این مقاله را به اشتراک بگذارید
بیست و پنجمین داستان آدینهی «مد و مه»، اولین داستان ما در سال جدید، اثری ویژه از ابراهیم گلستان است. ویژه بدین معنا که این داستان کمتر دیده و خوانده شده است. اثری که در هیچ یک از کتابهای داستانی گلستان نیامده و از این منظر میتوان آن را اثری منتشر نشده به حساب آورد. «دو طوطی» تنها یکبار آن هم در یکی از دفترهای زمانه در میانه دهه پنجاه آمده، جنگی که در تیراژی پایین منتشر شده و در گذر این سالها کمتر در دسترس قرار دارد. بنابراین «مد و مه» به عنوان هدیه نوروزی خود، فرصتی استثنایی را برای علاقمندان ابراهیم گلستان بهوجود آورده تا خواننده داستانی مهجور مانده از این نویسنده بزرگ باشند. گلستان همچنین داستانی با عنوان «طوطی مرده همسایه من» دارد که در مجموعه داستان «جوی و دیوار تشنه» منتشر شده که نباید داستان «دو طوطی» را با آن اشتباه گرفت.
این داستان را برای انتشار در کتابی درباره ابراهیم گلستان – دربر دارنده یک تکنگاری بلند به انضمام برخی گفتگوها و نوشتههای ابراهیم گلستان – در نظر گرفته بودم که متاسفانه انتشار آن کتاب به درازا کشید و از آنجایی که دوست داشتم دیگران نیز در لذت خواندن این داستان و نثر دلنشین گلستان سهیم شوند، به عنوان یکی از داستانهای نوروزی «مد و مه» در نظر گرفته شد. شاید «دو طوطی» از جملهی بهترین داستانهای گلستان نباشد، اما به عنوان اثری از این نویسنده مهم، دربر دارنده ویژگیهایی شاخص سبک کار اوست که در میان علاقمندان ادبیات داستانی ایران، طرفداران بسیار دارد. لازم به اشاره است که در انتشار این داستان، عینا رسمالخط خود داستان رعایت شده است.
***
دو طوطی
ابراهیم گلستان
بیرون هوا ابری بود و نور عصر در گوشه اتاق وامیرفت. من روزنامه میخواندم و میشنیدم که نوک میلههای نازک بافندگی دردست همسرم به هم میخورد. برخاستم به فکر اینکه قهوه بسازم از پشت شیشه ها دیدم درحوض چیزی سبز میجنبد، حوض پوشیده بود از برگ- برگ قدیم ریخته خیس وارفته، برگ هنوز خشک چروکیده چنار. اما میان این همه اکنون پرندهای تقلا داشت. رفتم ببینم چیست. طوطی بود. مشکل بود او را درآوردن. هم در میان حوض دور بود از دست، هم هول کرده بود – ورم میکرد. چوبی هم نبود که با آن هلش بدهم ، ناچار جز آب پاشیدن کاری نمیشد کرد تا شاید به گوشه دیگر بلغزد و نزدیکتر شود، به سنگ دیواره. همین هم شد. او را در آوردم.
او را از نوک بال گرفتم درآوردم، میترسیدم شاید به ضرب منقارش زخمی به دست من بزید، خون بیندازد. ولی انگار، سرما و خیس بودن او را بی حال کرده بود. ترسیدم تلف بشود، او را درست گرفتم. او را در لای هر دو دست گرفتم، کمی چلاندم و در لای حولهای که زنم آورد – گفتم بیاورد – گذاشتم، بستم. پرسیدم طوطی چکار به حوض دارد، پاییز. گفتیم حتما مهاجر نیست، از قفس جسته، بعد از سرما و خستگی یا شاید هم که تشنه بوده، آب دیده توی آب افتاده. او را کنار بخاری نگاهداشتیم با این امید که سرمانخورده باشد، نچاید، دوام بیارد. میترسیدم هم ولش کنم دوباره جان بگیرد بخواهد که به درو شیشه ها بخورد یا لالهها و تنگهای توی تاقچه ها را بیندازد. تا اینکه عاقبت دیدم او را که همچنان نمیشود میان حوله گرفت و نگاهداشت، ول هم نمیشد کرد ، رفتیم یک صافی آوردیم از آن طاسهای پهن پلاستیکی. طوطی را کنار بخاری گذاشتیم زیر صافی قرمز. اول برنج خشک برایش گذاشتیم، بعد از فکرمان گذشت که طوطی به دوست داشتن قند معروف است. شب پیش از آنکه بخوابیم یک سینی مسی گذاشتیم زیرپایش تا فضله های احتمالی او روی فرش نیفتد. فنجان آب و چند حبه قند و یک پیاله نخود هم گذاشتیم زیر صافی سرپوش در همان سینی. فردا که جمعه بود او را مواظبت کردیم. با شنبه یک قفس برایش آوردیم. حالش به جا آمد. پائیز رفته بود و زمستان رفت . طوطی به خوردن قند و نخود خو کرد. ساکت بود. شاید چون در خانه، روز هیچکس نمیآمد حرفی نمیشنید که یاد بگیرد. شب هم او را در آشپزخانه میبردیم چون گرمتر بود، و دورتر بود از اتاقهای خواب و نشیمن. میخواستیم وقتی که بیداریم از حرف و از صداهامان خوابش به هم نخورد، وقتی هم که میخوابیدیم جیغی اگر کشید بدخوابمان نکند، نشنویم.
وقتی بهار آمد او را به زیر سایه گیلاس ها بردیم. زنبورها میآمدند دور شکوفه میترسیدیم او را بیازارند، وقتی کلاغ صدا میکرد میترسیدی او را بترسانند. وقتی نسیم میآمد قفس تکان میخورد طوطی برای خودش خوش بود تا گرم شد و ما دیگر او را شبها تو نمیبردیم. اما یک شب که سخت به جیغ افتاد، دیدیم گربهای کمین کرده است. بندی به شاخه افرا گره زدیم و قفس را به آن بستیم جوری که دور از پرش گربهها باشد. بند بلند تاب قفس را زیاد تر کرد اما قشنگتر بود زیرا قفس معلق تر، بیتکیهتر به چشم میآمد، انگار آزاد است چون بند نازک را از دورتر نمیشد دید، قلاب روی قفس هم که دور بود از شاخه. یک روز ناگهان دیدیم بالی شاخه های زبان گنجشک یک طوطی نشسته است، میلولد یک لحظه فکر کردم طوطی گریخته است، ولی او بود. توی قفس نشسته بود و نخود میخورد. آن طوطی فراز شاخه از کجا آمد ندانستیم شب وقتی که شد، او رفت و صبح باز آمد. شبها میرفت و روز میآمد ، شاید شبها میان شاخهها میرفت ، در لای برگها گم بود. اما هر روز روی شاخه های زبان گنجشک گاهی تکان میخورد، گاهی خاموش و ساکن بود. گفتیم آیا هوای اقلیمی آنقدر فرق کرده است که دیگر مساعد زاد و نمو مرغهای استوائی شد؟ اوضاع باغ وحش مرتب نیست؟ یا از خانههای همسایه است؟ ناچار قصه مولای روم هم به یادمان آمد گفتیم باید مواظب بود این با دیگر کلاه نگذارند. طوطی شبها میرفت و روز میآمد تا اینکه رفت، و تا سال بعد نیامد.
طوطی که رفت از یاد ما هم رفت، اما بهار که باز قفس را به زیر شاخه آوردیم یک روز پیدا شد. اما دوباره روی شاخهها میجست . طوطی هم در قفس تکان میخورد، هی دور خود میگشت. تا اینکه طوطی روی درخت آمد نشست روی شاخهای پائینتر. یک چند روز او نخود وقند روی سنگ حوض و کنار پاشیدیم اما برای خوردنشان هیچ از جای خود نمیجنبید، تنها مگس باری قند هجوم آورد، مورچه برای ریزههای نخود رج بست. آخر از این حضور ساکت او من دلم گرفت، گفتم حالا که او نمیاید این را رها کنیم همراه هم باشند. رفتم کنار قفس، گرچه دودل بودم، در را گشودم و طوطی را در آوردم. طوطی را گذاشتم به زمین جوری که بالائی او را درست ببیند، آنوقت رفتم دور. طوطی شروع کرد به رفتن اما درست نمیرفت، میلغزید. شاید طوطی قدم بلند برنمیدارد اما کوتاهی قدم این یکی زیاد هم طبیعی به چشم نمیآمد. در روی خط راست راه نمیرفت، میلغزید؛ وقتی که میلغزید کج میشد انگار روی دایره میرفت. شاید هم از بس به گردی قفس خو گرفته بود بیرون میلههای قفس هم هنوز دایره میزد، هنوز دور خود میگشت. دیوارو حد دایره وار قفس انگار رفته بود توی رفتارش.
طوطی که روی شاخه بود گاهی بالی به هم میزد، گاهی از شاخهای به شاخهای میجست گاهی صدا میداد اما طوطی به روی زمین همچنان تلو تلو میخورد. یک بار خواست خیز بردارد، ولی افتاد. شاید پاهاش خسته بود یا بالهایش از نپریدن کرخت بود، یا اینکه لم پریدن به یاد او نمیآمد و تلو تلو میخورد. اینکه رفته رفته گذارش به بته گل سرخ روندهای که به دیوار تکیه داده بود افتاد. از روی کنده بالا رفت، پا روی شاخههای زبر گیر میانداخت تا تن از لای خارهای خشک بالا بلغزاند. در بال اگر توان پریدن نمانده بود انگار میل به بالا هنوز برجا بود. ولی لغزید، ولی افتاد. یک چند تکه کرک سبز هم میان خارها ماند.
ضرب سقوط گیجش کرد. دیدم درست نیست او را رها کردن. شاید دراین تقلاها تا وقتیکه قوت پرواز را دوباره بیابد، یا پای او دوباره راه بیفتد، شاید دوباره از درخت افتاد، این بار او سخت افتاد ، پایش شکست، بالش ریخت، شاید کلاغ او را برد یا گربه او را خورد. او را دوباره توی قفس کردم.
طوطی که روی شاخه بود میپایید بالی نزد، نجست، صدائی نداد. میپایید. از بال باز و از اینکه پریدن براش ممکن بود بیشتر تنهائیش به چشم میآمد تا روز بعد که از روی شاخه پیش قفس آمد. از دانه های ارزن پاشیده زیر قفس ورچید، دور قفس چرخید، روی قفس نشست، بعد خود را به میلههای قفس چسباند، نزدیک روبروی طوطی توی قفس منقار از لای میله تو میبرد، از آب و تخم آفتاب گردان او میخورد، شب هم که شد نرفت میان درختها، رفت بروی بام قفس بیصدا نشست – منتظر ، انگار فردا صبح بر روی هم هنوز همچنان همانجا بود. بیجا بود این جدائی و این ربط از میان میله های قفس، وقتی که میشد هر دو پیش هم باشند. تا وقتی که طوطی باز پرواز را به یاد بیارد دیدم چرا دوری؟ دیدم قفس برای هردوشان تنگ است، گفتم به نوکرمان یک قفس که جای بیشتری داشته باشد بخرد تا هر دو پیش هم باشند.
شب دیر آمدم به خانه ندیدم چه کرده بود، ولی فردا دیدم دو طوطی، روبروی یکدیگر، هر یک در یک قفس، جدا از هم ساکت نشستهاند- من دلم گرفت. از کوره در رفتم گفتم “احمق ! گفتم قفس بخر بزرگ باشد که هر دو پیش هم باشند نه اینکه آن یکی را هم در جای تنگ دیگری بتپانی ، نفهم!”
نامردی نکرد و رفت تا روز بعد یک قفس گنده گیر آورد، شاید برای اینکه به من سر بهسر بگذارد، شاید برای سرگرمی، شاید از اینکه جفت کردن طوطیها را با جوری عروسی و فرصت برای جشن گرفتن یکی میدید با خرده کاغذ و گل و ته شمع ها ی رنگی و پولک های اکلیلی زینت برای میله های قفس جور کرد و قفس را به حد حجلهای آراست، بعد با لبخند آن را برای من آورد انگار امید آفرین شنیدن هم از من داشت. من خندهام گرفت و گفتم خوب، اما از کجا خبرداری این هر دو نر یا هر دو ماده نباشند گفت ای آقا در این زمانه که فرقی نمانده دیگر که. آنوقت اول طوطی قدیمی را از قفس در آوردیم کردیم توی حجله و آب و پیالههای پر از قند و تخم آفتاب گردان را در آن جابه جا کردیم، از بند بسته به شاخ درخت قلاب سرکج قفس اولی را درآوردیم جایش گیر فلزی قفس تازه را بستیم. بعد یک نگاه کردم دیدم هر چیز آماده است در را باری اینکه طوطی دوم به راحتی بتواند از آن عبور کند گشاد باز گذاشتیم جوری که پنجرهاش روبرو و جفت دربازان قفس باشد. اما وقتی که پنجره را باز کردم طوطی از جای خود تکان نخورد و جلوتر نرفت. اول یک کم قفس را تکان دادیم، یک کم کجش کردیم، یک کم با انگشت از لای میلهها طوطی را به سوی پنجره هل دادیم اما طوطی از جای خود نمیجنبید. گفتیم داماد کمروئی است، اما شوخی به درد نمیخورد و لوس بود، ما منتظر بودیم. طوطی از جای خود نمیجنبید. آخر حسن، که نوکرمان بود، حوصلهاش سر رفت خواست با دست او را از قفس درآورد گفتم “مواظب باش” دستش را درون قفس میبرد. گفتم:”دودستی بگیرش. مواظب باش. “
گفت:”دودستی چه جور، آقا؟یه دس به زحمت رفت.”
گفتم: “مواظب باش. منقارش را مواظب باش.”
دستش درون قفس رفته بود، طوطی را گرفت، درش آورد، گفت”از پشت گردنش گرفتمش که نوک نزنه.”
که مرغ ناگهان جنبید. حسن ترسید، رم کرد، مرغ از دست او در رفت؛ رفت. ما بیخودی جستیم، دویدیم دنبالش. او رفته بود. از لای شاخهها پرید بالی شاخه ها گم شد. او را نمیدیدیم. آخر حسن به غیظ گفت”سگ پدر در رفت.”
گفتم “از بس خری، حسن. گفتم بهت مواظب باش.”
گفت:”آقا شما حواسمو پرت کردین.”
گفتم: “درست نگرفتیش ” گفت:”موش مرده بازیاش به ما گول زد.”
گفتم:” ده بار گفتم مواظب باش. ” گفت:”گفتین مواظب چنگش باش. از بس صدا دادین ترسید.” که ناگهانی جست، گفت:”این بابم! درش وازه.”
در باز مانده بود، طوطی میان قفس تخمه میشکست.
گفتم:”در را ببند که گربه سراغش نره.” بعد گفتم “نه . واز بذار که وقتی که اون باز بیاد خودش بره اون تو. منگولهها را هم وردار.”
گفت:”آقا چکار داره به منگوله. منگوله برای قشنگی بود. منگوله ها برای دیدن ما بود.”
من لای شاخه ها نگاه میکردم تا ببینم کجا رفته است. تنها صدای تخمه شکستن به گوش میآمد.
گفت:” رفتش . ولش کنین، آقا. رفته دیگه.”
گفتم: “از منگوله های تو رم کرد.”
چیزی از لای شاخه ها نمیجنبید .
گفت:”درواز باشه یه وقت دیدین که گربه سراغش رفت.” من لای شاخه ها نگاه میکردم. گفت”کم نگشداشتین. بیشتر باید نگش میداشتیم ما. “
چیزی نمیجنبید. گفت:” زود ولش کردین. نه خیر دیگه رفتش .عادت نکرد. کم نگش داشتین.” چیزی در لای شاخهها به سبزی طوطی نمیدیدم. تنها از قفس صدای تخمه شکستن به گوش میآمد. گفتم: “خوب ول کن بریم، فعلا در را نبند. پیداش میشه خودش دوباره، ولش کن.”
گفت:” در رفت. در رفت دیگه . چکار داره به منگوله؟”
«دفترهای زمانه» آبان ماه۱۳۵۷
انتشار در «مد و مه»، ۵ فروردین ۱۳۹۰
از خوانندگان و دوستان عزیز تقاضا می شود جز از طریق لینک مستقیم این مطلب را منتشر نکنند!
4 نظر
سودابه
چه سخت بود این داستان…
مهدي
بی نظیر… همچون همیشه… استاد خلق لحظات ناب و نایاب… و این بار آس دیگری از آستین رو کرده استاد… تمام داستان به نظر در اوزان عروضی سروده شده… عالی… عالی…
میلاد
ما عادت کردیم به این قفس. رهایی برایمان غیرقابل باور است . اگر هم رها شویم می لغزیم و میمیریم …
مریم محمدی
سلام مثل داستان “عافیت” جناب بهرام صادقی من نتونستم با این داستان هم ارتباط برقرار کنم