ادبیات و کتابخوانی چنان شیرین است که هنگام گفتوگو حیفم آمد، کلامش را قطع کنم و ناخودآگاه تا نطفه کلام توسط خود او بسته نشد، آن را قطع نکردم.
اینچنین شد که ترجیح دادم برخلاف قالب مرسوم، از آوردن سوالها صرف نظر کرده و تنها حرفهای بیگدلی را بیاورم که خودشان به اندازه کافی گویا هستند.
***
۱ /
وقتی هر روز صبح سر ساعت نه پشت میز کارم در اتاقم مینشینم، از پشت پنجره روبهرویم که به حیاط باز میشود، به باغچه نگاه میکنم و گلهایی که بهدست خودم کاشتهام. در صدای موسیقی در اتاقم شنیده میشود، در غیاب موسیقی نمیتوانم صداهای آشفته ذهنم را سامان داده و روی کاغذ بیاوریم. گاه دست از کار میکشم، پلکهایم را میبندم و به گذشته میروم؛ زمانیکه پدرم یک کارگر سیاسی فعال شرکت نفت و طرفدار دکتر مصدق بود. خانه ما که تنها رادیوی محله را داشت، اغلب شلوغ بود. دوستان و همکاران پدرم دور هم جمع میشدند و به صدای رادیو نفت ملی گوش میدادند. در این زمان یکی از مهمترین دلمشغولیهای من کتاب خواندن بود، کتابهایی که آن زمان طرفداران بسیار داشت.
مثل امیرارسلان نامدار و حسینکرد شبستری، آن زمان مجلات جزوههایی همراه خود منتشر میکردند، جزوههایی که در داخل مجله یا منگنه شده به جلد آن به خوانندگان ارایه میشد و بهصورت مجزا هم به قیمت پنج ریال فروخته میشد که زینتبخش عکس روی جلد بسیاری از آنها نقاشیها و یا عکس هنرپیشگان معروف آن روزگار بود؛ مثل نادر پسر شمشیر یا دسشاد خاتون، کتابخوانی را با این جزوهها شروع کردم. داستانهای شب رادیو هم بسیار مورد علاقهام بود که خاصیت فوقالعادهای داشت و آدم مجبور بود با ذهن خود صحنههایی را که در رادیو اجرا میشد، مجسم کند. این مسئله در موقع خواندن کتابها نیز وجود داشت، وقتی میخواندم امیر ارسلان کمند خود را انداخت، این صحنه از کتاب را در ذهنم مجسم میکردم و… به همین خاطر قوه تخیل من بسیار قوی شده بود. این مسئله باعث شد در مسیر طولانی خانه تا مدرسه راوی قصههایی برای همراهانم باشم که تحت تأثیر این داستانها، با آمیختن آنها با تخیل خودم و با حضور شخصیتهایی که دوستان همراهم بودند، میساختم. اگر کسی روزی غایب بود، او را به بهانهای از داستان خارج میساختم مثلا به سفری میرفت تا نوبتی دیگر که حضور داشته باشد و وارد داستان شود. این ماجرا به هنگام بازگشت از مدرسه هم برقرار بود و در میان دوستانم علاقه بسیاری به آن داشتند. امروز که خانهها را به یاد میآورم تعجب میکنم که چگونه این مسافت طولانی که در مسیری پر فراز و از کنار دریاچه قیر، پستی و بلندی تپهها و سنگلاخها، پل آهنی بالای دره و… امتداد مییافت را کودکی به آن سن و سال میپیمود و شاید همین داستانسراییها بود که باعث میشد طولانی بودن مسیر را احساس نکنیم.
جالب آن بود که شرکت نفت، مدرسه را در جایی ساخته بود که به خانه کارمندان شرکت نفت که میتوانستند با ماشینهای شخصی خانواده و یا با اتوبوس مسیر خانه تا مدرسه را طی کنند، ساخته بود و نه در نزدیکی خانه فرزندان کارگرانی چون پدر من که نصیبی از خانههای شرکتی نداشتند.
این ماجرا تا سیزده سالگی من ادامه داشت، این داستانها اغلب مضامین عاشقانهای هم، چراکه آثار نویسندگان آن روزگار که من تأثیر گذاشته بودند، چنین حال و هوایی داشتند، مثل حسینقلی مستعان، جواد فاضل، سبکتکین سالور و… که آثارشان به صورت پاورقی و جزوه منتشر میشد و حتی بعضا برخی جزوهها نام نویسنده هم نداشتند.

پدرم بسیار به مجله «خواندنیها» علاقهمند بود که هفتهای دو شماره از منتشر میشد، یادم هست این مجله را مدتی در یک پاکت میگذاشتند که گاه در لای برخی از این مجلات یک بلیط بختآزمایی میگذاشتند که مراسم قرعهکشی و جایزه صد هزار تومانی خودش را داشت. مجله «امید ایران» هم بود که جلد رنگی با چاپ بسیار عالی داشت و خود مجله نیز عطر هوشربای سرب و مرکب چاپ را داشت عطری که هنوز مشام من به دنبال آن است. در لای «امید ایران» هم گاه یک صفحه سی و سه دور میگذاشتند که آن زمان نمیدانستم چیست و به چه دردی میخورد! چون هنوز گرامافون نداشتم، این صفحهها برایم چیزهای عجیب و غریبی بود.
مأمور بودم برای خرید مجله خواندنیها و اطلاعات هفتگی به روزنامهفروشی بروم. در آغاجاری که یک خیابان اصلی داشت به اسم دکتر مصدق که همه همدیگر را میشناختند، در این خیابان دو کتابفروشی بود که من مشتری دایم آنها بودم. این مجلهها را میگرفتم و به خانه میآوردم و پیش از اینکه پدرم از سر کار بازگردد، آنها را میخواندم. یادم هست آنوقتها خواندنیها یک پاورقی داشت به اسم «مرا زیر آسمان آبی اعدام کنید.» این داستانها تأثیر عجیبی بر ذهن من میگذاشتند. شاید همان حکایت مولانا بود.
کاملا از دور نام بشنویم
تا به مغز تار و پودت در روند
بلکه بیش از زادن تو سالها
دیده باشند درب چندین حالها
خدا میداند شاید من بارها آماده و رفته بودم تا این میل و قدرت خلاقه نوشتن در من به فعلیت برسد.
۲ /
امیدیه سه بخش داشت، که ما ابتدا در خانهای اجارهای در میدان جعفر زندگی میکردیم. بعدها پدرم این رتبه را به دست آورد که بیاید به خانههای شرکتی امیدیه، خانههایی که به آنها میگفتند «ده فوتی»، دو تا اتاق به مساحت ده فوت در اختیار پدرم و خانواده شش نفری او گذاشته بودند که یک مطبخ و دستشویی دم در داشت. بعدها به خانههای بزرگتر بیست فوتی رفتیم. سیستم حاکم بر شرکت نفت، آن زمان، یک سیستم کاملا انگلیسی و دستهبندی شده بود. در امیدیه که زندگی کردیم بچههای امیدیه را خلاقتر و با سطح فکر بالاتر از بچههای میدانجعفر یافتم، در اینجا بچهها کتابهای دیگری میخواندند، کتابهای پلیسی از «میکی اسپلین» و دیگران که من هم شروع کردم به خواندن آنها، ما آن زمان کتابها را دست به دست میکردیم تا همه بخوانند به هم دور میزد، و بعد هم درباره آنها حرف میزدیم. حالا دیگر مدرسه به خانه ما نزدیک بود. خواهرم در آبادان زندگی میکرد، در خیابان امیری آبادان یک کتابفروشی بود که کتاب کیلویی میفروخت، کیلویی یازده یا دوازده ریال. کتابهای لاغر چهل پنجاه صفحهای که و بیشتر آنها آثاری پلیسی بودند که توسط انتشار گوتنبرگ با کاغذهای کاهی زرد و بدون جلد مقوایی که من اغلب چهار پنج کیلو کتاب میخریدم و با خودم میبردم امیدیه هم خودم میخواندم و به دیگران میدادم.

در سن بلوغ متأثر از کتابهای عشقی جواد فاضل، مستعان و… که حکم کتاب زردهای امروز دارند، با مفهوم عشق آشنا شدیم و عاشق شدیم. مخصوصا که ما در محله ارمنینشین زندگی میکردیم و دخترهای ارمنی پوششی متفاوت با پوشش خانوادههای ما داشتند. با دیدن اینها در کوچه و خیابان و از پشت پنجره، در ذهن و خیال خودمان عاشق میشدیم، از آنجا که دست به قلم بودم و انشای بسیار خوب مینوشتم، دوستان و رفقا میخواستند که برایشان نامههای عاشقانه بنویسم.
اما خودم آدم کم دل و جرئتی بودم، تمام عشق و عاشقی من از پشت پنجره بود، هرگز شهامت آن را نداشتم که به کوچه بیایم و نامه عاشقانه خودم را دور سنگ بپیچم و بیندازم جلوی دختر همسایه. با این همه جوانی نکرد خیلی زود، در بیست سالگی، ازدواج کردم.
در دوران مدرسه شاگرد بسیار متوسطی بودم، نمراتم معمولا بین یازده تا سیزده بود و هیچوقت نمره هفده یا هجده نگرفتم، چون به شدت وقت خودم را صرف خواندن کتابهای داستانی میکردم و ای کاش کسی بود که به من میگفت که این کتابها را نخوان، اینها را بخوان تا آنهمه انرژی را صرف خواندن کتابهای کمارزش و بیارزش نکنم.
معلمی داشتیم به نام آقای آیتی (روحش شاد باد)، به او گفتم کتابهایی که میخوانم ارضایم نمیکند، میخواهم کتابهای بهتری بخوانم و او «آیینه» محمد حجازی را به من معرفی کرد؛ اما این کتاب نتوانست من را جذب خود کند، چراکه آیینه خیلی از فضای ذهنی من دور بود، حتی کتابهای پلیسی و تاریخی که میخواندم فضای آشناتری برای من داشتند.
۳ /
هفده هجده ساله بودم که به آبادان رفتم، به دایی خود گفتم کتابی هست که من خیلی دربارهاش شنیدهام و میخواهم آن را بخوانم، اسم این کتاب بوف کور است اثر نویسندهای به اسم صادق هدایت، اما به او نگفتم که میگویند هرکسی این کتاب را بخواند خودکشی میکند! خیلی مایل بودم این کتاب را بخوانم و ببینم آیا با خواندن آن میل خودکشی در من ایجاد میشود یا نه؟ بوف کور را داییام برایم گرفت و هنوز این کتاب را در کتابخانهام دارم که در صفحه آخر آن، یادداشتی نوشتم از تأثیری که بر من گذاشته بود. یادداشتی که حکایت از تأثیر شدید این کتاب بر من و دریافت دنیای جدیدی داشت. خواندن بوفکور برای من موهبتی بود، بعد از خواندن کتاب احساس کردم حال و حوصله خودکشی ندارم، بلکه برعکس خیلی دلم میخواهد که مثل صادق هدایت داستان بنویسم. با خواندن آثار هدایت، بزرگ علوی و جمالزاده، میل غریبی در من جوشید که بهسمت نویسندگی کشیده شوم.

کتاب خواندن من ادامه یافت تا من برای گرفتن دیپلم به اهواز آمدم. پدرم بسیار دوست داشت که افسر نیروی دریایی بشوم. پس از یک سال رفوزگی سرانجام با بدبختی و با معدل دوازده دیپلم خود را گرفتم و اندکی بعد هم ازدواج کردم و چند ماه بعد از ازدواج هم به خرمآباد برای خدمت سربازی رفتم. در آنجا بود که فهمیدم ادبیات یعنی چه، چون با کسانی همچون نظام رکنی آشنا شدم که الان جزو شاعران خوب جنوب است، دوستانی که خیلی بیشتر خوانده بودند وقتی جمعهها با او به مرخصی میرفتیم، به من کتاب معرفی میکرد تا بخرم و در همین دوره همینگوی، جان اشتاین بک و… آشنا شدم.
آن زمان آبادان نشریهای داشت به نام «ادبیات جنوب» که نسیم خاکسار، منصور خاکسار و ناصر تقوایی در آن مینوشتند بودند، در اهواز «خزه» منتشر میشد که محمد ایوبی و پرویز زاهدی درمیآوردند که من با این دوستان آشنا شدم.
بعد از دوران تعلیماتی، به کرمان منتقل شدم. در روستایی در منطقه زرند که نخستین فرزندم در آنجا به دنیا آمد، در بدترین شرایط زایمان که احتمال داشت همسرم را از دست بدهم، اما مردم روستا کمک کردند. و من صاحب دختری شدم. با اهالی چنان نزدیک شده بودم که موقع رفتن، گفتند بمان در همین روستا و معلم بچههای ما باش، خودمان حقوقت را میدهیم، ولی نماندم.
در همان زمان هم مشغول خواندن بودم، مخصوصا با چند نفر از دوستان سپاه دانشی آشنا شده بودم که اهل کتاب بودند، کتاب «کاکا» نوشته محمد طیاری را آن دوره خواندم که خیلی پسندیدم. چند داستان در همان زمان نوشتم که البته هیچگاه آنها را چاپ نکردم، چراکه به نظرم ابتدایی بودند.
از کرمان به اهواز آمدم، در حالی که عذر پدرم را از شرکت نفت خواسته بودند، در اهواز زندگی سختی را میگذراندیم، مقدر بود که همیشه من دنبال لقمه بدوم، نه اینکه لقمه به سراغ من بیاید، روزهای تلخی بود، در جستوجوی کار و البته ناموفق. در بندرهای جنوبی کشور و شرکتهای خارجی به دنبال کار پرسه میزدم که بخشی از خاطرات این دورهام در کتاب «من ویران شدهام» انعکاس پیدا کرده است.
۴ /
سرانجام در بانک «پارس» استخدام شدم، اما دلم میخواست کاری داشته باشم که بتوانم بخوانم و بنویسم، بنابراین وقتی آموزش و پرورش اعلام کرد که سپاه دانشیها را استخدام میکند، رفتم ثبتنام کردم و لاهیجان را برای کار انتخاب کردم. علاوهبر مسایل شخصی که ترجیح میدادم دور از خانواده باشم، علت دیگری هم داشت، چراکه آن زمان در شمال نشریهای منتشر میشد بهنام «بازار ادبیات» که بسیار نشریه خوبی بود. آن زمان شمال، مثل آبادان یکی از پایتختهای داستاننویسی ایران بود.
نیتم آشنایی با نویسندگان شمالی بود که بتوانم در کنار آنها به کار داستاننویسی بپردازم. به روستایی در حوالی لاهیجان بهنام سختهکوه اعزام شدم. در رفت و آمد به لاهیجان برای خرید کتاب با شاعر و مترجمی بهنام م. مؤید آشنا شدم که مسئول کتابخانه لاهیجان بود. فضای ادبی خوبی بین ما بهوجود آمد، من برای او داستانهایم را میخواندم و او هم برای من شعرهایش را میخواند، سال ۱۳۴۷ بود. همان سال داستانی نوشتم بهنام «منواز خودتون بدونید» این داستان در زمستان آن سال در مجله فردوسی به چاپ رسید. برای فردوسی، سه چهار داستان دیگر هم فرستادم که منتشر شدند.
این داستانها بهگونهای نیست که امروز من بپسندم، متأثر از حال و هوای آثار صادق هدایت و بزرگ علوی نوشته شده بودند که شاید روزی روزگاری آنها را به چاپ سپردم.
متأسفانه آن زمان به دلیل داشتن زن و فرزند و حقوق کمی که میگرفتم، هزینه زیادی برای خرید کتاب نمیتوانستم بکنم و بیشتر چیزهایی که میخواندم در نشریاتی مثل «فردوسی»، «خوشه»، کتاب هفته بود، از جریانهای ادبی که در آن سالها و یا قبل و بعد آن در جریان بود اغلب بیخبر بودم و آشنایی من با برخی از نویسندگان بزرگی که ادبیات داستانی ایران را متحول کرده بودند، زمانی اتفاق افتاد که من برای تحصیل در دانشکده هنرهای دراماتیک به تهران آمدم.
در همان زمانی که در لاهیجان بودم واقعه سیاهکل اتفاق افتاد و چریکهای فدایی خلق، به پاسگاهی در سیاهکل حمله کردند. یک حمله نافرجام و ناشیانه با شکست روبهرو در واقع قرار بود کاری انجام شود که فیدل کاسترو در آمریکای لاتین کرده بود.مردم از ایدئولوژی این گروه اطلاعی نداشتند و در صورت اطلاع سر سازگاری هم با آن نداشتند، لااقل در آن سالها زمینهای برای مبارزات مسلحانه وجود نداشت.
در چنین فضایی پای من هم به سیاسیبازی کشیده شد و افتادم توی مسایلی اینچنین که مرا از ادبیات دور کرد. اما خوشبختانه خیلی زود و با کتابهای دکتر شریعتی آشنا شدم که تحول فکری و مذهبی عمیقی در من بهوجود آورد. اما به هرحال این اتفاقات باعث شد که من پنج سالی را در این وسط از دست بدهم و نهایتا احمد بیگدلی داستاننویسی در سال ۱۳۵۱ به احمد بیگدلی نمایشنامهنویس بدل شد.
در این سال نمایشنامهای نوشتم انقلاب سفید شاه و ملت انتقاد کرده بودم که با بچههای مدرسه روی صحنه بردیم و همین باعث شد که ساواک برای مدتی یقه من را بگیرد. لاهیجان به هفتتپه، شوش و بعد دزفول آمدم. ساواک همچنان هر از چندی به قول معروف گوش مرا میپیچاند که حواست جمع باشد که تو را زیر نظر داریم.

در این سالها به نمایشنامهنویسی پرداختم، از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۶ که در اهواز و دزفول بودم، پانزده شانزده نمایشنامه برای تلویزیون مرکز آبادان و یا برای روی صحنه بردن نوشتم که غلامحسین ضیائپور کارگردانی میکرد و حمید مهرآرا نقش اولش را بازی میکرد. ما سه نفر مثلثی تشکیل کرده بودیم و به طور جدی به این کار میپرداختیم.
نمایشنامههایم در جشنواره تئاتر شهرستانها شرکت پیدا کردند که نمایشنامه «دالو» بسیار مورد توجه قرار گرفت و در سال ۱۳۵۶ برای ده شب در آمفیتئاتر دانشکده هنرهای دراماتیک روی صحنه بود. دالو مضمون جذابی داشت، خوابی بود، داستان پیرزنی که ایل او را برای کوچ ناتوان تشخیص داده بود و او را در حفرهای درون یک صخره گذاشته بودند، با نان، آب و کفنش. پیرزن در غیاب ایل، برای خود مرثیهای میسرود. چهرههای برجستهای همچون احمد محمود، عزتا… انتظامی، داوود رشیدی، مجید محسنی، جعفر والی و… به تماشای این نمایشنامه آمدند.
دالو کار نمایشنامهنویسی مرا به شهرت رساند و انتشارات عطایی تمایل نشان داد که متن آن را منتشر کند، اما من قبول نکردم. سال بعد دانشجوی دانشگاه هنرهای دراماتیک شدم که ابز با نمایشنامههایی در جشنواره تئاتر شهرستانها شرکت از همکاران آن زمان من علیاصغر شادروان (کارگردان تیرباران) بود که این سالها مسئول انجمن سینمای جوان اهواز است. اما این نمایشنامهها تحتالشعاع نمایشهای خوب قلندرخونه و مرگ پلنگ (از بوشهر) قرار گرفت و موفقیت زیادی به دست نیاورد.
۵ /
بعد از مدتی فهمیدم که عمر خودم را در نمایشنامه نویسی هدر میدهم. احمد بیگدلی داستاننویس، با ورود به دانشکده هنرهای دراماتیک متولد شد. در این زمان بود که با خیلی از جریانهای ادبی و آثار نویسندگان شاخص آن زمان بهطور جدی مشغول داستاننویسی شدم.
تعدادی از داستانهایم در روزنامههای آن زمان مثل اطلاعات، کیهان و آیندگان منتشر شد، مجموعه داستان «شبی بیرون از خانه» حاصل فعالیتهای داستاننویسی من در این دوران است که بعدها با افزودن یک داستان که در هنگام اقامت در یزدان شهر نوشته بودم، در سال ۱۳۷۴ توسط انتشارات مینو در اصفهان منتشر شد که چاپ کردن این کتاب برای نویسندهای که صاحب نام نبود در شهرستان به سختی میسر شد.
تحصیلاتم در دانشگاه هنرهای دراماتیک ناتمام ماند، انقلاب فرهنگی بهوجود آمد، آن هم در شرایطی که من، زن بچه داشتم و در تهران مستأجر بودم؛ نصف حقوقم بابت اجاره خانه میرفت. در چنین شرایط دشواری لیسانس گرفتن دردی از من دوا نمیکرد، تنها اندکی به حقوقم اضافه میشد، در حالی که باید چند سالی را در مصیبت زندگی میکردم.

اینطور شد که تصمیم گرفتم از تهران بروم. در اهواز هنوز جنگ بود، در اصفهان هم بهدلیل گرانی زندگی نمیتوانستم بمانم، یزدانشهر نجفآباد را انتخاب کردم که شهرکی مهاجرنشین بود، با زمینهای بسیار ارزان و زندگی ارزان که هنوز هم ارزان است. مهاجرینی که وضع مالی خوبی نداشتند و کسانی که به دلیل سد زایندهرود (شاه عباس) روستایشان زیر آب رفته بود، آمده بودند به یزدانشهر نجفآباد و در این منطقه ساکن شده بودند.
با وام گرفتن از چند بانک، قطعهزمینی خریدم و برای ساخت آن هم خودم آستینها را بالا زدم و مثل یک کارگر مشغول کار شدم. هنوز نیمهکاره بود و در و پنجره نداشت که آمدیم داخل آن نشستیم و به تدریج آن را تکمیل کردیم.
از سال ۱۳۶۰ که به یزدانشهر آمدم تا زمانیکه کتاب «من ویران شدم» منتشر شد، نزدیک به دوازده سال از عمر خودم را بی استفاده از دست دادم. سالهایی که در گوشه عزلت و گرفتار در مشکلات زندگی نتوانستم کار ادبی را دنبال کنم و با کسی از نویسندگان در ارتباط باشم، سالهایی که باعث شد بسیاری از چهرههایی که دوست داشتم لااقل برای یکبار هم که شده آنها را ببینم، از این دنیا رفتند.
در طول این سالها برای تدریس به یکی از روستاهای اطراف میرفتم که هر روز دو ساعت و نیم مسیر رفت و دو ساعت و نیم مسیر برگشت آن بود، تازه وقتی به خانه میآمدم، برای تکمیل خانه کارگری شروع میشد، آنقدر که دیگر رمقی برای انجام هیچکار دیگری نداشتم. در زمانیکه شش بچه و زندگی بسیار دشواری داشتم و همه این تلاشها برای آن بود که شرافتمندانه زندگی کنم و لااقل مناعت طبعی برای بچههایم از خود به یادگار بگذارم. در طول این سالها فقط توانستم دو سیاه مشق رمان به نام «اندکی سایه» و «خواب خفتگان» بنویسم. در دهه هفتاد دو مجموعه داستان چاپ کردم به نامهای «من ویران شدهام» و «شبی بیرون از خانه». یادم هست روزی با دوست عزیزم حسن محمودی در اتوبوس راهی تهران بودیم. او به من گفت تا زمانیکه رمان ننویسی تو را بهعنوان نویسنده به رسمیت نمیشناسند. آن زمان بود که به فکر «اندکی سایه» افتادم. وقتی داستان را نگاه کردم دیدم سلیقه امروزم با آنچیزی که در سال ۱۳۶۷ نوشتهام بسیار فرق کرده است، نشستم بعد از ده سال این رمان را بازنویسی کردم، چندبار هم بعد از آن و حتی در طی حروفنگاریاش توسط دخترم، بازنویسی شد.
در این فاصله با زاون قوکاسیان آشنا شدم، که مسئول جشنواره تئاتر کوتاه و جایزه ادبی اصفهان و… بود برای هرکدام از اینها هم نشریاتی منتشر میشد. او از من دعوت کرد که با این نشریات همکاری کنم. خیلی زود در اصفهان در محافل ادبی اصفهان راه پیدا کردم و با نام من آشنا شدند، حالا اگر نمایشگاهی، جشنواره یا جلسه داستانی و… برگزار میشد، کارت دعوتی هم برای من میفرستادند.
در آن زمان علاوه براندکی سایه دو مجموعه داستان بهنام «آنای باغ سیب» و «آوای نهنگ» را هم آماده چاپ داشتم. زاوان لطف کرد و این سه کتاب را از من گرفته و به سه ناشر معتبر تهرانی برای چاپ داد.
اندکی سایه را در سال ۱۳۸۴ انتشارات خجسته منتشر کرد، که با استقبال روبهرو شده و نقد و بررسی بسیار از آن صورت گرفت، اما متأسفانه کتاب متناسب با این توجه، به چاپهای بالا نرسید و تنها سه چاپ از آن منتشر شده است. اندکی سایه در سال ۱۳۸۴ بهعنوان کتاب سال برگزیده شد و این یک اتفاق فرخنده و بسیار بهجا برایم بود، درست مثل «دالو» در سال ۱۳۵۶ که آنموقع به دلایل مختلفی من نتوانستم از آن استفاده کنم. انتخاب این رمان بهعنوان کتاب برگزیده سال، یکباره آدمی گوشهنشین در یزدانشهر را مرکز توجه قرار داد. وقتی این جایزه را گرفتم، سرم را به سمت آسمان بلند کردم و پس از تشکر از خدا، به مردم تعظیم کردم. این کتاب تولدی دوباره برای احمد بیگدلی از دست رفته و گوشهنشین بود. متأسفانه با وجود اینکه کتابم اثری برگزیده شده بود، «آنای باغ سیب» (نشر آگه) سی ماه در انتظار مجوز ماند تا سرانجام منتشر شد و آوای نهنگ (نشر چشمه) پس از سی و نه ماه از چاپ بیرون آمد.
خوشبختانه داستانهایم تاریخ مصرف نداشتند و کهنه نشدند، برای انتشار آوای نهنگ، دکتر پرویز بسیار کمک کرد تا کتاب مجوز گرفت و باید از او قدردانی کنم.
کتاب بعدیام «زمانی برای پنهان شدن» را درباره جنگ نوشتم، که ادای دینی است به جنگ، از آغاز آن تا زمان پیروزی و فتح خرمشهر که همواره این مقطع از جنگ مورد افتخار و علاقه من بوده، افسوس که دستی برای کمکرسانی نداشتم، اما قلمم را میتوانستم برای ادای دین به آن بهکار بیندازم. کتاب آنای باغ سیب در میان آثار اخیر من بسیار مظلوم بوده، این کتاب حاصل کار نویسندهای بوده که پس از موفقیت اولین رمانش، میخواست راههای تازه و متفاوتی را تجربه کند، کتاب دشواری است، اما فکر میکنم به زحمت خواندنش بیارزد. آوای نهنگ کتاب برگزیده جشنواره فتح و همچنین کتابی بود که بیشترین شانس را برای دریافت جایزه ادبی جلال آل احمد داشت. بگذریم که این جایزه را به آن ندادند، سنگ بزرگ اغلب به نشان نزدن است. اما برای من فرقی نمیکند، من خودم را برگزیده این جایزه میدانم.
۷ /
احمد بیگدلی دیگر نویسندهای شده حرفه من، مثل کسی که هر روز صبح لباسهایش را میپوشد و سر کار میرود، من هم صبح، هنگامی که از خواب بیدار میشوم، لباسهای مرتبی میپوشم، درست انگار برای بیرون رفتن آماده میشوم، سر ساعت نه به اتاقم میروم، پشت میزم مینشینم و شروع میکنم به نوشتن هرگاه خسته میشوم. کمی کتاب میخوانم و بعد دوباره شروع به نوشتن میکنم. این دیگر برنامه هر روز من شده است و حالا به جبران سالهای از دست رفته سعی میکنم بیشترین استفاده را از وقتم برای نوشتن بکنم، هرچند گاهی اوقات خانواده مرا مجبور میکنند که چند روزی را به روستای آبا و اجدادی خودمان برویم و استراحتی بکنیم.
این نظم باعث شده که بسیار پرکار باشم. دو رمان (تقریبا) آماده دارم که یکی به نام «بیتردید سهشنبه بود» توسط نشر علمی قرار است منشتر شود، رمان دیگرم «گنجشکها در حیاط» از دو فصل ساخته شده که کار یک فصل آن تمام شده است و فصل دوم آن مانده، و یک مجموعه داستان بهنام «کتاب اشباح» دارم و در طول این مدت نقدهای بسیاری نوشتهام برای روزنامه فرهیختگان، از این به بعد هم قرار است درباره کتابهایی که میخوانم برای این روزنامه بنویسم.
همچنین فیلمنامهای به نام «چشمان کاملا باز» برای مؤسسهای خصوصی نوشتهام. یک مجموعه فیلمنامه کوتاه هم آماده چاپ دارم.
نوشتن برای من حکم یک بیماری دارد، یک عشق و علاقه که بدون آن مریض میشوم، میمیرم. تصور اینکه یک روزی ننویسم، حال مرا مریض میکند. روزگاری فکر میکردم که دلبستگیهای کمی در دنیا دارم، هرچند که همیشه فکر بچههایی که در خانه دارم، وجود داشت. اما از وقتی مع پای نوشتن به میان آمده میبینم که حوصله مردن ندارم از خدا میخواهم که به من اجازه دهد که فرصت نوشتن تمام چیزهای نانوشتهام را داشته باشم.
علایق مختلفی داشتم، سالها خط نوشته و خوشنویسی کردهام، تئاتر کار کردهام و… اما امروز همه اینها را گذاشتهام کنار چون بیمار داستاننوشتن شدهام. فکر میکنم خدا من را خلق کرده برای نوشتن و این پاسخ به نیاز درونی است. حکایت الذین یؤمنون بالغیب.
کتاب آنای باغ سیب نشان میدهد که فرم یکی از دغدغههای من است. من دنبال آن هستم که یک کار تازه و آرمانی از خودم را ارایه کنم. کاری که وقتی خواننده با آن روبهرو میشود فکر کند تا بهحال چنین چیزی نخوانده است. فرم برای من تا آنجا اهمیت دارد که در عین تازگی بتواند ظرفیت بیان محتوای مورد نظر من را داشته باشد.
این روزها مشغول خواندن «کافکار در کرانه» اثر هاروکی موراکامی هستم، وقتی این کتاب را میخوانم، میبینم که ساختار آن براساس جملات کوتاه بنا شده است، حالا بگذریم که مایههای سوررئالیستی دارد و همچنین خرده داستانهایی که در لابهلای روایت اصلی وجود دارد که به هم مرتبط هستند. اما در کار موراکامی جملات کوتاه او بسیار توجه مرا جلب کرد.
رفتم بهسراغ یکی از کتابهای خودم، دیدم که ساختار داستان من، براساس جملات بلند ساخته شده است. آنوقت بخشی از کتاب خودم و بخشی از کتاب کافکا در کرانه را با صدای بلند شروع کردم به خواندن تا ببینم ضرب آهنگ کدامیک برای خواننده امروز میتواند جذابتر باشد.در آخر کار احساس کردم که جملههای کوتاه در جذب خواننده موفقتر خواهد بود. چون راحتتر با آن ارتباط برقرار میکند و جملات بلند داستان من باعث دشواری این ارتباط میشود. البته جملات کوتاه وقتی خوب است که در سطح بالایی مثل کار موراکامی نوشته شود و طبیعت شعرگونه شرقی را در خود داشته باشند.البته احساس میکنم حتی اگر خواننده از داستان کتاب من زیاد سر درنیاورده، لااقل از نثر آن میتواند لذت ببرد.
۸ /
زمانی قصد داشتم نقدی خودم بر کتاب «اندکی سایه» بنویسم و بسیاری از ضعفها را که دیگران متوجه آن نشدند را مورد اشاره قرار بدهم، اما احساس کردم دادن شمشیر در دست زنگی مست است. نویسنده اولین کسی است که متوجه ضعفهای کار خودش میشود.
در روستای آبا و اجدادیمان مدتی پیش کلاسهای داستاننویسی داشتم، به مدت دو سال و بهصورت رایگان، کلاسی که شاگردانش همه قوم و خویشان من بودند. چند روز پیش آنها را دعوت کرده بودم به خانهمان، آنها داستانهایشان را برای من خواندن و بعد هم من داستان آخر «کتاب اشباه» را برای آنها خواندم.
همینطور که داستان را با صدای بلند برای آنها میخواندم، متوجه مشکلات داستانم شدم، هرچند تصمیم گرفتم این داستان را همانگونه که متولد شده به چاپ بسپارم، خوب یا بد، باید چوبش را هم بخورم. اما احساس من این بود که با وجود اینکه نحوه داستانخوانی من، به خاطر فعالیتهای نمایشیام بسیار خوب است، نتوانستهام روی مخاطبان آن تأثیر لازم را بگذارم، بنابراین خودم احساس کردم که استفاده از جملات بلند و مطول باعث شده که این ارتباط با مخاطب دشوار شود.
بنابراین تصمیم گرفتم فصل اول کتاب گنجشکها در حیاط را دوباره بازنویسی کنم، اینبار با جملات کوتاه که ضرب آهنگ خاصی دارند و این نکتهای بود که کتاب هاراکی موراکامی به من آموخت تا تجربه تازهای را در پیش بگیرم که بهنظرم نه تقلید که یک تأثیرپذیری سازنده است.
وقتی ما در نوشتن داستان، از ادبیات کهن، اسطورهها و… استفاده میکنیم بهنظرم داستان حجم پیدا میکند، مثل یک استخری میشود که وقتی سنگ در آن میاندازی یک موجی در سطح آن دیده میشود که تا عمق آن امتداد پیدا میکند.استفاده از این المانها کمک میکند رمان و داستان حجم پیدا کند و از لایههای زیرین بیشتری برخوردار شود و فقط در سطح جریان نداشته باشد.
هنگامی که از چنین المانهایی استفاده میکنم حواسم به خواننده هم هست تا بهگونهای بدانها نپردازم که خواننده دچار گیجی شده و آنها را درنیابد، بهویژه حالا که بسیار دوست دارم که کارم خوشخوان باشد. حالا تا چه اندازه موفق بودهام، این دیگر بر عهده و قضاوت مخاطب است.

یکجانشینی من و عدم مسافرت من به شهرهای مختلف از جنبههای مختلف به کارم لطمه زده است. همیشه علاقه داشتهام که به سیر و سفر بپردازم، اما به دلایل مختلف مخصوصا به دلیل مادی امکان آن نبوده. خیلی دوست دارم به بلوچستان بروم و در میان مردم آنجا چند روزی زندگی کنم و یا اینکه شبی را در کویر بگذارم، به بوشهر بروم و یا آستارا و چشم به افق بیکران بدوزم در حالی که باران میبارد. اما اینها آرزوهایی است که هیچگاه برآورده نشدهاند و سنی هم برای برآورده کردن آن ندارم.از سوی دیگر این یکجانشستن و دور بودن از فضاهای ادبی، باعث شده است آثارم لطمه بخورند، پنجرهای که به ذهن من گشوده میشود، معمولا با کتابها و آثاری است که میخوانم. دلم میخواهد که هنوز بیاموزم و آنها را به دیگران منتقل کنم.
دشواری آثار من به دلیل آن نیست که بخواهم ژست کار جدی را بگیرم و زورآزماییهایی بکنم که از عهده آن برنمیآیم، این آثار اینگونه نوشته شدهاند، چراکه اینگونه به ذهن من الهام شدهاند.یکبار به اتفاق محمدرحیم اخوت که به دلیل لطب بسیارشان به من، ممنون ایشان هستم، به سراغ کیوان قدرخواه رفتیم و من یکی از داستانهای خودم را که حالا در مجموعه آوای نهنگ چاپ شده، برای او خواندم که ایشان پسندید و بلند شد سه جلد از کتابهایشان را امضا کرد و به من هدیه داد، وقتی اشعار قدرخواه را خواندم، بر من بسیار تأثیر گذاشت و حالا آثار او بهعنوان یکی از کتابهای الهامبخش همیشه دم دست من هستند.
اما مهمترین کتاب الهامبخش من، قرآن است به ترجمه ابوالقاسم پاینده که همیشه روی میزم قرار دارد و برای تبرک و تیمم آثارم، از آیات قرآن در کتابهایم استفاده میکنم و گاهی هم سراغ تفسیر «بیان السعاده» میروم، مثنوی معنوی، هزارتوهای بورخس ترجمه احمد میرعلایی، پدر و پارامو اثر خوان رولفو از دیگر کتابهای الهامبخش من هستند. از طرفی چون همیشه عادت دارم حین نوشتن، کنار دستم کتابهایی باشد که مشغول خواندن آنها هستم، وقتی از نوشتن خسته میشوم به سراغ آنها میروم، این کتابها نیز بر اغلب منبع الهام من میشوند.
مثل همین کتاب کافکا در کرانه که بسیار روی من تأثیر گذاشت، آنگونه که دوست ندارم تمام شود. پیش خودم فکر میکنم، خب اگر این تمام شود، چکار باید کنم؟ برگردم دوباره آن را بخوانم، اما من دیگر فرصت دوبارهخوانی کتابها را ندارم، کتابهای نخوانده زیادی هست که در نوبت قرار دارند، مثلا الان مرگ قسطی سلین ترجمه مهدی سحابی را گذاشتهام بعد از کافکا در کرانه بخوانم.
متأسفانه مسایل و مشکلات زندگی باعث شدهاند بسیاری کتابها که دیگران خواندهاند، هنوز نخوانده باشم. اما شوق نوشتن و بودن در کنار خانواده و همسری که بدون من نمیتواند زندگی کند، باعث شده که با شور و شوق مشغول بهکار باشم.
4 نظر
آرش رضایی
خیلی ممنون از مصاحبه بسیارزیبای شما. یکی از بهترین گزارش های سال های اخیر را خواندم. ممکن است ایمیل احمد بیگدلی را برای من ارسال نمایید.
بسیار ممنون
farhade khakiyan
احمد بیگدلی آم بسیار نازنینی است…
مسیب بابایی
متن گفتگوی بیگدلی مانند داستانهایش بسیار دلنشین است مخصوصا اگر از نزدیک او را دیده باشی.
استاد بیگدلی ۲۶ سال پیش معلم من بود. همانجا که می گوید :در طول این سالها برای تدریس به یکی از روستاهای اطراف میرفتم که هر روز دو ساعت و نیم مسیر رفت و دو ساعت و نیم مسیر برگشت آن بود
چند سالی است که دنبال تلفن یا ایمیلی یا سایتی می گردم تا با ایشان صحبت کنم اما تاکنون موفق نشده ام. اگر ممکن است ایمیل ایشان را برایم بفرستید.
ممنون
………………….
مد و مه:
آقای بیگدلی وبلاگی دارند که ازطریق آن می توانید با ایشان ارتباط برقرار کنید.آدرس وبلاگ را هم با سرچ در اینترنت می توانید پیدا کنید.
علی ص
جناب آقای بیگدلی سلام خیلی دوستت دارم دریکی ازکتابهایتان یادی ازآغاجاری کردیدنه میدان جعفر(اقای بیگدلی دیگه سطح فکرهاتقریبا همگی یکی شده بچه های همون میدون جعفر دکترومهندس دادن منتها اون موقع فقر وفلاکت ورژیم منهوس پهلوی نمیگذاشت بچه کارگرهای نفتی پیشرفت کنند .بهرحال دوستت داریم درحرفه مقدس نویسندگی موفق باشی